چرا اینگونه ویرانم ؛ چرا از خود گریزانم
چرا تنهایی و شب ها ؛ شده آرامش جانم
چرا بر دل سفر کردم ؛ چرا از او گذر کردم
که من مهمان دل باید ؛ ز عشق او خبر گردم
اندکی شعر مرا از دوجهان فارغ کرد
اندکی شعر ز عشاق مرا عاشق کرد
بد جور تو دردسر افتادم
هی دردسر پشت دردسر?
نفرین ب من ک ب خودم میگم مرد?
حقمه هیچوقت هیچ شبی اسوده نخوابم هر شب کابوس پشت کابوس ببینم
هر شب خدا ب صورت های مختلف هر طور شده بهم فهش بده
طوری ک از ترس سکته کنم
من هیچکس و ندارم حتی خدا هم منو له میکنه ی روزی مثل امروز.
دمش گرم خیلی شیک فهمیده چجوری لهم کنه