(1396 مهر 11، 22:00)drift نوشته است: [ -> ]برای اولین بار اتفاقی که برام افتاد رو اینجا میخوام تعریف کنم:
چیزی برام شبیه معجزه پارسال اتفاق افتاد تقریباً پارسال همین موقع ها که تنها زندگی میکردم : شبا از سر کار میومدم یک مدت شبکه قرآن میزدم تلاوتها رو گوش میدادم یک برنامه تلویزیونی در باره مسابقات قرآنی بود،قرار بود بعد از برنامه برم شام بسازم یادکار دیگه خلاصه یادم نمیاد،همینجوری داشتم زیرنویس تلاوت هارو میخوندم که صحبت از کیفیت زمان بود ،مضمون آیه در مورد گذشتن سریع زمان بود فکر کنم کسانی که موقع قیامت سر از گوربرمیدارند میگویند انگار چند لحظه پیش ما مردیم،این بود فکر کنم،توهمون فکر بودم،چند لحظه ای بهش فکر کردمبلند شدم برم کاری که قرار بود انجام بدم بکنم دیدم زمان خیلی رد شده،اینقدر تعجب کردم که اصلا برام باور کردنی نبود،چون کاملا هوشیار بودم،دقیقا از اون لحظه که میخواستم برم گفتم همینجارم ببینم بعد برم،یعنی کامل حواسم بود که الان چند دقیقه است بیشتر ننشستم،یادمه دقیقا چند بار ساعت رو نگاه کردم فکر کردم اشتباه کردم،ساعت موبایل رو نگاه کردم ،ساعت گیرنده دیجیتال رو نگاه کردم ، دیدم نه درسته،حتی با خودم نشستم مرور کردم که خب من الان چند دقیقه بیشتر نیست اینجا نشستم،چند لحظه قبلشم یادم بود ،خلاصه اون کاری که میخواستم انجام بدم رو دیگه انجام ندادم چون وقت گذشته بود،اصلا برام این موضوع هضم نشد،اون آیه رو دقیقا حس کردم،
اون روزها چه روزهایی بود،اینقدر محو قرآن بودم که تو تاکسی یک نفر رادیو قرآن گذاشته بود جوون هم بود بهش گفتم عجب قرائتی داشتم فکر میکردم قاری اش کیه،چه اشکها که اون روزها با قرائت محمود شحات انور نریختم،واقعا یکم به خدا نزدیک شدم چطور اون لحظه برام تداعی شد،به امید روزهای خوب بیشتر و قدر بودن در دنیا رو برای رسیدن به خدا بیشتر بدونیم.
لذت بردم دریفت جان
من از خیلی سال پیش با تلاوت های قرآن آشنا شدم.
اونم به خاطر یه سی دی عبدوالباسط که از یکی از همکلاسی هام گرفته بودم.
عجب سی دی پر برکتی.
سوره ی مریم عبدالباسط رو گوش می دادم و لذت می بردم.
عادت کرده بودم هر شب قبل از خواب یک سوره گوش می دادم.
حکایت انس با قرآن حکایته عجیبیه. این مجزاتی که می گی برای من خیلی اتفاق افتاده.
قبلا ها خیلی پیش می اومد که به سوالی فکر می کردم یا چیزی، قرآن باز می کردم، دقیقا پاسخش رو توی قرآن پیدا می کردم.
یه نمونه اش رو تعریف کنم. شاید برای ۱۰ سال پیش باشه این داستان ، مرسی حافظه
یه روزی بود که فکر شهادت اینا رفته بود توی مخم. سر نماز دعا می کردم که خدایا من باید شهید بشم.
خیلی با اصرار و گله و شکایت و ... خدایا چرا من شهید نمی شم ، چرا شرایطش فراهم نیست. و ...
همون جا قرآن باز کردم ، یه چیزی اومد که خشکم زد، انگار خدا جواب داده بهم.
اگر اشتباه نکنم این آیات از قرآن بود.
چرا در راه خدا جهاد نمیکنید و در راه (آزادی) جمعی ناتوان از مرد و زن و کودک که (در مکه اسیر ظلم کفارند و) دائم میگویند: بار خدایا، ما را از این شهری که مردمش ستمکارند بیرون آر و از جانب خود برای ما (بیچارگان) نگهدار و یاوری فرست. (
۷۵) اهل ایمان در راه خدا، و کافران در راه طاغوت (شیطان) جهاد میکنند، پس (شما مؤمنان) با دوستان شیطان بجنگید (و از آنها بیم و اندیشه مکنید) که مکر و سیاست شیطان بسیار سست و ضعیف است. (
۷۶) آیا نمینگری به حال مردمی که (گفتند: به ما اجازه جنگ ده و) به آنها گفته شد: اکنون از جنگ خودداری کرده، به نماز و زکات قیام کنید؛
پس آنگاه که بر آنها حکم جهاد آمد در آن هنگام گروهی از آنان به همان اندازه که باید از خدا ترسند یا بیش از آن، از مردم ترسیدند و گفتند: ای خدا، چرا بر ما حکم جنگ را فرض کردی؟ چرا عمر ما را تا اجل نزدیک طبیعی به تأخیر نیفکندی؟ بگو: زندگانی دنیا متاعی اندک است و جهان آخرت برای هر کس که خداترس باشد بهتر از دنیاست، و (در آنجا) کمترین ستمی به شما نخواهد شد. (
۷۷)
همین یه مورد نبود، خیلی خیلی موارد مختلفی برام پیش اومده بود.
خب اون موقع هم بچه بودم، هم پاک بودم، گناهی نداشتم واقعا.
از وقتی که خ.ا شروع شد، کم کم اون ارتباطم با قرآن کم و کم تر شد.
و دیگه همچین اتفاق هایی برام نیافتاد.
داداش این آیاتی که شما ازش صحبت می کنی یا سوره ی طه ، آیات ۱۰۳ یا سوره مومنون آیات ۱۱۳ به بعد باید باشه.
بیایم قرار بذاریم از این به بعد، روزانه چند خط، چند صفحه قرآن بخونیم.
قرآن داشته باشیم توی گوشی، چقدر توی مترو و تاکسی و ... در و دیوار رو نگاه کنیم، می تونیم چند خط قرآن بخونیم، با معنی.
چرا که نه؟