مرسی عاشق جان که راهنمایی کرد باید چکار کنم...
ظاهرا امروز باید من بنویسم...
حرف که زیاد دارم... اونقدر زیاد شده که وقتی میخوام توضیح بدم خودم خسته میشم یا اینکه همش ازین شاخش میپرم اون شاخه...
امروز که خیلی نزدیک بود بشکنم.....
اصلا همینکه تا نزدیکش رفتم انرژیمو کم کرده...
میگم من خوب نیستم که تا اینجاهارو میام بعد بیخیال میشم.... هر موردی که میاد اخرش میخواد ذره ایی از اعتماد به نفس رو کم کنه.
تحریک میشی==> تو به درد نمیخوری!
توی درامدت دچار مشکل میشی==>تو هیچی بلد نیستی!
فکرشو کنید یه ادم 2 سال دنبال عشق زندگیش نباشه به خاطر اعتماد به نفسش ...بگه من در حد اون نیستم!
البته الان عمق فاجعه رو فهمیدم و این حرفارو میزنم....
در مورد ازدواج هم توی درد دلا یه چیزایی نوشتم.... اینکه این روزا کلا گیجم نمیدونم چکار کنم.
بعضی از اطرافیام و دوستام میدونن که توی بیمارستان و بعضی جاها پیشمن.از رو رفتارم فهمیدن که علاقه دارم به طرف!
یا اونا خیلی روانشناس بودن یا من خیلی تابلو بودم!
اون چند نفر میدونن...خونوادم هنوز چیزی نمیدونن...خوده طرف شک کرده چون براش یه چیزایی خریده بودم ....
خیلی خیلی ساده مینویسم که بالاخره به نتیجه برسم....
من 2 ساله که میخوام باهاش ازدواج کنم ولی یه سری مانع توی کار میبینم....یکی سنم هست که 24 ساله
دومی وضعیت مالیه... سه تا کار مختلف بلدم یکیش که همون رشتمه و کارش هم ریخته همه جا با درامد حدود 3 تومن هر شیفت.
پدر هم قول دادن کمک کنن برای شروع...
سربازی هم معافم به احتمال 90-80 درصد....
وضعیت کار کردنم هم مثل تمرین کردنمه... صبح تا نصف شب هم برم مشکلی ندارم...یعنی رفتم که میگم نه اینکه از خودم حرف بزنم
یه توضیحی هم در مورد خونواده ها بدم....
خونواده ی ما مذهبی نیستن ولی خودم هستم...خونواده ی اونا مذهبین و اینو دوس دارم...
طرفم شدیدا سخت گیره در برابر دوستی و این کارا که برام ارزش داره....
هر دو طرف همدیگرو قبول داریم از نظر اخلاقی... چون من اخلاقم سنگینه و اونم همینطور....
اینا یه سری توضیحات خیلی کلی در مورد وضعیت بود....
همش دارم خوبیای ازدواج توی این موقعیت رو با بدیاش مقایسه میکنم.....
عاشق جان هم پیشنهاد کتاب دادن که دارم میخونم ببینم این عید میتونم نتیجه بگیرم که برم جلو بهش بگم یا نه....
------------
وضعیت ترک هم که گفتم... بعد از یک و نیم سال همچنان تحریکات سر جاشونن...(اگه نبودن باید به خودم شک میکردم...) دلم میخواد هرچی بیشتر به
خدا نزدیک بشم...
ولی این تحریکا منو هی دور میکنه....
مثلا یه فکر بد میاد تو ذهنم میگم خدا ازم ناراحته دیگه نگام نمیکنه...
دیدید بچه کوچولوهایی که مامانشون باهاشون قهر میکنه چقد میرن تو خودشون؟!
اصلا بعد ازینکه یکم فکرام منحرف میشه خودمو توی جایگاهی نمیبینم که بخوام با خدا صحبت کنم...
--------
چقد حرف زدم...
مرسی به خاطر همه ی صلوات ها ...جبران میکنم