امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 4.64
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
یک قصه بیش نیست غم عشق و وین عجب
کز هر زبان که میشنوم نامکرر است


حافظ
 سپاس شده توسط
تا نگريد طفلک حلوا فروش
ديگ بخشايش كجا آيد به جوش؟

 مولانا .
شخصی همه شب بر سر بیمار گریست
چون روز شد او بمرد و بیمار بزیست
تا نیست نگردی ره هستت ندهند
این مرتبه با همت پستت ندهند
چون شمع قرار سوختن گر ندهی
سررشته ی روشنی به دستت ندهند

شیخ بهایی
بسم الله الرحمن الرحیم
~~~~~~~~~~^^^^^~~~~~~~~~~
وَ أَنْ لَیْسَ لِْلإِنْسانِ إِلاّ ما سَعی وَ أَنَّ سَعْیَهُ سَوْفَ یُری. (النّجم: 39 و 40)

رسول الله (صلّی الله علیه و آله و سلم‏)‏:
هرگاه نماز می‌گزاری آن‌گونه باش که گویی آخرین نماز توست.

حضرت علی(ع):
«ریشه قوت قلب، توکّل بر خدا است».
فردی از امام رضا(ع) می پرسد حد و مرز توکل چیست؟
حضرت می فرمایند: «توکل آن است که با اتکای به خدا از هیچ کس نترسی...»

امام سجاد (ع):
«بار الها!مرا به سوی تو حاجتی است که برای
رسیدن به آن طاقتم طاق شده و رشته ی چاره جویی هایم در برابر آن گسسته است، ...
بار الها بر محمد و الش رحمت فرست و دعای مرا پذیرنده، و به ندایم التفات کننده، و به زاریم رحم آورنده و صوتم را نیوشنده باش، و رشته ی امیدم را از خود مگسل، و پیوند توسلم را از خویش قطع منمای، و مرا در این حاجت و حاجات دیگرم به غیر خود حواله مکن... .»
داستان دل و این چادر گلدار شما
شده هفتاد و دو من مثنوی لاینحل...! 25


خلیل رحیمی
چرخ گردون گر ندارد سازگاری با دلت
دست در جیبت کن و جدی نگیرش، بیخیال [تصویر:  4chsmu1.gif]
 سپاس شده توسط
لطف حق با تو مدارا ها کند 
چون که از حد بگذرد رسوا کند
 سپاس شده توسط
دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را                    دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا 
حافظ 





چرا این بخش رفته بود آخر ها ؟
پس شاعرا کجان 
زود اینجا رو گرم میکنید زووودد
 چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک
Khansariha (2)
  
 سپاس شده توسط
این چنین آدم که نامش می برم / گر ستایم تا قیامت قاصرم 

 مولانا
 سپاس شده توسط
من از بیگانگان هرگز ننالم
که با من هرچه کرد آن آشنا کرد
حافظ
 چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک
Khansariha (2)
  
درویشی و عاشقی به هم سلطانیست

گنجست غم عشق ولی پنهانیست

ویران کردم بدست خود خانهٔ دل

چون دانستم که گنج در ویرانیست

 مولانا
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت دهند آدمی
.
.
.
 سپاس شده توسط
یارب به کمند عشق پا بستم کن 

از دامن غیر خودتهی دستم کن 
نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت

متحیرم چه نامم شه ملک لا فتی را
افسوس که شد دلبر و در دیده گریان
تحریر خیال خط او نقش بر آب است
 چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک
Khansariha (2)
  
تو تمنای من و یار من و جان منی
پس بمان تا که نمانم به تمنای کسی
.
.
.
 سپاس شده توسط


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان