عزیز :.:.::. * اعلام وضعیت اولین بسته پاکی مسابقه #پاکی_رمضان * .::.:.


امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

مطالب خواندنی: جااالـــب ... علمییییی ... مفیـــــــــددد

#31
چند حكايت از پائولوكوئيلو

مردي زير باران از دهكده كوچكي مي گذشت . خانه اي ديد كه داشت مي سوخت و مردي را ديد كه وسط شعله ها در اتاق نشيمن نشسته بود .مسافر فرياد زد : هي،خانه ات آتش گرفته است! مرد جواب داد : ميدانم .
مسافر گفت:پس چرا بيرون نمي آيي؟
مرد گفت:آخر بيرون باران مي آيد . مادرم هميشه مي گفت اگر زير باران بروي ، سينه پهلو ميكني
زائوچي در مورد اين داستان مي گويد : خردمند كسي است كه وقتي مجبور شود بتواند موقعيتش را ترك کند .

-------------------------------------------

مردي در نمايشگاهي گلدان مي فروخت . زني نزديك شد و اجناس او را بررسي كرد . بعضي ها بدون تزيين بودند، اما بعضي ها هم طرحهاي ظريفي داشتند .زن قيمت گلدانها را پرسيد و شگفت زده دريافت كه قيمت همه آنها يكي است .او پرسيد:چرا گلدانهاي نقش دار و گلدانهاي ساده يك قيمت هستند ؟چرا براي گلداني كه وقت و زحمت بيشتري برده است همان پول گلدان ساده را مي گيري؟
فروشنده گفت: من هنرمندم . قيمت گلداني را كه ساخته ام مي گيرم. زيبايي رايگان است . 53
#32
پائولوكوئيلو :

در روم باستان، عده اي غيبگو با عنوان سيبيل ها جمع شدند و آينده امپراتوري روم را در نه كتاب نوشتند.سپس كتابها را به تيبريوي عرضه كردند . امپراطور رومي پرسيد : بهايشان چقدر است؟
سيبيل ها گفتند: يكصد سكه طلا
تيبريوس آنها را با خشم از خود راند سيبيل ها سه جلد از كتابها را سوزاندند و بازگشتند و گفتند: قيمت همان صد سكه است !
تيبريوس خنديد و گفت:چرا بايد براي چيزي كه شش تا و نه تايش يك قيمت دارد بهايي بپردازم؟
سيبيل ها سه جلد ديگر را نيز سوزاندند و با سه كتاب باقي مانده برگشتند و گفتند:قيمت هنوز همان صد سكه است .
تيبريوس با كنجكاوي تسليم شد و تصميم گرفت كه صد سكه را بپردازد . اما اكنون او مي توانست فقط قسمتي از آينده امپراطوريش را بخواند .
مرشد مي گويد: قسمت مهمي از درس زندگي اين است كه با موقعيتها چانه نزنيم
#33
فتحعلي شاه، پادشاه دوران قاجار ايران كه در بين ايرانيان به عنوان شاهي تن‌پرور و بي‌عرضه و عامل از دست رفتن بخش عظيمي از خاك ايران شناخته مي‌شود، خوش‌تيپ‌ترين چهره موزه لوور پاريس شناخته شده است!

به گزارش سرويس بين‌الملل «تابناک»، هفته‌نامه «تايم» آمريكا نوشت: هر ساله بازديدكنندگان موزه لوور، از هر جاذبه توريستي ديگري در اين كشور بيشترند.

بنا بر اين گزارش، 35 هزار قطعه هنري در مساحتي به اندازه 5600 متر مربع كه سال گذشته 3/8 ميليون نفر بازديدكننده داشته و در مجموع بيش از جمعيت كشور سوئيس و دانمارك بوده است.
در واقع، اين موزه آنقدر گسترده است كه مي‌تواند براي خود يك كشور به شمار رود.



همچنين به تازگي، سه نويسنده كتابي را درباره سرزمين لوور نوشته‌اند؛ اين كتاب غيررسمي به بهترين شكل به تقسيم‌بندي موزه و بيان نكات جالبي از آن پرداخته است.

در اين كتاب همچنين موزه لوور به عنوان سرزميني از خشونت، عياشي و دولتمندي معرفي شده است. از نگاه بازديدكنندگان از اين موزه، صبحانه‌ها، برگزاري كنسرت و بخش‌هاي ويژه بزرگسالان از نكات جذاب آن بوده است.

كتاب سرزمين لوور همچنين به انتخاب مرد و زن برتر اين موزه در ميان آثار هنري پرداخته، به گونه‌اي كه «مونا ليزا» به عنوان زن برتر لوور و در ميان مردان، پادشاه ايراني با ريش‌هاي بلند و كتي طلايي به عنوان آقاي لوور برگزيده شدند.


ویرایش :
آخ آخ ! هی با خودم گفتم خدایا یه چیزی رو یادم رقته ! نگو منبع بوده !

به نقل از خبرگزاری تابناک.

با تشکر از ""یک برا برای همیشه ""


فایل‌(های) پیوست شده
.jpg   کم‌تر از 1 دقیقه‌ی پیش">123.jpg (اندازه: 22.25 KB / تعداد دفعات دریافت: 35)
#34
milad نوشته است:فتحعلي شاه،.....
آقا میلاد منبع!303


پدر :دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی
پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم
پدر: اما دختر مورد نظر من ، دختر بیل گیتس است
پسر: آهان اگر اینطور است ، قبول است
پدر به نزد بیل گیتس می رود و می گوید:
پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم
بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند
پدر: اما این مرد جوان قائم مقام مدیرعامل بانک جهانی است
بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول است
بالاخره پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی می رود
پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم
مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم!
پدر: اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است!
مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد
و معامله به این ترتیب انجام می شود
Smiley-talk038
نقل از aftab.ir
یک لحظه تفکر بهتر از 70 سال عبادت است.
#35
شاگردی از استادش پرسید عشق چیست؟
استاد گفت به گندم زار برو و پرخوشه ترین گندم را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار یادت باشد که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی. شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی بازگشت. استاد پرسید چه آورده ای؟ و شاگرد با حسرت جواب داد: هیچ . هرچه جلو تر می رفتم خوشه های پر پشت تر می دیدم و به امید پیدا کردن پر پشت ترین تا انتهای گندم زار رفتم.
استاد گفت عشق یعنی همین.
شاگرد پرسید پس ازدواج چیست؟
استاد به شاگرد گفت به جنگل برو و بلند ترین درخت را بیاور ولی به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب بازگردی. شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با یک درخت برگشت. استاد پرسید که شاگرد را چه شد؟ و او در جواب گفت که به جنگل رفتم و اولین درخت بزرگی را که دیدم، انتخاب کردم، ترسیدم که اگر باز هم جلو تر بروم دست خالی برگردم.
استاد گفت: ازدواج هم یعنی همین.
نقل از aftab.ir
یک لحظه تفکر بهتر از 70 سال عبادت است.
#36
پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را تصویر کند. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند.
آن تابلو ها ، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در خاک می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.
پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.
اولی ، تصویر دریاچهء آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید ، و اگر دقیق نگاه میکردند ، در گوشه ء چپ دریاچه ، خانه ء کوچکی قرار داشت ، پنجره اش باز بود ، دود ازدودکش آن بر می خواست ، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است.
تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد . اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود ، و ابرها آبستن آذرخش ، تگرگ وباران سیل آسا بود.
این تابلو هیچ با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند ، هماهنگی نداشت. اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد ، در بریدگی صخرهای شوم ، جوجه پرنده ای را می دید . آنجا ، در میان غرش وحشیانه ء طوفان ، جوجه ءگنجشکی ، آرام نشسته بود.
پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ءجایزه ء بهترین تصویر آرامش ، تابلو دوم است.بعد توضیح داد :
آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا ، بی مشکل ، بی کار سخت یافت می شود ، چیزی است که میگذارد در میان شرایط سخت ، آرامش در قلب ما حفظ شود.این تنها معنای حقیقی آرامش است.
نقل از aftab.ir
یک لحظه تفکر بهتر از 70 سال عبادت است.
#37
الو سلام

منزل خداست؟

اين منم مزاحمي که آشناست

هزار دفعه اين شماره را دلم گرفته است

ولي هنوز پشت خط در انتظار يک صداست

شما که گفته ايد پاسخ سلام واجب است

به ما که مي رسد ، حساب بنده هايتان جداست؟

الو ....

دوباره قطع و وصل تلفنم شروع شد

خرابي از دل من است يا که عيب سيم هاست؟

چرا صدايتان نمي رسد کمي بلند تر

صداي من چطور؟ خوب و صاف و واضح و رساست؟

اگر اجازه مي دهي برايت درد دل کنم

شنيده ام که گريه بر تمام دردها شفاست

دل مرا بخوان به سوي خود تا که سبک شوم

پناهگاه اين دل شکسته خانه ي شماست

الو ، مرا ببخش ، باز هم مزاحمت شدم

دوباره زنگ مي زنم ، دوباره ، تا خدا خداست

دوباره ...

... تا خدا خداست
نقل از http://www.askquran.ir
یک لحظه تفکر بهتر از 70 سال عبادت است.
#38
تفاوت‌های زنان و مردان


● آینده
یک زن تا زمانی که ازدواج نکرده، نگران آینده است اما یک مرد بعد از اینکه ازدواج کرد، نگران آینده خواهد شد.
● برنامه مورد علاقه
وقتی قرار باشد یک خانم برای رفع خستگی تلویزیون را روشن کند معمولاً مایل است یک فیلم خانوادگی یا نهایتاً یک فیلم کمدی تماشا کند اما یک آقا اغلب از دیدن مسابقه بوکس یا تماشای راز بقا لذت می‌برد.
● دست خط
مردها زیاد به دست‌خطشان اهمیت نمی‌دهند. آنها از روش ”خرچنگ قورباغه“ استفاده می‌کنند. مثل اغلب دکترهای مرد اما زن‌ها برای نوشتن از خودکار و روان‌نویس‌های خوشبو و رنگارنگ استفاده کرده و به ”ی“، ”ها“ و ”ن“ قوس زیبائی می‌دهند. حتی وقتی می‌خواهند همسرانشان را ترک کنند، یک یادداشت می‌نویسند و علت را توضیح می‌دهند البته این امکان دارد برای شیرینی کار هم که شده، در انتهاء نامه نیز یک شکلک بکشند.
● خواروبار
یک زن لیستی از اجناس موردنیازش را تهیه نموده و برای خریدن آنها به فروشگاه می‌رود. یک مرد آنقدر صبر می‌کند تا محتویات یخچال ته بکشد و سیب‌زمینی‌ها جوانه بزند آنگاه به سراغ خرید می‌رود. مرد به نیازهایش فکر نمی‌کند و در فروشگاه هر چیزی که به نظرش خوب برسد فوراً می‌خرد.
● بیرون رفتن
وقتی مردی می‌گوید که برای بیرون رفتن حاضر است یعنی برای بیرون رفتن حاضر است اما وقتی زنی می‌گوید که برای بیرون رفتن حاضر است یعنی ۱ ساعت دیگر کار دارد تا آماده شود.
● گربه
زنان عاشق گربه هستند. مردان هم می‌گویند که گربه‌ها را دوست دارند اما در نبود زنان با لگد آنها را به بیرون پرتاب می‌کنند.
● آینه
مردها خودبین و مغرور هستند، آنها خودشان را در آینه برانداز می‌کنند و به هر شکل و شمایلی که باشند خود را می‌ستایند اما زنان بامزه‌تر از این حرف‌ها هستند، آنها تصویر خود را در هر سطح صیقلی برانداز می‌کنند: آینه دستی، آینه قدی، پشت قاشق، در و پنجرهٔ فروشگاه‌ها، شیشهٔ روی میز، حتی سر طاس آقایان زلفعلیان.
● تلفن
مردان تلفن را به‌عنوان یک وسیله ارتباطی برای ارسال پیام‌های ضروری به دیگران در نظر می‌گیرند. اما یک زن می‌تواند به همراه دوست هم‌جنسش به مدت دوهفته به مسافرت برود و بعد از جدا شدن و رسیدن به خانه تلفن را برداشته و به مدت سه ساعت دیگر با همان دوستش صحبت کند.
● آدرس‌یابی
وقتی یک زن در حال رانندگی است و احساس می‌کند که راه را گم کرده، سریع کنار یک فروشگاه توقف کرده و از کسی که وارد است آدرس صحیح را می‌پرسد اما مردان این را نشانه ضعف می‌دانند. آنها هرگز برای پرسیدن آدرس نمی‌ایستند و به مدت دو ساعت به دور خودشان می‌چرخند و دسته آخر چنین جملاتی را می‌گویند: ”فکر کنم یه راه بهتر پیدا کردم“ یا ”می‌دونم که باید همین نزدیکی‌ باشه، تابلوی او مغازه طلافروشی به‌نظرم آشنا است“. و مجدداً دور خودشان می‌چرخند. البته اگه یک خانم به همراه آنها باشد با تشر حتماً راه درست را بهشان نشان می‌دهد.
● پذیرش اشتباه
زنان افراد منطقی هستند و بعضی اوقات قبول می‌کنند که اشتباه کرده‌اند اما آخرین باری که یک مرد اشتباهش را پذیرفت دقیقاً ۲۵ قرن پیش بود.
نقل از aftab.ir
یک لحظه تفکر بهتر از 70 سال عبادت است.
#39
سلام ادیو یا اریو خوش اومدی.

گفتگو با خدا

گفتم خدای من : دقاقی وبد در زندگانیم که هوس می کردم سر
سنگینم را که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا بر
شانه های صبورت بگذارم و ارام برایت بگویم و بگریم در ان
لحظات شانه های تو کجا بود؟
گفت عزیزتر از هر چه هست، تو نه تنها در ان لحظات دلتنگی
که در تمام لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی من انی خود
را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی.......
من همچون عاشقی که به معشوق خود می نگرد با شوق تمام
لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم .
گفتم : پس چرا راضی شدی من برای ان همه دلتنگی اینگونه
زار بگریم؟
گفت: عزیزتر از هر چه هست اشک تنها قطره ای است که قبل
از انکه فرود اید عروج می کند. اشکهایت به من رسید و من
یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور
باشی و از حوالی اسمان .
چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود .
گفتم : اخر ان چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته
بودی؟
گفت : بارها صدایت کردم رام گفتم از این راه نرو که به جایی
نمیرسی تو هرگز گوش نکردی ان سنگ بزرگ فریاد بلند من
بود که عزیزتر از هر چه هست از این راه نرو که به ناکجا اباد
هم نخواهی رسید.
گفتم : پس چرا ان همه درد، در دلم انباشتی؟
گفت : روزیت دادم تا صدایم کنی ، چیزی نگفتی
پناهت دادم تا صدایم کنی ، چیزی نگفتی
بارها گل برایت فرستادم ، کلامی نگفتی
می خواستم برایم بگویی اخر تو بنده من بودی ، چاره ای نبود
جز نزول درد که تو تنها اینگونه شد که صدایم کردی
گفتم : پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم
نراندی ؟
گفت: اول بار که گفتی خدا انچنان به شوق امدم که حیفم امد بار
دگر خدای تو را نشنوم . ت. باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای
شنیدن خدایی دگر
من می دانستم که تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نمی
کنی وگرنه همان بار اول شفایت می دادم .
گفتم : مهربانترین خدا دوست دارمت .
گفت : عزیزتر از هر چه هست من دوست تر می دارمت
نقل از darentezaryar.blogfa.com
یک لحظه تفکر بهتر از 70 سال عبادت است.
#40
سرباز جنگل 29 سال جنگید!


در 6 اوت 1945 بمب اتمی ای در هیروشیما منفجر شد. سه چهارم شهر ویران شد و حدود 80000 نفر جان خود را از دست دادند. 4 روز بعد، «ناکازاکی» هم به وسیله ی یک بمب اتمی دیگر ویران شد. در 14 اوت ژاپن تسلیم شد و جنگ جهانی دوم خاتمه یافت. سربازان تمام ملت ها که سال ها با محرومیت و خطر روبرو بودند به خانه و نزد خانواده هایشان بازگشتند. ولی در سراسر اقیانوس اطلس در جزایر کوچک و دور افتاده دسته هایی از سربازان ژاپنی بدون اطلاع از خاتمه ی جنگ به مبارزه ی خود ادامه می دادند.

یکی از سربازان «هیرو اونُدا» نام داشت که در سال 1944 در سن 23 سالگی به عنوان گروهبان دوم برای عملیات چریکی و اطلاعاتی به جزیره «لوبانگ» در 139 کیلومتری جنوب مانیل پایتخت فیلیپین فرستاده شد. به او دستور داده شد که حتی در صورت از بین رفتن واحدش به جنگ ادامه دهد. گروهبان اونُدا هم درست همان کار را انجام داد. او 29 سال دیگر برای کشورش در جنگ جهانی دوم جنگید.


بعد از خاتمه ی جنگ از درون هواپیما اعلامیه هایی را که در آن تسلیم ژاپن قید شده بود پخش کردند. فرمانده ی ستاد اونُدا آنها را امضا کرده بود. گروهبان اونُدا چند عدد از آنها را برداشت ولی فکر کرد که این اعلامیه ها یک حقه تبلیغاتی امریکائی هاست و آنها را دور ریخت.

در عرض چند سال، دنیا بسیار تغییر کرد، پرده ی آهنین اروپا را به دو قسمت تقسیم کرد، اولین انسان به فضا سفر کرد، ژاپن یک بار دیگر موفق شد و این بار متحد وفادار ایلات متحده گردید، ولی اونُدا همچنان به نبرد یک نفره خود ادامه داد. او با دقت از مهماتش که رو به کاهش بود نگهداری می کرد، غذای او در این مدت موز و نارگیل بود، گاهی پرنده ای را به دام می انداخت و هر از گاهی هم گاوی را می دزدید.

طی اولین سال های اقامتش در جنگل او با دیگر چریک های ژاپنی در تماس بود، ولی رفیقانش یکی یکی یا تسلیم شدند و یا مردند و برخی از آنها هم خودکشی کردند. سرانجام او تنها شد، مردی که دشمنان خیالی محاصره اش کرده بودند و او مراقب بود تا با دیدن آنها به طرفشان تیراندازی کند.

او مخفیگاه های خود را تغییر می داد تا شناسایی نشود، از کمینگاه خود به طرف ساکنین جزیره شلیک می کرد، تله های آنها را می دزدید و غلات را آتش می زد. وی به طرف گروه های پلیس و جستجو که برای وادار کردن او به تسلیم از ژاپن فرستاده می شدند تیراندازی می کرد.

اونُدا با متصل کردن کاه های بافته شده و تکه های لاستیک های کهنه با نخ و میخ چوبی برای خود کفش می ساخت، زمانی که لباس هایش می پوسید با استفاده از تکه های سیم به جای سوزن و الیاف گیاهان به جای نخ، آنها را با کرباس چادر وصل می کرد، او از شاخه های درختان بامبو، تاک و برگ های درختان برای خود سرپناه درست می کرد، ولی هرگز جرأت نداشت مدت زیادی در یک مکان بماند.

گرسنگی بخش دائمی زندگی او بود، او مورد حمله مرچه ها، زنبور، هزارپا، عقرب و مارهای عظیم الجثه منطقه ی استوایی قرار می گرفت، برای آتش روشن کردن، او دو تکه بامبو را که با مخلوطی از الیاف نارگیل و باروتِ گلوله های قدیمی، آماده شده بود، به هم می سایید.



دوستان، بستگان و رفقای قدیمی اونُدا به جزیره می رفتند تا به او بگویند جنگ خاتمه یافته، او آنها را می دید و صدایشان را از بلند گو که با او صحبت می کردن می شنید، او از زمین های مرتفع سوسوی چراغ های شهرها را زیر پایش می دید، او کشتی های مجلل را که با چراغ های پر نور خود روی آب دریا می درخشیدند تشخیص می داد ولی حتی یک بار هم در ادامه دادن جنگ شک نکرد.

تا اینکه در سال 1974، 30 سال بعد از اینکه برای اولین بار در جزیره «لوبانگ» پیاده شده بود به یک دانشجوی ژاپنی (نوریو سوزوکی) که برای گذراندن تعطیلاتش به آنجا آمده بود برخورد، ابتدا نزدیک بود به طرف دانشجوی جوان تیراندازی کند ولی خوشبختانه سوزوکی تمام مطالب نوشته شده درباره ی این سرباز را خوانده بود و به سرعت گفت: «اونُدا جان، امپراطور و مردم ژاپن نگران تو هستند».

اونُدا گفت: فقط به دستور افسر فرمانده اش، سرگرد سابق «یوشیمی تانیگوچی» اسلحه خود را بر زمین خواهد گذاشت.

تانیگوچی افسر سابق ارتش ژاپن که اکنون کتاب می فروخت به جزیره لوبانگ برده شد تا با اونُدا که هنوز مشکوک بود ملاقات کند.

به محض اینکه سرباز ژاپنی ژنده پوش تانیگوچی را شناخت فریاد زد: قربان، گروهبان اونُدا گزارش می دهد.

بنابراین در ساعت 3 بعدازظهر 10 مارس 1974، گروهبان اونُدا سرانجام جنگ جهانی دوم را متوقف کرد، آن روز 52 سال تولدش بود.

رئیس جمهور فیلیپین اعمال خلافی را که او انجام داده بود مورد بخشش قرار داد و اونُدا به خانه رفت و دوباره والدین پیر خود را دید، آنها سنگ قبری را که در زمانی فکر می کردند او در جنگل مرده برایش سفارش داده بودند ، نشانش دادند.

اونُدا به عنوان یک قهرمان مورد ستایش قرار گرفت و در سراسر دنیا معروف شد. ولی او نمی توانست این همه ستایش را تحمل کند، مردی که به تنهایی برای ژاپن جنگیده بود تصمیم گرفت به برزیل برود و پس از اینکه نیمی از عمرش را در جنگ گزرانده بود، فقط می خواست آرامش پیدا کند.


منبع : Marshal-Modern-Group
 سپاس شده توسط
#41
داستان يه حالگيري خيلي شديد!

دخترجواني از مکزيک براي يک مأموريت اداري چندماهه به آرژانتين منتقل شد.
پس از دوماه، نامه اي از نامزد مکزيکي خود دريافت مي کند به اين مضمون:
لوراي عزيز، متأسفانه ديگر نمي توانم به اين رابطه از راه دور ادامه بدهم و بايد بگويم که دراين مدت ده بار به توخيانت کرده ام !!! ومي دانم که نه تو و نه من شايسته اين وضع نيستيم. من را ببخش و عکسي که به تو داده بودم برايم پس بفرست
باعشق : روبرت

دخترجوان رنجيـده خاطر از رفتار مرد، از همه همکاران و دوستانش مي خواهد که عکسي از نامزد، برادر، پسرعمو، پسردايي ... خودشان به او قرض بدهند و همه آن عکسها را که کلی بودند با عکس روبرت، نامزد بي وفايش، در يک پاکت گذاشته و همراه با يادداشتي برايش پست مي کند، به اين مضمون:
روبرت عزيز، مرا ببخش، اما هر چه فکر کردم قيافه تو را به ياد نياوردم، لطفاً عکس خودت را از ميان عکسهاي توي پاکت جدا کن و بقيه را به من برگردان .....

منبع : Marshal-Modern-Group
#42
پیشنهاد می کنم که این داستان کوتاه رو بخونید . مطمئن باشید که ضرر نمی کنید .

رسیدن به کمال

در نیویورک، بروکلین، مدرسه ای هست که مربوط به بچه های دارای ناتوانی ذهنی است. در ضیافت شامی که مربوط به جمع آوری کمک مالی برای مدرسه بود، پدر یکی از این بچه ها نطقی کرد که هرگز برای شنوندگان آن فراموش نمی شود... او با گریه فریاد زد: کمال در بچه من "شایا" کجاست؟ هرچیزی که خدا می آفریند کامل است. اما بچه من نمی تونه چیزهایی رو بفهمه که بقیه بچه ها می تونند. بچه من نمی تونه چهره ها و چیزهایی رو که دیده مثل بقیه بچه ها بیاد بیاره.کمال خدا در مورد شایا کجاست ؟!
افرادی که در جمع بودند شوکه و اندوهگین شدند ... :13:

پدر شایا ادامه داد: به اعتقاد من هنگامی که خدا بچه ای شبیه شایا را به دنیا می آورد، کمال اون بچه در روشی هست که دیگران با اون رفتار می کنند و سپس داستان زیر را درباره شایا گفت:

یک روز که شایا و پدرش در پارکی قدم می زدند تعدادی بچه را دید که بیسبال بازی می کردند. شایا پرسید : بابا به نظرت اونا منو بازی میدن...؟! پدر شایا می دونست که پسرش بازی بلد نیست و احتمالاً بچه ها اونو تو تیمشون نمی خوان، اما او فهمید که اگه پسرش برای بازی پذیرفته بشه، حس یکی بودن با اون بچه ها می کنه. پس به یکی از بچه ها نزدیک شد و پرسید : آیا شایا می تونه بازی کنه؟! اون بچه به هم تیمی هاش نگاه کرد که نظر آنها رو بخواهد ولی جوابی نگرفت و خودش گفت: ما 6 امتیاز عقب هستیم و بازی در راند 9 است. فکر می کنم اون بتونه در تیم ما باشه و ما تلاش می کنیم اونو در راند 9 بازی بدیم...

درنهایت تعجب، چوب بیسبال رو به شایا دادند! همه می دونستند که این غیر ممکنه زیرا شایا حتی بلد نیست که چطوری چوب رو بگیره! اما همینکه شایا برای زدن ضربه رفت ، توپ گیر چند قدمی نزدیک شد تا توپ رو خیلی اروم بیاندازه که شایا حداقل بتونه ضربه ارومی بزنه...
اولین توپ که پرتاب شد، شایا ناشیانه زد و از دست داد! :(

یکی از هم تیمی های شایا نزدیک شد و دوتایی چوب رو گرفتند و روبروی پرتاب کن ایستادند. توپگیر دوباره چند قدمی جلو آمد و اروم توپ رو انداخت. شایا و هم تیمیش ضربه آرومی زدند و توپ نزدیک توپگیر افتاد، توپگیر توپ رو برداشت و می تونست به اولین نفر تیمش بده و شایا باید بیرون می رفت و بازی تمام می شد... :(

اما بجای اینکار، اون توپ رو جایی دور از نفر اول تیمش انداخت و همه داد زدند : شایا، برو به خط اول، برو به خط اول!!! clapping

تا به حال شایا به خط اول ندویده بود! شایا هیجان زده و با شوق خط عرضی رو با شتاب دوید. وقتی که شایا به خط اول رسید، بازیکنی که اونجا بود می تونست توپ رو جایی پرتاب کنه که امتیاز بگیره و شایا از زمین بره بیرون، ولی فهمید که چرا توپگیر توپ رو اونجا انداخته! توپ رو بلند اونور خط سوم پرت کرد و همه داد زدند : بدو به خط 2، بدو به خط 2 !!! daghighan

شایا بسمت خط دوم دوید. دراین هنگام بقیه بچه ها در خط خانه هیجان زده و مشتاق حلقه زده بودند. همینکه شایا به خط دوم رسید، همه داد زدند : برو به 3 !!!
وقتی به 3 رسید، افراد هر دو تیم دنبالش دویدند و فریاد زدند: شایا، برو به خط خانه...! daghighan

شایا به خط خانه دوید و همه 18 بازیکن شایا رو مثل یک قهرمان رو دوششان گرفتنند مانند اینکه اون یک ضربه خیلی عالی زده و کل تیم برنده شده باشه... 317

پدر شایا درحالیکه اشک در چشم هایش بود گفت:

اون 18 پسر به کمال رسیدند... Khansariha (18)Khansariha (8)535353

منبع : myadytum.blogfa.com
 سپاس شده توسط
#43
خودمونی

* کهنه فروش داد میزنه: چراغ شکسته میخریم..... کفشهای پاره میخریم....اسباب کهنه میخریم.....بی اختیار داد میزنم کهنه فروش قلبم شکسته میخری؟

* دوست داشتن هميشه گـــفتن نيست گاه سکوت است و گاه نگــــــاه ... غـــــريبه ! اين درد مشترک من و توست که گاهي نمي توانيم در چشمهاي يکد يگــرنگــــاه کنيم.

* دوستت داشتم ........يادت هست؟ گفتم دوستت دارم............و تو گفتي کوچکي براي دوست داشتن رفتم تا بزرگ شوم.........اما انقدر بزرک شدم که يادم رفت دوستت دارم

* چه زيبا! گفتم دوستت دارم !چه صادقانه پذيرفتي! چه فريبنده ! آغوشم برايت باز شد !چه ابلهانه! با تو خوش بودم !چه کودکانه ! همه چيزم شدي ! چه زود ! به خاطره يک کلمه مرا ترک کردي ! چه ناجوانمردانه ! نيازمندت شدم ! چه حقيرانه! واژه غريبه خداحافظي به من آمد! چه بيرحمانه! من سوختم !............ولي هنوز هم دوستت دارم! غريبانه

به نقل از : fear.game@yahoo.com
#44
آیا فرد شادی هستید؟


آیا تا به حال دقت کرده‌اید که بعضی افراد بدون توجه به مسائل و مشکلات ، چقدر در سرزندگی و شاد بودن توانا هستند؟ تحقیقات نشان می‌دهد این حالت ذاتی یا خدادادی نیست بلکه یک مهارت است که این افراد آن را در خود پرورش داده‌اند. شما هم اگر بخواهید می‌توانید این مهارت را کسب کنید و زندگی خود را لبریز از شادی و نشاط سازید.
● اشخاص شاد با زندگی همراهی می‌کنند.
هر کسی تقدیری در زندگی دارد و این به عهده خودش است که با قسمت خود بجنگد یا با آن همکاری کند. اما ایا این حرف به این معنی است که فرد باید دراز بکشد و بگذارد زندگی روند خود را طی کند؟ مسلما نه! در عوض می‌تواند روشی در پیش گیرد که به بهترین وجه ممکن با مسایل مواجه شود و حداکثر تلاش خود را در این زمینه نشان دهد. در آن صورت متوجه راه‌های جدیدی می‌شود و با کشف آن‌ها انرژی تازه‌ای کسب می‌کند. زندگی می‌خواهد شخص ، تقدیر و سر نوشت خود را بفهمد آیا ترجیح نمی‌دهید به جای جنگ با زندگی کنار بیایید؟
● اشخاص شاد فقط مثبت نمی‌اندیشند، بلکه مثبت عمل می‌کنند.
مثبت‌اندیشی مسلما جای خودش را دارد. برای شاد بودن باید افکار خود را عوض کنید. اما منتظر از راه رسیدن احساسات نباشید. اشخاص دارای قدرت کنترل مستقیم بر چگونه عمل کردن و چگونه اندیشیدن خود هستند. اگر می‌خواهید شخص شادتری باشید، شادمانه‌تر عمل کنید. اگر می‌خواهید شخص مهربان‌تری باشید، باعاطفه‌تر عمل کنید. اگر می‌خواهید منش دوستانه‌تری داشته باشید، دوستانه‌تر عمل کنید. احساسات پس از عمل کردن از راه می‌رسند. اشخاص شاد آن چه را که احتیاج دارند طلب می‌کنند.
● از شکایت کردن نیز چیزی عاید اشخاص نمی‌شود.
همان طور که نعمت‌ها معمولا از آسمان به زمین نمی‌افتند، از شکایت کردن نیز چیزی عاید اشخاص نمی‌شود. اگر به ظرب‌المثل هر چه بکارید همان را درو می‌کنید اعتقاد دارید، پس به جای شکایت کردن به دنبال خواسته‌های خود بروید. این انتخاب شماست. می‌توانید به همین رویه ادامه بدهید، دیگران را متهم کنید و همچنان چیزی عایدتان نشود یا می‌توانید خیلی راحت آن چه را که می‌خواهید، طلب کنید.
● اشخاص شاد مشتاق تغییر هستند.
ثابت ماندن و تغییر نکردن مخالف همه قوانین طبیعت است. اگر تلاش کنید که ثابت و راکد بمانید، در این صورت همیشه ناراحت خواهید بود. اگر اجازه بدهید ترس از تغییر کردن شما را متوقف سازد، با محروم شدن از خواسته‌های خود موافق هستید.شما می‌توانید بر این باور باشید که تغییر ، باعث آزار اشخاص می‌شود و در مقابل آن ، مقاومت به خرج دهید. یا در عوض می‌توانید تغییرات را با آغوش باز پذیرا باشید و معتقد باشید که وجود آنها به شما کمک خواهد کرد. همه این‌ها بستگی به این موضوع دارد که تصمیم بگیرید کدام عقیده را باور کنید.
● اشخاص شاد به خود اجازه شکست خوردن نمی‌دهند.
شکست به این معنی نیست که هیچ‌گاه به هدف خود نرسید و یا دلیلی بر دست کشیدن از هدف نیست. به هدف دست نیافتن تنها یک معنی دارد: شما به تمرین و تجربه بیشتری احتیاج دارید و مشتاق اشتباه کردن باشید و تسلیم نشوید. اجازه ندهید یک شکست شما را به گونه‌ای تحت تاثیر قرار بدهد که همه تلاش‌های خود را از بین ببرید و درست مثل یک دونه لذت به خط پایان رسیدن را حس کنید.
● اشخاص شاد در زمان حال زندگی می‌کند.
اگر نسبت به لحظه حال آگاه هستید و در کنار آن منتظر آینده نیز هستید، قادر خواهید بود تا از فرصت‌ها سود ببرید. اگر با خودخوری غم گذشته را می‌خورید چشمانتان به روی امکانات و فرصت‌های حال بسته خواهد بود. در عین حال منافع آینده را نیز از دست خواهید داد. زندگی شاد محصول زندگی کردن در لحظه حال است که اگر از آن خوب استفاده بشود، تکیه گاه و ضریب اطمینانی برای داشتن آینده‌ای خوب و فوق‌العاده است. اشخاص فقط با آن چه که امروز انجام می‌دهند می‌توانند آینده خود را تحت تاثیر قرار دهند.
● اشخاص شاد برای آینده برنامه‌ریزی می‌کنند.
انسان‌های شاد می‌دانند باید تسلط داشتن بر زندگی را تمرین کنند و بر زندگی خود کنترل داشته باشند تا در برابر احساساتی مانند قربانی بودن یا بی‌دفاع بودن مقاوم باشند. برنامه‌ریزی در جهت درست انجام دادن کارها امری ضروری است. نه این که وقت خود را بر هر چیزی که توجه فرد را به خود جلب می‌کند، صرف کند. برای آن چه که برایتان مهم است، برنامه‌ریزی کنید و تصمیم بگیرید تا وقت پول انرژی و منابع محدود خود را برای آن صرف کنید.
نقل از aftab.ir
یک لحظه تفکر بهتر از 70 سال عبادت است.
#45
درسی از ادیسون :

[تصویر:  359zekg.jpg]


اديسون در سنین پيري پس از كشف لامپ، يكي از ثروتمندان آمريكا به شمار ميرفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمايشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگي بود هزينه مي كرد...
اين آزمايشگاه، بزرگترين عشق پيرمرد بود. هر روز اختراعي جديد در آن شكل مي گرفت تا آماده بهينه سازي و ورود به بازار شود.

در همين روزها بود كه نيمه هاي شب از اداره آتش نشاني به پسر اديسون اطلاع دادند، آزمايشگاه پدرش در آتش مي سوزد و حقيقتا كاري از دست كسي بر نمي آيد و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگيري از گسترش آتش به ساير ساختمانها است!
آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولي به اطلاع پيرمرد رسانده شود...

پسر با خود انديشيد كه احتمالا پيرمرد با شنيدن اين خبر سكته مي كند و لذا از بيدار كردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب ديد كه پيرمرد در مقابل ساختمان آزمايشگاه روي يك صندلي نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره مي كند!!!

پسر تصميم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او مي انديشيد كه پدر در بدترين شرايط عمرش بسر مي برد.

ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را ديد و با صداي بلند و سر شار از شادي گفت: پسر تو اينجايي؟ مي بيني چقدر زيباست؟!! رنگ آميزي شعله ها را مي بيني؟!! حيرت آور است!!!
من فكر مي كنم كه آن شعله هاي بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است! واي! خداي من، خيلي زيباست! كاش مادرت هم اينجا بود و اين منظره زيبا را مي ديد. كمتر كسي در طول عمرش امكان ديدن چنين منظره زيبايي را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟!!

پسر حيران و گيج جواب داد: پدر تمام زندگيت در آتش مي سوزد و تو از زيبايي رنگ شعله ها صحبت مي كني؟!!!!!!
چطور ميتواني؟! من تمام بدنم مي لرزد و تو خونسرد نشسته اي؟!

پدر گفت: پسرم از دست من و تو كه كاري بر نمي آيد. مامورين هم كه تمام تلاششان را مي كنند. در اين لحظه بهترين كار لذت بردن از منظره ايست كه ديگر تكرار نخواهد شد...!
در مورد آزمايشگاه و باز سازي يا نو سازي آن فردا فكر مي كنيم! الآن موقع اين كار نيست! به شعله هاي زيبا نگاه كن كه ديگر چنين امكاني را نخواهي داشت!!!

توماس آلوا اديسون سال بعد مجددا در آزمايشگاه جديدش مشغول كار بود و همان سال يكي از بزرگترين اختراع بشريت يعني ضبط صدا را تقديم جهانيان نمود. آري او گرامافون را درست يك سال پس از آن واقعه اختراع کرد...
روحش شاد 53

به نقل از :

myadytum.blogfa.com

Marshal-Modern-Group

قوانين جديد و مهم براي كانون ترك تدوين شده
و ضمن احترام نسبت به اعضاء محترم اين كار
به منظور جلوگيري از وقوع مشكلات احتمالي
انجام گرفته است  

براي ديدن قوانين كليك كنيد


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان