1399 خرداد 28، 0:21
این روزها حالم خوش نیست.
خیلی بیشتر وسوسه می شم.
و انگار در مقابل وسوسه ها شل و ول عمل می کنم.
خلاصه این که نزدیک به خطوط قرمز حرکت می کنم.
دلیلش رو هم می دونم.
سخته که پنج شیش ماه درگیر خواستگاری باشی، آخرش هم جور نشه.
پنج شیش ماه برنامه بریزی، براش تلاش کنی، دل ببندی، عاشق بشی،
اما آخرش یه شبه همه چی خراب بشه.
تا دقیقه آخر هم فکر کنی همه چی درسته و قراره جور شه.
یه شوک بدی به آدم وارد می شه. وقتی یه شبه همه چیز عوض می شه.
بخوایم یا نخوایم، ازدواج مسئله مهمی توی زندگی آدمه.
برای ما که درگیر خ.ا و فیلم و ... هستیم، این مسئله خیلی مهم تره.
تقریبا می شه گفت مسئله مرگ و زندگیه.
الان که به عقب نگاه می کنم، خدا رو شکر می کنم، چون خیر من توی این بوده.
خیلی بی تجربه بودم، اما الان تجربه کسب کردم، خودم رو بهتر شناختم، دخترها رو بهتر شناختم.
با زندگی مشترک بیشتر آشنا شدم.
بچه ها خیلی حس خوبیه که یه نفر رو داشته باشی که تو رو دوست داشته باشه و تو هم اون رو دوست داشته باشی.
ازدواج خیلی اتفاق خوبی توی زندگی آدمه.
البته باید عقلانی اتفاق بیافته که این اتفاق خوب به خاطر دلایلی تلخ نشه.
خلاصه کلام این روزها بیشتر از هر روز دیگه ای به خ.ا نزدیکم.
این که اومدم پیش خانواده و تنها نیستم، خیلی کمکم کرده.
اگر تنها بودم با احتمال نود درصد تا الان شکسته بودم و سریالی شده بودم.
اما من هنوز زنده ام.
الان دو راه پیش روم بیشتر ندارم:
۱- همین مسیری که دارم میرم رو پیش بگیرم -> شکست، سریالی شدن، عقب افتادن ازدواج به زمان نامعلوم
۲- برگردم به زندگی و مسیر قبلی رو ادامه بدم -> خودسازی، پیشرفت شغلی و تحصیلی، ازدواج موفق
باید به انگیزه های اصلیم برگردم.
باید یادم بیاد که هدف من از ترک چی بود. هدف من از زندگی چی بود.
این پنج شش ماه که گذشت و شوکی که آخر وارد شد، تقریبا هیچی یادم نمیاد که انگیزه ترکم چی بود؟ انگیزه های اصلی زندگیم چی بودن؟