عزیز :.:.::. * اعلام وضعیت اولین بسته پاکی مسابقه #پاکی_رمضان * .::.:.


امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
داستان شماره چهار

روزی دختری از یک مرد روحانی می خواهد به منزلشان بیاید و به همراه پدرش به دعا بپردازد. وقتی روحانی وارد منزل می شود مردی را می بیند که بر روی تخت دراز کشیده و یک صندلی خالی نیز کنار تخت وی قرار دارد. پیرمرد با دیدن مرد روحانی گفت : شما چه کسی هستید ؟ و اینجا چه می کنید ؟ روحانی خودش را معرفی کرد و گفت : من در اینجا یک صندلی خالی می بینم ، گمان می کردم منتظر آمدن من هستید.

پیرمرد گفت : آه بله … صندلی … خواهش می کنم بفرمایید بنشینید ؛ لطفا در را هم ببندید.
مرد روحانی با تامل و در حالی که گیج شده بود در را بست. پیرمرد گفت : من هرگز مطلبی را که می خواهم به شما بگویم به کسی حتی دخترم نگفته ام. راستش در تمام زندگی اهل عبادت و دعا نبودم تا اینکه چهار سال پیش بهترین دوستم به دیدنم آمد ؛ او به من گفت :
“دوست من فکر می کنم دعا یک مکالمه ساده با خداوند است. روی یک صندلی بنشین ، یک صندلی خالی هم روبرویت قرار بده. با اعتقاد فرض کن که خداوند بر صندلی نشسته است ، این موضوع خیالی نیست چون خدا وعده داده است که من همیشه با شما هستم ، سپس با او درد دل کن ، درست به طریقی که هم اکنون با من صحبت می کنی.” من چندبار این کار را انجام دادم و آنقدر برایم جالب بود که هر روز چند بار این کار را انجام می دهم. مرد روحانی عمیقا تحت تاثیر داستان پیرمرد قرار گرفت و مایل شد تا پیرمرد به صحبت هایش ادامه دهد. پس از آن با همدیگر به دعا پرداختند و مرد روحانی به خانه اش بازگشت.

دو شب بعد دختر به مرد روحانی تلفن زد و خبر مرگ پدرش را به او اطلاع داد. مرد روحانی پس از عرض تسلیت پرسید : آیا او در آرامش مرد ؟ دختر گفت : بله ، وقتی می خواستم از خانه بیرون بروم مرا صدا زد تا پیش او بروم ، دست مرا در دست گرفت و بوسید. وقتی که نیم ساعت بعد از فروشگاه برگشتم ، متوجه شدم که او مرده است اما نکته عجیبی در مورد مرگ پدرم وجود دارد. معلوم بود که او قبل از مرگش خم شده و سرش را روی صندلی کنار تختش گذاشته است !!! آیا شما دلیل این کار او را می توانید حدس بزنید ؟
مرد روحانی در حالی که اشک هایش را پاک می کرد گفت : ای کاش ما هم می توانستیم مثل او از این دنیا برویم.
می‌گویند غم همزاد بشر است، همزاد من به شکلی با من عجین شده که حتی یک دم از من فاصله نمی‌گیرد...
داستان کوتاه شماره پنجم

حضرت عیسی (ع) با پیروانش سیاحت می‌کرد به دهکده ای رسید که تمام ساکنین آن در بین راه خانه‌هایشان مرده بودند حضرت عیسی (ع) فرمود: اینان به مرگ طبیعی نمرده اند و قطعاً گرفتار غضب الهی شده‌اند اگر غیر از این بود همدیگر را دفنمی کردند پیروانش گفتند: ای کاش ما می‌دانستیم قضیه اینان چه بوده است! به عیسی (ع) خطاب رسید مردگان را صدا بزن! یک نفر از آنان تو را جواب خواهد داد. حضرت عیسی (ع) صدا زد: ای اهل قریه! یکی از آنان پاسخ داد: بلی! چه می‌گویی یا روح الله؟

