(1398 فروردين 24، 23:25)aliunknown نوشته است: [ -> ] سلام
راستش نمیدونستم کجا بنویسم کجا ننویسم... گفتم شاید بهتره توی رهروان بنویسم...
هی...
بچه ها... نمیدونم چطوری بگم
اما واقعا خسته شدم
خسته شدم از سرکوب
خسته شدم از راز نگه داشتن همه چی
این دو تا مثل یه سد جلوی نفس کشیدنم رو گرفتن
.
.
.
پ.ن :
نظرتون چیه... منظورم اینه جای من بودید چیکار میکردید؟
توصیه ای ندارید برای اینکه بتونم حداقل اون شعله ی کوچیک رو برسونمش به ۱ بار در ماه؟ یا حتی برای همیشه خاموشش کنم؟
ممنونم ازتون
سلام علی جان عزیزم
سر کار چند وقت پیش رئیس مون گفت همه مطالب تخته وایت برد رو پاک کنیم.
گفت این چه کاریه که ما مشکلات رو روی تخته می نویسیم. روز به روز اضافه هم می کنیم. اما هیچ کدوم حل نمیشه و بدتر با این کار، از نقص و کاستی های لاعلاج سیستم رنج می بریم؟
بیایم همه اش رو پاک کنیم و جمله های خوب بنویسیم.
قرار بر این شد که هر روز یه نفرمون یه جمله روی تخته بنویسه.
چند روز پیش نوبت من بود.
اتفاقی داشتم گوشیم رو نگاه می کردم که دیدم تو تقویم نوشته: روز بزرگداشت عطار.
بی درنگ یاد شعر بی بدیل عطار افتادم.
معطل نکردم و پای تخته نوشتم:
گر مرد رهی، میان خون باید رفت
وز پای فتاده، سرنگون باید رفت
تو پای به راه در نه و هیچ مپرس
خود راه بگویدت که چون باید رفت
فکر می کنم اگر عطار هیچ نمی گفت و هیچ نمی نوشت
و فقط از تمام طول عمر، این دوبیتی رو به یادگار از خودش باقی میذاشت، سهم خودش از زیستن در این دنیا رو ایفا کرده بود.
ببین علیرضا
فوتبال یه بازیه.
بازی بودن فوتبال تا حدی هست که ما ورزشکارهای داخل زمین رو بیشتر از اینکه به «ورزشکار» بشناسیم، اون ها رو «بازیکن» می بینیم.
اما همین بازی فوتبال، در عین بازی بودن،
جدیه.
نشون به اون نشون که بازیکن ها حتی شده همدیگه رو می زنن و با هم دعوا می کنن تا یه توپ رو صاحب بشن.
فوتبال بازیه.
اما بازیش جدیه.
دنیا و زندگی ما تو این دنیا هم بازیه.
این چیزیه که تو قرآن هم چند بار بهش اشاره شده:
«وَ مَا الْحَیاةُ الدُّنْیا إِلاَّ لَعِبٌ وَ لَهْوٌ»
«وَ ما هذِهِ الْحَیاةُ الدُّنْیا إِلاَّ لَهْوٌ وَ لَعِبٌ»
«زندگى دنیا، چیزى جز بازى و سرگرمى نیست!»
خیلی چیزهای این بازی دست من و تو نیست.
خیلی چیزها که در اختیار ما هست، به انتخاب خودمون نبوده.
به ما داده شده و ما فقط بازی کننده ی اونیم.
فرض کن ورق ها تقسیم شده باشه.
سهم تو از ورق ها، نه آس هست؛ نه شاه و نه بیبی. نه حتی سرباز.
آزار دادن خودت با ورق هایی که خوب نیست، فایده ای داره؟
می تونی بگی چون ورق های من، ورق های دلخواهم نیست؛ پس این دست رو باز نمی کنم و بازی رو به هم می زنم؟
جز انسان های کم ظرفیت چنین اقدام ابلهانه ای رو انجام نمیدن.
باقی، با همون دو لو و سه لو هایی که دست شون هست بازی رو انجام میدن.
اون ها که عاقل ترن، از همون دو لو و سه لو ها بهترین استفاده رو می برن؛ و گاهاً در عین ناباوری با همون ها هم برنده ی بازی میشن.
ببین علیرضا
درسته زندگی تو این دنیا بازی و سرگرمیه.
اما این بازی، مثل بازی فوتبال،
جدیه.
پس فردا روزی، باید برای همین بازی، حساب پس بدیم.
چیزهایی تو زندگی تو وجود داره که به انتخاب تو نبوده.
این چیزها، اصلا دوست داشتنی نیستن.
اینکه خسته باشی، حق داری.
اینکه یه چیز به ظاهر غیرقابل تغییر رو نتونی تحمل کنی و به سرکوب ناچار شی، حق داری.
اینکه نتونی در موردش با کسی صحبت کنی و راز تو دلت بمونه هم می تونم بفهمم چقدر سخته.
اما در هر حال،
این چیزیه که به تو داده شده و تو بازی کننده ی اونی.
خدا خودش خوب می دونه به چه کسی چه ورق هایی داده.
به اندازه ی همون ورق ها هم ازش انتظار داره.
من می دونم بعضی مشکلات چقدر سخت هست.
فکر کن مشکل کسی، خودارضایی باشه. خودارضایی رو میلیون ها نفر دیگه داشتن که از اون ها هزاران نفرشون ترک کردن و بعد هم زندگی خوبی داشتن.
فکر کن مشکل کسی، داشتن یه پدر الکی باشه. میلیون ها نفر بودن که چنین پدری داشتن و بعد هم هزاران نفر از اون ها زندگی خوشی رو برای خودشون رقم زدن.
اما بعضی مشکلات، جنس شون با این مشکلات متفاوته.
نه به راحتی قابل ابراز هستن و نه اگه هم به کسی بگی، اون فرد می تونه تو رو درک کنه.
نه کسی رو می شناسی که از این شرایط عبور کرده باشه تا امیدوار باشی و نه راهی می شناسی برای اینکه تو اولین نفر برای عبور از چنین بحرانی باشی.
چند روز پیش که شعر عطار رو می نوشتم، یک بار دیگه تلنگر برای خودم بود:
نقل قول: گر مرد رهی، میان خون باید رفت
وز پای فتاده، سرنگون باید رفت
تو پای به راه در نه و هیچ مپرس
خود راه بگویدت که چون باید رفت
گاهی اون قدر از بدن مون خون جاری هست که هر قدم برداشتنی برامون غیرممکن به نظر میاد.
گاهی اون قدر از پا افتادیم که تنها راه ادامه دادن، سرنگون بودنه.
با همه این سختی اما باور کن ادامه دادن تنها راه ماست.
این یعنی
امیدواری در اوج ناامیدی.
باید قدم برداریم و از هیچ کس منتظر هیچ خبری نباشیم.
کسی که باید حرف بزنه، در زمانش حرفش رو به گوش ما می رسونه.
کسی که هواخواه ما هست، در جای خودش به قلب ما خواهد انداخت که چه باید بکنیم.
کسی که ما رو خلق کرده، وظیفه هدایت ما رو داره و اونه که باید بگه چطور راه رو ادامه بدیم.
میگی چی کار کنم؟
میگم با حداقل چیزی که می دونی، تو مسیر باش.
حتی اگه تنها چیزی که می دونی اینه که چی کار کنی تا این وضعیت بدتر نشه.
حتی اگه تنها چیزی که از دستت برمیاد اینه که چطور تو این لجن زار، بیشتر غرق نشی.
فرض کن من نمی دونم خودارضایی رو چطور باید ترک کنم.
اما در همین حد می دونم که کنترل نکردن چشم و ذهنم وضعیت من رو از اینی هست به مراتب بدتر می کنه.
تنها وظیفه من همین مراقبت از نگاه و فکر هست و لاغیر.
من باید تو این جاده ناشناس با همین سطح از اطلاعات قدم بردارم.
اگه من طاقت بیارم و سر قولم بمونم و جا هم نزنم، بالاخره روزی جاده به من نشون میده نادیدنی ها رو.
ما با حداقل چیزی که می دونیم، باید قدم برداریم.
اینکه مسیر روشن نیست، دلیلی برای جا زدن نیست و بدتر کردن اوضاع نیست.
کسی چه می دونه.
شاید روزی علیرضا تو این جاده در عین ناباوری، به مقصد رسید.
اون زمان، علیرضا خیلی حرف داره برای گفتن به همه اون هایی که از پا افتاده بودن. برای همه اون ها که زانوی غم بغل گرفتن رو به سرنگون ادامه دادن، ترجیح دادن.
علیرضا
با ورق های ناامیدکننده توی دستت، بهترین بازی رو کن.
همیشه برنده ها اون هایی نیستن که بهترین ورق ها رو دارن.
علیرضا هنوز 20 سالش هم نشده، اما فهم و درکش از 30 ساله ها و 40 ساله ها بیشتره.
هنوز دو دهه از زندگیش نگذشته، اما به اندازه ی چند دهه زندگی، پخته رفتار می کنه.
دوره اخلاق ندیده و اتفاقا تو خونه مدام بی اخلاقی دیده، اما از همه بااخلاق تره.
اینکه خدا یه همچین کسی رو تو چنین شرایطی قرار میده حتما علتی داره.
هیچ چیز خدا بی حکمت نیست.
حتی عجیب ترین و سخت ترین شون.
ناباورانه ترین و به ظاهر غیرعادلانه ترین شون.
حتما خدا برای علیرضا برنامه هایی داره.
برنامه های خدا برای علیرضا سخته.
اما حتما از پسش برمیومده که براش این طور برنامه ریزی کرده.