برا من خیلی جالب بود:
ملیکا ، مادر امام زمان
امام هادى عليهالسلام به بِشر فرمود: به بغداد برو در فلان روز كنار دجله كشتى اسرا مىآيد. تو در فلان نقطه بايست و به فلان كشتى توجه كن و از دور مواظب صاحب كشتى كه اسمش فلان است باش. يك عدهاى از دربار بنىالعباس مىآيند يك عده از جوانهاى مرفه و پولدار مىآيند. اسرا را هم از روم مىآورند، قيصر روم شكست خورده است روم شرقى شكست خورده است كه همين تركيه فعلى است و اسرار را از دربار قيصر روم مىآورند. و روميها هم غير از آفريقائىها و زنگىها هستند راغب براى خريد زياد است تو مواظب باش كه بانوئى در بين اسرا است كه هر چه مي خواهند او را بخرند حاضر نمىشود و زير بار نمىرود. 220 دينار طلا هم به بِشر داد و نامهاى به خط رومى مرقوم فرمودند و در پاكت گذاشته و سر آن را بسته و مُهر فرمودند و به دست بِشر دادند فرمودند وقتى صاحب كشتى عاجز شد از اينكه چرا هر چه مشترى براى آن بانو مىآيد قبول نمىكند و مي گويد من با تو چكار كنم و داد و فرياد صاحب كشتى بلند شد، وقتى به اين حد رسيد، شما برو و اين نامه را بدست صاحب كشتى بده و بگو نامه را به اين بانوى محترمه و معظمه كه لباس حرير به تن دارد و پوشش روى خود انداخته است بده. - آن بانو خيلى هم جوان بوده وقتى به سامرا رسيد زير بيست سال سن داشته است - خوب شما به صاحب كشتى نگو نامه از طرف چه
كسى است بگو نامهاى از طرف يكى از اشراف است. صاحب كشتى هم نمىتوانست خط رومى را بخواند بگو در نامه تعهد كرده است كه هر چه اين بانو بخواهد برايش انجام دهد. چون هر چه مشترى براى او مىرفت او را رد ميكرد و مي گفت اينها وفادار نيستند و من اينها را نمىخواهم، هر قيمتى مىگفتند حاضر نمىشد.
بِشر نامه را از حضرت گرفت و سوار شد و از سامراء به بغداد رفت و در خانهاى ساكن شد و روز معين به كنار دجله رفت و همان جور كه حضرت امام هادى عليه السلام فرموده بودند كشتىها بعد از ديگرى آمد. بِشر به آن كشتى كه امام هادى عليه السلام مشخصات آن را به او گفته بود توجه كرد. ديد مشغول فروش غلام و كنيز هستند. لحظهاى بعد متوجه بانوى محترمهاى شد كه خود را پوشانيده و هر كس ميرود و هر قيمتى پيشنهاد ميكند قبول نمىكند. مىگويند اين جوان از دربار است، از دربار بنىالعباس است از محترمين است، ابدا قبول نمىكند. بِشر ديد صاحب كشتى عاجز شده مي گويد من با تو چكار كنم؟ شما كه به هيچ كس راضى نمىشوى. بِشر حركت ميكند و نامه امام هادى عليه السلام را به صاحب كشتى مي دهد و مي گويد اين نامه يكى از اشراف است و به زبان خودشان است برو بدست او بده ببين قبول مىكند يا نه؟ صاحب كشتى نامه را گرفت و رفت بدست آن بانو داد. تا نامه را ديد فرياد شيونش بلند شد و ضجّه زد و به كشتىبان گفت يا مرا به صاحب اين نامه بفروش يا خودكشى مىكنم صاحب كشتى گفت صبر كن، چشم، حرفى نيست حالا هى نامه را مىبوسد. هى مىگذارد روى چشم، مىگذارد روى صورت و هى مىلرزد و گريه مىكند و فرياد مىزند كه يا خودكشى مىكنم يا بايد مرا به صاحب اين نامه كه آمده است مرا بخرد بفروشى. كشتيبان كه از خدا مي خواست چون تا به حال كه راضى نمي شده و حالا اين طور شده، آمد به نزد بِشر در مسئله قيمت و چانه زدن و تا بالاخره بِشر مي گويد مبلغى را كه حضرت داده بودند 220 سكه طلا و در دستمالى بسته بودند باو دادم و با بانو از كشتى بيرون آمديم و به بغداد به منزل خودمان رفتيم. وقتى وارد منزل شديم ديدم كه بانو هى نامه را مىبوسد و روى چشم مي گذارد و روى صورت مىگذارد و اشك مىريزد به او گفتم شما از كجا مي دانى كه صاحب اين نامه كيست كه اين قدر آن را مىبوسى؟ گفت چقدر معرفت تو كم است. اولاد انبياء را نمىشناسى. تو چقدر بىمعرفت و كممعرفت هستى تو نمىدانى كه اين كسى كه بمن نامه نوشته است چه كسى است حجت خدا و امام عصر خودت يعنى حضرت امام هادى صلوات الله و سلامه عليه را نمىشناسى؟ بِشر ميگويد: ديدم خيلى قشنگ عربى صحبت مىكند با اينكه رومى است اما عربى را خوب صحبت مىكند. از او پرسيدم كه شما از كجا عربى مي دانيد. شروع كردم به صحبت كردن، گفت:
من دخترزاده قيصر روم هستم و نَسَبَمْ به عيسىبن مريم مىرسد. خيلى براى جدّم محترم بودم.
تا اينكه قيصر تصميم گرفت مرا در سن 13 سالگى به ازدواج برادرزادهاش در آورد، جلسهاى شاهانه در قيصر گرفتند و 300 نفر از قسيسين و كشيشهاى مسيحى را دعوت كردند. 700 نفر از اعيان و اشراف و بزرگان و وزرا دعوت كرد چند هزار نفر از ارتشيان و فرماندهان را دعوت كرد. انجيل آوردند با تشكيلات مفصلى كه مرسوم عقد آنها بوده است. قيصر دستور داد عريشهاى درست كردند. مكان بسيار بلندى از چوبهاى آبنوس و ... خيلى مفصل درست كردند كه در آن بالا عروس و داماد بنشينند. و در اينجا هم صيغه عقد جارى شود. صليب هم آوردند - همان صليبى كه اينها مىبندد كه در اسلام هم ساختنش حرام و بدعت است و فروش آن هم حرام است و تقريبا يك بت است - صليبها را اطراف عريشه نصب كردند. قيصر دستور داد حالا مشغول خواندن شويد. انجيلها را باز كردند. داماد هم رفته آن بالا نشسته تا وقتى صيغه عقد جارى شد عروس هم برود آن بالا. در همين حين يك مرتبه لرزهاى آمد. تمام اين تشكيلات خرد شد و روى زمين ريخت و داماد هم از بالا افتاد پائين، اينها بقدرى ناراحت شدند، مخصوصا كشيشها. گفتند اين علامت شكست در دين مسيحيت است كَاَنّ تفعّل بدى زدند.
خوب موقعى كه انجيلها را باز كردند كه بخوانند همه چيز خرد شد و شكست. و خيلى جدّ من ناراحت شد كشيشها گفتند بگذاريد ما برويم فعلا" عقد نشود كه ما مىترسيم، حتما در اين قضيه يك سرى است. جدّ من به آنها گفت: نه، نحس و نحوست اين جريان مربوط به اين برادرزادهام ميباشد يك برادر ديگر دارد. او را به عنوان داماد معرفى كرد و گفت بگذاريد همين جا از ما رفع نحوست شود. شما اجازه بدهيد ما دو مرتبه تا شما اينجا نشستهايد آن را درست مىكنيم. كشيشها هم بالاجبار قبول كردند و نشستند، خوب دو مرتبه محكم ساختند و برادرزاده ديگر را آوردند و آن بالا نشاندند دو مرتبه بدتر از اول عريشه خرد شد و روى زمين ريخت. اينجا ديگر قضيه تمام شد آب در دهانها خشك شد. مسيحيها و كشيشها و اسقفها گفتند اين يك بلايى است كه مي خواهد براى مسيحيت پيش بيايد. ميهمان ها همه برخاستند و از مجلس بيرون رفتند و جدّ من از اين مسئله بشدت ناراحت بود و مىگفت خدايا چه مي خواهد بشود - قطعا خود اين دختر سيزده ساله هم ناراحت شده است. دخترى كه اين جور عقدش بهم بخورد مسلما ناراحت مي شود - مىگويد شب شد و خواب ديدم كه حضرت مسيح على نبينا آله و عليهالسلام آمد در قيصر، و شمعون هم كه جدّ اين دختر مىشود و وصىّ عيسى بود همراه با عدهاى از حواريون آمدند همين جا كه عريشه خراب شده بود نشستند و يك منبرى از نور نصب كردند كه از بلندى و ارتفاع سر به آسمان ميزد. در همين حال يك مرتبه حضرت خاتمالانبياء محمد صلىالله عليه و آله و سلم همراه با دامادش و وصيش على بن ابىطالب صلواتالله و سلامه عليهم اجمعين و فرزندانش تا حضرت امام عسكرى صلوات الله عليهم اجمعين وارد اين قصر شدند عيسى تا ديد پيغمبر اسلام آمد بلند شد احترام كرد و پيغمبر را در آغوش گرفت و معانقه كرد - حالا از اينجا اين نكته را بفهميم كه سرّ اينكه عيسى بايد پشت سر امام زمان نماز بخواند. اصلا" اسرارى در اين عالم هست كه انسان مبهوت مىشود - حضرت عيسى بلند شد و از پيغمبر اكرم احترام كرد و همه نشستند. بعد خانم انبياء به عيسى بن مريم فرمود اَنَ خاطبٌ من آمدهام از اين دختر كه نسبش به شمعونالصفا مىرسد خواستگارى كنم براى فرزندم، شمعون هم كه در خدمت عيسى بود. يك مرتبه عيسى بلند شد و خطاب به شمعون گفت، شمعون مي دانى چه شرفى نصيبت شده است پيغمبر اسلام آمده است و دخترت را براى فرزندش خواستگارى ميكند شرفى است بزرگ، شرفى است با عظمت، شمعون افتخار كن، شمعون از آن حضرت استقبال كن، شمعون گفت: چشم، اطاعت ميشود، به كداميك از فرزندان اشاره كرد؟ به حضرت ابو محمد امام حسن عسكرى صلواتاله و سلامه عليه، پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله فرمودند: من آمدهام دخترت را براى اين آقا خواستگارى كنم - حضرت امام عسكرى عليه السلام در عنفوان و شباب جوانى بوده است. حتما سن آن حضرت آن موقع زير بيست سال بوده است چون در سن 28 سالگى به شهادت رسيد - شمعون عرض كرد چشم اطاعت ميشود، ظاهرا پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله بر فراز منبر قرار گرفت و شروع كرد به خواندن خطبه عقد. خطبه عقد مفصلى خواند ولى اجراى صيغه عقد توسط خود حضرت مسيح عيسى بن مريم برگزار شد - احترامى از طرف پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله به حضرت مسيح كه مثلا" شما صيغه عقد را جارى كنيد – آن طرف هم كه شمعون است يكى ايجاب مىكند و يكى قبول مىكند، آنوقت عيسى و شمعون اجراى صيغه عقد كردند.
حالا مليكه دارد خوابش را در آن منزل در بغداد براى بِشْر تعريف مىكند. مي گويد اين خواب را من شب بعد از آن جريان ديدم صبح كه از خواب بيدار شدم جرأت نكردم براى جدّم يا پدرم تعريف كنم. گفتم اگر برايشان تعريف كنم الآن است كه مرا بكشند. پيغمبر اسلام صلي الله عليه و آله كه اينجا آمده يعنى اسلام خواهد آمد و مسيحيت و امپراطورى و شاهنشاهى را از بين خواهد برد. خلاصه جرأت نكردم براى كسى تعريف كنم ولى يك عشقى از امام عسكرى عليه السلام ، يك علاقهاى از امام عسكرى در قلبم افتاد كه نه نمىتوانستم غذا بخورم، نه خواب داشتم و نه استراحت. ديگر گوشت بدنم ريخت، مريض شدم و در بستر افتادم. مكررا پدر ميگويد چه شده؟ - مي گويم نمي دانم مريض هستم، تمام اطبائى كه بود - آنجا مركز اطبا بوده - خيلى بمن علاقه داشت هر چه طبيبها مرا معالجه ميكردند روز بروز حال من بدتر ميشد. روزبروز سختتر ميشد، جدّم از معالجه و خوب شدن من نااميد شد. يك روز آمد پهلويم نشست و مثل آنكه هر وقت كسى ميخواهد از دنيا برود به او مي گويند اگر هر آرزوئى دارى بگو تا برايت انجام بدهيم تقريبا شبيه به همين با من صحبت كرد كه ديگر بابا چيزى نميخواهى؟ گفتم يك آرزوئى دارم كه از تو مي خواهم. گفت چيست؟ گفتم: اين اسراى مسلمان كه در زندان دارى - چون بين كشور اسلامى و امپراطورى روم جنگ بوده است - اينها را آزاد كن، مراقبت كن شايد مسيح و مادرش به من شفا بدهند، گفت چشم، اگر اين آرزوى تو است چشم، آمد و يك مقدار ملاطفت كرد. احسان كرد غذايشان بهتر شد، جايشان بهتر شد.
من هم به هر زحمتى بود يك مقدار غذا خوردم جدّم گفت پس بحمدالله خوب شد. هى بيشتر به مسلمانها احسان كرد. بعد از چهارده شب كه از آن قضيه گذشته بود و من آن همه ناراحتى كشيده بودم باز در عالم رؤيا و عالم خواب ديدم و مشاهده كردم بانوى بزرگ اسلام حضرت صديقه كبرى سيده زنان عالم فاطمه زهرا صلواتالله و سلامهعليها با هزار نفر از زنهاى بهشتى و حضرت مريم در خدمت فاطمه زهرا به قصر ما وارد شدند، مريم گفت اين سيده زمان عالم فاطمه زهراست، من بلند شدم و ادب و احترام كردم و گفتم گلهاى دارم، فرمود چيست؟ گفتم - چون مريم به من گفته بود مادر شوهرت همين ايشان است - گفتم از آقازاده شما گلهاى دارم، فرمود چيست؟ گفتم سراغم نمىآيد من كه از عشقش، از فراقش دارم تلف مىشوم. حضرت زهرا سلام الله عليها بمن فرمود تو مشركه هستى هنوز كافرى و اين هم مريم هست كه تصديق ميكند كه مسيحيتى كه شما بوجود آوردهايد شرك است و باطل و فرزندم امام عسكرى عليه السلام كه پيش تو نمىآيد به خاطر همين است، حالا اگر تو دست از شرك بردارى خدا را راضى كنى، مريم هم كه الان حاضر است راضى كنى و به وحدانيت خدا و رسالت پدرم خاتم انبياء شهادت بدهى و مسلمان شوى، من هر شب پسرم را مىفرستم پهلوى تو. گفتم چه جورى است؟ فرمود بگو «اشهد ان لا اله الا لله و اشهد انّ ابى محمدا رسولالله صلىالله عليه و آله و سلم»
گفت در عالم خواب اين دو كلمه را گفتم و بر زبان جارى كردم. فاطمه زهرا سلام الله عليها بلند شد و مرا در آغوش گرفت و بوسيد - معلوم مي ود تا آن موقع حضرت به او نزديك نمي د. چون مسلمان نبوده - مرا در بغل گرفت خيلى نوازش كرد لطف كرد. گفت ديگر از الا كه مسلمان شدى بفرزندم امام عسكرى مي گويم هر شب به ملاقات و ديدنت بيايد. خوشحال از خواب بيدار شدم و انتظار شب بعد مي كشيدم مي گويد از وقتى اين قضيه واقع شد هر شب امام عسكرى را در خواب مىديدم. تشريف مىآورد پهلوى من و اين فراق مبدّل به وصال شد. امام عسكرى عليه السلام تشريف مىآورد به قصر ما و من در عالم خواب او را مىديدم و بحث و صحبت داشتيم، مي گويد همان شب اول كه تشريف آوردند به امام عسكرى عليه السلام عرض كردم خوب چرا لطف نكرديد در اين مدت نيامديد و حالا آمدهاى؟ فرمود تو مشركه بودى و حالا كه بدست جدّهام زهرا مسلمان شدهاى از اين به بعد مىآيم آن وقت كه كافره و مشركه و مسيحى بودى نمىتوانستم بيايم. از آن به بعد هر شب مي آمد تا يكى از شبها به من فرمود. جدّت به كشور اسلامى لشكركشى ميكند و به من فرمود تو لباسهاى سلطنتى را بيرون بياور و لباسهاى ساده بپوش و چند نفر از زنها - حالا كنيز يا هر چه بودند -همراه ببر كه شناخته نشويد و همراه لشكر پشت سرشان به جبهه برو و خودت را اصلا" معرفى نكن، كاملا" ناشناس. آنجا لشكر جدّت شكست مي خورد و مسلمانها اسير مي گيرند و تو را اسير مىكنند و به بغداد مىآورند آنوقت در سامراء بمن خواهى رسيد. همين جور هم شد، قيصر لشكركشى كرد و لشكر اسلام هم از طرف يكى از خلفاى بنىالعباس آمد و جنگ شد و لشكر قيصر شكست خورد و مسلمانها اسير گرفتند و ما را هم جزء اسرا به كشتى سوار كردند و اسرا را سهميهبندى كردند و من هم جزء سهم يكى از شيوخ شدم و او از من سئوال كرد اسمت چيست؟ گفتم اسمم نرجس است. گفت بله اسم نرجس، اسم كنيزهاست - اسمش مليكه بوده است آنجا براى تقيه كه او متوجه نشود گفته است اسمم نرجس است - بالاخره ما را سوار كشتى كردند و به اينجا آوردند و همين جور منتظر بودم تا شما نامه امام هادى عليه السلام را آوردى و من بوسيدم و خواندم و فهميدم كه همه چيز درست است.
بِشر مىگويد به او گفتم اى بانوى محترمه شما عربى از كجا ياد گرفتهاى شما كه رومى هستى؟ گفت، بله جدّ من خيلى به بچههايش و بچهزادههايش علاقه داشت. در دربار براى ما معلم خصوصى گرفت و من در همان جا عربى ياد گرفتهام. بِشر ميگويد حركت كرديم و آمديم به سامراء و به خانه امام هادى عليهالصلاة والسلام رفتيم. به امام عرض كردم كه اين همان است كه فرموديد حضرت امام هادى عليه السلام خيلى لطف و محبت كردند و تحويل گرفتند. بعد به مليكه فرمودند مي خواهم جايزهاى به تو بدهم. يا اينكه ده هزار دينار طلا به تو بدهم و يا يك بشارتى به تو بدهم؟ مليكه گفت نه آقا همان بشارت را بمن بده، طلا نمي خواهم - آزمايشى بود از طرف امام هادى عليهالسلام تا ميزان شخصيت و فكر و طرز تفكر و عقلش معلوم شود - امام هادى فرمود: از تو فرزندى متولد مي شود كه مالك شرق و غرب عالم ميشود «و يَمَلاءُاللهُ به الارض قِسطا و عدلا" كَما ملئَت ظلما و جورا» يك چنين فرزندى خداى تبارك و تعالى به تو عنايت ميكند.
مليكه ميگويد عرض كردم از چه كسى؟ فرمود: از همان كسى كه مسيح عقد كرد. عرض كردم: مسيح مرا براى آقازاده شما عقد كرد. فرمود: از همان براى تو فرزندى متولد مي شود كه شرق و غرب عالم را مالك مي شود و زمين را پر از عدل وداد مي كند همچنانكه پر از ظلم و جور شده باشد. امام هادى بعد فرمودند: اگر او را ببينى مىشناسى؟ - معلوم است امام عسكرى هنوز آنجا نبوده و در جاى ديگرى بوده است - گفتم چطور او را نمىشناسم، او هر شب به ديدن من مىآمده گفتم آقا چطور نمىشناسـمش او كه هر شب تشريف مـىآورده است - شايد هم سـرّى بوده است بين او امام عسكرى به هر حال او فاش كرد - علىالحال بِشْر ميگويد حضرت امام هادى كافور خادم را به منزل خواهرش حكيمه فرستاد كه حكيمه عمه امام عسكرى است، فرمودند برو به حكيمه بگو بيايد. حكيمه دختر امام جواد چادر پوشيده، آمد و سلام كرد. حضرت امام هادى به حكيمه فرمودند: اين همان است كه مىگفتم. حكيمه هم بلند شد و مليكه را در آغوش گرفت و بوسيد و احترام كرد و امام هادى فرمودند: حكيمه! اين بانو را بمنزل خودت ببر و معالم و معارف اسلام و احكام اسلام را به او تعليم بده، او مسلمان شده است ليكن بايد خوب معارف اسلام را ياد بگيرد.