1.حالتان چگونه است و قضیه شما چه بوده است؟
2.ما صبحگاه با کمال سلامتی و آسوده خاطر سر از خواب برداشتیم و شبانگان امام همه در هاویه افتادیم!
3.هاویه چیست؟
4.دریایی از آتش است که کوه‌های آتش در آن موج می‌زند.
5.به چه جهت به این عذاب گرفتار شدید؟
6.محبت دنیا و اطاعت از طاغوت‌ها را چنین گرفتار نمود.
7.چه اندازه به دنیا علاقه داشتید؟
8.مانند علاقه کودک شیرخوار، به پستان مادر!
9.هر وقت دنیا به ما روی می‌آورد خوشحال می‌شدیم و هرگاه روی بر می‌گرداند غمگین می‌گشتیم.
آن گاه حضرت عیسی (ع) مکثی کردند و سپس پرسیدند:
1.تا چه حد از طاغوت اطاعت می‌کردید؟
2.هرچه می‌گفتند اطاعت می‌کردیم.
3.چرا از میان مردگان فقط تو جوابم دادی؟
4.زیرا آن‌ها دهانشان لجام آتشین زده شده و ملائکه تندخو و سختگیری مأمور آنان هستند، من در میان آنان بودم ولی در رفتار از ایشان پیروی نکردم. هنگامی که عذاب خداوند نازل شد مرا نیز فرا گرفت؛ و اکنون من با یک موی کنار جهنم آویزان هستم، می‌ترسم در میان آتش بیفتم! عیسی (ع) رو به جانب پیروانش کرد و گفت: در زباله دان خوابیدن و نان جوین خوردن شایسته خواهد بود، اگر دین انسان سالم بماند
می‌گویند غم همزاد بشر است، همزاد من به شکلی با من عجین شده که حتی یک دم از من فاصله نمی‌گیرد...
داستان کوتاه شماره شش

خواجه نظام الملک گفت: شبی در خواب دیدم شخصی زشت و بد هیکل پیدا شد، نزدیک من نشست به همین طریق عده ای با هیولائی زشت چنان کریه و بد منظر بودند که از بوی بد آنها نزدیک بود روح از بدنم خارج شود، هر کدام از دیگری زشت‌تر و بد بو تر با اضطراب و وحشت زیاد از خواب بیدار شدم خوابم را به کسی ابراز نکردم شب دوم همان افراد و اشخاص ظاهر شدند از دیدار آن‌ها نزدیک بود قلب تهی کنم شب سوم از ترس خواب نرفتم بیداری به نهایت رسیده خواب بر من غلبه نمود، باز هانت اشخاص شب‌های گذشته را دیدم ولی در آخر کار، مشاهده نمودم عده ای آمدند زیبا صورت و سیرت، خوش سخن هر یک از آن‌ها وارد می‌شد یک زشت رویان بیرون می‌رفت تا تمام آن‌ها رفتند اشخاص زیبا جایشان را گرفتند من از مجالست و همنشینی آن‌ها بسیار خرسند شدم از یک نفر پرسیدم شما کیستید؟ گفت ما صفات نیک تو ایم آن‌ها که رفتند صفات زشت تو بود بودند اگر تو را تاب همنشینی با آن‌ها هست، مجالستشان را اختیار کن و الا اگر آن‌ها را دوست نداری ما را به دوستی برگزین! هر یک از ما و آن‌ها مدت هم نشینی مان با تو تا ابد خواهد بود.
می‌گویند غم همزاد بشر است، همزاد من به شکلی با من عجین شده که حتی یک دم از من فاصله نمی‌گیرد...
داستان کوتاه شماره هفت


امام جواد (ع) نهمین امام بر حق به عیادت یکی از اصحابش که بیمار شده بود رفت و در بالین او نشست و دیدار او گریه می‌کند و در مورد مرگ بی تابی می‌نماید، فرمود: «ای بنده خدا! از مرگ می‌ترسی؟ از این جهت که نمی‌دانی مرگ چیست؟ آیا اگر چرک و کثافت تو را فرا گیرد و موجب ناراحتی تو گردد و جراحات و زخم‌های پوستی در بدن تو پدید آید و بدانی که غسل کردن و شستشو در حمام، همه این چرک‌ها و زخم‌ها را از بین می‌برد، آیا نمی‌خواهی که وارد حمام شوی و بدنت را شستشو نمائی و از زمها و آلودگی‌ها پاک گردی؟ و یا میل نداری به حمام بروی و دوست داری با همان آلودگی و زخم‌ها باشی؟ بیمار عرض کرد: البته دوست دارم در این صورت به حمام بروم و بدنم را بشویم امام جواد (ع) فرمود: مرگ (برای مؤمن) همان حمام است و آن آخرین پاک‌سازی آلودگی گناه، و شستشوی ناپاکی‌هاست بنابراین وقتی که به سوی مرگ رفتی و از این مرحله گذشتی در حقیقت از همه اندوه و امور رنج آور رهیده ای و به سوی خوشحالی و شادی روی آورده ای!» بیمار گفته و فرموده امام جواد (ع) قلبی آرام پیدا کرد و خاطرش آسوده شد، عافیت و نشاط پیدا کرد و دلهره و نگرانیش از بین رفت. 
می‌گویند غم همزاد بشر است، همزاد من به شکلی با من عجین شده که حتی یک دم از من فاصله نمی‌گیرد...
داستان شماره هشت


فرزند اكبر و ارشد او همانند پدر بزرگوارش از پاكى و تقوا برخوردار بود. پدر و پسر از نظر مالى ضعيف بودند و هر دو در يك خانه متوسّطى زندگى مى كردند. براى آن كه آبرو و احترامشان محفوظ باشد و به مردم اظهار احتياج نكنند تا جائى كه ممكن بود در مصارف مالى صرفه جويى مى نمودند. از جمله موارد صرفه جويى آنها اين بود كه آب لوله كشى شهر را فقط براى نوشيدن و تهيّه غذا مصرف مى نمودند و براى شستشوى لباس، پركردن حوض و مشروب ساختن چند درختى كه در منزل داشتند از آب چاه استفاده مى كردند.

 

روى چاه، اطاق كوچكى ساخته بودند كه چاه را از فضولات خارج مصون دارد، به علاوه براى كسى كه مى خواهد از چاه آب بكشد سرپناه باشد تا درزمستان و تابستان او را از سرما و گرما و برف و باران محافظت نمايد. اين پدر و پسر براى كشيدن آب از چاه كارگر نمى آوردند و خودشان به طور تناوب اين وظيفه را انجام مى دادند.

 

روزى پدر و پسر با هم گفتگو كردند كه كاهگل سقف اطاقك روى چاه تبله كرده و ممكن است ناگهان از سقف جدا شود يا در چاه بريزد يا بر سر كسى كه از چاه آب مى كشد فرود آيد و بايد آن را تعمير كنيم و چون براى آوردن بنّا و كارگر تمكّن مالى نداشتند با هم قرار گذاشتند در يكى از روزهاى تعطيل با كمك يكديگر كاهگل تبله شده را از سقف جدا كنند، آنگاه گل ساخته سقف را تعمير نمايند.

 

روز موعود فرا رسيد، سر چاه را با تخته و گليم پوشاندند، كاهگل ها را از سقف كندند و در صحن خانه گل ساختند، پدر به جاى بنّا داخل اتاقك ايستاد و پسر به جاى كارگر به پدر گل مى داد تا كار تعمير سقف پايان پذيرفت. ساعت آخر روز، پدر متوجّه شد كه انگشترش در انگشت نيست، تصوّر كرد موقع شستن دست كنار حوض جا گذاشته است، آمد با دقّت گشت ولى آن را نيافت. دو روز هر نقطه اى را كه احتمال مى داد انگشتر آن جا باشد جستجو نمود و نيافت. از گم شدن انگشتر سخت متأثّر شد و از اين كه آن را بيابد مأيوس گرديد تا مدّتى با اهل خانه از گم شدن انگشتر، سخن مى گفت و افسوس مى خورد. پس از گذشت چندين سال از تعمير سقف و گم شدن انگشتر آن پدر بزرگوار بر اثر سكته قلبى از دنيا رفت.

 

پسر با ايمان گفت: مدّتى از مرگ پدرم گذشته بود، شبى او را در خواب ديدم، مى دانستم مرده، نزديك من آمد، پس از سلام و عليك به من گفت،: فرزندم! من به فلانى پانصد تومان بدهكارم، مرا نجات بده و از گرفتارى خلاصم كن. پسر بيدار شد، اين خواب را با بى تفاوتى تلقّى نمود و اقدامى نكرد. پس از چندى دوباره به خواب پسر آمد و خواسته خود را تكرار نمود و از پسر گله كرد كه چرا به گفته ام ترتيب اثرى ندادى. پسر كه در عالم رؤيا مى دانست پدرش مرده است به او گفت:

 

براى آن كه مطمئن شوم اين تو هستى كه با من سخن مى گوئى، يك علامت براى من بگو. پدر گفت: ياد دارى چند سال قبل سقف اتاقك روى چاه را كاهگل كرديم پس از آن انگشترم مفقود شد و هر قدر تفحّص كرديم نيافتيم؟ گفت: آرى، به ياد دارم، گفت: پس از آن كه آدمى مى ميرد بسيارى از مسائل ناشناخته و مجهول براى او روشن مى شود، من بعد از مرگ فهميدم انگشترم لاى كاهگل هاى سقف اتاقك مانده است، چون موقع كار ماله در دست چپم بود و كاهگل را به دست راست مى گرفتم، در يكى از دفعات كه به من گل دادى وقتى خواستم آن را با ماله از كف دستم جدا كنم و به سقف بزنم انگشترم با فشار لب ماله از انگشتم بيرون آمده و با گل ها، آن را به سقف زده ام و در آن موقع متوجّه خارج شدن انگشتر نشده بودم، براى آن كه مطمئن شوى اين منم كه با تو سخن مى گويم هر چه زودتر كاهگل ها را از سقف جدا كن و آنها را نرم كن انگشترم را مى يابى!

 

پسر بدون اين كه خواب را براى كسى بگويد صبح همان شب در اوّلين فرصت اقدام نمود، مى گويد: روى چاه را پوشانده، كاهگل ها را از سقف جدا كردم، در حياط منزل روى هم انباشتم، سپس آنها را نرم كرده و انگشتر را يافتم!

مبلغى كه پدرم در خواب گفته بود آماده نمودم به بازار آمدم و نزد مردى كه پدرم گفته بود رفتم، پس از سلام و احوال پرسى سؤال كردم، آيا شما از مرحوم پدرم طلبى داريد؟ صاحب مغازه گفت: براى چه مى پرسى؟

 

گفتم: مى خواهم بدانم، صاحب مغازه گفت: پانصد تومان طلب دارم، سؤال كردم: پدر من چگونه به شما مقروض شد؟ جواب داد: روزى به حجره من آمد و پانصد تومان از من قرض خواست، من مبلغ را به او دادم بدون آن كه از وى سفته و يا لااقل يادداشتى بگيرم، رفت، طولى نكشيد كه بر اثر سكته قلبى از دنيا رفت! پسر گفت: چرا براى وصول طلبت مراجعه نكردى؟ جواب داد: سندى در دست نداشتم و شايسته نديدم مراجعه كنم؛ زيرا ممكن بود گفته ام مورد قبول واقع نشود.

پسر متوفى مبلغ را به صاحب مغازه داد و جريان امر را براى او نقل كرد!
می‌گویند غم همزاد بشر است، همزاد من به شکلی با من عجین شده که حتی یک دم از من فاصله نمی‌گیرد...
 سپاس شده توسط
داستان شماره نه


یک نفر گفت: من در هر عملی که خصوص علم طب استادم، از جمله حرف‌هایش این بود که می‌گفت: چون از روی موازین پزشکی مواظب مزاج و حال خود هستم، تا چهل سال دیگر زنده و سالم می‌مانم. در آن هنگام او شصت ساله بود، فردای ان روز، هنگام ظهر، ماست و خیار خورد و دلش درد گرفت، به جای این که تشخیص دهد از سردی است این طور تشخیص داد که چون ماست ضد صفرا است من هم صفرایم زیاد است، ماست نتوانسته تمام صفرا را دفع کند بنابراین یک شیشه آب لیمو را هم سر کشید تا به نظر خودش، مزاجش متعادل شود. همین قدر بدانید که عصر همان روز مرد و جنازه‌اش را از خانه بیرون بردند.  بدین ترتیب مرگ و زندگی انسان دست خداست و انسان از خود قدرتی ندارد
می‌گویند غم همزاد بشر است، همزاد من به شکلی با من عجین شده که حتی یک دم از من فاصله نمی‌گیرد...
 سپاس شده توسط
داستان شماره ده


در کنار مصائب جمعی و گروهی بلایای شخصی و فردی وجود دارد که نه قابل پیش بینی است و نه قابل پیش گیری بی خبر و به طور ناگهانی می‌آید و برق آسا به زندگی خاتمه می‌دهد در روزگار گذشته این قبیل وقایع بسیار روی داده که بعضی از آن‌ها در تاریخ ثبت گردیده و برخی به دست فراموشی سپرده شده است در اینجا یک مورد از حوادث فردی ذکر می‌شود. یعقوب بن داود وزیر مقتدر و نافذ الکلمه مهدی عباسی بود برادری داشت به نام عمر بن داود که او نیز به اعتبار برادرش مورد توجه مردم بود. روزی عمر تصمیم گرفت با جمعی از دوستان و بستگان خود به گردش بروند وسایل آسایش فراهم آمد و مقدار لازم، خوراک و میوه های گوناگون آماده شد. اما در آن روز به طور ناگهانی عمر در گذشت و همه بستگان به شگفت آمدند. علت مرگ این بود که سبدی از انگور نزد وی بروند، او دو حبه از خوشه ای برگرفت و به دهان افکند بدون اینکه بر حبه‌ها دندان بزند و پوستشان را بشکافد، به پایین فرستاد، اما حبه‌ها در گلو ماندند نه فرو رفتند و نه بیرون آمدند تا نفس عمر قطع شد و از دنیا رفت. برادر زاده‌اش داود بن علی در عزای او ضمن شعاری گفت: «عمر صبح در کمال سلامتی و خوشی با دوستان و بستگان به سر برد، امام اکنون میت خانواده است و در قبری نزد آرامگاه پدرش که از توده های سنگ و ریگ پوشیده شده، آرمیده است.
می‌گویند غم همزاد بشر است، همزاد من به شکلی با من عجین شده که حتی یک دم از من فاصله نمی‌گیرد...
به مناسبت عید قدیر

عیدی من به شما  4chsmu1

وارد این سایت بشین 317

این بخش های شنیدنی درباره مرگ توسط استاد امینی خواه تدریس شدن و بسیار بسیار جذاب و شنیدنی هستن 4chsmu1(برخلاف اسم مرگ ک ترسناک یا ناامید کننده به نظر میاد 4chsmu1)

(دوره های دیگه هم هست اگر دوست داشتین ثبت نام کنین)
ولی این بخش و این بخش رایگان هستن، امیدوارم لذت ببرین 49-2
امیرالمومنین (ع):

جاهِدوا فی ‌سَبیلِ‌‌‌اللهِ بأَیدیكُم فَإنْ لَمْ تَقدِروُا فَجاهِدُوا بِألْسِنَتِكُم فَاِنْ لَم تَقِدروُا فَجاهدوُا بِقُلوبِكُم.

در راه خدا با دستها (و جوارحتان) جهاد و مقابله کنید
و اگر نتوانستید با زبانتان و اگر نتوانستید(لااقل) با دلهایتان مجاهده نمائید✌☘

°•مستدرک، ج ١۱، ص ١٦•°
____

اون کسی ک باید ببینه میبنه ، دلسرد نشو رفیق✌
اینو حتما ببینیددد


اینم حتما نگاه کنید
می‌گویند غم همزاد بشر است، همزاد من به شکلی با من عجین شده که حتی یک دم از من فاصله نمی‌گیرد...
 سپاس شده توسط
این قسمتش خیلی زیباست حتما تا آخر ببینیدش.
می‌گویند غم همزاد بشر است، همزاد من به شکلی با من عجین شده که حتی یک دم از من فاصله نمی‌گیرد...
 سپاس شده توسط
مرگ
می‌گویند غم همزاد بشر است، همزاد من به شکلی با من عجین شده که حتی یک دم از من فاصله نمی‌گیرد...
 سپاس شده توسط
نقل قول: [تصویر:  tarhim_1628446105301_d2d.png]

از کجا اینقدر مطمئنی که صد سال قراره زندگی کنی ؟

?️از جناب جبرئیل به حضرت محمد : هر کاری انجام میدی هر چی ثروت به دست میاری بیار ولی طوری زندگی کن که به هیچ چیز و هیچ کسی وابسته نشی چون قراره یه روزی هرچی داریو نداری رو جا بزاری و بری.
می‌گویند غم همزاد بشر است، همزاد من به شکلی با من عجین شده که حتی یک دم از من فاصله نمی‌گیرد...
یاد مرگ
هزار دشمنم ار می‌کنند قصد هلاک

گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک


[تصویر:  woman-praying-free-bird-enjoying-nature-...00-256.jpg]
یه جورایی حس میکنم نسبت به اهدافمون باید غیرت بیشتری داشته باشیم...

شاید فوتباله تموم شه...

ولی باید ادم غیرت داشته باشه بگه چجوری فوتبال بازی کردم و تموم شد 

چجوری درس خوندم و تموم شد

چجوری زندگی کردم و تموم شد!

درس هم تموم میشه فوتبال هم تموم میشه 

همه چیز تموم میشه !

دنیا فانیه!!!!!!
سلام

همین دقایقی قبل یه ویدئویی می دیدم راجع به یه موضوعی در باره جهنم



موضوع ویدئو این بود صداهایی که ادعا میشه صدای جهنم بوده از کدوم محل بوده

مکانش یه جایی بود داخل روسیه 
یه سری دانشمند بودن که میخواستن به اعماق زمین سفر کنن
بار اول با مته زمین رو میکنن تا یه جایی میرن از یه جایی به بعد مته خورد و شکسته میشه
[تصویر:  capture_7p67.jpg]
بار دوم با یه مته قویتر از یه محل دیگه این کارو انجام میدن
حتما میدونین که دوربین هم استفاده میکردن
و ضبط میکردن
صداهایی میشنون که براشون عجیب بوده
[تصویر:  capture_oxk8.jpg]
یه بار دیگه سعی میکنن با یه دوربین پیشرفته تر وارد محل بشن و بیشتر تو عمق زمین فرو برن
صداهایی که میشنون میخکوب میشن
یکی از دانشمندا به نام پروفسور اکازاکی میگه  دما هوا تو اون عمق زمین از انه که فکر می کردم واقعا گرمتر بود
و خب توی این ویدئو اون صداها رو پخش کرد
من واقعا ترس تموم وجودم وفرا گرفت
صداهای زجه انسانها و... اینا بود
خودشون میخکوب شده بودن
یه بار دیگه با ی مته قویتر و دوربین پیشرفته تر وارد میشن 

اما از این بار   چه چیزایی دیدن و شنیدن مشخص نیست

و باعث متوقف شدن این پروژه شد


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان