1388 اسفند 26، 1:49
اولا بازم تشکر می کنم که اینقدر پر و کامل جواب میدین .
تمام صحبت هاتونو کامل خوندم. یک سرس موارد به ذهنم رسید که دیدیم خوبه که بدونید.
(1388 اسفند 25، 1:57)M.D. Eli نوشته است: خب یه راه حل دیگهفکر می کنید تا حالا چیزی نگفتم ! اوایل چیزی نمی گفتم ولی کم کم دیدم که نمیشه آخه متاسفانه پدرم در عمل آبروی همه مارو میبره ( ولی خودش فکر میکنه که آبروی خانواده رو خودش نگه داشته !) یه مثال می زنم . شما وقتی مهمونی می گیرید ، سر سفره از مادرتون به خاطر زحمتی که برای درست کردن غذا کشیده تشکر نمی کنید ؟! مطمئنا هم شما و هم خانواده شما و هم مهمانها تشکر می کنن. ولی پدر من می دونی سر سفره چی می گه ؟ میگه ببخشید که این خانم ما بلد نیست خوب آشپزی کنه !!! جالبه که اصلا تو تهیه غذا و حتی سفره انداختن و جمع کردن کمکی نمی کنه و فقط زخم زبون می زنه و از همه جالب تر اینه که خود مهمانها در جواب می گن نه انصافا که غذا خوشمزه ای درست کردن!. قبلا هم گفتم ، تا انسان خوش یا خانواده اش رو مسخره نکنه کسی جرات اهانت کردن نداره ولی متاسفانه تو خانواده ما اینجوری نیست.
چرا همه ی این حرفا رو به خود بابات نمی گی
بهش مستقیم بگو بابا از این کارایی که کردی ناراحتم
بگذریم . داشتم می گفتم . بعد که دیدم اینجوری داره وضع و اعتبار خانواده مارو زیر سوال میبره ، اول به مادرم گفتم ومتاسفانه مادرم در جواب گفت چکار کنم از روز اول کارش همین بوده ! و هرچی و به هی زبونی بهش گفتم افاقه نکرده . بعد به صورت غیر مستقیم به پدرم منظورمو می رسوندم . مثلا به دروغ تو جمع خانوادگی می گفتم فلان رفیقم تو خانوادشون همچین مشکلی دارن و لی این هم فایده نداشت . چند بار هم به صورت مستقیم گفتم و در نهایت این شد که الان کلا قید همه چی رو زدم. الان هم دارم میبینم که آشنایان خیلی نزدیکمون چطور خانواده ما و رفتاری که با هم داریم رو مسخره می کنن ولی چکار می تونم بکنم اگه بهشون بتوپم اونا بازم میانو میبینن که چه ارتباط سردی ما با هم داریم. بد نیست که بدونید متاسفانه خواهرم و پدرم اخلاقشون عین همه . نمیدونم از کدوم یکیشون باید رنج بکشم.! هر دوشون فقط فکر کار های خودشونن و اگه یکی تو کارشون دخالت کنه شروع می کنن به داد و بیداد کردن و هرجایی هم که خراب کاری می کنن اصلا حاضر نیستن قبول کنن!!!
نمونش سال گذشته . روز 4 عید نوروز بود. گلگیر جلو ماشینمون تصادف کرده بود . زنگ زدم به یکی از بچه ها و شماره یه صافکار ماهرو ازش گرفتم و با صافکاره هماهنگ کردم و ماشینو بردیم پیشش . اونم از همون صبح شروع کرد به کار کردن. بعد از ظهر ماشین آماده شد . رفتیم ماشین و گرفتیم و بعد رفتیم خونه فامیل . می دونید چی شد ؟ موقع پارک کردن جلوی چشمای خودم همون گلگیرو مالوند به دیوار! دگه داشتم منفجر می شدم :smiley-yell:. با این بدبختی صافکار خوب پیدا کنی و تو تعطیلات عید بکشونیش بیرون و بعد هم اینجوی بشه . تازه امده پایین میگه " نه من نمالیدم . کاملا حواسم بود . این مال قبله ". گفتم ماشین هنوز نیم ساعت نیست که از صافکاری امده حالا میگی قبلا اینجوری شده و شروع کرد به مغلطه بازی و کم کم داشتم خودم مقصر می شدم!
(1388 اسفند 25، 6:57)مجتبی نوشته است: .
به نظر من پدرت فکر سالمی نداره ، وگرنه این رفتار رو توی کودکی و حالا که به 24 رسیدی بات نداشت ، همین طور خودت مستقیم نمیتونی چندان روی فکرش و یا رفتارش اثر گذار باشی ، یعنی منظورم اینه که نمیتونی همه انتظارات و توقعات ش رو (چون رفتار غیرسالم و عصبی ) داره برآورده کنی ، همینطور در ادامه هر جوری رفتار کنی ، حتی خیلی ایده ال و کافی باز هم از این چیز ها پیش میاد و ممکنه رفتار نامناسبی بات داشته باشه ،
من این رو یه امتحان از طرف خدا میدونستم ، ولی بلاخره همه چیز درست شد .
..............................
همیشه هم خانوادم برام اولویت اول بودن ، گاهی از خیلی چیزام میزنم تا مثلن فلان خواسته خانوادم رو انجام بدم ، همه این ها رو اون زمان فهمیدم که 17 بیشتر نداشتم ، ولی الان 24 سالمه ، از اون به بعد من از لحاظ برخوردی یا رفتاری هیچ اصطکاکی با کسی نداشتم ، چون خودم رو خوب شناخته بودم و قبول داشتم ، هیچ وقت از رفتار کسی حتی اگه بد ترین توهین یا تحقیر ها رو بکنه آزرده نمی شم ، چون واقعا ببینی مشکل از اونه نه تو ! برای چی باید احساس تحقیر بکنی ! هیچ وقت از اون به بعد جلوی استعداد ها و امکانات بقیه احساس کم اوردن نکردم ، یا سعی نکردم مثل کس خاصی باشم ، بلکه سعی میکنم خودم باشم و به اهداف خودم فکر کنم و برسم ، و این که هدفم خالص باشه برام خیلی مهمه ، این چیزها زمینه های مثبتی هستن که من واقعا ادعا میکنم دارم ، شاید توی خیلی زمینه های دیگه من لنگ میزنم و ضعف دارم و باید درستشون کنم اما توی این زمینه ها خیلی خدا بم کمک کرد .
(1388 اسفند 25، 20:53)مجتبی نوشته است:
بتونی خیلی به پدرت احترام بذاری ، و بیشترش کنی حتی اگه بی احترامی کرد ، هیچ وقت انتقادش نکنی ، بلکه هیچ وقت به طور مستقیم سرزنش یا انتقاد یا گیر بش ندی ، هر جا توی هر جمعی تو رو مسخره یا تحقیر کرد ، تو سعی کن اون جا ازش تعریف کنی ، یا توی مسئله یا ماجرایی که براشون تعریف میکنی نقش مهمی براش قائل بشی
شاید بعضی ها بگن افراطه ولی من شرایطی پیش اومد(همین چیز ها که گفتم ) که کلان سال کنکورم رو درس نخوندم ، یعنی نرسیدم و اولویت مهم تری داشتم . ولی بعدش جبران کردم .
مشکل اصلیه من میدونی چیه ؟ تو پست اولم هم گفتم . پدرم تحصیلات دانشگاهی داره و از اون گذشته یه مدیر موفق توکارش هست .اونم به خاطر اینه که از همون جوونیش دنبال کار بوده و بقیه مسائل رو به پای کارش سوزونده . حتی یکی از فامیل یه بار داشت برای خنده از قدیما تعریف می کرد و گفت پدرت روز 20 بهمن 57 که همه داشتن تو خیابونا تظاهرات می کردن ، رفته بوده ناصرخسرو دنبال کتاب بوده آخه اونموقع کتاب فروشی داشته !!
الان هم بزرگ فامیل و دوست وآشنا هست و جالبه هرکی مشکلی داره میاد پیش پدرم و اونم کمکش می کنه . بارها می خواستیم چیزی بخریم . ولی پدر رفته پولشو داده به بقیه . بماند که خیلی ها هنوز پولو پس ندادن.
نمونش : عروسی یکی از فامیل بود . ما یه پیکان اوراق داشتیم که خیلی وقت بود تو فکر داشتیم که یه سالم ترش بخریم . رفت تمام پول و حتی بیشتر از اونو داد به فامیل . اونم رفت اون موقع که پراید تازه وارد ایران شده بود یکی خرید ! هرچی ماهم گفتیم انگار نه انگار.
فکر نکنید که پدرم یه آدم ساده و معمولیه که مشکل خانوادگی داره . نه . پدرم از همون اول هم ( تو چشم مردم ) کسی بوده . از همون دوران جوانی و بعد هم جنگ و بعد هم دانشگاه تا الان. حتی اگه بگم پدرم کی هست شاید بعضی هاتون بشناسینش.
می خوام بگم تو دید بقیه فرد با نفوذ و کاری هست ولی تو خانواده که ما کلا عاصی شدیم.
بعضی از فامیلامون متوجه این برخورد من با پدرم شدن . و جالبه که یکی از اونا اومدو باهام صحبت کرد . اولش خوب صحبت می کرد ولی بعدا متوجه شدم اونم داره یک طرفه صحبت می کنه و فکر می کنه من کار اشتباهی انجام دادم ولی به فکر خودم درسته و مشکل من اینه ! و بعد هم از مشکلات خودش با پدرش برام تعریف کرد و در نهایت گفت تو کوتاه بیا تا رابطه شما به حالت قبل برگرده . ایشون از دوتا موضوع غافل بود.
اول اینکه کو کسی بدونه که من تا الان چقدر کوتاه اومدم . کو کسی یادش بیاد شبهایی پشت میزم با چشم گریه تا صبح خواب می رفتم در حالی که کلاس پنجم دبستان بودم. کجا بود این فردی که اینو می گه ، شبی که فقط به احترام حرف پدرم( که گفت برو ماشین رو بشور ولی من گفتم الان بارون می گیره و گرفت) زیر بارون داشتم ماشین میشستم و هرکی رد می شد می گفت این یکی دگه صد در صد قاطی کرده . کجاست اون فرد بیاد و ببینه که چرا یه جوان 24 ساله که اینقدر باعث خنده و شادی بقیه می شده حالا در عرض 5 ماه موهای جلوی سرش و کنار گوشش سفید شدن! و ...
و حالا میگه تو کوتا بیا . تا کی باید ( ببخشید ) عین احمقها رفتار کنم که حالا بخوام به حرف پدرم گوش کرده باشم و در نتیجه اون مورد تمسخر بقیه باشم . تازه با شرایطی که از اعتبار پدرم پیش بقیه براتون تعریف کردم ، موضوع حاد تر شده و بارها از زبون و یا رفتا دیگران شنیدم و دیدم که می گن این پدر به این خوبی چرا پسرش اینقدر ساده لوح و بی دست و پا بار امده !
حتی چند نفر از اقوام که به خوبی منو میشناختن چند بار به من ایراد گرفتن که چرا پدرت هر کاری که می گه ، می کنی و هر چی بهت می گه چیزی بهش نمی گی ؟! منم به اونا گفتم احترام پدر واجبه . از یک طرف حرف های اینا و از طرف دگه اینقدر داستان و خاطره درمورد نتایج احترام گذاشتن و نگذاشتن به پدر و مادر خوندم که دارم قاطی می کنم. دچار دوگانگی فکری شدم.
و دوم اینکه میگه " تا رابطه شما برگرده با حالت قبل " . نمی دونه قبلش یا اصلا از همون اولش رابطه ای نبوده . اخلاق پدرم از همون روزای اولی که بخاطر دارم همین بوده تا به امروز . اونی که سعی کرده رابطه ای درست بشه ، من بودم . اگه تا حالا به صورت ظاهری رابطه ای بوده همش خون جگر شدن من بوده و نه چیزه دگه ای که الان هم تو این سن و سال دگه خسته شدم. هیچ فکر و تصمیمی برای آینده ندارم . حتی وقتی که می خوابم نمی دونم فردا باید چکار کنم.
متاسفانه به دلیل همین مسائلی که تا الان گفتم از همون بچه گی نتونستم یک شخصیت ثابت برای خودم درست کنم. می گن شخصیت بچه ها از 6 سالگی شکل می گیره . از منی که از بچه گی هر کاری می کردم یا توش حرف بوده و یا تحقیر می شدم ، چه توقعی میشه داشت.الان هم چند وقت که با یکی می گردم یا فیلمی می بینم دقیقا می شم مثل اون فرد . و بعد تازه خودم متوجه میشم. نمی دونم چی درسته و چی غلط . نمی دونم چی ارزش داره و چی بی ارزشه . نمی دونم کجا باید حرف بزنم و کجا نباید . نمی دونم کجا باید عصبانی بشم و کجا باید صبور باشم . اینایی که می گم شعار نیست . از سایت دگه ای ای هم نیاوردم و شعر هم سرهم نکردم . واقعا این مشکلات شخصیتی دارم. دعا می کنم که از هیچکدومشون حتی یک ذره دچار نشید که بعد مثل من موقع صحبت کردن با یکی هی کم بیارید و تپق بزنید.
زمانی که وقتش بود که من تو خونه صحبت کنم و بقیه به حرفم بها بدن و تعریف و تمجید کنن ، همش ساکت شو می شنیدم یا با حرفای دگه ای که میشنیدم ، کم میاوردم و این شده که الان با یکی به صورت رودرو نمی تونم حرف بزنم .
تمام ابزارها و قدرت تکلم از من گرفته شده و حالا از پدرم که عامل اصلیه این قضایاست باید بشنوم که تو چرا اینجوری با یکی صحبت می کنی چرا درست حرف نمی زنی چرا مِن ، مِن میکنی . چرا بلند حرف نمی زنی!!!
شما میگید " من این رو یه امتحان از طرف خدا میدونستم ، ولی بلاخره همه چیز درست شد ". خوب منم تا الان به خودم همینو می گفتم که این هم میتونه امتحان باشه ولی آخه تا کی و تا چه حد . تا حدی که زندگی و افکار من داغون بشه . تا حدی که تمام قدرتها از من گرفته بشه ؟! تا حدی که همه منو یه آدم ضعیف و کم رو و دست و پا چلوفتی بدونند.!!
شما بگید ، وقتی که قدرت تکلم و آبروی فردی در اثر تحقیر یکی ازش گرفته
میشه ، وقتی که قدرت غیرت و دفاع فردی در قبال خانواده اش در اثر بی آبرو کردن یکی از اعضای خانواده از بین میره ، وقتی که قدرت تفکر و نبوغ فردی در اثر تحت فرمان بودن یکی از بین میره ، حالا اون فرد باید چکار کنه ؟ اصلا چکار می تونه بکنه ؟! نه بلده حرف درستی بزنه ، نه بلده از خودش دفاع کنه ، نه بلده درست فکر کنه !!!
خوب در نهایت اون فرد میشه من . منی که تو این سن ( اونجوری که میگن) تازه اول جوونیمه و باید دنبال کار باشم تشکیل زندگی بدم و فرد مفیدی برای خانواده و کشورم باشم ، باید بشینم تو خونه و راز دلمو و درد دلمو با یه عکس درمیون بزارم !
منی که از مهد کودک تا سال آخر دانشگاه جزو نفرات اول تا پنجم کلاس بودم.
9 ساله بودم. یه همسایه داشتیم که با پسرش خیلی دوست بودم . هرکاری که داشتیم با هم می کردیم . بیشتر با هم کار دستی و فنی انجام می دادیم . معمولا هم ایده از من بود و چون انباری کاملی از وسایل داشتن ، وسایل از اون بود. تابستون با هم رفتیم کتابخونه ثبت نام کردیم و کتابهای علمی می خوندیم . یه روز به اصرار اون بعد از کتابخوته رفتم خونشون. حین تلویزیون تماشا کردن پدرش امدو گفت خوب امروز چه کتابی خوندی . اونم توضیح داد و بعد پدرش گفت سعی کن هر روز کتابهای علمی تر و حجیم تر بخونی . منم میشنیدم. چند روز بعد پدرم به من گفت تو روزای تعطیلات تابستون چکار می کنی ؟ گفتم با فلانی می رم کتابخونه . گفت به جای این بچه بازیها از فردا بیا کنار خودم کار کن. منم خوشحال که از فردا می رم سر کار . و واقعا هم رفتم سر کار ! کار من این بود که به کارگرها چایی بدم ، دفتر کارو جارو کنم و از این کارها! . تابستون گذشت و همسایمون جابجا شدن. بعد از چند سال دیدمش گفتم فلانی چکاره ای و چکارا کردی . متوجه شدم اون هم بازی قدیم من با حمایت خانوادش زبان انگلیسی رو تموم کرده و 2 تا مدال المپیاد کشوری تو مسابقات فیزیک و رشته فنی گرفته . گفت تو چکار می کنی . منم سرم و انداختم پایین گفتم فلان جا دانشگاه قبول شدم و دارم می رم.
شاید بگید خوب اینایی که تا الان گفتی ربطی به این بخش نداره ولی می خواستم توضیح داده باشم که تو پست اول گفتم علت اینکه رفتم سراغ خرابکاری خودم ، تنهاییم بوده ، منظورم از تنهایی چی بوده و علت ترکش هم چی هست.
ممنون از اینکه نوشته های طولانی و کج و کوله منو می خونید.