امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 4.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

شعر و نثر ادیبان

خانه ام ابری ست
یکسره روی زمین ابری ست با آن.

از فراز گردنه خُرد و خراب و مست
باد می پیچد.
یکسره دنیا خراب از اوست
و حواس من!
آی نی زن که تو را آوای نی برده ست دور از ره کجایی؟

خانه ام ابری ست اما
ابر بارانش گرفته ست.

در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم،
من به روی آفتابم
می برم در ساحت دریا نظاره.
و همه دنیا خراب و خرد از باد است
و به ره ،نی زن که دایم می نوازد نی،در این دنیای ابر اندود
راه خود دارد اندر پیش.

نیما یوشیج
صحبت از ماندن یک عمر بماند به کنار
قدر نوشیدن یک چای بمانی کافیست : )
ازت ممنونم?
بابت لحظه هایی که میتونستی کم بیاری
ولی به خدا اعتماد کردی و کم نیاوری...!

به حباب نگران لب یک رود قسم، 
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم می‌گذرد
آنچنانی که فقط خاطره‌ها خواهد ماند
لحظه‌ها عریانند
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز...!!
زندگی ذره كاهیست
كه كوهش كردیم...
زندگی نیست بجز حرف محبت به كسی
ورنه هر خار و خسی
زندگی کرده بسی...
تو خوب بمون، نذار خوبا تموم شن
نخ به پای بادبادک‌های کم طاقت مبند.
زندگی را هرچقدر آسان بگیری، بهتر است. 53258zu2qvp1d9v

_جناب فاضل
.
.
.
مِی خواه و گل افشان کن ،از دهر چه میجویی؟
این گفت سحر گه گل، بلبل توووو چه میگویی؟
مسند به گلستان بر تا شاهد و ساقی راااااااااااا
لب گیری و رخ بوووسی ،می نوشی و گل بویی
شمشاد خرامان کن واهنگ گلستاااااااااااااان کن
تااااااا سرو بیااااااموزد از قد تو دلجوووووویی
تاااا غنچه خندانت دووووولت به که خواهد داد
ای شاخ گل رعنااااااا   از بهر که میرووووووویی؟
            دیوانه تر از خویش کسی می‌جستم

دستم بگرفتند و به دستم دادند..
.
دیوانه و دلبسته اقبال خودت باش

سرگرم خودت، عاشق احوال خودت باش!

یک لحظه نخور حسرتِ آن را که نداری
راضی به همین چند قلم مالِ خودت باش!

دنبال کسی باش که دنبال تو باشد
اینگونه اگر نیست، به دنبال خودت باش!

پرواز قشنگ است ولی بی غم و مِنَت
مِنَت نکش از غیر و پر و بال خودت باش!

صد سال اگر زنده بمانی، گذرانی . . .
پس شاکرِ هر لحظه و هر سال خودت باش!
کبوتر هوایی شدم
ببین عجب گدایی شدم 
دعای مادرم بوده که 
منم امام رضایی شدم 
از تفاله‌های بدنم کود بسازید و در باغ‌ها بریزید

در زندگی که نه سایه‌ای داشته‌ام و نه خنکایی!

من می‌خواهم بید مجنون باشم

آزاد باشم، سرو باشم

تبریزی باشم، سر به آسمان بسایم

عشاق روی بدن من، نام معشوق را حک کنند

دوست دارم روی تنه‌ام تیری رد شده از قلب شکسته‌ای

تصویر شود...

...از تفاله های بدنم

کود بسازید و در باغچه ها بریزید

در زندگی که ثمری نداشتم

شاید از مغز معیوبم سیبی حاصل شد

و گرسنه ای سیر شد

شاید از گونه هایم

هلویی زردرنگ به ثمر نشست و

سهم کودکی شد

شاید از دستانم پیچکی رویید و

دریچه های خانه ای را زیبا کرد

شاید از قلب عاشقم گل سرخی دمید و

به دست معشوقی رسید...
ساعات عمر من همگی غرق غم گذشت
دست مرا بگیر که آب از سرم گذشت

مانند مرده ای متحرک شدم بیا
بی تو تمام زندگی ام در عدم گذشت

می خواستم که وقف تو باشم تمام عمر
دنیا خلاف آنچه که می خواستم گذشت

دنیا که هیچ,جرعه ی آبی که خورده ام
از راه حلق تشنه ی من مثل سم گذشت

بعد از تو هیچ رنگ تغزل ندیده ایم
از خیر شعر گفتن , حتی قلم گذشت

تا کی غروب جمعه ببینم که مادرم
یک گوشه بغض کرده , که این جمعه هم گذشت...

مولا شمار درد دلم بی نهایت است
تعداد درد من به خدا از رقم گذشت

حالا برای لحظه ای آرام می شوم
ساعات خوب زندگی ام در حرم گذشت

حمیدرضا برقعی
از همہ گر رها شوم ، از تو جدا نمیشوم
تا تو زمین سجده‌اے ، سر بہ هوا نمیشوم
من تو بگو فدا كنم ، تن تو بگو فدا كنم
گر همہ را رها كنم ، تارك ِ ما نمیشوم
... 53
و فی صدری لباناتٌ
إذا ضاقَ لها صدری
نَکتّ الأرضَ بالکفِّ
و أبدیتُ لها سرّی
فمهما تُنبِتُ الأرضُ
فذاک النّبتُ من بذری

در سینه رازهایی دارم
هر گاه سینه‌ام از آن‌ها به تنگ می‌آید
با دست بر زمین می‌کوبم 
و راز دلم را برای زمین بازگو می‌کنم
پس هر گاه زمین، گیاهی برویاند
آن گیاه راز دلِ من است...

شاعر: #امیرالمومنین علیه السلام
تو خوب بمون، نذار خوبا تموم شن
 
جمال‌الدین عبدالرزاق اصفهانی 
- پیغام بخاقانی شروانی
                    
کیست که پیغام من بشهر شروان برد

یک سخن ازمن بدان مرد سخندان برد

گوید خاقانیا اینهمه ناموس چیست

نه هرکه دو بیت گفت لقب زخاقان برد

دعوی کردی که نیست مثل من اندر جهان

که لفظ من گوی نطق زقیس و سبحان برد

عاقل دعوی فضل خود نکند ور کند

باید کز ابتدا سخن بپایان برد

کسی بدین مایه علم دعوی دانش کند؟

کسی بدین قدر شعر نام بزرگان برد؟

تحفه فرستی ز شعر سوی عراق اینت جهل

هیچکس از زیرکی زیره بکرمان برد؟

مرد نماند از عراق فضل نماند از جهان

که دعوی چون توئی سر سوی کیوان برد

شعر فرستادنت بما چنانست راست

که مور پای ملخ نزد سلیمان برد

نظم گهر گیر تو گفته خود سربسر

کس گهر از بهر سود باز بعمان برد

یا نه چنان دان که هست سحر حلال اینسخن

سحر کسی خود برموسی عمران برد

زشت بود روز عیدانکه ز پی چایکی

پیرزنی خرسوار گوی زمیدان برد

کس اینسخن بهر لاف سوی عراق آورد

والله اگر عاقل این بکه فروشان برد

بمسجد اندر سگان هیچ خردمند بست؟

بکعبه اندر بتان هیچ مسلمان برد؟

مگر بشهر تو شعر هیچ نخواندست کس

که هرکس از نظم تو دفتر و دیوان برد

بخطه کاندر وهم در آید بسر

بدینسخن ریزه کس اسب بجولان برد

عراق آنجای نیست که هرکس ازبیتکی

زبهر دعوی در او مجال طیان برد

هنوز گویندگان هستند اندر عراق

که قوه ناطقه مدد ازیشان برد

یکی ازیشان منم که چون کنم رای نظم

سجده بر طبع من روان حسان برد

منم که تا جای من خاک سپاهان بود

خرد پی توتیا خاک سپاهان برد

چو گیرم اندر بنان کلک پی شاعری

عطارد از شرم من سر بگریبان برد

ز عکس طبعم بهاره جلوه بستان دهد

زشرم لفظم گهر رخت سوی کان برد

زنثر و شعرم فلک نثره و شعری کند

زلفظ پا کم صدف لؤلؤ و مرجان برد

مرا ست آنخاطری کانچه اشارت کنم

بطبع پیش آورد بطوع فرمان برد

اگر شود عنصری زنده در ایام من

زدست من بالله اربشاعری جان برد

من زتو احمق ترم تو زمن ابله تری

کسی بباید که مان هر دوبزندان برد

شاعر زر گر منم ساحر در گر توئی

کیست که باد بروت زمادو کشخان برد

من و تو باری کنیم زشاعران جهان

که خود کسی نام مازجمع ایشان برد

وه که چه خنده زنند برمن و تو کودکان

اگر کسی شعر مان سوی خراسان برد

مایه ما خولیاست علت سودای ما

صفح دبیقی و بس بود که درمان برد

اینهمه خود طیبتست بالله اگر مثل تو

چرخ بسیصد قران گشت بدوران برد

نتایج فکر تو زینت گلشن دهد

معانی بکر تو زیور بستان برد

فلک ز الفاظ تو زیور عالم دهد

خرد زاشعار تو حجت و برهان برد

ازدم نظمت فلک نظام پروین دهد

وزنم کلکت جهان چشمه حیوان برد

بندگی تو خرد ازدل واز جان کند

غاشیه تو ملک از بن دندان برد

چرخ از ینروی کرد پشت دو تا تا مگر

قوت خرد زاین دهد قوت ملک زان برد

نهاده در قحط سال شعر تو خوانی ز فضل

که عقل و نفس و حواس همی بمهمان برد

اگر بغزنی رسد شعر تو بس شرمها

که روح مسعود سعد ابن سلمان برد

مایه برد هرکسی تز تو و پس سوی تواز

شعر فرستد چنانک گل بگلستان برد

سنت ابراست این که گیرد از بحر آب

پس بسوی بحر باز قطره باران برد

هرکه رساند بمن شعر تو چونان بود

که بوی پیراهنی بپیر کنعان برد

یا که کسی ناگهان بعداز هجری دراز

بعاشق سوخته مژده جانان برد

شکر خدارا که ثو نیستی از آنکه او

شعر بدونان چو ما برای دونان برد

فضل تو پاینده بادصیت تو پوینده باد

که از وجود تو فضل رونق و سامان برد



مفتعلن فاعلن  مفتعلن فاعلن 
 سپاس شده توسط
نه به شاخ گل نه بر سرو چمن پبچیده ام

شاخه ی تاکم به گرد خویشتن پیچیده ام

گرچه خاموشم ولی آهم به گردون می رود

دود شمع کشته ام، در انجمن پیچیده ام

می دهم مستی به دل ها گر چه مستورم ز چشم

بوی آغوش بهارم، در چمن پیچیده ام

جای دل، در سینه ی صد پاره دارم آتشی

شعله را چون گل درون پیرهن پیچیده ام

رهی معیری
ای مهربان تر از برگ در بوسه های باران
بیداری ستاره در چشم جویباران

آیینه ی نگاهت پیوند صبح و ساحل
لبخند گاه گاهت صبح ستاره باران
بازا که در هوایت خاموشی جنونم
فریاد ها برانگیخت از سنگ کوه ساران
ای جویبار جاری ! زین سایه برگ مگریز
کاین گونه فرصت از کف دادند بی شماران
گفتی : به روزگاران مهری نشسته گفتم
بیرون نمی توان کرد حتی به روزگاران
بیگانگی ز حد رفت ای آشنا مپرهیز
زین عاشق پشیمان سرخیل شرمساران
پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند
دیوار زندگی را زین گونه یادگاران
وین نغمه ی محبت بعد از من و تو ماند
تا در زمانه باقی ست آواز باد و باران

شفیعی کدکنی
 سپاس شده توسط
" به نام او که ذکرش آرامبخش دلهاست "

سلسله مباحث تفسیر اشعار نغز پارسی

[تصویر:  OIG.jpg]

فهرست اشعار:

مولانا جلال الدین محمد بلخی - مثنوی معنوی - دفتر اول

  1. دیباچه - بخش اول
[تصویر:  2_3.png]
 گروه سرو  Khansariha (18)    کتابخونه  Khansariha (56) 
نام کاربری های قبلی : زندگی آزاد  -  یا امیرالمومنین
دیباچه بخش اول:

بشنو این نی چون حکایت می کند / از جدائی ها شکایت می کند
از این نی بشنو که چگونه از غم جدایی و ایام هجران گله و شکایت میکند ( نی در اینجا نمادی از انسان کامل هست ، انسانی که دارای چهار خصیصه اقوال نیک (اقوال به معنی سخن و صحبت های خوب و نیک) ، افعال نیک ، اخلاق نیک و در نهایت معارف اللهی است )
کز نیستان تا مرا ببریده اند / در نفیرم مرد و زن نالیده اند
از همان روزی که مرا از نیستان (جایگاه و خواستگاه اولیه انسان) بریده اند و به این جهان آورده اند مرد و زن در غم من ناله ها سر داده اند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق / تا بگویم شرح درد اشتیاق
دلی میخواهم که دز درد دوری و فراغ پاره پاره شده باشه تا برای چنین دلی از درد اشتیاقم به وصال سخن بگم
توضیح خارج از متن : این بیت رو خیلی دوست دارم داره میگه تا کسی خودش نخواد و مشتاق دانستن نباشه و سرش رو خودخواسته در برف فرونکرده باشه نمیتونیم مسائل معنوی و خدایی رو که اسرار دل هست به اون بگیم و اون درکش کنه
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش / باز جوید روزگار وصل خویش
هر کسی که از اصل خودش دور افتاده باشه سر انجام در تلاش می افته تا به اصل خودش برگرده
من به هر جمعیتی نالان شدم / جفت بدحالان و خوش حالان شدم
من برای اینکه همدم و همرازی پیدا کنم و درد فراق را با او در میان بگذارم در میان هر جمعیتی حاضر شدم و ناله ها کردم ، هم با آنان که حالی نازل دارند حشر و نشر کردم و هم با آنان که حال عالی دارند 
هر کسی از ظن خود شد یار من / از درون من نجست اسرار من
هر کس از روی وهم و گمان خود با من یار و همراه شد ولی هیچکس از اسرار درون من واقف نشد 
سر من از ناله من دور نیست / لیک چشم و گوش را آن نور نیست
هر چند رازهای درونی ام در ناله های من نهفته و از آن جدا نیست و به گوش هر کس می رسد ولی چشم را آن بینائی و گوش را آن شنوائی نیست که به اسرار نهفته من پی ببرد .
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست / لیک کس را دید جان مستور نیست
به عنوان مثال با اینکه جسم و جان به هم پیوسته اند و هیچکدام از دیگری پوشیده و نهفته نیست ولی کسی اجازه ندارد که جان را ببیند یعنی آنان که اسیر جسم و جسمانیات هستند نمی توانند روح لطیف را ادراک کنند
آتش است این بانگ نای و نیست باد / هر که این آتش ندارد نیست باد
این نغمه نی در واقع آتش است یعنی کلام گرم و آتشین اولیاء الله است و معلول بادها و هواهای نفسانی نیست و هر کس که از این آتش بهره ای ندارد عدمش بهتر از وجودش است .
آتش عشق است کاندر نی فتاد / جوشش عشق است کاندر می فتاد
اگر نی به ناله و حنین پر سوز و گداز می افتد به خاطر آتش عشقی است که در  آن  افتاده و موجب  نوای حزین آن شده  است و اگر باده می جوشد آن هم به خاطر جوشش عشق است.
نی حریف هرکه از یاری برید / پرده هایش پرده های ما درید
انسان کامل که همچو نی ، نوای الهی می سراید یار و مصاحب آن کسی است که از همه تعلقات و آویزش های دنیوی اش بریده باشد ، مقامات معنوی آن اولیاء حجابهای ظلمانی و نورانی سالکان را از هم بدرد
همچو نی زهری و تریاقی که دید؟ / همچو نی دمساز و مشتاقی که دید؟
آیا تا به حال کسی زهر و پادزهری مانند نی دیده است ؟ معلوم است که ندیده است و آیا تا کنون کسی همدم و مشتاقی مانند نی دیده است ؟ مسلما ندیده است
نی حدیث راه پر خون می کند / قصه های عشق مجنون می کند
انسان کامل از راه پر مشکل و خطرناک عشق ربانی حرف می زند و داستانهائی از عشاق پاکباز و مجنون صفت بازگو می کند .
محرم این هوش جز بی هوش نیست / مر زبان را مشتری جز گوش نیست 
اسرار حقیقت را تنها اهل فناء که از غیر حق بیهوش هستند درک توانند کرد ، و نااهلان و منکران در مقابل این اسرار کر و گنگ هستند . چنانکه طالب زبان ، تنها گوش است و هیچ عضو دیگری الفاظ را که به وسیله زبان گفته می شود نمی تواند بشنود . پس تا شخص لوح ضمیر را از اوهام و خیالات نپردازد راز حقیقت را درک نتواند کردن
در غم ما روزها بیگاه شد / روزها با سوزها همراه شد
در غم عشق ما روزها از پی هم آمد و عمر سپری شد و ایام و اوقات توام با سوز و گداز گردید . یعنی درد طلب عشاق و میل به وصال در آنان دائمی است و یک لحظه قطع نمی شود .
روزها گر رفت گو رو باک نیست / تو بمان ای آنکه جز تو پاک نیست 
اگر این روزهای پر سوز و گداز سپری شد و عمر گذشت ، بگو ای عمر بگذر که از گذر تو هیچ باکی ندارم اما تو ای حضرت معشوق ، عنایات و الطافت همواره متوجه ما باشد که توئی پاک و منزه و همچون تو کسی منزه نیست 
هر که جز ماهی ، ز آبش سیر شد / هر که بی روزی است ، روزش دیر شد
بجز ماهی ، هر کس از آب سیر می شود زیرا حیات ماهی فقط در آب میسر است . همینطور عاشق صادق بدون عشق و طلب حضرت معشوق زندگی نتواند کرد پس مایه حیات عاشق ، عشق است و هر کس که از آب عشق و عرفان بی نصیب باشد روحی پژمرده و افسرده دارد

ادامه دارد...

لینک فهرست اشعار
[تصویر:  2_3.png]
 گروه سرو  Khansariha (18)    کتابخونه  Khansariha (56) 
نام کاربری های قبلی : زندگی آزاد  -  یا امیرالمومنین
بی ثــــــمر هر ساله در فکر بــهارانـــــم ولی     چون بهاران می رسد با مـن خزانی می کند

طفل بــــودم دزدکی پیــــر و علیلــــــم ساختند     هر چه گردون می کنـــد با ما نـهانی می کنـد


دور اکبر خوانی ما طی شد اکنـــون یک دهن    از اجل بشنو که با ما شمر خوانـــی می کنــد

می رسد قرنی بـــه پایان و سپــهر بایـــــگان     دفتــــر دوران مـا هـــم بایـــــگانی می کنــــد

شهریــــــــارا گو دل مــــــا مهربانان مشکنید     ور نــــه قاضی در قضا نـــامهربانی می کنــد
[تصویر:  15400000.gif][تصویر:  photo_2023_11_22_22_13_47.jpg][تصویر:  15400000.gif]
[تصویر:  hs1h_unnamed_(15)-03_65p1.jpeg]



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان