امتیاز موضوع:
  • 24 رأی - میانگین امتیازات: 4.08
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

درد دل های شما

فک کنم تو کل کانون تنها کسی که برا کنکور اندازه من درس نخونده خودمم.
حالا انواع روشایه جنگیو بلدم.
ابجی امشب که پرید زود برو خودتو بزن به خواب بخواب فردا 5بیدار شو به خدا اندازه 2ساعته شب جواب میده
من هر شب 12میرم بیرون 2 با دوستام از تفریح برمیگردم فرداش5بیدار میشم کل دروس فردا رو میخونم همیشه هم نمرم خوبه چون خوب گوش میکنم.)بچه خوبیم.فک کن(
فقط آنان که هم آیین یاسند
حسین و کربلا را می شناسند . . .

همه چیز داشت خوب پیش می رفت.ذره ای بودم،در یک چهارچوب مرجع لخت،تابع قوانین فیزیک کلاسیک.ذره ای که به خودش مطمئن بود.قوانین کامل بودند و هر اتفاقی را حتی در هزاران سال آینده نیز پیش بینی می کردند.نیوتون فکر همه چیز را کرده بود.

همه ی مشکل از آن جایی شروع شد که پای مکانیک کوانتومی به میان آمد.بعد چهارمی که عین بختک روی ابعاد دیگر زندگی م افتاده بود و هیچ راه فراری هم از دست ش نبود.

اما این همه ی ماجرا نبود.دردسر اصلی اصل عدم قطعیت هایزنبرگ بود.احتمال،چیزی که به عنوان ذره ای کلاسیک هیچ میانه ای با آن نداشت م.احتمال یک مفهوم ریاضی صرف بود که تا می توانست م از آن فرار می کردم.در دنیای من،همه چیز مطلق بود.مکان...زمان....سرعت....شتاب.....و ......همه چیز......عدم قطعیت اما،ادعا می کرد اگر زمان وقوع یک اتفاق را پیش بینی کنم،آن هم دقیق،بدون شک در مورد مکان ش به شدت اشتباه خواهم کرد.

در نظر مسخره و غیر منطقی می آمد،اما.....پیش بینی های مکانیک کوانتومی،همان جاها که مکانیک کلاسیک ناتوان بود را درست و بدون نقص پیش بینی می کرد.این یعنی......مجبور بودم تن بدهم به سرنوشت ی که بعد چهارم و اصل عدم قطعیت لعنتی برای م رقم می زد.

من،یک ذره بودم.همین....اما حالا،شده بودم یک فرمیون.با یک اسپین نصفه نیمه.بوزون بودن را ترجیح می دادم اما،جریان همان تن دادن به سرنوشت بود....بگذریم.

عادت کردن به قوانین حاکم بر دنیای کوانتومی زمان می برد و حوصله ی زیادی می طلبید.خیلی هاش نامفهوم بودند. همین که از معادله های ساده باید کوچ می کردم به آن معادله شرودینگر بی رحم،کلی از انرژی ام را ازم گرفت.

بغرنج ترین خاطره ام مربوط می شود به زمانی که سقوط کردم در یک چاه پتانسیل.انرژی ام محدود بود و منی که عادت داشتم م به قوانین کلاسیک،با یک محاسبه ی ساده فهمیدم که انرژی دیواره های چاه بیشتر از انرژی محدود من است و دیگر هیچ راه فراری از چاه پتانسیل نبود.

زمان زیادی گذشت تا فهمیدم،می شود تونل زد.می شود رها شد از قید و بند این چاه لعنتی.اما باز هم،احتمال دست بردار نبود. ممکن بود پدیده ی تونل زنی اتفاق بیفتد و ممکن بود نه! و همین آزارم می داد....

...

..

.

من هنوز یک ذره ام در یک چاه پتانسیل و در انتظار تونل زنی.....



بزرگ ترین آرزوی م این است که ای کاش،هیگز بودم.که همه در اشتیاق پیدا کردن م بودند و هیچ کس نمی دانست واقعا وجود دارم یا نه!

[تصویر:  nasimhayat.png]
رفتم نماز خوندم اومدم
آخ انقد گریه کردم و جلو دراومدن صدامو گرفتم سردرد گرفتمTears
کاش میشد داد بزنم!
چه جالب دعوا که شد اومدم جلو بابامو بگیرم دستم رفت لای در!
این همه نفهمیدم دردمیکرد!
تازه فهمیدم داره درد میکنه!
لابد این پستامو ببینید میخندید!
ولی من ناراحتم!
خدایا تو را عاشق دیدم و غریبانه عاشقت شدم...

تو را بخشنده پنداشتم و گناهکار شدم...

تو را وفادار دیدم و هر جا که رفتم بازگشتم...

تو را گرم دیدم و در سردترین لحظات به سراغت آمدم...

تو مرا چه دیدی که وفادار ماندی؟؟؟...
------------------------------
پیامبر اکرم( ص)فرمودند:
مَن رَدَّ عَن عِرضِ اَخیهِ المُسلِمِ وَجَبَت لَهُ الجَنَّةُ اَلبَتَّةَ
هرکس آبروی مؤمنی را حفظ کند، بدون تردید بهشت بر او واجب شود
آخی چه حالی میده کانون دربست مال خودت باشه!!!!!!!!!
خدایا تو را عاشق دیدم و غریبانه عاشقت شدم...

تو را بخشنده پنداشتم و گناهکار شدم...

تو را وفادار دیدم و هر جا که رفتم بازگشتم...

تو را گرم دیدم و در سردترین لحظات به سراغت آمدم...

تو مرا چه دیدی که وفادار ماندی؟؟؟...
------------------------------
پیامبر اکرم( ص)فرمودند:
مَن رَدَّ عَن عِرضِ اَخیهِ المُسلِمِ وَجَبَت لَهُ الجَنَّةُ اَلبَتَّةَ
هرکس آبروی مؤمنی را حفظ کند، بدون تردید بهشت بر او واجب شود
سلام یک مشت خاک عزیزم...

آبجی گلم ناراحت نباش...این چیزا تو هر خانواده ای پیش میاد. شما خودتون رو مقصر ندونید.
اگه شما به پدرت نمی گفتی و خدای نکرده اتفاق بدی برای خواهرت میفتاد چی؟
شما کاری رو کردی که اون موقع فکر می کردی درسته.
الانم نباید غصه داشته باشی.
همه ی این اتفاقا و دعواها به خاطر علاقه زیاد توی خانوادست. چون همه نگران هم هستند که نکنه اتفاقی بیفته. برای همین ممکنه گاهی هم عصبی بشن.
تازه اینا یه نعمت بزرگه.
فکرش رو بکن اگه تو خانواده ای بودی که هیچی برای هیچکس مهم نبود!!!! هرکی کار خودش رو می کرد!!! فکر نمی کنم اصلا خوب باشه!
آبجی خودت رو اصلا ناراحت نکن و شکر خدا رو به جا بیار
Khansariha (8)

[تصویر:  px5agx13rxfq4051c2r.png]

خیلی وقت ها می خوام به خودم و بقیه نشون بدم که رابطه با جنس مخالف در حد معمولی و متعارف درسته و اشکالی نداره!

اما وقتی به خودم میام میبینم هر برخوردم، هر شوخی و خنده نا به جا با نامحرم، احساس گناه بهم میده. به خاطر همین می خوام نباشه این برخوردا...این شوخیا....این خنده ها.






[تصویر:  nasimhayat.png]
(1391 آبان 16، 4:41)parissaa نوشته است: سلام یک مشت خاک عزیزم...

آبجی گلم ناراحت نباش...این چیزا تو هر خانواده ای پیش میاد. شما خودتون رو مقصر ندونید.
اگه شما به پدرت نمی گفتی و خدای نکرده اتفاق بدی برای خواهرت میفتاد چی؟
شما کاری رو کردی که اون موقع فکر می کردی درسته.
الانم نباید غصه داشته باشی.
همه ی این اتفاقا و دعواها به خاطر علاقه زیاد توی خانوادست. چون همه نگران هم هستند که نکنه اتفاقی بیفته. برای همین ممکنه گاهی هم عصبی بشن.
تازه اینا یه نعمت بزرگه.
فکرش رو بکن اگه تو خانواده ای بودی که هیچی برای هیچکس مهم نبود!!!! هرکی کار خودش رو می کرد!!! فکر نمی کنم اصلا خوب باشه!
آبجی خودت رو اصلا ناراحت نکن و شکر خدا رو به جا بیار
Khansariha (8)
ممنونم آجی گلم
ولی تو خانواده ما رو نمیشناسی این چیزا یه کابوسه برامون!
اوووووووووووووف چه علاقه ایی از وقتی خواهر بزرگم ازدواج کرد زندگیمون شده عین زهرمار عینه چندتاهم اتاقی زندگی میکنیم!
خدایا تو را عاشق دیدم و غریبانه عاشقت شدم...

تو را بخشنده پنداشتم و گناهکار شدم...

تو را وفادار دیدم و هر جا که رفتم بازگشتم...

تو را گرم دیدم و در سردترین لحظات به سراغت آمدم...

تو مرا چه دیدی که وفادار ماندی؟؟؟...
------------------------------
پیامبر اکرم( ص)فرمودند:
مَن رَدَّ عَن عِرضِ اَخیهِ المُسلِمِ وَجَبَت لَهُ الجَنَّةُ اَلبَتَّةَ
هرکس آبروی مؤمنی را حفظ کند، بدون تردید بهشت بر او واجب شود
هنوز بیدارم قید امتحان رو زدم امروز نمیرم اعصاب مصاب باغون یهو یکاری دست خودم میدم! دوس دارم گریه کنم دوس داشتن که نه دارم گریه میکنم!
خدایا تو را عاشق دیدم و غریبانه عاشقت شدم...

تو را بخشنده پنداشتم و گناهکار شدم...

تو را وفادار دیدم و هر جا که رفتم بازگشتم...

تو را گرم دیدم و در سردترین لحظات به سراغت آمدم...

تو مرا چه دیدی که وفادار ماندی؟؟؟...
------------------------------
پیامبر اکرم( ص)فرمودند:
مَن رَدَّ عَن عِرضِ اَخیهِ المُسلِمِ وَجَبَت لَهُ الجَنَّةُ اَلبَتَّةَ
هرکس آبروی مؤمنی را حفظ کند، بدون تردید بهشت بر او واجب شود
(1391 آبان 16، 5:31)یک مشت خاک نوشته است:
(1391 آبان 16، 4:41)parissaa نوشته است: سلام یک مشت خاک عزیزم...

آبجی گلم ناراحت نباش...این چیزا تو هر خانواده ای پیش میاد. شما خودتون رو مقصر ندونید.
اگه شما به پدرت نمی گفتی و خدای نکرده اتفاق بدی برای خواهرت میفتاد چی؟
شما کاری رو کردی که اون موقع فکر می کردی درسته.
الانم نباید غصه داشته باشی.
همه ی این اتفاقا و دعواها به خاطر علاقه زیاد توی خانوادست. چون همه نگران هم هستند که نکنه اتفاقی بیفته. برای همین ممکنه گاهی هم عصبی بشن.
تازه اینا یه نعمت بزرگه.
فکرش رو بکن اگه تو خانواده ای بودی که هیچی برای هیچکس مهم نبود!!!! هرکی کار خودش رو می کرد!!! فکر نمی کنم اصلا خوب باشه!
آبجی خودت رو اصلا ناراحت نکن و شکر خدا رو به جا بیار
Khansariha (8)
ممنونم آجی گلم
ولی تو خانواده ما رو نمیشناسی این چیزا یه کابوسه برامون!
اوووووووووووووف چه علاقه ایی از وقتی خواهر بزرگم ازدواج کرد زندگیمون شده عین زهرمار عینه چندتاهم اتاقی زندگی میکنیم!


سلام مشتی از خاک عزیز

ببین عزیزجان من خودم یه پسرم از این چیزها که شما گفتی توی خونمون زیاد بود حالا چرا بماند!!
با اینکه بابام و مادرم توی اقوام سرآمد بودن و هستن و هرکسی مشکلی داشت منزل ما رو جهت مشورت انتخاب میکرد، ولی شاید کسی باورش نمیشه که خودشون یه مشکلات عجیب و غریبی داشتن که هنوز هم که به یاد بحثها و دعواهاشون میافتم تن و بدنم میلرزه..
سن من از شما بیشتره (اینو از نوشته ها و برخی حرفاتون حدس میزنم) ولی هنوز اون مشکلات وجود دارن. کاری از دست من هم بر نمیاد. چیکار میشه کرد باید فقط ساخت، نمیشه بی احترامی کرد!!!
البته من خواهر و برادر هم دارم ولی همه دیگه رفتن و من موندم یه در بسته برای ازدواج!!!!!!! چون پدرم برای ازدواج من از اون بهانه های عجیب و غریب میاره!
در عین حال امیدوارم گذر زمان این مشکلات رو حل کنه.
موفق باشی دوست من

از خدا فقط بخواه به خودت و خانوادت صبر بده تا کاری یا حرفی پیش نیاد که بدتر از این بشه!!!
من دقیقا میفهمم چی میگی چون دچار بودم و هستم.
با این حال بازهم به خدا پناه ببر که اون پناه بیچارگان مثل ما بچه هاست535353
[تصویر:  aabf1wn82kvjb10svpo.jpeg]
یک مشت خاک عزیزم
میدونم چی میگی,برای منم یه اتفاقی مثل همین افتاد که من تقصیری نداشتم ولی مث همین تلفن تو غیر مستقیم باعث شدم یه سری مشکلاتی پیش بیاد
منم هی احساس میکردم مقصرم ولی آجی بعدش که فکر کردم دیدم من این وسط بی تقصیر ترینم
اونموقع فقط دعا میکردم و با خدا حرف میزدم
مشکلم هم خیلی زود حل شد
ایشالا آروم بشی و زود به آرامش برسی عزیزم
[img=0x0]http://8pic.ir/images/u2kig0x2xk6igwj759y.png[/img][تصویر:  QS_7c5f964da77044e88497dbf7f765d819.jpg]
........ ؛
همه چیز خیلی عالی داشت پیش میرفت..
حامیم همه جوره هوای منو داشت و چیزی واسم کم نزاشت ، اتفاقاتی واسم افتاد که هیچ وقت دیگه همچین روزایو نمیبینم ......
خیلی بد شکست خوردم..
میتونستم خودمو کنترل کنم ..ولی نشد..نخاستم..نتونستم..یکچیزی ته وجودم آزارم میداد ونتیجش شد شکست..
هیچ دلیل منطقی واسه خ.ا وجود نداره..
ولی وقتی کم میارم عادت کردم،راحت ترین راه منحرف کردنه ذهنم از مشکلاتم رو با خ.ا درمون کنم . چقدر احمقم من..
مشکلی که هیچ وقت درست نمیشه،عذابی که هیچ وقت تمومی نداره..
همه بد بختیام یک طرف، عذابی که از مشکلات خانوادگیم نصیبم میشه یک طرف . نمیخام دوست ندارم از خانواده بد بگم ولی از حقیقت هم نمتونم فرار کنم ..
[تصویر:  05_blue.png]
(1391 آبان 16، 13:23)Saeidg نوشته است: ........ ؛
همه چیز خیلی عالی داشت پیش میرفت..
حامیم همه جوره هوای منو داشت و چیزی واسم کم نزاشت ، اتفاقاتی واسم افتاد که هیچ وقت دیگه همچین روزایو نمیبینم ......
خیلی بد شکست خوردم..
میتونستم خودمو کنترل کنم ..ولی نشد..نخاستم..نتونستم..یکچیزی ته وجودم آزارم میداد ونتیجش شد شکست..
هیچ دلیل منطقی واسه خ.ا وجود نداره..
ولی وقتی کم میارم عادت کردم،راحت ترین راه منحرف کردنه ذهنم از مشکلاتم رو با خ.ا درمون کنم . چقدر احمقم من..
مشکلی که هیچ وقت درست نمیشه،عذابی که هیچ وقت تمومی نداره..
همه بد بختیام یک طرف، عذابی که از مشکلات خانوادگیم نصیبم میشه یک طرف . نمیخام دوست ندارم از خانواده بد بگم ولی از حقیقت هم نمتونم فرار کنم ..


بدبختانه منم همینطوری هستم. بعضی وقتا هم آهنگهای تند گوش میدم ولی بعد از اون بیشتر ناراحت میشم .....1276746pa51mbeg8j
[تصویر:  aabf1wn82kvjb10svpo.jpeg]
(1391 آبان 16، 11:36)asi.62 نوشته است:
(1391 آبان 16، 5:31)یک مشت خاک نوشته است:
(1391 آبان 16، 4:41)parissaa نوشته است: سلام یک مشت خاک عزیزم...

آبجی گلم ناراحت نباش...این چیزا تو هر خانواده ای پیش میاد. شما خودتون رو مقصر ندونید.
اگه شما به پدرت نمی گفتی و خدای نکرده اتفاق بدی برای خواهرت میفتاد چی؟
شما کاری رو کردی که اون موقع فکر می کردی درسته.
الانم نباید غصه داشته باشی.
همه ی این اتفاقا و دعواها به خاطر علاقه زیاد توی خانوادست. چون همه نگران هم هستند که نکنه اتفاقی بیفته. برای همین ممکنه گاهی هم عصبی بشن.
تازه اینا یه نعمت بزرگه.
فکرش رو بکن اگه تو خانواده ای بودی که هیچی برای هیچکس مهم نبود!!!! هرکی کار خودش رو می کرد!!! فکر نمی کنم اصلا خوب باشه!
آبجی خودت رو اصلا ناراحت نکن و شکر خدا رو به جا بیار
Khansariha (8)
ممنونم آجی گلم
ولی تو خانواده ما رو نمیشناسی این چیزا یه کابوسه برامون!
اوووووووووووووف چه علاقه ایی از وقتی خواهر بزرگم ازدواج کرد زندگیمون شده عین زهرمار عینه چندتاهم اتاقی زندگی میکنیم!


سلام مشتی از خاک عزیز

ببین عزیزجان من خودم یه پسرم از این چیزها که شما گفتی توی خونمون زیاد بود حالا چرا بماند!!
با اینکه بابام و مادرم توی اقوام سرآمد بودن و هستن و هرکسی مشکلی داشت منزل ما رو جهت مشورت انتخاب میکرد، ولی شاید کسی باورش نمیشه که خودشون یه مشکلات عجیب و غریبی داشتن که هنوز هم که به یاد بحثها و دعواهاشون میافتم تن و بدنم میلرزه..
سن من از شما بیشتره (اینو از نوشته ها و برخی حرفاتون حدس میزنم) ولی هنوز اون مشکلات وجود دارن. کاری از دست من هم بر نمیاد. چیکار میشه کرد باید فقط ساخت، نمیشه بی احترامی کرد!!!
البته من خواهر و برادر هم دارم ولی همه دیگه رفتن و من موندم یه در بسته برای ازدواج!!!!!!! چون پدرم برای ازدواج من از اون بهانه های عجیب و غریب میاره!

در عین حال امیدوارم گذر زمان این مشکلات رو حل کنه.
موفق باشی دوست من
از خدا فقط بخواه به خودت و خانوادت صبر بده تا کاری یا حرفی پیش نیاد که بدتر از این بشه!!!
من دقیقا میفهمم چی میگی چون دچار بودم و هستم.
با این حال بازهم به خدا پناه ببر که اون پناه بیچارگان مثل ما بچه هاست535353

ممنون برادرم
آره واقعا به یاد بحثها و دعواهاشون میافتم تن و بدنم میلرزه..
ههههههههههههههی چه میشه کرد
بیخیال باید بی خیالی طی کرد!
بازم ممنون حرفاتون باعث تسکینه به هر حال این چیزا هست دیگه!
----------------------------------------------
مبینا جونم ممنون اتفاقا منم مث تو اول از همه با خدا کارامو چک میکنم!
که چرا فلان و ..
خدا عشق منه!
حیف که من بی وفام!
---------------------------------------------
ممنون آجی میتوانم
هی همیشه آتیشا از گور من بلند میشه!
4fvfcja
اشکال نداره بالاخره یه روزی آدم میشم!
از همتون ممنونم آجیا و داداشیای گل30353
الان خوفم ولی خوب امتحان میان ترممو از دست دادم!
(1391 آبان 16، 13:23)Saeidg نوشته است: ........ ؛
همه چیز خیلی عالی داشت پیش میرفت..
حامیم همه جوره هوای منو داشت و چیزی واسم کم نزاشت ، اتفاقاتی واسم افتاد که هیچ وقت دیگه همچین روزایو نمیبینم ......
خیلی بد شکست خوردم..
میتونستم خودمو کنترل کنم ..ولی نشد..نخاستم..نتونستم..یکچیزی ته وجودم آزارم میداد ونتیجش شد شکست..
هیچ دلیل منطقی واسه خ.ا وجود نداره..
ولی وقتی کم میارم عادت کردم،راحت ترین راه منحرف کردنه ذهنم از مشکلاتم رو با خ.ا درمون کنم . چقدر احمقم من..
مشکلی که هیچ وقت درست نمیشه،عذابی که هیچ وقت تمومی نداره..
همه بد بختیام یک طرف، عذابی که از مشکلات خانوادگیم نصیبم میشه یک طرف . نمیخام دوست ندارم از خانواده بد بگم ولی از حقیقت هم نمتونم فرار کنم ..
سلام
یه شکست اینطوری داشتم
بی دلیل همینطوری
فقط چون مغزم فکرمو عدت داده بودم به این چیزا اتوماتیک کار میکرد
ولی الان دیگ بهش فک نمیکنم
خیلی وقتا برای فرار از فکرای آزار دهنده دچار این افکار میشیم
اما نباید خودمونو گول بزنیم که واقعییت چیز دیگه ایه!
باید قوی بود قوی
باید از کوه قوی تر بود این دنیا کلا آزار دهندس

چه کنیم دیگه
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند
باید باشیم
باید زندگی کنیم
باید بجنگیم
خدایا تو را عاشق دیدم و غریبانه عاشقت شدم...

تو را بخشنده پنداشتم و گناهکار شدم...

تو را وفادار دیدم و هر جا که رفتم بازگشتم...

تو را گرم دیدم و در سردترین لحظات به سراغت آمدم...

تو مرا چه دیدی که وفادار ماندی؟؟؟...
------------------------------
پیامبر اکرم( ص)فرمودند:
مَن رَدَّ عَن عِرضِ اَخیهِ المُسلِمِ وَجَبَت لَهُ الجَنَّةُ اَلبَتَّةَ
هرکس آبروی مؤمنی را حفظ کند، بدون تردید بهشت بر او واجب شود
چرا امروز انقد کانون خلوته
آدم دلش میگیره
!ایشالله همه اونقد پاکن به کانون نیاز ندارن نمیان!4fvfcja
خدایا تو را عاشق دیدم و غریبانه عاشقت شدم...

تو را بخشنده پنداشتم و گناهکار شدم...

تو را وفادار دیدم و هر جا که رفتم بازگشتم...

تو را گرم دیدم و در سردترین لحظات به سراغت آمدم...

تو مرا چه دیدی که وفادار ماندی؟؟؟...
------------------------------
پیامبر اکرم( ص)فرمودند:
مَن رَدَّ عَن عِرضِ اَخیهِ المُسلِمِ وَجَبَت لَهُ الجَنَّةُ اَلبَتَّةَ
هرکس آبروی مؤمنی را حفظ کند، بدون تردید بهشت بر او واجب شود
(1391 آبان 16، 16:07)sniper3 نوشته است:
(1391 آبان 16، 15:59)یک مشت خاک نوشته است: چرا امروز انقد کانون خلوته
آدم دلش میگیره
!ایشالله همه اونقد پاکن به کانون نیاز ندارن نمیان!4fvfcja
من هستم 42



من هم اميدوارم همه پاك باشن


راستي خواستين اينو مطالعه كنيد اميدوارم مفيد باشه براتون


لينك
ممنون داداشم303
الان میرم بخونم حتما مفیده!Smiley-face-thumb
حالا هر روز که م حالم خوبه همه ریختن تو کانون
یه امروز که خوب نیستم .....!
خدایا تو را عاشق دیدم و غریبانه عاشقت شدم...

تو را بخشنده پنداشتم و گناهکار شدم...

تو را وفادار دیدم و هر جا که رفتم بازگشتم...

تو را گرم دیدم و در سردترین لحظات به سراغت آمدم...

تو مرا چه دیدی که وفادار ماندی؟؟؟...
------------------------------
پیامبر اکرم( ص)فرمودند:
مَن رَدَّ عَن عِرضِ اَخیهِ المُسلِمِ وَجَبَت لَهُ الجَنَّةُ اَلبَتَّةَ
هرکس آبروی مؤمنی را حفظ کند، بدون تردید بهشت بر او واجب شود
چرا اینجوری شدم من!

نسبت به صدا خیلی حساس شدم!

صدای اضافه که می شنوم! حتی صدای بلند نفس کشیدن، همه ی عضلاتم منقبض می شه! دلم می خواد داد بزنم بگم خفه شو[تصویر:  q.gif]

[تصویر:  px5agx13rxfq4051c2r.png]

خیلی وقت ها می خوام به خودم و بقیه نشون بدم که رابطه با جنس مخالف در حد معمولی و متعارف درسته و اشکالی نداره!

اما وقتی به خودم میام میبینم هر برخوردم، هر شوخی و خنده نا به جا با نامحرم، احساس گناه بهم میده. به خاطر همین می خوام نباشه این برخوردا...این شوخیا....این خنده ها.






[تصویر:  nasimhayat.png]


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 5 مهمان