در عالم دیوانگی ام بود..بدتر از احساس پوچی چیزی نبود که نصیبم شود و اون یعنی روندی که به دیوانگی و نابودی نزدیک میشد
وسوسه ها در آن عالم هم ادم را تنها نمیگذاشت...مثل ادمی که نه راه پس دارد نه راه پیش...دلم میخواست با
تمام وجودم فریاد زنم اما ناتوان بودم...هیچ گونه نیرویی برای دم زدن با او وجود نداشت...
به ناچار راه موافقت با تمامی وسوسه ها را باید در پیش میگرفتم اما هیچ گونه آرامشی در اون نمیدیدم...
شاید ان هم به خاطر گرایش هایی که به او داشتم بود!
بارها با خودم میگفتم یعنی امکان بازگشتی وجود دارد؟یعنی ممکن است دوباره همه چیز رنگ رو بگیرد؟
یعنی ممکن است این ذات پاک که به خاطر کج فهمی ها راه لجاجت پیش گرفته بر سر عقل آید؟
ناامیدی بیداد میکرد و گه گاهی دل خود را خوش میکردم ولی نمیشد از واقعیت فرار کرد...
واقعیتی که بارها و بارها به خودم میگفتم نکند خواب باشد و این همه اتفاق همه اش رویا باشد!!
و چقدر دلم میخواست همه اش خواب باشد و به ناگاه بلند شوم و همه چیز را مثل سابق نظاره کنم ولی امان
از این همه خیالاتی که مرا بیشتر در اعماق خود فرو میبرد و هیچ نتیجه ای حاصل نمیشد...
هجمه های ناامیدی از همه طرف وجودم را فرا گرفته بود...
انگاری بعضی اوقات میخواستم با سراب خودم را سیراب کنم
ولی تشنگی ام به خاطر دوندگی به سوی آن بیشتر میشد...
دیگر او را به سخره گرفته بودم راحت می بستم و راحت زیرش میزدم
اما صبوری های او بیشتر مرا عصبانی میکرد و جالب تر از آن جانب به حق گرفتن های خودم...
تنها بودم و احساس بی هویتی ام مرا آزار میداد
اینک دیگر دلیل اشتباه آمدن به این کویر سرد و بی روح- که جز تاریکی چیزی نصیبم نمیکرد- از نظر افتاده بود
چرا برای بعضی هاشان هوا تاریک و خموش و بعضی هاشان صاف و روشن است؟
با خودم میگفتم ایا اینبار تلاشم به ثمر مینشیند؟
آیا اگر بار دیگر به زمین خوردم بلند میشوم؟
اگر بار دیگر به زمین خوردم چه؟
ایا باز هم اجازه ی بلند شدن داده میشود؟
آیا بازهم صبوری میکند که بلند شوم؟
نمیدانم ولی توجهاتش رو احساس کردم...
اینبار واقعا او را حس کردم...
انگاری زندگی همش خموشی و تاریکی و پوچی نیست...
انگاری میتوان در این مسیر به دنبال چیزهایی ارزشمند گشت!
شاید بتوان با پیدا کردن ابزار ارشمند هدف را شناخت و به دنبال آن با اشتیاق
زندگی را ادامه داد...
وچقدر زندگی معنا دارد و هنوز نفهمیدم انرا...
و الان خوشحالم به زمین خوردن هایم خوشبینانه تر نگاه میکنم...
خوشحالم که دیگر تاریکی محض را پیش و روی خودم نمیبینم و ان کورسوی نور مرا به زندگی امیدوار کرده است...
دلم میخواهد مسیرم پرنور و پرنور تر شود و وسایل سفرم در مسیرم هویداتر شود...
و امروز خود را امیدوارتر از دیروز و آینده ام روشنتر از امروز احساس می کنم...