عزیز :.:.::. * اعلام وضعیت اولین بسته پاکی مسابقه #پاکی_رمضان * .::.:.


امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

معرفة النفس

#16


تعريف انسان به «حيوان ناطق» که در منطق گفته مي‌شود، تعريف کاملي براي انسان نيست، چون در اين تعريف نظر به ادراک و فهم انسان شده و مي‌خواهد بگويد انسان حيواني است که قدرت ادراک و فهم دارد. در حالي‌که شواهد قرآني و سيره‌ي اولياء الهي نشان مي‌دهد انسان مي‌تواند تا مقامي که مظهر نمايش جمال حضرت ربّ‌العالمين باشد، صعود کند.

قرآن مي‌فرمايد: «وَ عَلَّمَ آدَمَ الاَسمَاءَ كُلَّهَا» خداوند همه‌ي اسماء را به آدم آموخت و بعد هم او را مأمور کرد که؛ «يا آدَمُ! اَنْبِئْهُمْ بِاَسْمَائِهِمْ» اي آدم! از آن اسمائي كه به تو تعليم داديم ملائکه را آگاه کن و اسماء آن‌ها را به آن‌ها خبر بده. پس مي‌شود طوري زندگي کرد که زندگي ما در اين دنيا نمايش اسماء الهي باشد و شناخت نفس نظر به چنين مقامي دارد تا انسان جان خود را مجلاي همه‌ي اسماء الهي بنگرد و از اين طريق متوجه پروردگار خود شود.

اگر كسي توانست خود را از حجاب‌هايي که مانع نظر به حقيقت انسان است، آزاد کند با حقيقتي از خود آشنا مي‌شود که مقام تجلي همه‌ي اسماء الهي است و به اين معني گفته مي‌شود از خود شروع ‌كنيد، چون تمام حقايق عالَم در نزد خودتان است و بر اين اساس اميرالمؤمنين مي‌فرمايند: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ تَجَرَّدَ» هرکس خود را شناخت از همه‌ي علائق دنيايي مجرد و جدا مي‌شود. چون حقيقتِ همه‌چيز را در نزد خود مي‌يابد و قرآن را انعکاسي از همان اسماء مي‌بيند که بر جانش تجلي کرده


امام صادق در رابطه با تجلي اسماء الهي در قرآن فرمودند: «إنَّ اللهَ تَجَلَّي لِعِبادِهِ فِي کَلامِهِ وَلکِنْ لا يعْلَمُون(لا يبْصرون)» خداوند در کلامش براي بندگان تجلي نموده ولکن آن‌ها نمي‌دانند يا نمي‌بينند


حقيقت آن است که دين، قصه‌ي دانه‌دانه‌ي تارهاي وجود ماست، دين آمده‌است كه تمام تارهاي وجود ما را به ترنّم وادارد. انسان درواقع در دينداري، سمفونيِ كاملِ خودش را اجرا مي‌كند و بحث «معرفت نفس» انسان را متوجه اين حقيقت مي‌کند. به گفته‌ي مولوي:


تا ابد هر چه بُوَد او پيش پيش
درس كرد از علم الأسماء خويش‏

به همين جهت وقتي انسان از حجاب‌هايي که او را از خودش غافل کرده آزاد شود آنچه را پيامبران خدا برايش مي‌آورند تصديق مي‌کند. مولوي مي‌گويد:


خويش را صافى كن از اوصاف خود
تا ببينى ذات پاك صاف خود

بينى اندر دل علوم انبيا
بى‏كتاب و بى‏مُعيد و اوستا
خوشا باران و وصف بی مثالش
#17
صفحه 35 ادامه ..


پس مي توان گفت رابطه اي دو طرفي بين خودشناسي و فهم شريعت هست. زيرا از يک طرف «شريعت» مظهر و مذکّر اسماء الهي است و از طرف ديگر جان انسان محل تجلي اسماء الهي مي باشد.


و به همين جهت خداوند نام قرآن را ذکرٌ للعالمين گذاشت زيرا قرآن متذکر همان حقايقي است که در جان انسان هست. قرآن مي فرمايد:«لَقَدْ أَنزَلْنَا إِلَيْكُمْ كِتَابًا فِيهِ ذِكْرُكُمْ أَفَلَا تَعْقِلُونَ»ما کتابي را سوي شما نازل کرديم که در آن به ياد شما بوديم، آيا در آن تعقل نمي کنيد؟


کافي است انسان از طريق معرفت نفس به اين موضوع حساس شود تا به کمک دستورات شريعت الهي هر چه بيشتر به حقيقت خود دست يابد و دينداري را عين برگشتِ هرچه بيشتر به خويشتنِ خود بيابد.


شريعت الهي در همه ي ابعاد خود، مذكّر حقيقت درونيِ انسان است، تا با هرچه بيشتر قلبي کردن عقايد و اعمالي که دين مي فرمايد، انسان به فطرت خود نزديک شود و آنچه مانع ارتباط صحيح با خودِ راستين انسان ها است از ميان برود.


يک رابطه ي دوطرفي بين «خودشناسي» و «فهم شريعت» برقرار است که مي توان گفت رابطه اي است بين اجمال و تفصيل از يک حقيقت، چون انسان در فطرت خود به صورت اجمال همه ي اسماء را دارا است و قرآن که حامل همان اسماء الهي مي باشد، به عنوان «ذکر» متذکر همان اسماء مي شود تا انسان از اجمال به تفصيل آيد و جنبه هاي بالقوه ي خود را فعليت بخشد




و اين است معني اين که گفته مي شود يك رابطه ي دوطرفي بين «عمل به شريعت» و «خودشناسي» وجود دارد. مهم آن است كه از طريق «معرفت نفس»، منظر خود را به شريعت تصحيح كنيم تا انتظارات مان از آن، برآورده شود.
53  تا حالا مهمترین تجربه ام این بوده که  که هیچ روشی توی ترک گناهان  مثل همنشینی با دوستان خدا جواب سریع و قطعی و موندگار  نمیده !53
#18
تفکيک «خود» از «ناخود»:

روش معرفت نفس که به تعبير اميرالمؤمنين (ع) برترين حکمت محسوب مي شود روشي است که مي خواهد بدون حجابِ بدن و با نظر به ذات خود، با اسماء الهي مأنوس گردد به همين جهت مي توان گفت: «معرفت نفس» يا «خودآگاهي حضوري»، اولين قدم جهت تفکيک «خود» از «ناخود» است تا انسان «ناخود» را «خود» نپندارد، و اين بزرگ ترين بلايي است كه همواره بر بشر وارد شده و امروز اين بلا از هميشه بيشتر ظهور کرده به طوري كه بشرِ امروز تقريباً هيچ رابطه اي با خود ندارد، زيرا تماماً گرفتار ماهيات است در حالي که حقيقتِ انسان «وجود» اوست.

ذهن انسان هاي معمولي عموماً هستي را نمي فهمد، بيشتر چيستي را مي شناسد، حتي در مورد خدا هم به دنبال چيستي او هستند. کودکان از والدين خود از چيستي خدا مي پرسند،



وقتي به کودک خود بگويند: خدا هست. او مي گويد: بسيار خوب! خدا چيست؟ اگر بگويند: «عزيزم! خدا که چيستي ندارد» نمي تواند بدون چيستي به خدا نظر کند و او را به عنوان وجود مطلق بيابد، بالأخره مي پرسد اين که هست چيست؟ چون گرفتار آن است که هر چيزي که هست يک چيزي است، نمي تواند برسد به اين که مي شود يک موجود فقط «هست» باشد. آنجا که مولوي گفت: «وه چه بي رنگ و بي نشان که منم» نظر به هستِ خود دارد.

خداوند هستِِ مطلق است و انسان با نظر به «هستِِ» خود مي تواند متوجه هستِ مطلق يعني خدا بشود، در آن صورت است که متوجه مي شود اگر نظر به جنبه ي هستي مخلوقات نداشته باشيم که عين ربط به هستي مطلق هستند، با حقايق عالم ارتباط نداريم، با ماهيات و چيستي هاي اشياء سر و کار داريم. انصافاً آيا «ميز» به خودي خود يک واقعيت است؟ يا در ميز وجود ماده به صورت چوب در آمده و با شکلي که ما به آن چوب ها داده ايم ميز درست شده، ولي در واقعيت جز همان وجود مادي چوب ها چيز ديگري نيست؟

«ميز بودن» يک واقعيت خارج از ذهن ما نيست،



ذهن ما اين نوع شکلي را که به چوب ها داده ايم


به عنوان ميز مي شناسد


و از ساير چوب ها متمايز مي داند.




اگر يک قدم جلوتر بياييد ملاحظه مي کنيد که چوب و سنگ و آب، چيزي جز وجودي نيست که در مرتبه ي ماده قرار گرفته و حقيقتاً آنچه واقعيت دارد وجود است به صورت چوب و سنگ و آب، يعني تنها وجود در ميان است منتها به صورت چوب و سنگ و آب.

انسان طبق عادت ذهني اش مي گويد «آب هست»، به اين صورت که براي آب اصالت قائل است و بودن و هستي را به آن نسبت مي دهد ولي با دقت بيشتر متوجه مي شود «وجود» و يا «هستي» به صورت چوب و آب و سنگ در آمده.


با اين توصيفات آيا ما در خارج، چوب و آب داريم كه «هست» شده اند يا «هست»ي داريم كه به شكل چوب و آب درآمده ؟
آنچه «واقعيت» دارد همان هستي است كه واقعيت دارد با صورت هاي مختلف که:گاه ليلي و گهي مجنون شودگاه كوه قاف و گه عنقا شود



يك «هست» است به جلوه هاي مختلف، يک جا به شكل «آب» درمي آيد، يك جا به شكل «ملائكه».



53  تا حالا مهمترین تجربه ام این بوده که  که هیچ روشی توی ترک گناهان  مثل همنشینی با دوستان خدا جواب سریع و قطعی و موندگار  نمیده !53
#19
(1391 بهمن 25، 13:59)یکی از بچه های کانون : نوشته است:
سلام


منظور همون دمیدن روح خدا برای هست شدن هست؟


یعنی همه چیز جلوه هایی از خداست؟


چرا من اینطور متن ها رو متوجه نمیشم آخه![تصویر:  2.gif]




سلام ،



نه ، دمیدن روح معنی نزول رو میده . یعنی ما از عالم روح به خدا وصلیم . یه عالم بالای بالا داریم اون ذات خداست ، فقط خداست ، بقیه چیز ها تجلیات خدا هستند ، وقتی خدا از ذات خودش تجلی کرد ، شد عالم روح و ملکوت و عقل و مثال و طبیعت ، یعنی هست خدا توی 4 تا عالم تجلی کرد . یعنی مثلا نور چراغ قوه رو در نظر بگیر که وقتی روشن میشه ، از سر چراغ تا اطرافش رو نور میده و نور جلوتر به چراغ شدید تر هست حالا اگه این رو به 4 قسمت تقسیم کنی ، 4 قسمت متفاوت از نظر شدت نور داریم ، حالا کنترل تمام این نور ها با هم چظوری راحت تره ؟ یا انجام میشه ، با تکون دادن و کنترل خود چراغ نه نور ها ، یعنی شما یه تکون کوچیک که بدی نور کلی جابه جا میشه ، خوب پس "سبحان الذی بیده ملکوت کل شیء " توی سوره یس ، این معنی میده یعنی ، خدا رو بگیر نور مطلق که وقتی به 4 تا عالم تابیده میشه 4 تا رنگ و جلوه ی مختلف میگیره ، به این نحوه تابیدن از شدید به قوی میگن نزول . نزول نور ، حالا دمیدن خدا به روح یعنی ، ذات خدا از عالم روح توی ما متجلی شده و از عالم روح رفته عالم عقل و از عالم عقل به خیال بعد ذهن ما و بعد جسم ما .


متجلی خودش وجودی از خودش نداره یعنی عکسه ، مثل رابطه عکس شما توی آینه با آینه ، آیا عکس شما یا تصویر شما توی آینه خود شما هستین ؟


نه شما نیستین ، شما هیچ وقت عکستون یا انعکاس نور ها توی آینه نیستین ، بنابر این تجلیات خدا هیچ وقت خود خدا نیستن .


آیا تصویر شما واقعا وجود داره ؟ یا عکس شما از خودش وجودی داره ؟ نه بلکه وجودشون از شماست ، همینطور معنی تجلی هم همینه یعنی در واقع خود ما که تجلی خدا هستیم ، عکس خدا و تجلی خدا هستیم ، و وجود نداریم !!


با این تفاوت که ذات خدا هیچ وقت عکس نداره و یا قابل دیدن نیست ، و هیچ وقت نمیشه شناخت ، چیز هایی هم که میبینیم ، یعنی همه آفریده ها در واقع همون عکس هایی هستن که ما توی ذهنمون از دیدن به ذات خدا میسازه ، یعنی شما همیشه مقابل ذات خدا و نور مطلق هستین منتها بسته به دید و عینک وجودیتون یه چیز هایی میبینین و عکس هایی و تجلیاتی میبینین ، این ها ناشی از خود شماست ،


اگه حقیقی تر و پاک تر باشین ، اشیاء رو ملکوتی تر و نورانی تر میبینین ، و اگه فانی فی الله بشین و به مقام فنا برسین ، فقط ذات رو درک میکنین و اشیاء رو دیگه نمیبیین ، و اگه به بقا فی الله برسین هم ذات و هم تجلیات رو باهم درک میکنین ، عارف کامل و امام اینطوریند .




نور همون وجود خداست یا همون عالم ذات ، یه نور بیشتر نیست و اون نوره خداست (مثال نور میزنم از جنبه وجود خدا ) حالا ما یه سری تجلی هستیم که وقتی می خواییم به این نور نگاه کنیم ، اون رو رنگی یا متفاوت از اصلش میبینیم .


همینطور هر گز نمی تونیم خود این نور مطلق رو ببینیم


بلکه بسته به عینک وجودمون و میزان ظرفیت و توانیایمون وقتی به این نور مطلق نگاه میکنیم یه چیز هایی میفهمیم .


اگه این جهانیم عینکمون جسمه ، و همه چیز ها رو مادی میبینیم ، بعد که میریم عالم بالاتر ، یعنی پس از مرگ چون ظرفیت و رشدمون زیاد میشه ، عالم بالاتر یعنی مثال و برزخ رو میبینیم ، چون اونجا هم سنخ اون عالم میشیم ، چون رشد داریم


و بالاتر هی میریم جلو و کاملتر میشیم تا روز قیامت بشه . روز قیامت عالم های بالاست .
........
........
....


برای درک بهتر باید به رابطه عکس خودتون با خودتون فکر کنین ، هرگز کسی که عکس شما رو میبینه هیچ وقت نمی فهمه چه حس و حالاتی دارین به چی فکر میکنین ، پرونده اعمالتون چیه و ... پس این عکس یه دید محدود از شماست و ناشی از نقص دوربین هست .


لااله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین
هم یعنی این ، یعنی خدایا تو بالاتر از فکر من هستی این نقص ها حتی توی فکر کردن به یکتایی تو ناشی از نقص من میشه .





.
سبحان الله عما یصفون :
بعد هم اینهایی که میگیم در مورد تجلیات خدا و خلقش هستند ، و هرچی در باره ذات خدا بگیم اشتباه گفتیم . این ذات خداست که ما باش می گیم ! و میشناسیم ، چطور با شناختنی ها بخوایم ذات خدا رو بگیم .

4fvfcja پس فکر نکنین من درباره خدا دارم میگم ، خدا چیزیه که دلیل اسمشه ، یعنی حتی "دلیل " از اسمای خداست . و "دلیل " از خدا شناخته میشه نه برعکس که خدا بخواد با دلیل شناخته بشه .

.
.


یعنی از دلالت ! و نور دلیل بون خداست که یه چیزی میشه دلیل برای چیز دیگه ای .

یعنی دلیل از اسمای خداست .

میدونم خوب میفهمین یا نه 17

.
53  تا حالا مهمترین تجربه ام این بوده که  که هیچ روشی توی ترک گناهان  مثل همنشینی با دوستان خدا جواب سریع و قطعی و موندگار  نمیده !53
#20
به نظرم این جمله ی کلیدی ه برای ادامه ی بحث


روش معرفت نفس روشي است که مي خواهد بدون حجابِ بدن و با نظر به ذات خود، با اسماء الهي مأنوس گردد .


باران نوشت: و منظور از اینکه با شناخت خود به خدا میرسیم همینه (من همیشه توی درک دقیق این جمله مشکل داشتم)




ادامه ...

وقتي گفته مي‌شود بشرِ امروز رابطه‌اي با خود ندارد، چون «هستِ»ِ خود را نمي‌شناسد، به اين دليل است که اصالت را به چيستي‌ها مي‌دهد و نه به «وجود» و نمي‌تواند متوجه حقيقت خود شود که چيزي است فوق بدن و نسبت‌هاي او با پديده‌هاي پيرامون‌اش.

بدن شما «زن» يا «مرد» است ولي حقيقت شما فقط هست، آري يا «هست»ي هستيد كه «تن»تان به شكل زن است و يا «هست»ي هستيد که «تن»تان به شکل مرد است.
وقتي متوجه شديد حقيقت شما غير از اين نسبت‌ها است قضيه خيلي فرق مي‌كند، در آن صورت تهراني يا اصفهاني‌بودن و فرزند فلاني بودن همه مربوط به تن شما مي‌شود و اين‌ها چيستي شما را مي‌سازند و حقيقت شما فقط «هست»، منتها وجودي نازل شده از وجود مطلق. ما بايد هست خودمان را آن طوري پيدا کنيم که باز به دنبال چيستي‌اش نگرديم.



بيشترين بهره‌اي که بايد از معرفت نفس ببريم همين است که بتوانيم از هست خود متوجه هستِ خدا شويم.



7- معرفت به حقيقت جامع


معرفت نفس، معرفتي است جهت‌دار كه به شناختِ حقيقتِ جامعِ واحدي به نام «نفس مجرد انساني» منجر مي‌شود و راه رسيدن به «حقيقتِ جامع اَحدي» يعني خداوند را باز مي‌كند.

ولي بايد متوجه بود اين معرفت، غير از علومي است كه با «جمع اطلاعات» به‌دست مي‌آيند.
در «علوم رسمي» انسان اطلاعات زيادي کسب مي‌کند ولي از حقيقت خود و حقيقت عالَم غافل است و در واقع از همه چيز غافل است و در همين رابطه اميرالمؤمنين مي‌فرمايند: «كَيْفَ يَعْرِفُ غَيْرَهُ مَنْ يَجْهَلُ نَفْسَه» چگونه انسان مي‌تواند غير خود را بشناسد در حالي‌كه به خودش جاهل است؟!
چون وقتي انسان حقيقت خود را نشناخت و رابطه‌ي وجودي با خود برقرار نکرد با هيچ چيزِ ديگري نمي‌تواند رابطه‌ي وجودي برقرار کند تا به حقيقت آن‌چيز پي ببرد. به همين جهت امامان بر معرفت نفس تأکيد مي‌کنند چون در آن صورت انسان‌ها در دعوت قرآن به سير در آفاق موفق مي‌شوند و مي‌توانند به ملکوت آسمان و زمين نظر کنند.
وقتي انسان از طريق «معرفت نفس» وارد رابطه‌ي حضوري با اسماء الهي شد که منشأ همه‌ي مخلوقات‌اند مي‌تواند مخلوقات را درست ببيند و در آن صورت احساس يك نحوه نزديكي با كلمات معصومين را در خود مي‌يابد.



خوشا باران و وصف بی مثالش
#21
- حقيقتي غير قابل شك:


عرض شد مباحث معرفت نفس کمک مي کند تا انسان طوري خود را بنگرد که در واقع حقيقت «خود» را ببيند و متوجه شود مرد يا زن بودن و مدرک و ثروتش، به حقيقت انساني اش ربطي ندارد، خودش فقط خودش است.

بسيار پيش آمده که انسان ها خود را گم کرده اند ولي نمي دانند و در همين رابطه علي(ع) مي فرمايند: «عَجِبْتُ لِمَنْ يَنْشُدُ ضَالَّتَهُ وَ قَدْ أَضَلَّ نَفْسَهُ فَلَا يَطْلُبُهَا» در تعجبم از كسى كه طلب مي کند گم شده ي خود را و حال آن كه نفس خود را گم كرده و آن را طلب نمى‏كند. پس از يک طرف خود را گم کرده و نمي داند خودش خودش است و نه چيز ديگر، از طرفي ديگر خود را در شخصيتي غير از خودش جستجو مي کند.

 تجربه اي که دکارت مطرح مي کند از اين جهت مفيد است، او براي روشن کردن موضوعِ يقين انسان نسبت به خودش، بابي را با دانشجويانش باز مي کند که آيا مي توانيد به خودتان شک کنيد؟ از كجا معلوم كه همين حالا كه فكر مي كنيد اين جا نشسته ايد، واقعيت نداشته باشد و صرفاً يک خيال باشد، مثل خيالاتي که در خواب داريد و چون بيدار مي شويد مي فهميد همه ي آن ها خيال بوده و هيچ واقعيت خارجي نداشته است، همين طور که برايتان پيش آمده خواب ديده ايد سر کلاس هستيد و فردا صبح بيدار شده ايد و متوجه شده ايد تماماً خواب بوده، از کجا هيمن حالا هم که سر کلاس هستيد از همان نوع است.

دکارت مي خواست نتيجه بگيرد اگر تا اين جا هم نسبت به اطراف خود شک کنيد باز در يک چيز شک نداريد و آن اين که کسي هست که شک مي کند و نمي توان به وجود آن شک کرد و جمله ي معروف خود را نتيجه گرفت که «من شک مي کنم پس هستم» ولي يکي از دانشجويان در اين بحث طوري خود را گم کرد که مانده بود پس او کيست؟! و همين طور در فکر فرو رفت که پس من کي ام، اگر من کسي نيستم که اينجا نشسته ام و ممکن است نشستن من اين جا خيالي و غير واقعي باشد، پس من کي ام؟ همين طور فکر مي کرد، فردا در حالي که سراسر شب را فکر کرده و نخوابيده بود، خدمت استاد آمد و پرسيد: «استاد! ببخشيد، من كي ام؟»

دکارت در جواب او گفت: تو آن کسي هستي كه مي پرسد «من كي ام؟» گفت: «استاد! از كجا معلوم كه همين هم خيالات نباشد؟!» استاد جواب داد: «عزيزم! آن كه تصور مي كند كه همه ي اين ها خيالات است، او همان تويي»

استاد اين را گفت و رفت و باز دانشجو فکر کرد من کي ام؟ و براي دومين بار سراسر شب را بيدار ماند که من کي ام؟ فردا آمد خدمت استاد و گفت: استاد! ببخشيد، من دو شب است به خواب نرفته ام، همين که مي خواهم بخوابم از خود مي پرسم: من کي ام که مي خواهد بخوابد؟ و استاد با کمال دقت و متانت مثل قبل، دقيق ترين جواب را به او داد که «عزيزم تو هماني که مي گويي من کي ام؟» و اين سؤال و جواب سه روز تکرار شد و باز استاد جواب استادانه خود را داد تا روشن کند هر اندازه هم که انسان نسبت به همه چيز شک کند، باز او همان کسي است که به همه چيز شک مي کند و در اين يقين دارد که کسي است که به همه چيز شک دارد،

زيرا يک وجه يقيني که همان وجه پايدار انسان است با هرکسي هست. با اين همه انسان ها بعضي مواقع از جهتي ديگر خود را گم مي کنند و به اصل اصيل خود نظر ندارند تا آن را به کمال لازم برسانند، اين هماني است که در بعضي روايات تحت عنوان جهل به نفس ياد مي شود و امام الموحدين در مورد آن مي فرمايند:

 «مَنْ لَمْ يَعْرِفْ نَفْسَهُ بَعُدَ عَنْ سَبِيلِ النَّجَاةِ وَ خَبَطَ فِي الضَّلَالِ وَ الْجَهَالات‏»

هركس نفس خود را نشناسد و به آن جاهل باشد از راه رستگارى دور مي افتد و خود را در گمراهى و ناداني ها مي اندازد.


 حساسيت مسئله از آن جهت است که انسان در عين آن که ممکن است خود را گم کند و به استعدادهاي نفس خود جاهل شود، همواره با حقيقت خود همراه است و به وجود آن حقيقت نمي تواند شک کند. نفس ناطقه را «يقين داني» گفته اند به اين معني که اگر به همه چيز شک کنيد به يک چيز نمي توانيد شک کنيد و آن اين که خودتان در هر حال خودتان هستيد.


.




.
.
53  تا حالا مهمترین تجربه ام این بوده که  که هیچ روشی توی ترک گناهان  مثل همنشینی با دوستان خدا جواب سریع و قطعی و موندگار  نمیده !53
#22
وقتي روشن شد معرفت نفس علمي است كه با «نظر كردن» به معلومِ حضوري و وجودي، براي انسان حاصل مي شود و نه با فكركردن نسبت به نفس خود،متوجه مي شويم:
 فرق زيادي است بين «نگاه كردن» به حقيقتِ چيزي و «خبردار شدن» از مفهوم آن،

زيرا در نگاه اول با «وجود» روبه روئيد با همه ي تجلياتي که دارد ولي در نگاه دوم به ماهيات پديده ها علم داريد که منقطع از بقيه ي چيزها، چيستي شيئ را معرفي مي کنند.

همچنان كه فرق زيادي است بين ديدن كثرت ها در آيينه ي وحدت و بين سرگرداني در مجموعه ي كثرت ها، بدون آن که کثرات را در يك وحدت حقيقيِ معنوي در مرتبه ي بالاتر بنگريم.

9- معرفت نفس؛ مقدمه ي معرفت به توحيد
توحيد، در عوالم و ساحات هستي عبارت است از:

الف: «توحيد عالَم ماده» كه حکايت از جنبه ي وحداني عالم ماده در داشتن ذاتي متحوّل دارد و بحث «حركت جوهري» از آن جنبه ي توحيدي خبر مي دهد و لذا همه ي کثرت ها به آن جنبه ي وحداني يعني عين حرکت، رجوع دارد و اين کثرت ها صورت هاي مختلف جوهر عالم ماده هستند که عين حرکت است.

ب: «توحيد انسان» كه روشن مي كند همه ي قوا و حركات انسان ريشه در نفس جامع و مجرد او دارد و بحث معرفت نفس حكايت گر آن است.

ج: «توحيد عالم هستي» كه روشن مي كند وجود و تدبير عالَم و آدم، در گرو ذات واحد اَحدي يعني حضرت «الله» است.تا انسان معني توحيد حضوري و وجودي را با نظر به نفسِ مجرد خود نشناسد، نمي تواند بفهمد چگونه بايد به دنبال توحيد عالم هستي بگردد؟ و نمي تواند حضور يگانه ي خداوند را در عالم بيابد، حتي معني ديدن خدا را هم نمي فهمد تا در «عالَم كبير» به تماشاي حضرت حق بنشيند و خود را نيز در اين عالم در آغوش خدا بيابد.

انسان با دانايي به خدايِ مفهومي، نمي تواند از کثرات بي پايان عالَم ماده عبور کند و به خداشناسي واقعي که منجر به اُنس با حضرت حق مي شود برسد. در حالي که اگر از طريق معرفت نفس متوجه نحوه ي وجود و حضور مجردات در عالم گردد معني حضور خداوند و توحيدِ حضرت حق در عالم را درک مي کند و مي فهمد چگونه بايد بنگرد تا بيابد.

وقتي انسان نتوانست خود را بشناسد و نحوه ي حضور خود در عالم را درک کند از انحرافاتي که در درون او ايجاد مي شود و او را از اُنس با حقايقِ معنوي محروم مي کند بي خبر خواهد بود و گرفتار فهمِ ناقصي از حقيقت مي شود. از اين جهت است که بعضي از روايات مربوط به معرفت نفس، نظر به شناخت عيوب نفس دارد و در آن ها تأکيد مي شود خود را بشناسيد تا در دفع رذائل و جذب فضائل به مجاهده برخيزيد. در همين راستا حضرت علي (ع) مي فرمايند: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ جَاهَدَه» و « مَنْ جَهِلَ نَفْسَهُ أَهْمَلَهَا» هرکس خود را بشناسد در مسير تعالي خود تلاش مي کند و هرکس نسبت به خود و استعدادهاي روحاني خود جاهل باشد، خود را رها مي کند و در جهت تعالي خود تلاش نمي کند. البته نظر به نفس ناطقه از اين منظر مربوط به علم اخلاق و عرفان عملي است، در اين مباحث سعي ما شناخت نفس است از جهت وجودي و رواياتي متکفل اين بحث است که مي فرمايند: هرکس خود را نشناخت به هر چيزي جاهل است.

.
53  تا حالا مهمترین تجربه ام این بوده که  که هیچ روشی توی ترک گناهان  مثل همنشینی با دوستان خدا جواب سریع و قطعی و موندگار  نمیده !53
#23
4fvfcja 

خوب از اینجا مطالب یکم عجیب غریب و جالب میشه ، اول از خواب شروع میکنیم : این رو بگم که هیچ کتابی بهتر از این کتاب ندیدم که معرفة النفس رو آدم ساده و عالی بفهمه  . 


حقيقتِ انسان؛ ماوراء بدن:



معرفت نفس؛ معرفتي تجربي :


اگر بخواهيم با تمام وجود احساس کنيم که ما اين «تن» نيستيم و «تن»ِ ما در حقيقت ما هيچ دخالتي ندارد، بايد بتوانيم اين موضوع را طوري احساس کنيم که مثل ساير امور تجربي برايمان تجربه شود، بر همين اساس بايد عرض کنم روش ما در اين بحث تا آخر يك روش «تجربي» است و نه روش استدلالي و انتزاعي، منتها در روش تجربي، يك وقت موضوعِ مورد تجربه، پديده اي مادي است و يك وقت موضوعِ مورد تجربه، پديده اي غير مادي است.
در روش تجربي وقتي موضوعِ مورد تجربه مجرد باشد عملاً وجودِ معلوم نزد عالم حاضر است که به آن علم حضوري مي گويند، پس با اين تعريف تمام علوم حضوري در سلک تجربه، آن هم تجربه درونی قرار مي گيرند. اين كه گفته مي شود در روش هاي عرفاني عقايد انسان يقيني مي شود به جهت آن است که موضوعات در روش عرفاني به صورت علم حضوري، مورد توجه قرار مي گيرند. چون عارفْ نمی خواهد فقط با فكرش از «عالم غيب» آگاهي پيدا كند، او تلاش مي کند از طريق قلبش با حقايق مأنوس شود و آن ها را تجربه کند.
يکي از برکات معرفت نفس اين است که انسان معني «لقاءالله» را كه مطلوب اولياء الهي است و يک عمل تجربي است، مي فهمد و چنانچه انسان ها معناي لقاء الهي را متوجه شدند راه رجوع به حق برايشان پيدا مي شود. هرچند موضوع طوري است که تا راهرو راه را طي نكند نتيجه نمي گيرد.در علوم تجربي قاعده اين است كه ما با موضوعِ مورد تجربه ارتباط مستقيم پيدا كنيم و براي اين کار بايد موانعِ ارتباط با موضوع را برطرف نماييم. مثل وقتي که مي خواهيم تجربه کنيم آب در چند درجه به جوش مي آيد، چيزهايي را که مانع ارتباط ما با آبِ خالص مي شود از محيطِ آزمايش خارج مي کنيم و لذا آبي را انتخاب مي کنيم که گچ و نمک نداشته باشد و آب مقطر باشد، آن هم در محلي که فشار هوا در حدّ فشار سطح دريا باشد، تا فشار زياد مانع ظهور خاصيت اصلي آب نگردد.
در موضوع معرفت نفس نيز بايد همين قواعد رعايت شود يعني اگر خواستيم خودمان را درست تجربه كنيم، بايد شرايطي را به وجود بياوريم كه «خود»مان در آن شرايط، خالص از هر مانعي مورد تجربه قرار گيرد. اينجاست كه عالمان به نفس ناطقه تجربه ي انسان در خواب را پيش مي كشند،


زيرا در آن حالت نفس انسان بدون بدن در صحنه است. البته اگر بتوانيم خود را در «مرگ» تجربه کنيم بسيار بهتر است، ولي در بحثي كه ما داريم «مرگ» و «خواب» چندان فرق نمي كنند. 


خواب، شرايطي است كه انسان بدون بدن با خودش روبه رو است و مي تواند خود را به خوبي تجربه کند و در نتيجه متوجه مي شود خودِ او بدون همراه داشتن «تن»، باز خودِ اوست.
53  تا حالا مهمترین تجربه ام این بوده که  که هیچ روشی توی ترک گناهان  مثل همنشینی با دوستان خدا جواب سریع و قطعی و موندگار  نمیده !53
#24
عرض شد براي شناخت خود، مرگ بهتر از خواب است، چون همان طور كه بعداً روشن مي شود، در مرگ علاوه بر اين که انسان بدون بدن است، هيچ گونه تعلقي هم نسبت به بدن خود ندارد و به همين جهت در درکِ خود به صورتي خالص، بهترين حالت را دارد و انسان در آن شرايط براي خود زلال تر است! ولي با اين همه در خواب هم تمام شرايطِ جدايي از بدن در ميان است مگر اين که نفسِ انسان هنوز تعلق به بدن را در خود دارد و به همين اندازه بايد متوجه بود که در تجربه ي خود نقش اين تعلق ناديده گرفته نشود. در هر حال مي توانيم خود را در خواب نيز تجربه کنيم آن هم بدون بدن و متوجه شويم بدن هيچ نقشي در حقيقت انسان ندارد.

نکته ي اول: انسان يك «تن» دارد و يك «من». كه حقيقت او همان «من يا نفس» اوست، و همه ي ادراكات، مخصوص و مربوط به نفس است.نکته ي اول متذکر اين مطلب است که انسان بدون هيچ برهان و استدلالي، خود را حس مي كند و دست و پايش را عين خود نمي داند، به خصوص اين مسأله در خواب روشن تر و محسوس تر است؛ زيرا ما در خواب هنگامي كه بدن مان در رختخواب است، خود را در همان جايي كه خواب مي بينيم مي يابيم و نه در رختخواب. مثلاً خواب مي بينيم كه در باغي هستيم و واقعاً هم خود را در آن باغ احساس مي کنيم و حس نمي كنيم خودمان همان گوشت و استخوان ها هستيم كه در رختخواب است. يا وقتي كه خواب مي بينيم در خيابان، ماشيني مي خواهد ما را زير بگيرد، خود را در وسط خيابان حس مي كنيم. خواب مي بينيد داريد از اين طرف خيابان به آن طرف خيابان مي رويد، يك مرتبه يك ماشين پيدا شد که شما را زير بگيرد، مي پريد داخل پياده رو. از ترس اين كه نزديك بود ماشين به شما بزند و بميريد، بيدار مي شويد و خوشحال که الحمدلله نمرده ام. حال چند سؤال برايتان هست: اول اين که چه کسي در خيابان بود؟ عنايت بفرمائيد با توجه به تجربي بودن روش ما قرار شد كه از هيچ فکري غير از احساس خودتان كمك نگيريم. چون احساس خودمان بديهي ترين پديده ي مورد توجه ما است پس نبايد جز از خودمان از چيز ديگري کمک بگيريم. از خودتان بپرسيد؛ آن كسي كه خواب ديد در خيابان است و بعد پريد داخل پياده رو و سپس بيدار شد و خود را در رختخواب يافت، چه کسي بود؟ وقتی از خواب بيدار مي شويد، چه احساسي داريد؟ آيا احساس تان جز اين است كه: خواب ديديد خودتان در خيابان بوديد و براي همين هم ترسيديد؟ در حال حاضر چه احساسي نسبت به خود داريد؟ آيا همين احساسي که در حال حاضر از خودتان داريد همين احساس را نسبت به خودتان در خيابان موقعي که خواب مي ديديد، نداشتيد؟
53  تا حالا مهمترین تجربه ام این بوده که  که هیچ روشی توی ترک گناهان  مثل همنشینی با دوستان خدا جواب سریع و قطعی و موندگار  نمیده !53
#25

سلام
با ادامه ی کتاب معرفت النفس در خدمت شما عزیزان هستیم.Khansariha (8)


توجه داشته باشيد با ذهنياتي كه به خودتان تحميل كرده ايد موضوع را در حجاب نبريد .درست به خودتان توجه كنيد كه در حال حاضر چه احسا سي نسبت به خود داريد؟ احساس تان جز اين است كه در حال حاضر در مكاني كه قرار گرفته ايد، هستيد و هيچ دليلي نداريد كه اين احساس را نفي كنيد؟ مثلاً وقتي سر كلاس هستيد كاملاً احساس مي كنيد خودتان سر كلاس هستيد و وقتي كه از كلاس بيرون رفتيد به رفيق تان مي گوييد: خودم سر كلاس بودم، خودم به سخنان معلم گوش دادم و سپس خودم بيرون آمدم، هنگام خواب ديدن هم همين طور است. فردا صبح كه براي رفيق تان از خواب ديشب تعري ف مي كنيد، چ ه مي گوييد و فعلاً چه احساسي نسبت به هنگامي كه خواب مي ديديد در خيابان هستيد، از خودتان داريد؟ مي گوييد : خواب ديدم كه خودم در خيابان بودم. آيا جز اين است كه مي گوييد: خواب ديدم كه نزديك بود ماشين به من بزند ؟ و درست همان احساسي را كه وقتي در سر كلاس بوديد، نسبت به خودتان داشتيد، همان احساس را وقتي كه در خواب در خيابان بوديد، نسبت به خودتان داريد و اي ن مي رساند كه واقعاً خودتان همان هستيد كه در خواب در خيابان بود، بدون آن كه بدن گوشتي تان همراهتان باشد.

آن بدني كه در رختخواب بود مسلّم خودِ شما نبود هر چند شديداً به بدن خود تعلق داريد و وقتي بيدار شديد و ديديد خطري براي بدن تان پيش نيامده خوشحال شديد و لي آيا مي توان گفت: بدنتان مقداري از شماست؟ مي توانيد احساس كنيد مقداري از منِ شما در خيابان بود؟ يا احساس مي كنيد همه ي خود تان در خيابان بود و كاملاً خودتان را در خيابان يافتيد؟ بر اين اساس مي توان نتيجه گرفت كه تنِ انسان هيچ نقشي در حقيقت او ندارد و تمام اً هركس خود را بدون بدن مي تواند احساس كند.


ما نمي‌خواهيم نتيجه بگيريم بدن از آن جهت که ابزار تناست در ادراكاتي كه انسان دارد نقشي ندارد. بلکه حرف ما اين است که تن انسان در حقيقتِ انسان دخالت ندارد و شما بدون بدن، خودتان، خودتان هستيد. همين‌طور که مي‌توانيم بگوئيم درجه حرارتِ آب نقشي در حقيقت آب ندارد، چون حقيقت آب «تر»ي است، حال سي درجه حرارت داشته ‌باشد يا بيست درجه، در حقيقتِ تريِ آب تفاوتي حاصل نمي‌شود. 


درراستاي آن‌که تنِ انسان، ابزار نفس انسان است مي‌گوييم: بالاخره اين دست، دست من و اين پا، پاي من است و آن‌ها را به «منِ» خود نسبت مي‌دهيم. اما اگر دست‌تان قطع شد، هيچ‌وقت احساس ‌نمي‌كنيد يك كمي از «مَن» شما كم شد، پس به‌ راحتی مي‌توان نتيجه گرفت که اين‌ها ابزارهايي هستند در اختيار نفس ولي هيچ نقشي در اين كه من خودم را دست و پاهايم بدانم ندارند و بدون دست و پا، من خودم خودم هستم. در همين راستا اگر همه‌ي تن انسان هم از نفس او جدا شود هيچ چيزي از حقيقت انسان کاسته نمي‌گردد و ابداً انسان احساس نمي‌كند از نفس او چيزي كم شده است. بعداً روشن مي‌شود که وقتي آدمي مي‌ميرد مي‌بيند كه مي‌ميرد و حقيقت خود را در عالمي ديگر به خوبي احساس مي‌کند و چيزهايي كه با اين چشم در اين دنيا نمي‌ديد آنجا مي‌بيند.

[تصویر:  1447249j4mdz57p7l.gif]
#26
ادراكات، مخصوص «من» است، نه «تن»



پس از اين‌که روشن شد اعضاء بدن ابزارهايي است در اختيار نفس ناطقه يا «منِ» انسان، نبايد نقش اين ابزارها را بيش از آنچه هستند دانست. آيا احساس شما آن است که چشم شما مي‌بيند يا شما با چشمتان مي‌بينيد؟ مي‌خواهيم بگوييم تمام ادراكات، مثل شنيدن و ديدن و فکرکردن همه مربوط به نفسِ انسان است و از آن جايي که «تن»ِ انسان «ابزار» نفس است،تمام اعضاءِ آن مثل چشم و گوش و مغز، ابزار نفس مي‌باشند و در واقع «من» با چشمم مي‌بينم و اين طور نيست كه چشم در اصل رؤيت من نقش داشته‌ باشد. 


چشم مثل تلسكوپ است؛ كه من به وسيله‌ي آن ستاره‌ها را رصد مي‌کنم، همان‌طور که
تلسکوپ در ديدن ستاره نقش ابزار را دارد، چشم هم در ديدن اشياء همين نقش را داراست‌.



وقتي گفته مي‌شود همه‌ي ادراكات مخصوص نفس است؛ بهاين معنا است که بينايي و شنوايي مخصوص نفس‌اند منتها انسان در عالم ماده با ابزاري به نام گوش مي‌شنود و با ابزاري به نام چشم مي‌بيند ولي در عالم برزخ، ديگرمحدود به اين اعضاء نيست چون ذات خودش بينا و شنوا است. ملاحظه كرده‌ايد كه درهنگام خواب‌ديدن، در عالم خواب، هم چشم داريد و مي‌بينيد و هم گوش داريد و مي‌شنويد در حالي‌که چشم و گوشِ بدن در رختخواب است و نه چيزي مي‌بيند و نه چيزي مي‌شنود. به گفته‌ي مولوي:


مرد خفته ،روح او چون آفتاب ...وز فلک تابان و تن در جامه خواب

عرض شد در روش معرفت نفس -چون قصد ما اين است که با حقايق مأنوس شويم- سعي مي‌شود موضوعات مطرح‌شده را به تجربيات خودارجاع دهيم و به همين جهت بحث را بيشتر با مثال جلو مي‌بريم. شايد برايتان پيش آمده باشد که سر كلاس نشسته‌ايد و داريد به سخنان استاد گوش مي‌دهيد و در حال ديدن او هستيد، يك‌مرتبه مي‌رويد در عالم «رؤيا و خيال» و در تصوراتي که قبلاً برايتان واقع شده فرو مي‌رويد، اگردر اين حال استاد سخني بگويد که همه بخندند، شما با شنيدن صداي خنده‌ي سايرين به خود مي‌آييد و مي‌پرسيد چه گفت؟ معلوم است که شما حرف استاد را نشنيده‌ايد در حالي که از نظر فيزيولوژي شنيدن، مكانيسم شنيدن که عبارت است از انتقال امواج صوت به گوش و ارتعاشات گوش مياني و انتقال تحريکات عصبي به گوش داخلي، انجام شد ولي عمل شنيدن که يکي از ادراکات و مربوط به نفس انسان است انجام نگرفت. چون وقتي به عالم رؤيا رفتيد نفس انسان که بايد به کمک گوش، کلمات استاد را مي‌شنيد در صحنه نبود. نشنيدن سخن استاد به جهت اين نبود كه مكانيسم شنيدن انجام نشده بلکه به جهت آن بودکه آن كسي كه از اين ابزار استفاده مي‌كرد در صحنه حاضر نبود.

 يا وقتي در كلاسِ درس،چشمِ شما به معلم است ولي نفسِ ناطقه‌ي شما به جايي غير از كلاس و معلم توجه و نظر دارد - در عين اين كه عمل بيناييِ چشم با تطابق عدسي وانعكاس تصويرِ معلم بر روي لكه زرد شبكيه انجام مي‌گيرد-اگر معلم حرکتي انجام دهد که همه‌ي حاضران بخندند، تازه شما به خود مي‌آييد و از بقيه مي‌پرسيد: «معلم چه كرد؟!» چون نفس شما به آن صحنه نظر نداشت و به عبارت دقيق‌تر در جاي ديگري حاضر
بود، اين چشم با اين‌كه به سوي معلم بود، ولي نديد.
 
يعني درواقع «منِ» انسان است كه با چشم مي‌بيند، نه اين كه «چشم» به خوديِ خود بيننده باشد. به علت آن که بينايي مربوط به نفس ناطقه‌ي انسان است.

وقتي چشم کسي خراب شد مي توان چشم سالمي به او پيوند زد و بينايي او را به او بازگرداند، زيرا حقيقت «رؤيت» که مربوط به نفس ناطقه‌ي اوست از بين نرفته‌است. خراب‌شدن چشم مثل آن است که دوربين بشكند؛ با عوض کردن دوربين مي‌توانيد کار را ادامه دهيد، چون آن کسي كه مي‌بيند، شماييد.

 


#27
در مثال‌هايي که عرض شد ملاحظه کرديد اگر شما در صحنه‌ي استفاده از چشم و گوش نباشيد، چشم و گوش به خودي خود عمل ديدن و شنيدن را انجام نمي‌دهند، پس باز بايد از خود بپرسيم، چه كسي در کلاس نبود كه چشم نديد و گوش نشنيد؟ به نظر مي‌آيد به راحتي مي‌توان نتيجه گرفت: چشم و گوش «ابزار» نفس ناطقه‌اند، آن‌كه درك ‌مي‌كند، «من» انسان است؛ اگر «من»ِ انسان در صحنه نباشد، اين چشم و گوش به خودي خود درکي ندارند. هر چند مدعي نيستيم که از چشم و گوش كاري نمي‌آيد، بلکه مي‌خواهيم بگوييم در عالم محسوسات، نفس انسان به کمک چشم مي‌بيند و به کمک گوش مي‌شنود ولي در هر حال همه‌ي ادراکات مخصوص نفس است. گفت:



پرتو روح است، نطق و چشم و گوش                          پرتو آتــش بوَد در آب جـــوش


البته از اين نکته نبايد غافل شد که نفس ناطقه ازطريق ابزارهايي مثل چشم و گوش، ادراكات خود را در عالم ماده محقّق مي‌كند. که در جلسات بعد با دقت بيشتر به آن پرداخته مي‌شود.





بيهوشي

از نمونه‌هايي که گواه است تن انسان در حقيقت انسان دخالت ندارد نکته‌اي است که در هنگام بيهوش شدن انسان روشن مي‌گردد.

چون در عمل بيهوش‌کردن، دارويي را به بدن تزريق مي‌کنند تا نفس ناطقه از تدبير کامل بدن در زمان مشخص و محدودي منصرف ‌شود و در نتيجه انسان در اثر زخم‌ها و برش‌هايي که جرّاح ايجاد مي‌کند دردي احساس نکند.
 از اين طريق معلوم مي‌شود احساس درد مثل هر ادراک ديگري، مربوط به نفس است. عمل بيهوشي نشان مي‌دهد آن‌که درد را احساس مي‌کند بدن نيست وگرنه بايد در هنگام بيهوشي، بدن دردِ ناشي از جراحي را احساس کند ولي چون با تزريق داروي بيهوشي توجه کاملِ نفسِ انسان به بدن را از بين برده‌اند، نفس انسان آنچه را بر بدن مي‌گذرد احساس نمي‌نمايد.




براي بيهوشي از موادي استفاده ‌مي‌كنند كه زمينه‌ي تدبيرِ نفس را مشکل مي‌کند، در بي‌حسّي موضعي نیز ارتباط نفس را با قسمتي از تن که محل جرّاحي است به طور موقت قطع مي‌کنند تا نفس نتواند نسبت به جرّاحي اعضاء حساسيت نشان ‌دهد. سعي مي‌کنند ماده‌اي به بدن تزريق ‌كنند كه پس از مدتي نه چندان طولاني آرام‌آرام از بدن دفع ‌بشود، تا نفس دوباره زمينه‌ي تدبيرِ بدن را بيابد و کار خود را ادامه دهد. البته کار بسيار حساسي است زيرا اگر دارو از حدّ معمول بيشتر تزريق شود ممکن است نفس براي هميشه از بدن منصرف شود و بيمار ديگر به هوش نيايد، به همين جهت افراد سال‌خورده را بيهوش نمي‌کنند زيرا نفس ناطقه‌ در افراد سالخورده آمادگي بيشتري جهت انصراف کامل از بدن را دارد.[1]






[1] - در گذشتهبا گاز «اتر» و امثال آن بيهوش مي‌کردند که درصد چشم‌گيري از بيهوشي‌ها به مرگ مي‌انجاميد، چون آنچنان با استنشاق آن گاز به نفس فشار مي‌آمد که ديگر به بدن بر نمي‌گشت.
#28
تجرد نفس از نظر قرآن



همچنان‌که عرض شد معرفت نفس يک معرفت حضوري است و انسان بايد موضوع را در خودش تجربه و احساس کند، اگر بعضاً موضوع از طريق استدلال تبيين مي‌شود با اين رويکرد است که باز از آن طريق شما را به نفس خود ارجاع دهيم و شما از طريق علم حضوري آن را تجربه کنيد. همچنین وقتی از قرآن براي اثبات بحث شاهدي مي‌آوريم، نمي‌خواهيم بگوييم: «چون قرآن اين موضوع را تأييد کرده شما بپذيريد» بلکه طرحِ موضوع مي‌کنيم تا باز شما را به نفس خود ارجاع دهيم.


به عنوان مثال؛ قرآن مي‌فرمايد: «اَللهُ يَتَـوَفَّي‌الاَنْفُسَ حينَ مَوْتِـها»[1] خداوند نفس‌ها راهنگام مرگ تماماً مي‌گيرد. «توفّي» از نظر لغت به معني گرفتن چيزي است به طورتمام.[2]

مي‌فرمايدنه تنها در مرگ تماماً جان‌ها و نفس‌ها را مي‌گيريم، «وَ الَّتي لَمْ‌تَمُتْ، في مَنامِها» آن نفسي هم که نمرده در خوابِ او، تماماً او را مي‌گيريم. نتيجه اين مي‌شود که در خواب و در مرگ تماماً انسان‌ها گرفته مي‌شوند.

خودتان هم تجربه‌كرده‌ايد که وقتي در حال خوابيدن هستيد وعده‌اي اطراف شما نشسته‌اند همين كه خواب‌تان برد ديگر در ميان آنها نيستيد، بلكه خود را تماماً در جاي ديگر مي‌يابيد، اين به همين معنا است که خداوند مي‌فرمايد: در هنگام خواب هم تماماً شما را مي‌گيرد و لذا اين طور نيست که هنگام خواب احساس کنيد کمي از روح شما در ميان افرادي که اطراف شما هستند حاضر است و مقداري از حواس‌تان به آن‌هايي باشد كه پهلويتان نشسته‌‌اند بلکه كاملاً در صحنه‌ي ديگري هستيد.[3] قرآن درآيه‌ي فوق مي‌فرمايد: به خودت رجوع‌كن؛ ببين چگونه خداوند در خواب همه‌ي تو را مي‌گيرد و تو خود را كاملاً در جاي ديگري مي‌يابي.


در ادامه آيه مي‌فرمايد: «فَيُمْسِكُ الَّتـي قَضَي عَلَيْهَـا الْمَوْتُ» آن نفسي كه تقدير شده تا مرگ برايش جاري شود، گرفته مي‌شود و برنمي‌گردد.

«وَ يُرْسِـلُ الاُخْري اِلي اَجَلٍ مُسَمّيً»ولي آن نفسي که به عنوان خواب گرفته شده براي مدتي معين برمي‌گردد. در آخر آيه مي‌فرمايد: اين موضوع براي گروهي که اهل تفکرند نشانه‌هايي از حقيقت را در بر دارد.






[1] - تمام آيه عبارت است از: «اللَّهُ يَتَوَفَّى الْأَنفُسَ حِينَمَوْتِهَا وَالَّتِي لَمْ تَمُتْ فِي مَنَامِهَا فَيُمْسِكُ الَّتِي قَضَى عَلَيْهَا الْمَوْتَ وَيُرْسِلُ الْأُخْرَى إِلَى أَجَلٍ مُسَمًّى إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيَاتٍ لِّقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ»(سوره‌ي زمر، آيه‌ي 42)



[2] - در مجمع‌البيانهست که وقتي مي‌گويند: «تَوَفَّيتُ حَقّي مِنفلانٍ» و يا مي‌گويند:«اسْتَوفَيتُ حقّي مِنفلان»، یعنی من تماماً حقم را از فلاني گرفتم. لسان‌العربدر ماده‌ي «و.ف.ي»، توفّي و استيفاء را گرفتن کامل معني مي‌کند و مي‌گويد: توفّيت المال منه و استوفيته: اذااخذته کلّه –توفّاه...واستوفاه: لم يدع منه شيئا.



[3] - بعداً روشنمي‌شود که انسان‌ها در هنگام خواب از حالات بدن خود متأثر مي‌شوند و خيالاتي را تحت تأثير موقعيت متفاوت بدن خود مي‌سازند، ولي اين به معني آن نيست که مقداري از نفس آن‌ها در محيط اطراف بدن‌شان حضور دارد.
#29
در تجربه‌ي شخصي هم اگر به خودتان رجوع‌كنيد؛وقتي مي‌خوابيد بايد از اراده‌ي خود آزاد شويد و خود را به دست خدا بدهيد تا او شمارا بگيرد و شما به خواب برويد، اگر بخواهيد اراده‌كنيدتا بخوابيد، همين‌‌که
 اراده مي‌کنيد، هنوز بيدار هستيد و بيداري خود را ادامه مي‌دهيد. مگر اين که دراز بکشيدو خود را در اختيار آن سنت الهي بگذاريد که شما را مي‌گيردو به خواب مي‌برد. فردا صبح بيدار مي‌شويد متوجه مي‌شويدديشب
 دقيقاً وقتي خوابيديد كه از هر اراده‌اي خالي بوديد و جذب عالم خواب گشتيد، به اين معني که شما را بدون اراده شما مي‌خوابانند و بر همين اساس خدا مي‌فرمايد:

«اَللّهُ يَتَـوَفَّي‌الاَنْفُسَ»خدا انسان‌ها را مي‌گيرد.نقش ما در همين حدّ است که اراده مي‌کنيم به رختخواب برويم تا خداوند ما را بگيرد ولي خودمان نمي‌توانيم از اين عالم به عالم ديگر منتقل شويم.
موضوعِ نقش خدا در جذب نفس و خوابيدن ما بحث خوبي است که در جاهاي ديگر نيز قابل استفاده است مثلاً همين‌طوركه در مواقع خوابيدن تا خودمان اراده داريم نمي‌خوابيم،در بقيه‌ي امور هم تا خود را به دست خداندهيم و به او توکل نکنيم
نتيجه نمي‌گيريم.
#30
«من» مي‌خوابديا «تن»؟

خوب است اين سؤال برايتان مطرح باشد که در هنگام خواب چه چيزي واقع مي‌شود؟ آيا اين‌که انسان مي‌خوابدبه معني آن است که از صحنه‌ي فعاليتو زندگي به حاشيه مي‌رود و بي‌عمل مي‌شوديا از عالمي به عالم ديگر منتقل مي‌گردد؟اگر متوجه باشيم ذات انسان مجرد است و مجرد فناپذير نيست پس نمي‌شود در مرحله‌اي به حاشيه برود، همين‌طور که آب به عنوان ذاتي که عين تري است نمي‌شوددر مرحله‌اي خشک باشد. نفس انسان که عامل حيات بدن است، خودش حيات محض است و تجلي حيات مطلق الهي است، پس نمي‌شود از نظر حيات و هوشياري به حاشيه برود و چُرت بزندو يا بخوابد. مگر مي‌شود آب که تري، جزء ذاتش است خشک شود تا بگوئيم حيات انسان که جزء ذات نفس ناطقه است از بين مي‌رود؟ آري ممکن است آب‌بخار شود و به صورت بخار در هوا ادامه‌ي وجود دهد ولي چون ذاتِ تري است معني نمي‌دهد خشک شود. حيات، ذاتي انسان است ولي ذاتي بدن نيست، پس مي‌شود انسان بدون بدن باشد و به حيات خود ادامه دهد. به همين جهت انسان هيچ‌وقت نه مي‌خوابد و نه چُرت مي‌زند. انسان خليفه‌ي خدايي است که قرآن در موردش مي‌فرمايد: «لاتَأخُذُهُ سِنَةٌ وَ لا نَوْمٌ»[1]نه چرت مي‌زند و نه مي‌خوابد.
همين‌طور كه بعداً روشن مي‌شود انسان هيچ‌وقت- به معني نابودشدن- نمي‌ميردبلکه مي‌بيند که مي‌ميرد.راستي اگر در هنگام خواب، روح خوابيده باشد پس هرگز نبايد انسانِ خوابيده را صدا بزنيم و بيدار شود، آيا جز اين است که وقتي شما را کسي در خواب صدا مي‌زند جواب‌دهنده که روح است، بيدار مي‌شود؟







[1] - سوره‌ي بقره، آيه‌ي 255.


بعضاً برايتان پيش آمده که وقتي تازه خوابيده‌ايد، در حالي‌که هنوز به ظاهر بين خواب و بيداري هستيد، خواب مي‌بينيدکه پايتان لغزيد و نزديک بود از پله‌هاسقوط کنيد، بيدار مي‌شويد ودوباره مي‌خوابيد. يا خواب مي‌بينيد پايتان به چيزي برخورد کرد، نزديک است زمين بخوريد، بيدار مي‌شويد و دوباره مي‌خوابيد. علت اين امر آن است که چون نفس ناطقه مي‌خواهد از بدنِ خود منصرف شود و به عالم ديگر برودبايد انقطاع و کَندني صورت بگيرد و لرزي واقع شود. اين لرز در قوه‌ي واهمه با صورت مأنوس خود، مثل لغزيدن يا سقوط‌کردن ظهور مي‌کندو آن صورت در قوه‌ي واهمه‌ي ما ايجاد مي‌شود.
همين‌طور که براي انقطاع از بدن جهت خواب، فشاري و لرز در ميان است و در بين مادران مشهور است که وقتي کودکان خود را مي‌خوابانند مي‌گويند:«لرزش را کرد، ديگر مي‌خوابد».در موقع مرگ که انقطاع شديدتر است و تدبير نفسِ انسان در حدّي از بدن منقطع مي‌شود که ديگر قلب هم تحرکي نخواهد داشت، فشار شديدترخواهد بود که به فشار سکرات مشهور است. عرض بنده در مثال فوق اين است که ملاحظه کنيد چگونه در ابتداي خواب در رختخواب نيستيد و خود را روي پله‌ها مي‌يابيد و مي‌لغزيد، اين يعني وقتي مي‌خوابيد،تازه بيدار مي‌شويد و به اين طرف و آنطرف مي‌رويد. هر چند ممکن است بعضي ازآنچه را در خواب‌مي‌بينيدبه جهت آن که صحنه‌هاي مهمي نبوده‌اند يادتان برود، همين‌طور که در بيداري همه‌ي آنچه را که مي‌بينيد در حافظه‌تان نمي‌ماندمگر آن صحنه‌هايي که مهم و مهيج باشند.

عرض شد انسان نه مي‌خوابد و نه چرت مي‌زند بلکه رابطه و نسبت او با بدنش تغيير مي‌کند که ما اين تغيير رابطه را به عنوان خواب يا چرت احساس مي‌کنيم.


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان