عزیز :.:.::. * اعلام وضعیت اولین بسته پاکی مسابقه #پاکی_رمضان * .::.:.


امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

لـبـخـنـد شـاعـرانـه :)

#16
.

کار هست! 




هی مگویید ای جوانان جعلّق: کار نیست 

کار هست اما برای مردم بیکار نیست 


آن مدیر چند شغله زحمتش را می کشد

پس مشو پا پیچ کار و فکر کن انگار نیست 


راز الافی ز مسئولی وزین، جویا شدم 

گفت: این جز فتنه ی عمّال استکبار نیست!


گفت: شغلت چیست؟ بی خود هی چرا نق می زنی؟

گفتمش غیر از فروش تخمه و سیگار نیست 


گفت: داری شغل والایی خدا را شکر کن

مثل سعدی در نظامیّه تو را ادرار نیست!


وضع ما در شغل از خیلی ممالک بهتر است 

تو برو تا گینه، می بینی همین مقدار نیست 


هر کسی بیکار باشد عارف و آزاده است 

نزد سالک، شاغل و بیکار، خود معیار نیست 


نیم ساعت کار هم خود شغل می گردد حساب

اشتغال آقا نماز جعفر طیّار نیست 


گفتمش بر طبق آمارت تماماً شاغلیم 

گفت: البته، نمی خواهی برو اجبار نیست 


دیدم انگاری سرم را شیره می مالد به حرف 

ظاهراً بیکار بودن زشت و ناهنجار نیست 


گفتمش از سر کلاهم را چرا بر داشتی؟

« گفت: در سر عقل باید، بی کلاهی عار نیست » *



( عباس احمدی )



ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*مصراع از پروین اعتصامی



53





پایداری، تا رستگاری ...




[تصویر:  05_blue.png]
#17
.


شعر طنزی از آقای امیرسادات موسوی به تأسّی از شعر زنده یاد نجمه زارع که ذکر آن در تاپیک "شعر و نثر ادیبان" رفت و مطلع آن چنین بود: 

غم که می آید در و دیوار شاعر می شود               در تو زندانی ترین رفتار شاعر می شود 



امیر سادات موسوی شاعر می شود4fvfcja



یک نفر دارد تَهِ انبار شاعر می شود 

بعدِ دل دادن به یک آچار شاعر می شود 


یک نفر هم مثل من در حال رفتن روی سِن 

موقع سوت و کف حضّار شاعر می شود 


در خصوص مولوی برخی ادیبان گفته اند: 

«او پس از یک عالمه اِصرار، شاعر می شود »


چون که می داند ندارد آب و نانی شاعری 

عاقبت هم از سر اجبار شاعر می شود 


بس که اخبار طرب انگیز دارد مملکت 

عاقبت گوینده ی اخبار شاعر می شود 


بی سحر هر کس بگیرد روزه در ماه صیام 

نیم ساعت مانده تا افطار، شاعر می شود 


از مسیحایی دمِ برخی پرستاران ما 

در اتاقِ آی سی یو بیمار شاعر می شود 


صد عوارض هست در بیکاری نسل جوان 

اولیش این: آدم بیکار شاعر می شود 


روزگاری از محبّت خارها گل می شوند 

تازگی ها از محبت خار شاعر می شود 


دائماً شعر از گل و بلبل سراید آن که او 

داخل شلوارک گلدار شاعر می شود 


دیده ای سردارها را در امور مختلف 

این یکی را هم ببین، سردار شاعر می شود! 4fvfcja


ناشری که تا کنون یک بیت از او نشنیده ایم 

موقع چاپ همین اشعار، شاعر می شود 


شعر من یک وِرد جادویی است، می بینید که!

هر کسی آن را کند تکرار شاعر می شود!


هیچ کاری نیست آسان تر ز شاعر ساختن 

بعد "شا" یک دانه "عِر" بگذار، شاعر می شود 


کلّه ی یک غیر شاعر را فرو کن زیر آب 

وِل نکن! تا هفتصد بشمار، شاعر می شود! 


4fvfcja


امیر سادات موسوی


53





پایداری، تا رستگاری ...




[تصویر:  05_blue.png]
#18
شرایط ازدواج 


از اداره كه خارج شدم، برف دانه دانه شروع به باريدن كرد. به پياده رو كه رسيدم زمين،‌درست و حسابي سفيد شده بود. يقه پالتويم را بالا زدم و راست دماغم را گرفتم و رفتم. هنوز خيلي از زمستان باقي بود. با خود فكر كردم كه اگر سرما همين طوري ادامه داشته باشد، تا آخر زمستان حسابم پاك پاك است.
  وار خانه كه شدم مادرم توي حياط داشت رخت ها را از روي طناب جمع مي كرد. از چندين سال پيش، هر وقت برف مي باريد، با مادر شوخي مي كردم كه:
ـ ننه،‌ "سرماي پيرزن كش" اومد!
امروز هم تا دهان باز كردم همين جمله را بگويم؛ ننه پيشدستي كرد و گفت:
ـ انگار اين سرما، سرماي عزب كشه، نيس ننه؟
  در خانه ما غير از من، عزب اوقلي ديگري وجود نداشت پس ننه بعد از چند سال بالاخره متلكش را گفت! گفت و يكراست به اطاق خودم رفتم. چراغ والور را روشن كردم و از پشت شيشه، به برف چشم دوختم. از نگاه كردن برف كه خسته شدم، در عالم خيال رفتم توي نخ دخترهاي فاميل.
ـ ....زري؟ سيمين؟ عذرا؟ مهوش؟ پروين؟ .........راستي نكنه "ننه" كسي را در نظر گرفته كه اون حرفو زد؟ از دخترهاي فاميل آبي گرم نشد. باز در عالم خيال زاغ سياه دخترهاي محله را چوب زدم:
ـ"......سوسن؟ مهري؟ مرضيه؟ دكتر كبلا تقي؟ دختر جم پناه؟ دختر....؟
  اگر مادرم وارد اطاق نمي شد. خدا مي داند تا كي توي اين فكر و خيال ها مي ماندم. ولي ورود او رشته افكارم را پاره كرد. همانطور كه دستش را روي چراغ گرم مي كرد گفت:
ـ ببينم زينت چطوره، هان؟ دختر آقا بالاخان؟!
مي گويند دل به دل راه دارد، ولي آن روز برايم ثابت شد كه ممكن است مغز به مغز هم راه داشته باشد.
ـ پس از قرار "ننه" فهميده بود كه من دارم راجع به اينها فكر مي كنم....
گفتم ببين ننه تا حالا من هيچي نگفتم،‌ولي از حالا هر چي خواستي بكن..... ولي بالا غيرتاً منو تو هچل نندازي ها؟
گفت:
ـ هچل كجا بود ننه....يعني من كه توي اين محله گيس هامو سفيد كرده ام دخترهاي محله رو نمي شناسم؟دختر آقا بالاخان جون ميده واسه تو. هر وقت تو كوچه مي بينمش خيال مي كنم دستهاش تو دست توئه. اصلاً واسه همديگه ساخته شدين!
ـ من حرفي ندارم، ولي بابش چي؟ اقا بالاخان دخترشو به آدم كارمند يه لا قبايي مثل من ميده؟
ـ‌چرا نده ننه؟ ...دختر آقا بالاخان ديگه، دختر اتول خان رشتي كه نيست!
ـ ولي هر چي باشه، "آقا بالاخان" هم كم كسي نيست. "آقا" نيست كه هست، "بالا" نيست كه هست. "خان" نيست كه هست. پول نداره كه داره....پس مي خواستي چي باشه؟
ـ حالا نمي خواد فكر اين چيزها را بكني اون با من .......برم؟
ـ آره ....برو ناهار حاضر كن كه خيل گشنمه!!
ـ برم ناهار حاضر كنم؟
ـ آره پس ميخواستي چكار كني؟
ـ مي خواستم برم خونه آقا بالاخان با زنش زرين خانوم صحبت بكنم!
ـ به همين زودي؟
ـ به همين زودي كه نه....عصري مي خواستم برم.
كمي مكث كردم و گفتم:
خوب باشه!
ـ مادرم با خوشحالي رفت كه ناهار را حاضر كند. من هم روي تخت دراز كشيدم تا درباره همسر آينده ام فكر بكنم........راستش سرما لحظه به لحظه شديدتر مي شد و من سردي تخت را بيشتر حس مي كردم.......انگار همان "سرماي عزب كش" بود كه ننه مي گفت:
 
ننه از خانه آقابالاخان كه برگشت حسابي شب شده بود، ولي توي تاريكي هم مي شد فهميد كه لب و لوچه اش آويزان است.
ـ ها چه خبر؟
مثل برج زهرمار توي اتاق چپيد.
ـ نگفتم آقابالاخان كم كسي نيست؟ ....خوب چي گفت؟ در حاليكه صدايش مي لرزيد جواب داد:
ـ خودش كه نبود، با زنش حرف زدم ....دخترش هم بود.
ـ مخالفت كرد؟
ـ مخالفت كه نميشه گفت...ولي گفتند دوماد! باهاس رفيقاشو عوض كنه. به سر و وضعش بيشتر برسه، شبها هم زود بياد خونه كه از حالا عادت كنه.
ـ ديگه چي گفتند
ـ پرسيدند خونه و ماشين داره؟ منم گفتم: ماشين ريش تراشي داره، ماشين سواري هم انشاالله بعداً ميخره! براي خونه هم يه فكري مي كنه، دويست چوق گذاشته توي بانك كه باز هم بذاره ايشالله خونه هم بعد مي خره!
ـ ديگه چي؟
ـ ديگه هم گفتند تحصيلاتش خوبه، ولي حقوقش كمه! يه تيكه ملك هم بايد پشت قباله عروس بندازه، كه سر و همسر پشت سر ما دري وري نگن!
ـ ديگه چي؟
ـ ديگه اينكه دخترم كار خونه بلد نيس، باهاس براش كلفت و نوكر بگيره!
ـ ديگه چي
ـ ديگه اينكه گفتند علاوه بر اين اجازه بدين فكر هامونو بكنيم با پدرش هم حرف بزنيم، سه ماه ديگه خبرتون مي كنيم!
من هم خداحافظي كردم اومدم.........
من هم با مادرم خداحافظي كردم و رفتم تا آن شب را به "بيعاري" با رفقا بگذرانم كه اگر عروسي سر گرفت اقلاً آرزوي  "شب زنده داري" به دلم نمانده باشد.
 
تا سه ماه خبري نشد....روزهاي آخر مهلت قانوني بود كه طبق حكم وزارتي، به جنوب منتقل شدم، مادرم بار و بنديل را كه مي بست، به اقدس خانوم زن مرتضي خان همسايه بغلي سپرد كه رأس مدت با زرين خانوم تماس بگيرد و نتيجه را بنويسد.
 
بعدها كه نامه اقدس خانوم رسيد، فهميدم كه در آخرين روز ماه سوم، زن اقابالاخان پيغام فرستاده: "اگر داماد دوستانش را هم عوض نكرد عيبي ندارد، ولي بقييه شرايط را بايد داشته باشد!
چند ماه گذشت، باز هم نامه اي رسيد كه نوشته بود:
"زن آقابالاخان گفته به سر و وضعش هم نرسيد مانعي ندارد، ولي بقيه شرايط را بايد داشته باشد.
ايضاً چند ماه ديگر نامه نوشت و اشاره كرد كه:
"زن آقابالاخان گفته شبها هم اگر زود نيامد عيبي ندارد. ولي خيلي هم دير نكند كه بچه ام تنها بماند....ضمناً ساير شرايط را هم حتماً بايد داشته باشد!"
....زمان به سرعت مي گذشت، هر پنج شش ماه يك دفعه نامه اقدس خانوم مي رسيد و هر دفعه يكي از شرايط اوليه حذف شده بود:
...زن آقابالاخان خودش آمد خانه ما و گفت:
ـ "ماشين هم لازم نيست چون با اين وضع شلوغ خيابانها آدم هر چي ماشين نداشته باشد راخت تر است!....ولي بقيه شرايط را بايد داشته باشد!"
....زرين خانوم توي حمام به من گفت: ديشب آقابالاخان مي گفت خودمان خانه داريم نمي خواهد فكر آن باشد، ولي بقيه شرايط را حتماً بايد داشته باشد.
....آقابالاخان و زنش ديشب پيغام دادند:
"از يك تكه ملك پشت قباله مي شود گذشت ولي بقيه مسائل مهم است!"
....."امروز خود زينت را توي كوچه ديدم، طفلكي خيلي لاغر شده....مي گفت: با حقوق كمش مي سازم، ولي كلفت و نوكر را بايد حتماً داشته باشد!...."
 
به درستي نمي دانم چند سال گذشت، ولي اين را مي دانم كه دختر آقابالاخان به همان سني رسيده بود كه در تهران به آن "ترشيده مي گفتيم!"
  ولي جنوبي ها به آن مي گويند "خونه مونده....و اگر دختر هاي اين سن، واقع بين باشند ديگر فكر شوهر را هم نمي كنند كه هر وقت صداي زنگ خانه بلند مي شود قلبشان بريزد پايين!......
 
داشتم قضيه را كم كم فراموش مي كردم....علي الخصوص كه اقدس خانوم هم نامه هايش را قطع كرده بود.....
....زندگي ام جريان طبيعي خودش را طي مي كرد تا اينكه يك روز نامه اي به دستم رسيد كه خطش را تا بحال نديده بودم.
با عجله پاكت را باز كردم نوشته بود:
"آقاي برهان پور:
پس از عرض سلام، مي خواستم به اطلاع شما برسانم كه براي سرگرفتن ازدواج ما، كلفت و نوكر هم لازم نيست چون در اين مدت در كلاس خانه داري تمام كارهاي خانه را از آشپزي و خياطي گرفته تا آرايش و گلدوزي ياد گرفته ام و ديپلمش را دارم.
منتظر جواب شما هستم، جواب، جواب، جواب، ....زينت"
 
فرداا وقتي پستچي شهر ما صندوق را خالي كرد، نامه دو سطري من هم توي نامه ها بود، همان نامه كه تويش نوشته بودم:
"سركار خانوم زينت خانوم!
نامه اي كه فرستاده بوديد زيارت شد، ولي به درستي نفهميدم نظر شما از "آقاي برهان پور" كه بود؟ اگر منظور، احمد برهان پور است كه كلاس اول دبستان درس مي خواند و اهل اين حرفها نيست، بنده هم كه پدرش هستم ...و در خانه هم عزب اوقلي ديگري نداريم.
سلام بنده را به مامان و بابا برسانيد.                            قربانعلي برهان پور"
 
راستي فراموش كردم بگويم كه دو سه ماه پس از انتقال به جنوب، با يك دختر چشم و ابرو مشكي شيرازي آشنا شدم كه نه درباره رفيقها و سر و وضع و دير آمدنم حرفي داشت، نه خانه و ماشين و حقوق و يك تكه ملك براي پشت قباله مي خواست.... و از همه اينها مهمتر اينكه پدر و مادرش هم "آقابالاخان" و "زرين خانوم" نبودند!


22222222
كيومرث صابري
نا امید شدی؟!!!


[تصویر:  97496937818841963171.jpg]
#19
حكايت حضرت يونس عليه‌السلام
4fvfcja
پدر حجي سه ماهي بريان به خانه برد. حجي در خانه نبود. مادرش گفت: اين را بخوريم پيش از آن كه حجي بيايد. سفره بنهادند. حجي بيامد دست به در زد. مادرش دو ماهي بزرگ در زير تخت پنهان كرد و يكي كوچك در ميان آورد. حجي از شكاف در ديده بود. چون بنشستند پدرش از حجي پرسيد كه حكايت يونس پيغمبر شنيده‌اي؟ حجي گفت: از اين ماهي پرسيدم تا بگويد. سر پيش ماهي برده و گوش بر دهان ماهي نهاد. گفت: اين ماهي مي‌گويد كه من آن زمان كوچك بودم. اينك دو ماهي ديگر از من بزرگتر در زير تختند. از ايشان بپرس تا بگويند.
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif]~~...ko0ochak basho0o ASHEgh ke ESHGH midanad ayin b0zo0org kardanat [email=r@A]r@A[/email]**!!!...~~
   
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif] 
[تصویر:  ko4o_96670753446949498754.png]


#20
کلاه

کچلی از حمام بیرون آمد و دید که کلاهش را دزدیده اند . داد و فریادی راه انداخت و کلاهش را از حمامی خواست. حمامی گفت:
" من کلاه تو را ندیده ام و تو چنین چیزی به من نسپر ده ای . شاید اصلا" کلاهی بر سر نداشته ای . "
کجل گفت:
" انصاف بده ای مسلمان ! این سر من از آن سر هاست که بشود بدون کلاه بیرونش
آورد ؟ ! "

عبید زاکانی
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif]~~...ko0ochak basho0o ASHEgh ke ESHGH midanad ayin b0zo0org kardanat [email=r@A]r@A[/email]**!!!...~~
   
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif] 
[تصویر:  ko4o_96670753446949498754.png]


#21
سلام
آقا نمیدونم اینا ربطی به اینجا داره یا نه . اگه ربطی نداره جابجا کنید اگه بازم کلا به هیچ جا ربطی نداشت حذف کنید 4

همش از این پست شروع شد :

(1393 فروردين 10، 23:45)بی ادعا نوشته است:
(1393 فروردين 10، 23:38)حسین چار دو دو نوشته است: بچه ها نتایج ارشد کی میاد؟
من بی صبرانه منتظرم از اخبار بیان باهام به عنوان نفر بر تر مصاحبه کنن 4fvfcja
داداش ارشد دادی؟ نیمه دوم اردیبهشت میاد رشتت چیه؟ چطوری زدی؟

128fs318181

(1393 فروردين 11، 22:36)رامین. نوشته است:
ای عزیزان درگیر در تاپیک کنکور
آخر تا به کی ملتهب و رنجور ؟

غرق بحر اسپم در حال گریه و شیونید که چه ؟
عضو گروه ملتمسین معجزه میشوید که چه ؟

تالار مطالعه و تاپیک تحصیلات تا کی؟
پست های گل سرخ و تست های بسیار تا کی؟

گیریم اصلاً حسین 422 به طور مثال
کشکی، از بخت خوش و به فرض محال

زد به زور شانس و کاملا نامعقول
ختم صلوات و معجزه گرفت و شد قبول 

تا به لیسانس که جز شب امتحانمان در شبانه روزی گذشت
شب امتحان نیز تاپیک درد و دل بود و به دلسوزی گذشت

حال که گرفته ایم با درایت و شانس
به کمک استاد مدرک فوق دیپلم و لیسانس

عایا بس نیست ؟؟؟؟؟ آخر سودش چه؟
اصلاً گیریم ارشد هم بدین منوال گذشت ، بعدش چه؟

تازه از بعد آنهمه بیخوابی و گرفتاری
نوبت سربازیست و سپس بیکاری

آنچه در آن روز برای ما حکم تاپیک میخوایی بخندیــ ست
گشتن به دنبال کار و لایک صفحات نیازمندیــ ست

گیریم باز معجزه اثر گرفت و کار پیدا شد با بهترینه روزی
به هنگام گزینش چه میدانیم جز فعالیت مستمرِ در شبانه روزی ؟

پس عزیزان حرص و جوش ارشد رو دیگر کنید تعطیل ؛ به کل
خوش باشیم ؛ اسپم بزنیم تا از سفر برنگشته است مدیر کل

پ.ن : در این قسمت از برنامه مدیر کل در سفر مشهد به سر میبرن 128fs318181

..............

در قسمت بعد مدیر تالار مورد نظر وارد عمل میشن :

(1393 فروردين 12، 17:27)گل سرخ نوشته است: 4

یه روزی روزگاری

یه رامین باحالی

یه شعری گفت موندگار

برای بچه های بی کار

اونا که کار ندارن

حقوق و شغل ندارن

حالِ تست و درس ندارن

504 رو دوست ندارن

گفت نشین هی درس بخون

برو فیسبوک و کانون

همه چی رو لایک بکن

شادی و خوشحالی کن

ای حسینِِِ کنکوری

اگه شدی اولی

بعدش شدی ارشدی

فوقش شدی دکتری

تهش چی میشی حالا؟

برو بچسب به دنیا

دلار و پول و خونه

ماشین و یه کارخونه

زندگی رو میسازه

نه اینکه هی بخونی

بری تالار کتابخونه


من به تو میگم ای رامین!

بترس از خدای ورامین! ( قافیه چون به تنگ آید شاعر به جفنگ آید!)

درس نخونی ، زن نمیدن ، عذب میشی!

سرباز بشی ، صفر میشی ، بعدش میری اسیر میشی!

ای مدیرِ بازنشسته

یه عمری از تو گذشته4

باید که نصیحت بکنی

بچه رو سر به راه کنی

براشون جایزه بخری

مداد و پاک کن بگیری4

از من به تو نصیحت

این گل سرخ  دل رحم

همه تونو دوس داره

یه تالار خوب دارهKhansariha (56)

توش شوکولات پخش میکنن

همه رو حیرون میکنن@-)

از بس که درس پخش میکننGigglesmile

حتی بابابزرگ پیرمون

با اون عصا و سن شون

در پی درس و خوندن ان

504 از هممون جلوترن

نگاه نکن که پیره

یه تنه همه رو حریفه

تو هم بیا توبه کن

خدا رو دوباره صدا کن

بر و بچ رو پیدا کن

بیار  توی کتابخونه

خوش بگذرون ، صفا کن

Khansariha (69)

و این هم سرپرست تاپیک مربوطه :

(1393 فروردين 14، 0:33)اميد فردا نوشته است: ز هرجا بي خبر دوش بوديم گرد درس
بيامد خبر كه رامين برما برتافته بس

زجا همچو فيلسوفان به پا خواستم
همي در انديشه جوابِ چرا خواستم

چرا او؟چرا حالا؟چرا با ما چنين؟
مگر جز به او فارسي دان بود چنين؟

كسي چون او لغط ننوشت درست
كنون شعر بر ضد ما،اين درست؟

خبر كرديم انيشتين و فارابي،داروين را
آييد و بينيد اين دسته ي گل،رامين را

او كه روزي پي دانشگه،ناگه و بيگه ببود
كنون ضد ما،پي تخريب هركه دانشمند بود

آري ز تاپيك تحصيلات چون گويى
همانند آن كه تو با سپاهي رو در رويى (Muscular128fs318181)

زان براي ما تحصيلات نيست فقط:bababozorg:
مرا هست ارزش،علم و دانايي فقطSmiley-face-thumb

خواه از سازمان حقوق ملل،كه ياري كنند پس
فرار مغزها نخواهند ملل،رامينِ آنان هست بس!
4Khansariha (69)

بعد از این سرودن ها تموم نمیشه و همچنان فرد مورد نظر بر عقاید خودش پایبنده : 128fs318181

(1393 فروردين 14، 7:19)رامین. نوشته است:
شب از نیمه نگذشته بود و همه چشم به راه فردا
که بیامد خبر از گل سرخ و امید فردا


شعر میسرودن همگی بر ضد رامین
که چرا از تاپیک بد گفتی ؛ بر تو باد نفرین


همه گرد هم از جمله امید فردا ؛ گل سرخ و گل لاله
میگفتن که رامین بود در فکر تخریب تاپیک مطالعه


میگفتن که نَشنو از رامین شیطان صفت و اهریمن
بیا تاپیک ؛ درس بخون و تست بزن ؛ بقیش با من 


میگفتن درس بخون ؛ ارشد قبول شو ؛ برو دانشگاه و بشو دانشجو
غافل از اینکه همه اهل دانشگاهیم ؛ ولی کو دانشجو ؟؟؟


میگفتن بیایین تالار مطالعه درس بخونیم بگیریم نمره ی بیست
20 از 12 بیشتره ؟ پس گشتم نبود ..... نگرد نیست 


میگفتن اگه نیایی تالار ؛ درس نخونی میوفتی 
هر چه بادا باد ... دیگه حس و حال درس یوخدی


امید میگفت همه بچه های تاپیک یه تیمیم که با هم میریم جلو
اینجا شبانه روزیه درس و مشق اینجا غریبن ؛ تیمتو وردارو برو Gigglesmile

باز یبار دیگه مدیر تالار میکروفون رو گرفت و رفت رو سن 4

(1393 فروردين 14، 9:21)گل سرخ نوشته است: رامین 

چیه؟ چیزی شده؟

چرا ساکتی؟

دوست داری کتابخونه نباشه

تا جای اون باشه چی؟

شنیدم از کتابخونه ، دلسرد شدی به تازگی

شادی ها تو تقسیم میکنی با شبانه روزی4

دیگه که رو شبانه روزی خیلی حساسی4

روش داری عقاید خیلی شیک و وسواسی

اینقدر اینجا هستی

که

 اگه تاپیکی از کتابخونه آپ بشه ، نشناسی!4

گفتم غرور مدیریت رو بزارم زیر پاهام له بشه

برم بیارمش بلکه این پسر کمی سر به راه بشه

تو عین بی استعدادیم4

واسه تو هر شعری گفتم

اما ای از درس فراری!

حتی نیومد به چشمت

هر چی امید واست حرف زد

شد نقش بر آب

مدیر سابق

آخه دانشگاه چی کار کرده باهات؟

کاری کردی که بازدید شبانه روزی رفته بالا

بگو بینم کدوم تاپیک روی بورسه الان؟

شبانه روزی هم مثل ما درس یاد میده به تو؟

دوست داره پیشرفت بکنی و تموم کنی اون درساتو؟

مثل کتابخونه ، حاضره بیشتر هم بکنه یکی یکی همه اون اعتباراتو

نگو برعکس، که درس خوندن بی ارزشه

بگو چیکار کرده ؟ که این رفتارت حقشه؟

که درسو نکوهش کردی تو توی  همه شعرها

مگه نمیگفتی خاطره داری با هم خوابگاهی هات؟

تو اونا رو فراموش کردی مو به موشو

بیا با درس خوندن هم کمی رو به رو شو

بدون مدیر کتابخونه ، خوبتو میخواد و

پیشرفت تو رو دوست داره ببینه بیشترشو


4

و باز هم سرپرست مربوطه 4

(1393 فروردين 14، 10:34)اميد فردا نوشته است: تو اي كه گويى ز درس و دانشگاه،شو بهوش
تو كز سوداي نمره و ارشد دم ميزني،باش گوش

اميدي كه اكنون بيني روبروت،من
همان كز بشد تحصيلات را سرپرست،باز من (!4)

نپرسيدي كو كجاست؟كنكورش چه شد؟
اجراي برنامه و كارنامه ي بيستش چه شد؟

فدا كردم عمر بدين سال سه
شدم رياضي يازده و كنكور..هِه (Gigglesmile)

مرا عشقِ زيست همي برداشت بس
نى پيِ نمره و كنكور،مرا پس علم بس

حال اين من با اين وضع و حال
كه هست،گر نباشم جزء چل دم آخر،زار حال

چو بيني چند غلط نيمه شب در شعر ما
مشو خوش،وقت هست تنگ،نيست تقصير ما

آمدندم تا كه گويم با تو وضع خود و علم
تا كه شايد دور ز اسپم،راه آيى،تحصيل وعلم

بشنو از من،داداش من
علم و دانايي
گاه كنكور
گاه نمره
گاه ارشد
نيست اينها23..هست زيبا،هست زيبا

در آخر مشاهده شد که فرد خاطی به اشتباه خودش پی برد و رفت نشست درس خوند 128fs318181
[تصویر:  a7f963e5e050.gif]
‌‌‌‌
تاخودت کاری نکنی چیزی تغییر نمیکنه ..
#22
.

آسانسور !



آن شنیدم که یکی مرد دهاتی هوس دیدن تهران سرش افتاد و پس از مدت بسیار مدیدی و تقلای شدیدی به کف آورد زر و سیمی و رو کرد به تهران، خوش و خندان و غزلخوان، ز سر شوق و شعف گرم تماشای عمارات شد و کرد به هر کوی گذرها و به هر سوی نظرها و به تحسین و تعجب نگران گشته به هر کوچه و بازار و خیابان و دکانی.

در خیابان به بنایی که بسی مرتفع و عالی و زیبا و نکو بود و مجلل نظر افکند و شد از دیدن آن خرم و خرسند و بزد یک دو سه لبخند و جلو آمد و مشغول تماشا شد و یک مرتبه افتاد دو چشمش به آسانسور ولی البته نبود آدم دل ساده که آن چیست؟ برای چه شده ساخته یا بهر چه کار است؟ فقط کرد به سویش نظر و چشم بدان دوخت زمانی .

ناگهان دید ... 

زنی پیر جلو آمد و آورد بر آن دگمه پهلوی آسانسور به سر انگشت فشاری و به یکباره چراغی بدرخشید و دری وا شد و پیدا شد از آن پشت، اتاقی و زن پیر و زبون داخل آن گشت و درش نیز فروبست .

دهاتی که همان طور به آن صحنه ی جالب نگران بود، ز نو دید دگر باره همان در به همان جای ز هم واشد و این مرتبه یک خانم زیبا و پریچهره برون آمد از آن. 

مرد بیچاره به یکباره گرفتار تعجب شد و حیرت چو به رخسار زن تازه جوان خیره شد و دید که در چهره اش از پیری و زشتی ابداً نیست نشانی.

پیش خود گفت: که ما در توی ده این همه افسانه ی جادوگری و سحر شنیدیم ولی هیچ ندیدیم به چشم خودمان همچو فسونکاری و جادو که در این شهر نمایند و بدین سان به سهولت سر یک ربع زنی پیر مبدل به زن تازه جوانی شود افسوس کزین پیش، نبودم من درویش از این کار خبردار که آرم زن فرتوت و سیه چرده ی خود نیز به همراه در این جا که شود باز جوان آن زن بیچاره و من هم سر پیری بَرم از دیدن او لذت و با او به ده خویش چو برگردم و زین واقعه یابند خبر اهل ده ما، همه ده را بگذارند که در شهر بیارند زن خویش، چو دانند به شهر است اتاقی که درونش چو رود پیرزنی زشت، برون آید از آن خانم زیبای جوانی !


ابوالقاسم حالت 


*قالب شعر: بحر طویل


53





پایداری، تا رستگاری ...




[تصویر:  05_blue.png]
#23
شعري كه ميخوام بنويسم واسه حافظه (نام شاعر، نه اون حافظه) و اصلا طنز نيست ولي آخرين مصراعش تداعي كننده يه شخصيت طنز عروسكي و محبوبه (نام دختر نه، اون محبوبه)!!!!!!

سـمـن بـویـان غـبـار غـم چـو بنشینند بنشانند              پـری رویـان قـرار از دل چـو بـستیزند بستانند
بـه فـتـراک جـفـا دل‌هـا چـو بـربـنـدنـد بربندند                  ز زلـف عـنـبـرین جان‌ها چو بگشایند بفشانند
بـه عـمـری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند               نـهـال شـوق در خـاطـر چـو بـرخـیزند بنشانند
سـرشـک گوشه گیران را چو دریابند در یابند                  رخ مـهـر از سـحـرخـیـزان نگردانند اگر دانند
ز چـشـمـم لـعل رمانی چو می‌خندند می‌بارند               ز رویـم راز پـنـهـانـی چـو مـی‌بـیـنند می‌خوانند
دوای درد عـاشـق را کـسـی کـو سهل پندارد                   ز فـکـر آنـان کـه در تـدبـیـر درمـانند در مانند
چـو مـنـصـور از مراد آنان که بردارند بر دارند                     بـدیـن درگـاه حافظ را چو می‌خوانند می‌رانند
در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند                     کـه بـا ایـن درد اگـر دربـنـد درمـانند درمانند
خداکه فقط متعلق به آدمهای خوب نیست.
خدا،خدای آدمهای خلافکارهم هست؛
فی الواقع؛ خداوند:
اِند لطافت،
اِند بخشش،
اِند بیخیال شدن،
اِند چشم پوشی،
و اِند رفاقت است!



[img=0x0]http://upload7.ir/uploads//e2a72accdf826b5b0dd982e270eacf86fa33222d.jpg[/img]
[تصویر:  128fs318181.gif]مسابقه كنترل نگاه و ذهن128fs318181                                                                                                                                                                   53 قرار عاشقي 53
#24
سلام
گفتم پيرو اينكه داريم به ايام امتحانات نزديك ميشيم يه مطلبي در وصف حال خودمون(دانشجوها) بنويسم:


الهی! باخاطری خسته، دل به کرم تو بسته,
دست از اساتید شسته و در انتظار نمرات نشسته ام.
پاس شوند کریمی,
… پاس نشوند حکیمی،
نیفتم شاکرم، بیفتم صابرم.
الهی شهریه ها بالاست که میدانی ، وجیبم خالیست که میبینی.
نه پای گریز از امتحان دارم ونه زبان ستیز با استاد،
الهی دانشجویی راچه شاید و از او چه باید؟
دستم بگیر یاارحم الراحمین . . .
خداکه فقط متعلق به آدمهای خوب نیست.
خدا،خدای آدمهای خلافکارهم هست؛
فی الواقع؛ خداوند:
اِند لطافت،
اِند بخشش،
اِند بیخیال شدن،
اِند چشم پوشی،
و اِند رفاقت است!



[img=0x0]http://upload7.ir/uploads//e2a72accdf826b5b0dd982e270eacf86fa33222d.jpg[/img]
[تصویر:  128fs318181.gif]مسابقه كنترل نگاه و ذهن128fs318181                                                                                                                                                                   53 قرار عاشقي 53
#25
سعید سلیمانپور
در دلم نیست از این پس هوس صهبایی
ساقیا بهر من آور سبد کالایی!

اولویت به خدا با من شیدا باشد
«در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی»

کیست مفلس‌تر از این شاعر‌ مسکین که منم؟
«خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی»

بی تعلل سبدم را بده و شادم کن
به‌خدا گر ندهی کِش بروم از جایی!

داخل خمره، برنج‌ام ده و در جام، پنیر!
روغنم را پس ازآن، در قدحی- مینایی!

ای به قربان تو و مرحمت والایت
کس ندیده‌ست چنین مرحمت والایی

گیرم اندر صف کالا و هجوم مردم
بشکند از منِ محنت‌زده، دستی- پایی!

دست و پایم به فدای سبد کالایت
سر من هم شکند، نیست مرا پروایی

دست و پا و سر من گر برود باکی نیست
باز صد شکر که باقیست دگر اعضایی!

توی صف یکسره هل دادم و هل دادندم
نیست این جز کنش و واکنش زیبایی!

یک نفر از تهِ صف تا سرِ صف برد هجوم
مات ماندم که عجب حملۀ برق آسایی!

دیگری گفت:کجا؟گفت:شما را سنه‌نه!
ناگهان گشت به‌پا داخل صف، دعوایی

از سر و کلّۀ هم خلق چو بالا رفتند
پیری افتاد به زیر قدمِ بُرنایی!

آن کرامت که از آن دم زده‌ای جز این نیست
نیست در لطف تو یک ذرّه اگر-امّایی!

نازم این لطفِ کریمانه و شاهانۀ تو
کان بیرزد به چنین محنت جان‌فرسایی!

شکر گویم که خدا کرد دعایم را گوش
چون طلب کردم از او دولت روشن‌رایی!

«این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه می‌گفت»
بر در میکده با هلهله یک بابایی(!):

عقل و تدبیر گر این است که ساقی دارد
«وای اگر از پس امروز بوَد فردایی»!
 
بس کن ای شاعر ناپخته که شعرت همه بود
شوخی بی‌مزه‌ای ،صحبت بی‌معنایی!


http://temenna.blogfa.com/
Khansariha (121) آثار هنری به دو دلیل ارزشمندند، اول اینکه توسط استادان به وجود آمده اند. دوم اینکه تعدادشان کم است .شما گنج پر ارزشی هستید، زیرا توسط بزرگترین استاد خلق شده اید و فقط یکی هستید. Khansariha (121)


#26
سلام
گفتم با توجه به اينكه تقريبا ده روز ديگه كنكوره يه شعري در اين باب داشته باشيم:

ای عزیزان پشت کنکوری
تا به کی داغ و درد و رنجوری ؟
تا به کی تست چند منظوره ؟
تا به کی التهاب و دلشوره ؟

شوخی و طعن این و آن تا چند ؟
ترس و کابوس امتحان تا چند ؟

غرق بحر تفکرید که چی ؟
بی خودی غصه میخورید که چی ؟

گیرم اصلاً شما به طور مثال
کشکی، از بخت خوش، به فرض محال

زد و شایسته دخول شدید
توی کنکور هم قبول شدید

یا گرفتید با درایت و شانس
مدرک فوق دیپلم، لیسانس

گیرم این نحسی است، سعدش چی ؟
اصلاً این هم گذشت، بعدش چی ؟

تازه از بعد آن گرفتاری
نوبت رخوت است و بیکاری

بعد مستی، خمار باید بود
هی به دنبال کار باید بود

آنچه داروی دردمندی هاست
صفحات نیازمندی هاست

گر رضایت دهی تو آخر سر
گه شوی منشی فلان دفتر

به تو گویند : بعله، دفتر ما
هست محتاج آدمی دانا

آشنا با اتوکد و اکسل
و فری هند و آوت لوک و کورل

باید البته لطف هم بکند
چای هم، بین تایپ، دم بکند

بکشد وانگهی به خوش رویی
هفته ایی یک دوبار جارویی

این که از این، حقوق هم فعلاً
ماهیانه چهل هزار تومن!

پس بیایید و عز و جز نکنید
بی خودی هی جلز ولز نکنید

 

شاعر، خواسته از ابتدای کار بگه کنکور بدردتون نمیخوره بابا ! اما انتهای کار به این نتیجه میرسه که چاره ای بجز درس  خوندن ندارید! پس درساتونو بخونید تا یه رشته خوب تو یه دانشگاه عالی قبول بشید و ارباب خودتون، خودتون باشید ...
خداکه فقط متعلق به آدمهای خوب نیست.
خدا،خدای آدمهای خلافکارهم هست؛
فی الواقع؛ خداوند:
اِند لطافت،
اِند بخشش،
اِند بیخیال شدن،
اِند چشم پوشی،
و اِند رفاقت است!



[img=0x0]http://upload7.ir/uploads//e2a72accdf826b5b0dd982e270eacf86fa33222d.jpg[/img]
[تصویر:  128fs318181.gif]مسابقه كنترل نگاه و ذهن128fs318181                                                                                                                                                                   53 قرار عاشقي 53
#27
.

پنهان شدم شبانه پسِ در یواشکی

تا بوسه گیرم از لبِ دلبر یواشکی


می خواستم همین که عیان شدم کنارِ در

بازوش گیرم از عقبِ سر یواشکی


بوسم لبش به شوق و بگویم: « عزیز من 

قلبم شده برای تو پنچر یواشکی »


با هم رویم جانب یک محضر و شویم

آنجا به میمنت زن و شوهر یواشکی 


چشمم ز عشق بسته شد و با امید وصل 

رفتم زجای خویش جلوتر یواشکی


برجستم و گرفتمش اندر سکوت شب 

با صد هزار وسوسه در سر یواشکی 


دست مرا گرفت و چو دروازه بانِ تیم 

محکم لگد بِزَد به من آخر یواشکی


تا ضربه ای به من زد آن مردِ نرّه غول 

رفتم به آسمان چو کبوتر یواشکی


وقتی که آمدم به زمین، زود پا شدم

گفتم به آن جوانِ قوی: « خر » ... یواشکی!



( زنده یاد عمران صلاحی )


53





پایداری، تا رستگاری ...




[تصویر:  05_blue.png]
#28
آرمان دزدی

 ابوبكر ربابی اكثر شب‌ها به دزدی می‌رفت. شبی چندان كه سعی كرد چیزی نیافت. دستار خود بدزدید و در بغل نهاد. چون به خانه رفت، زنش گفت: چه آورده‌ای؟ گفت: این دستار آورده‌ام. زن گفت: این كه دستار خود توست. گفت: خاموش‌، تو ندانی. از بهر آن دزدیده‌ام تا آرمان دزدی‌ام باطل نشود.

رساله دلگشا
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif]~~...ko0ochak basho0o ASHEgh ke ESHGH midanad ayin b0zo0org kardanat [email=r@A]r@A[/email]**!!!...~~
   
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif] 
[تصویر:  ko4o_96670753446949498754.png]


#29
نهایت خساست

1744337bve7cd1t81

بزرگی كه در ثروت، قارون زمان خود بود، اجل فرا رسید و امید زندگانی قطع كرد. جگر‌گوشگان خود را حاضر كرد. گفت: ای فرزندان، روزگاری دراز در كسب مال، زحمت‌های سفر و حضر كشیده‌ام و حلق خود را به سرپنجه گرسنگی فشرده‌ام، هرگز از محافظت آن غافل مباشید و به هیچ وجه دست خرج بدان نزنید.اگر كسی با شما سخن گوید كه پدر شما را در خواب دیدم قلیه حلوا می‌خواهد، هرگز به مكر آن فریب نخورید كه آن من نگفته باشم و مرده چیزی نخورد.اگر من خود نیز به خواب شما بیایم و همین التماس كنم، بدان توجه نباید كرد كه آن را خواب و خیال و رویا خوانند. چه بسا كه آن را شیطا به شما نشان داده باشد، من آنچه در زندگی نخورده باشم در مردگی تمنا نكنم. این بگفت و جان به خزانه مالك دوزخ سپرد.
رساله دلگشا
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif]~~...ko0ochak basho0o ASHEgh ke ESHGH midanad ayin b0zo0org kardanat [email=r@A]r@A[/email]**!!!...~~
   
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif] 
[تصویر:  ko4o_96670753446949498754.png]


#30
در فكر بودم
128fs318181
 یكی در باغ خود رفت، دزدی را پشتواره پیاز در بسته دید. گفت: در این باغ چه كار داری؟ گفت: بر راه می‌گذشتم ناگاه باد مرا در باغ انداخت. گفت: چرا پیاز بركندی؟ گفت: باد مرا می‌ربود، دست در بند پیاز می‌زدم، از زمین برمی‌آمد. گفت: این هم قبول، ولی چه كسی جمع كرد و پشتواره بست؟ گفت: والله من نیز در این فكر بودم كه آمدی.
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif]~~...ko0ochak basho0o ASHEgh ke ESHGH midanad ayin b0zo0org kardanat [email=r@A]r@A[/email]**!!!...~~
   
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif] 
[تصویر:  ko4o_96670753446949498754.png]




کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان