1400 مرداد 28، 23:42
نقل قول: خوب یه جوری میگید که انگار من شما را دیده ام.همینم که گفتم خیلی فکر کردم .ولی خوب باشه بنظرم ۱۶ سال
بذار بقیه هم بگن
آخر میگم چند سالمه...
نقل قول: خوب یه جوری میگید که انگار من شما را دیده ام.همینم که گفتم خیلی فکر کردم .ولی خوب باشه بنظرم ۱۶ سال
(1400 مرداد 29، 5:35)*شهریار* نوشته است: غسل کردم.....
(1400 مرداد 28، 20:58)karma نوشته است: خب یچه ها تا اینجا با انواع راه ها برای پیشگیری از ورود افکار آلوده آشنا شدیم و همین طور فهمیدیم که اگه صد درصد هم اون ها رو رلایت کنیم باز ممکنه اون افکار وارد ذهن ما بشن .. خب برا این موقع ها باید چیکار کنیم ؟؟؟ تسلیم بشیم ؟ باهاشون بجنگیم ؟ از دستشون فرار کنیم ؟ چیکار کنیم ؟؟
(1400 مرداد 28، 21:55)سرباز گمنام نوشته است:سلام شبتون بخیر
خسته نباشید میگم به محسنین عزیزفقط ۹ روز مونده تا ۳ رقمی شدن
(1400 مرداد 28، 22:01)*مهدی* نوشته است: امروز به قولم عمل کردم
پ.ن: ببخشید من چند روزی نبودم و نتونستم تو طرح شرکت کنم.
(1400 مرداد 28، 22:26)alone heart نوشته است: سلام دوستان ..
امشب شب خیلی عجیبی بود
دائما احساساتم به افکارم غالب میشدن
نمیتونستم فکر کنم...
نقل قول: دوستان بگید از کدوم شخص بیشتر بزارم
اینا همه خوبن...
شخص خودم جیم ران و مارک زاکربرگ و دوست دارم
(1400 مرداد 28، 22:53)سرباز گمنام نوشته است:رفقایی که سن من رو نمیدونن، بنظرتون چند سالمه؟
کسایی که میدونن نگن!
(1400 مرداد 29، 7:03)آرمین نوشته است:(1400 مرداد 29، 5:35)*شهریار* نوشته است: غسل کردم.....
شهریار ماشاءالله که پاکی رو انتخاب کردی و قدم در راه گذاشتی.
برای قدم بعد میخوای چی کار کنی؟
چی رو میخوای تغییر بدی؟
فکر میکنی کجای مسیرت اشتباهه که به ناکجاآباد ختم میشه؟
اگه از همون مسیری بری که همیشه میرفتی، به همون جایی میرسی که همیشه رسیدی.
(1400 مرداد 29، 5:35)*شهریار* نوشته است: غسل کردم.....
(1400 مرداد 29، 7:30)*شهریار* نوشته است: فعلا حال هیچیو ندارم
از صبح داشتم فیلم میدیدم
(1400 مرداد 29، 8:51)محسنین نوشته است: اگر دوست داشتی به جمع نوزادان بپیوند
اصلاً همه استوایی ها این فرم رو تکمیل نمایند
نقل قول: داداش جان جسارتاً میتونم بپرسم چه احساساتی بودن؟غم و ناراحتی؟ 42 خشم و عصبانیت؟ 42 ترس و ناامنی؟ 42 اضطراب و استرس؟ 42 یاس و ناامیدی؟ 42 بیانگیزگی و بیاشتیاقی؟ 42 دلتنگی و تنهایی؟ 42 پوچی و بیهدفی؟ 42 رنج و درد؟ 42 نارضایتی و ناکامی؟ 42 مدیونی فکر کنی میخوام در احساساتت که شاید شخصی باشه دخالت کنم. فقط چون برام مهمی میپرسم تا با فضای احساسیت آشنا بشم.هر سال عاشورا این احساسات و نداشتم
(1400 مرداد 29، 9:35)alone heart نوشته است: هر سال عاشورا این احساسات و نداشتم
امسال بار اول هست که تجربه میکنم...
وقتی از دسته های عزاداری رد میشدم قلبم یجوری میشد احساس میکردم که منم اونجا بودم یا بخشی از اونجا بودم و مقصرم و فکر می کردم از دست دادن چقدر میتونه سخت باشه تو دسته ها واینمیسادم ولی میدونم اگه وایمیسادم پتانسیل گریه کردن و داشتم
راستش دیشب هم یه دسته دیگه که خیلی نزدیک خونمون بود رد شد
دوباره این احساسات اومدن سراغم
اکثرشون برام خیلی سخته توصیفش کنم
(1400 مرداد 29، 9:57)Amirali.d نوشته است: سلام
الان از یه آزمون سخت عبور کردم وسوسه ها سراغم اومده بودن.ولی من شروع کردم از ۱۰۰۱ دونه دونه کم کردم تا آروم شدم
میترسم دوباره سراغم بیان.خدا کنه که دیگه نیان.ای لعنت به این وسوسه های بیخودی