امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 4.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

شعر و نثر ادیبان

نرم نرمک میرسد اینک بهـــــــــار

خوش به حال روزگار...

خوش به حال غنچه های نیمه باز

بوی باران بوی سبزه بوی خاک

شاخه های شسته باران خورده پاک

آسمان آبی و ابر سپید

برگهای سبز بید

عطر نرگس رقص باد

نغمه شوق پرستو های شاد

خلوت گرم کبوترهای مست...

"فریدون مشیری"
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif]~~...ko0ochak basho0o ASHEgh ke ESHGH midanad ayin b0zo0org kardanat [email=r@A]r@A[/email]**!!!...~~
   
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif] 
[تصویر:  ko4o_96670753446949498754.png]


بهار هم که بیاید
باز تو
بهترین اتفاقِ زندگی ام
باقی می مانی
لذتِ تماشایِ شکوفه ها از آنِ دیگران
تو
مخاطبِ شعرهایم می شوی؟





شهلا شورگشتی
نا امید شدی؟!!!


[تصویر:  97496937818841963171.jpg]
تن من زندان است
و منم زندانی
مانده ام در دل ِ این کالبد نفسانی
عشق در دام هوس
روح حبس الابد بند قفس
آدمی زندان است
و من آن مانده به خواب

تشنه جرعه ای از صافی ناب
در تکاپوی خیال لب آب
در فراسوی سراب
مانده ام در مرداب
آرزوها ، همه ام نقش بر آب
آدمی زندان است
و من آن خسته‌ی راه
مانده ام در تک این تنگ سیاه
نه به راه پیش رفتن باز است
راه برگشت تباه
غرقه ام غرق گناه
نه کسی می‌خواهد که خبر گیرد از این چشم به راه
نه کسی می‌آید به ملاقاتی اعدامی زندان گناه
در شگفتم من از این بند و قفس
محکمه، حاکم و محکوم خودم هستم و بس
از چه باشم غمگین ؟
از چه ام دل چرکین ؟
از خدا ؟
یا که از این پیکره‌ی ننگ از این کوه گناه ؟
من بنایش کردم
بر کویر شهوت
و نهادم برهم ، آجر آجر نفرت
برج و بارویش آه
پی اش از جور و جفا
و جلایش دادم
به فریب ، به ریا
ننگم باد ، آری آری همین است سزا
اندرین منزل پست
یاد می‌آورم از روز الست
یاد جام باده و بنده مست
که نمک خورد ، دریغا که نمکدان بشکست
و چنین گفت با بوم تعهد نقاش
که تو ای نقش ، امین غم عشق من باش
آسمان بار امانت نتوانست کشید
شانه خم کرد ، وجودش لرزید
من دردانه‌ی بد مست تعهد کردم
که بپایم عهدم
با همه جان و تنم

با همه سلول‌های بدنم

ولی اکنون . . .
زندانی سلول تنم
ای صد افسوس که دردانه هستی به دمی مستی باخت
و سمند ابلیس بر دل گیتی تاخت
و شگفتا که دو گندم دو جهان فاصله ساخت
شرمم باد . . .
و چه سود از غم این یاد ، که بودم بر باد
کاش در کرنش هستی نمی‌گنجیدم
کاش با جام می‌عشق نمی‌رقصیدم
تا که در ملعبه لهو و لعب
اهرمن وار خدا می‌دیدم
شرمم باد . . .
و زمین شرمش باد
که زخاک بدنش چون من زاد
شرمم باد . . .
که از آن نقش برازنده چون هور
وزان خاکی مسرور
به جز روزنکی نور
دگر باقی نیست
روزن نور شده همدم این فکری مخمور
دریغا که دگر ساقی نیست
همه یارم شده این روزنک نور

نمی‌دانم چیست ؟

من نمی‌دانم کیست ؟
سالها خواجه در بار من است
قدر عمری است که غم خوار من است
من نمی‌دانم چیست
من نمی‌دانم کیست
شاید آن شبنم عشقی است که در گِل داشتم
چه بسا بذر امیدی است که در دل کاشتم
شایدم حرمت آن تکه نانی است
که در کودکیم ، از زمین برداشتم
من نمی‌دانم چیست
من نمی‌دانم کیست
شاید آن دل دل قلب نگران پدر است
یا تجلی دعای مادر در نماز سحر است
من نمی‌دانم چیست
من نمی‌دانم کیست
در گذر از آن نور
گوئیا ابر بهار ، بر کویر دل من می‌بارد
ودر این خشک‌ترین خاک خدا
بذر امید رهایی در دلم می‌کارد
در تکاپوی فرار از دام ها
خسته از زنجیر ها
ناگهان حنجره ام می‌شکفد ، با تمام دل خود می‌گویم:
بار پروردگارا ببخشای مرا
و چه زود
نوری از جنس وجود
در دلم می‌تابد
همه جا نور است نور
همه جا شادی و شور
روزن نور دگر روزن نیست
شده دریای عبور
نه دگر زنجیری است
نه دگر از قفس و بند و تباهی خبری است
درب زندان باز است
و دلم از غم تنهایی شب‌های مه آلود تهی است
چون طنینی از عشق بر دلم می‌بارد
همه ابعاد زمان در نظرم می‌آید
یاد آن روز نخست
او مرا می‌خواند
با صدایی آشنا
او سخن می‌گوید
و تو ای بنده ما ، و تو ای خسته راه ، باز هم سوی من آی
گر هزاران بار عهد با خدایت بستی
ور هزارو یکبار عهد خود بشکستی
غم به دل راه مده ، که ز غم‌ها رستی
خجل از کردارم
با خدا می‌گویم
منم آن غرق گناه
با چه رویی به درت روی آرم
باز هم می‌گوید:
و تو ای بنده ما ، و تو ای غرق گناه ، و تو افتاده به چاه
و تو ای خسته‌ی راه ، باز هم سوی من آی
و تو دردانه من
از چه ای دل چرکین ؟
نی نباشی غمگین
غیر من ریز و درشت گنه بنده چه کس می‌داند ؟
من نپوشانم عیب چه کسی پوشاند ؟
و تو ای کودک بازی گوشم
در نخستین افسوس
چشم بر هر گنهت پوشیدم
به جلال و جبروتم که تو را بخشیدم
دگر از درد و غم بند مترس ، چون باد باش
از سکون و سکن و سکته گذر ، فریاد باش
شیشه غم بشکن ، جام مبارک باد باش
بنده عشق بمان
از دو جهان آزاد باش . . .

علی اکبر رائفی پور
Khansariha (121) آثار هنری به دو دلیل ارزشمندند، اول اینکه توسط استادان به وجود آمده اند. دوم اینکه تعدادشان کم است .شما گنج پر ارزشی هستید، زیرا توسط بزرگترین استاد خلق شده اید و فقط یکی هستید. Khansariha (121)


سلام،
انشاالله میخوام هر روز یک بند از ترجیع بند شاهکار سعدی، علیه الرحمة، رو بذارم تا با هم بخونیم و لذت ببریم.

بند اول

ای سرو بلند قامت دوست
وه وه که شمایلت چه نیکوست

در پای لطافت تو میراد
هر سرو سهی که بر لب جوست

نازک بدنی که می‌نگنجد
در زیر قبا چو غنچه در پوست

مه پاره به بام اگر برآید
که فرق کند که ماه یا اوست؟

آن خرمن گل نه گل که باغست
نه باغ ارم که باغ مینوست

آن گوی معنبرست در جیب
یا بوی دهان عنبرین بوست

در حلقهٔ صولجان* زلفش
بیچاره دل اوفتاده چون گوست

می‌سوزد و همچنان هوادار
می‌میرد و همچنان دعاگوست

خون دل عاشقان مشتاق
در گردن دیدهٔ بلاجوست

من بندهٔ لعبتان سیمین
کاخر دل آدمی نه از روست

بسیار ملامتم بکردند
کاندر پی او مرو که بدخوست

ای سخت دلان سست پیمان
این شرط وفا بود که بی‌دوست

بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم



*صولجان: عربی شده ی چوگان
سلام،
امشب بند دوم رو میذارم و به احترام ایام فاطمیه تا جمعه نمیذارم.

بند دوم

در عهد تو ای نگار دلبند
بس عهد که بشکنند و سوگند

دیگر نرود به هیچ مطلوب
خاطر که گرفت با تو پیوند

از پیش تو راه رفتنم نیست
همچون مگس از برابر قند

عشق آمد و رسم عقل برداشت
شوق آمد و بیخ صبر برکند

در هیچ زمانه‌ای نزادست
مادر به جمال چون تو فرزند

باد است نصیحت رفیقان
و اندوه فراق کوه الوند

من نیستم ار کسی دگر هست
از دوست به یاد دوست خرسند

این جور که می‌بریم تا کی؟
وین صبر که می‌کنیم تا چند؟

چون مرغ به طمع دانه در دام
چون گرگ به بوی دنبه در بند

افتادم و مصلحت چنین بود
بی‌بند نگیرد آدمی پند

مستوجب این و بیش ازینم
باشد که چو مردم خردمند

بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
موجی رسید و هیبت دریا تکان نخورد
آتش گرفت دامنش اما تکان نخورد


او قول داده بود فدای علی شود
از پشت درب خانه ی مولا تکان نخورد


زهرا خودش علیست، چرا کم بیاورد
چون کوه از مقابل آنها تکان نخورد


با هیبت از حریم ولایت دفاع کرد
طوری که آب در دل مولا تکان نخورد


آن ضربه غلاف خدایا مگر چه کرد؟
از آن به بعد بازوی زهرا تکان نخورد
[تصویر:  15.gif]
بند سوم از ترجیع بند شاهکار سعدی


امروز جفا نمي‌کند کس
در شهر مگر تو مي‌کني بس

در دام تو عاشقان گرفتار
در بند تو دوستان مُحبَّس

يا مُحرقَتي بِنارِ خَدٍّ
من جَمرَتِها السِّراجُ تَقبَس

صبحي که مشام جان عشاق
خوشبوي کند اذا تَنَفَّس

اَستَقبِلُهُ و اِن تَوَلَّي
اَستَأنِسُهُ و اِن تَعَبَّس

اندام تو خود حرير چينست
ديگر چه کني قباي اطلس؟

من در همه قولها فصيحم
در وصف شمايل تو اَخرَس

جان در قدمت کنم وليکن
ترسم ننهي تو پاي بر خس

اي صاحب حسن در وفا کوش
کاين حسن وفا نکرد با کس

آخر به زکات تندرستي
فرياد دل شکستگان رس

مِن بعد مکن چنان کزين پيش
ورنه به خدا که من ازين پس

بنشينم و صبر پيش گيرم
دنباله ی کار خويش گيرم
بند چهارم

گفتار خوش و لبان باریک
ما أطیب فاک جل باریک

از روی تو ماه آسمان را
شرم آمد و شد هلال باریک

یا قاتلتی بسیف لحظ
والله قتلتنی بهاتیک

از بهر خدا، که مالکان، جور
چندین نکنند بر ممالیک

شاید که به پادشه بگویند
ترک تو بریخت خون تاجیک

دانی که چه شب گذشت بر من؟
لایأت بمثلها اعادیک

با اینهمه گر حیات باشد
هم روز شود شبان تاریک

فی‌الجمله نماند صبر و آرام
کم تزجرنی و کم اداریک

دردا که به خیره عمر بگذشت
ای دل تو مرا نمی‌گذاری ک

بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم

بند پنجم: این بندش زیباست و مفاهیم جالب و پندآموزی توش مطرح شده.


چشمی که نظر نگه ندارد
بس فتنه که با سر دل آرد

آهوی کمند زلف خوبان
خود را به هلاک می‌سپارد

فریاد ز دست نقش، فریاد
و آن دست که نقش می‌نگارد

هرجا که مُوَلّهی چو فرهاد
شیرین صفتی برو گمارد

کس بار مشاهدت نچیند
تا تخم مجاهدت نکارد

نالیدن عاشقان دلسوز
ناپخته مَجاز می‌شمارد

عیبش مکنید هوشمندان
گر سوخته خرمنی بزارد

خاری چه بود به پای مشتاق؟
تیغیش بران که سر نخارد

حاجت به در کسیست ما را
کاو حاجت کس نمی‌گزارد

گویند برو ز پیش جورش
من می‌روم او نمی‌گذارد

من خود نه به اختیار خویشم
گر دست ز دامنم بدارد

بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
بند ششم، واقعا شیرین سخنه! تازه فکر کنم هنوز به اوجش نرسیده باشیم.

بعد از طلب تو در سرم نیست
غیر از تو به خاطر اندرم نیست

ره می‌ندهی که پیشت آیم
وز پیش تو ره که بگذرم نیست

من مرغ زبون دام انسم
هرچند که می‌کشی پرم نیست

گر چون تو پری در آدمیزاد
گویند که هست باورم نیست

مهر از همه خلق برگرفتم
جز یاد تو در تصورم نیست

گویند بکوش تا بیابی
می‌کوشم و بخت یاورم نیست

قسمی که مرا نیافریدند
گر جهد کنم میسرم نیست

ای کاش مرا نظر نبودی
چون حظ نظر برابرم نیست

فکرم به همه جهان بگردید
وز گوشهٔ صبر بهترم نیست

با بخت جدل نمی‌توان کرد
اکنون که طریق دیگرم نیست

بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
بند هفتم،

ای دل نه هزار عهد کردی
کاندر طلب هوا نگردی؟

کس را چه گنه تو خویشتن را
بر تیغ زدی و زخم خوردی

دیدی که چگونه حاصل آمد
از دعوی عشق روی زردی؟

یا دل بنهی به جور و بیداد
یا قصهٔ عشق درنوردی

ای سیم تن سیاه گیسو
کز فکر سرم سپید کردی

بسیار سیه، سپید کردست
دوران سپهر لاجوردی

صلحست میان کفر و اسلام
با ما تو هنوز در نبردی

سر بیش گران مکن، که کردیم
اقرار به بندگی و خردی

با درد توام خوشست ازیراک
هم دردی و هم دوای دردی

گفتی که صبور باش، هیهات
دل موضع صبر بود و بردی

هم چاره تحملست و تسلیم
ورنه به کدام جهد و مردی

بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
در لحظات آخر عمـر شـريف حضـرت زهـرا عليها السلام 
امـام علـي عليه السلام او را صـدا مي ‌زد امـا پاسـخي
نمي‌ شنيد: «يَـا فَـاطِمَـةُ كَلِّمِـينِـي فَـأَنـَا ابْـنُ عَمِّـكَ
عَلِيُّ بْنُ أَبـِي طَالِب؛ اى فاطـمه، با من سخن بگو!
من پسر عمـوى تو علـى بـن ابـى طالـب هستم».
فاطمه چشمان خود را باز كرد آنگاه هردو گريستند.
 بحارالانوار ج43، ص178
 
جان علی! جانم فدایت کَلِّمینِی
کُشتی مرا با گریه هایت کَلِّمینِی
 
حرفی بزن، آهی بکش، بیچاره ام کرد
این اشک های بی صدایت کَلِّمینِی
 
بسته ست جان من به پلک نیمه جانت
می میرد آخر مرتضایت کَلِّمینِی
 
از غصه هایت با علی هم درد دل کن
ای در صبوری بی نهایت کَلِّمینِی
 
روضه بخوان امشب بخوان از داغ محسن
با من بگو از آن حکایت کَلِّمینِی
 
از ماجرای کوچه که چیزی نگفتی
تا دق نکرده مجتبایت کَلِّمینِی
 
پلکي بزن تا قلبهامان جان بگيرد
جان شهید کربلایت کَلِّمینِی
 
نيمه نگاهي کن به حال زينبين و
بردار دست از این دعایت کَلِّمینِی
 
ذکر شب و روزت شده «عَجِّل وَفاتِی»
آوای جانسوزت شده «عَجِّل وَفاتِی»
 

یوسف رحیمی


***
 
حضرت فاطمه عليها السلام در هنگام وداع با مولایش می‌فرمود:
ابكِنِی إِن بَكَیتَ یا خَیرَ هَاد ٍ           وَ اسبـِل ِالدَّمعَ فَهُوَ یومُ الفِرَاق ِ‏
ابكِنِی وَ ابـكِ لِلیتَـامَى وَ لَا            تَنسَ قَتِیلَ العِدَى بـِطَفِّ العِرَاق ِ‏
اگر گریه مى‏كنى بر من گریه كن اى بهترین هدایت‏كنندگان، و اشک بریز كه روز فراق رسید.
یا على! براى من و یتیم‏هاى من گریه كن، خصوصاً شهید كربلا را فراموش نكنى.
بحار الأنوار ، ج‏43، ص: 179
 
زهرا که رفت از خانه اِبْکِ لِلیَتامَي
با اشک دانه دانه اِبْکِ لِلیَتامَی
 
تابوت من را نیمه‌ي شب مخفیانه
بردی به روی شانه اِبْکِ لِلیَتامَی
 
شمع تو دیگر رو به خاموشی‌ست امشب
پس با گل و پروانه اِبْکِ لِلیَتامَی
 
با گیسوی آشفته و بی‌تاب زینب
همراه مو و شانه اِبْکِ لِلیَتامَی
 
وقتی حسن از خواب کوچه می ‌هراسد
بی تاب، بی صبرانه اِبْکِ لِلیَتامَی
 
هر شب لب خشک حسینم را ببین و
با آه مظلومانه اِبْکِ لِلیَتامَی
 
تا زنده ام با اشک خود من را مسوزان
زهرا که رفت از خانه اِبْکِ لِلیَتامَی





یوسف رحیمی
Khansariha (121) آثار هنری به دو دلیل ارزشمندند، اول اینکه توسط استادان به وجود آمده اند. دوم اینکه تعدادشان کم است .شما گنج پر ارزشی هستید، زیرا توسط بزرگترین استاد خلق شده اید و فقط یکی هستید. Khansariha (121)


بند هشتم، این بند به نظر من قوت بندهای سابق رو نداشت. سعدی! دقت کن.4fvfcja ؛ خدا رحمتش کنه.

بگذشت و نگه نکرد با من
در پای کشان، ز کبر دامن

دو نرگس مست نیم خوابش
در پیش و به حسرت از قفا من

ای قبلهٔ دوستان مشتاق
گر با همه آن کنی که با من

بسیار کسان که جان شیرین
در پای تو ریزد اولا من

گفتم که شکایتی بخوانم
از دست تو پیش پادشا من

کاین سخت دلی و سست مهری
جرم از طرف تو بود یا من؟

دیدم که نه شرط مهربانیست
گر بانگ برآرم از جفا من

گر سر برود فدای پایت
دست از تو نمی‌کنم رها من

جز وصل توام حرام بادا
حاجت که بخواهم از خدا من

گویندم ازو نظر بپرهیز
پرهیز ندانم از قضا من

هرگز نشنیده‌ای که یاری
بی‌یار صبور بود تا من

بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
بند نهم، خب! همون طور که تذکر داده بودم، جناب سعدی در این بند دقت کرد و بند محکمی رو از کار در آورد.

ای روی تو آفتاب عالم
انگشت نمای آل آدم

احیای روان مردگان را
بویت نفس مسیح مریم

بر جان عزیزت آفرین باد
بر جسم شریفت اسم اعظم

محبوب منی چو دیدهٔ راست
ای سرو روان به ابروی خم

دستان که تو داری از پریروی
بس دل ببری به کف و معصم

تنها نه منم اسیر عشقت
خلقی متعشقند و من هم

شیرین جهان تویی به تحقیق
بگذار حدیث ما تقدم

خوبیت مسلمست و ما را
صبر از تو نمی‌شود مسلم

تو عهد وفای خود شکستی
وز جانب ما هنوز محکم

مگذار که خستگان بمیرند
دور از تو به انتظار مرهم

بی‌ما تو به سر بری همه عمر
من بی‌تو گمان مبر که یکدم

بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم

منم زیبا
که زیبا بنده ام را دوست میدارم
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان
رهایت من نخواهم کرد
رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود
تو غیر از من چه میجویی؟
تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟
تو راه بندگی طی کن عزیز من، خدایی خوب میدانم
تو دعوت کن مرا با خود به اشکی، یا خدایی میهمانم کن
که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم
طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهی یافت
که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که
وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی عالمی دارد
تویی زیباتر از خورشید زیبایم، تویی والاترین مهمان دنیایم
که دنیا بی تو چیزی چون تو را کم داشت
وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت میگفتم
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی؛ ببینم من تو را از درگهم راندم؟
که میترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور؟!
آن نامهربان معبود. آن مخلوق خود را
این منم پروردگار مهربانت.خالقت. اینک صدایم کن مرا. 

با قطره ی اشکی
به پیش آور دو دست خالی خود را. با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟
بگو جز من کس دیگر نمیفهمد. به نجوایی صدایم کن. 

بدان آغوش من باز است
قسم بر عاشقان پاک با ایمان
قسم بر اسبهای خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن، تکیه کن بر من
قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد
برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو
تمام گامهای مانده اش با من
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان. رهایت من نخواهم کرد




کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان