آرامش حقیقی و مبارزه با یاس
گاهي انسان در «خود» احساس پوچي و اضطراب ميكند. در چنين حالي اگر انسان علت آن را بداند ميتواند آن را رفع كند وگرنه براي فرار از آن خود را سرگرم و مشغول چيزهاي ديگري ساخته،
از سرابي به سرابي و از دردي به دردي ديگر پناه ميبرد و از درد دروني و درمان صحيح آن غافل ميشود، و مشكل همانطور باقي ميماند. به همين دليل، براي درمان صحيح بايد بدانيم ريشه پوچيها و اضطرابها چيست.
اين يک قاعده است که هرگاه انسان به «خود»ش رجوع كند، اگر احساس كند زندگي و كارهايش بيهوده و بيفايده است، دچار پوچي ميشود؛
و همين كه اين احساس به او دست دهد، اضطرابي نيز در او بهوجود ميآيد كه باعث تشويش و سرگرداني و «چه كنم؟ چه كنمِ؟» او ميشود، هر وقت انسان اضطرابي را در «خود» حس ميكند اگر خط آن را بگيرد و ادامه دهد، به پوچي يا ضرر ميرسد.
اگر عميقاً ارزيابي کنيم؛
ريشه احساس پوچيبرميگردد به اينکه انسان فکر کند خودش براي رسيدن به مقصد و هدفش کافي است و لذا با تکيه بر خود و نظر استقلالي به «خود»، ميخواهد امورات خود را ادامه دهد.
خداوند ميفرمايد: «يَا أَيُّهَا النَّاسُ أَنتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَي اللَّهِ وَاللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ».
اي مردم شما ذاتاً فقيريد و هيچ چيزي از خود نداريد و تنها خدا غني و ستوده است.
پس اگر انسان به «خود»ش نظر كند ميبيند از «خود» هيچ چيز ندارد، حال اگر در همين هيچبودن خود متوقف شود به پوچي ميرسد،
و پوچي هم در نهايت موجب اضطراب است. اما اگر در عين توجه به هيچبودنِ خود، به حق نظر كند و از پرتو نور او بهره بگيرد، مييابد همه چيز از خداي «غنيِِ حميد» است و ميتواند به نور غنيِ حميد متصل شود و در نتيجه به غنا و كمال برسد؛ يعني به آرامش و اعتماد دست يابد و از پوچي و اضطراب رهايي يابد.
آفات دلبستن به غير خدا
تنها خدا غني و پايدار است و غير خدا پوچ و نابودشدني و رفتني است
. پس دل بستن به غير خدا يعني دل بستن به پوچيها.
به عنوان مثال: اگر كسي به ساختمان - كه رفتني است- دل ببندد به پوچي دل بسته است، اما اگر براي ايجاد بستر بهتري جهت بندگيِ خدا، ساختمان بخواهد، ديگر به پوچي دل نبسته است،
يا اگر كسي به حافظهاش دل ببندد- چون حافظه با دوران پيري از بين ميرود- در واقع به پوچي دل بسته است، و نتيجهي آن اضطراب خواهد شد.
دل بستن به مدرك، قدرت، ثروت و امثال اينها نهايتاً موجب پوچي و اضطراب است. «مدرك» با فراموشكردن آموختهها، توان واقعياش را از دست ميدهد.
«قدرت» پس از مدتي كم ميشود، «ثروت» بعد از مدتي تمام ميگردد، يا ما عمرمان تمام ميشود و ديگر از آن بهره نميبريم! هر كدام از اينها اضطرابآور و اذيتكننده است و انسان را از آرامش دور ميكند.
اگر انسان به هر چيز - غير از خدا- نظر كند و دلِ خود را به آن بدهد، ناخودآگاه در ضميرش يك نوع دلبستن به پوچيها صورت گرفته است،هر چند ممكن است در ظاهر اصلاً متوجه نباشد. ممكن است كسي به فرزندش دل ببندد و بگويد: «ماشاءالله فرزندم جوان است وماندني.» در حقيقت بيان ميكند كه ناخودآگاه، اضطرابِ رفتنِ او را دارد. اگر به كسي خبر دهند كه در كنكور قبول شده است اول خوشحال ميشود ولي در عين خوشحالي يك نوع غصه هم در دل آن حالِ خوش دارد. زيرا ميداند آن خوشحالي نميماند و بايد به چيز ديگري وصل شود. چون صِرف قبول شدن در كنكور هدف انسان نيست، از رفتن به دانشگاه خوشحال است اما در عين حال، اضطراب گذراندن ترم اول و دوم و... را دارد. باز با گذراندن ترم اول، يك خوشحالي دارد و يك اضطراب، خوشحالي از اينکه ترم اول را با موفقيت گذراند، اضطراب از اينکه ترم بعد را چگونه بگذرانم و ... وقتي فارغالتحصيل شود باز دلش شور و اضطراب دارد؛ رفتن به سربازي، پيدا كردن كار، فكرِ خانه و همسر و ماشين... و خلاصه اسيرشدن در ميان غمهاي بزرگتر!
البته منظورم اين نيست كه اين كارها بد است، بلكه منظورم اين است كه هرگونه گرايش به «غير خدا» اضطرابآور است، ب
ايد به اين نکتة مهم رسيد که در دلِ هر چيزِ غير خدايي يك اضطراب هست، اصلاً جنس دنيا اين است0 تازه بعد از تمامكردن تحصيلات و رسيدن به همسر و خانه مثل پدرش ميشود! يعني همچنان اضطراب دارد؛ شوهردادن دخترها، زندادن پسرها و كاملكردن خانه و ... بعد پير ميشود، و باز هم اضطراب هست آنهم به نحوي شديدتر، زيرا شديداً احساس پوچي ميكند. زبان حال پير مردها و پير زنهايي كه از طريق دلبستن به غير خدا به زندگي و كار پرداختهاند اين است: «اي دنيا! اُف بر تو!»
اين بدان معني است كه آنها به آنچه ميخواستهاند نرسيدهاند. يعني زندگيشان پوچ شده. پس دل بستن به غير خدا، مساوي با دلبستن به پوچيها و روبهروشدن با انواع اضطرابها است.
رابطة کفر و پوچي
چنانچه عنايت فرماييد در منطق قرآن كافر كسي است كه به غير خدا دل ميبندد! پس ميتوان نتيجه گرفت که دلبستن به پوچيها در واقع يك نوع كافرشدن است. و اگر كفر، زندگي كسي را بگيرد عملاً او را به غير خدا دل بسته كرده است. و غير خدا نماندني است- تازه اگر بهدست بيايد- دنيا چنان است كه اگر كسي نداشته باشد، آن را ميخواهد و اگر داشته باشد، بيشترش را طلب ميكند. به بيان ديگر اندازه ثابتي ندارد كه تمام شود. به قول معروف؛ دنيا مانند دُم ماهي در آب است، هر چند هم شخصي سعي كند كه دُم ماهي را در آب بگيرد نميتواند، اگر هم بالاخره با تلاش زياد آن را گرفت، بلافاصله با تکاني که ماهي به خود ميدهد، از دست او در ميرود! غير خدا هم دست نيافتني است چون اصلاً وجود بالذّات و استقلالي ندارد، اگر هم كسي به آن دست يافت، دو حالت دارد: يا برايش نميماند، يا اگر ماند فكر ميكند آن مقدار كه دارد براي او كم است.
كسي كه به پوچيها دل ببندد حتماً مأيوس ميشود. چون يأس موقعي براي انسان پيش ميآيد كه يا كاري كرده و فايدهاي از آن نبرده، يا ميخواهد كاري بكند منتهي از نتيجهگرفتن آن مطمئن نباشد. كل دنيا از آن جهت كه دنياست يك نحوه پوچي به همراه دارد، چون ماندني نيست. پس كسي كه مقصدش دنيا - يعني غير خدا- شود حتماً مأيوس ميشود. حال نتيجهي يأس چيست؟ گفت:
من به هر جمعيتي نالان شدم جفت بد حالان و خوش حالان شدم
هر روز، به كاري، و هر دم، به دري است! چ
ون مأيوس است و ميخواهد از يأس بيرون آيد، همين طور ميدود، درست مثل كسي كه تشنه است و در وسط بيابان قرار گرفته است، به دنبال آب به اين طرف و آن طرف ميدود. لحظهاي قرار ندارد، اما به آن نميرسد. نه ميتواند ندود، نه مطمئن است آنجا كه ميدود آب هست. در يك حالت ترديد بهسر ميبرد. گفت:
دور ميبيني سراب و ميدوي......... عاشق آن بينش خود ميشوي
با خيالات خود زندگي ميکند و وقتي خواست با آنها ارتباط واقعي پيدا کند ميبيند هيچچيز نبود.
گويد او چندان كه افزون ميدوي.......از مراد دل جداتر ميشوي
آنچه تو گنجش توهّم کردهاي.........از توهّم گنج را گم کردهاي
ب
ا خيالات خود زندگي ميكند و وقتي خواست با جديت با آنها ارتباط برقرار كند ميبيند هيچ چيز نبود. يا شخصي كه با جديت و تلاش فراوان تمام فکر خود را متمرکز ميکند تا مدرک دانشگاهي درجه بالايي کسب کند، اما در يک بازخواني مجدد، درمييابد به آنچه ميخواسته، نرسيده است. حالا يك باغ ميخرد تا روزهاي تعطيل، براي تفريح به آنجا برود. در واقع او با آن مدرک درجة بالا نتوانسته است يأس «خود» را برطرف كند و به آرامش برسد. وقتي هم كه باغ را خريد مدتي با آن خوش است اما دوباره ميبيند كه ناآرام است. باغ را ميفروشد و به يکي از شهرهاي توريستي مهم دنيا ميرود، جايي كه بتواند خوش بگذراند، و باز خود را با يأس و پوچي روبهرو ميبيند. علت اينكه او هر لحظه به كاري است و هر لحظه يك تصميمي ميگيرد، به خاطر اين است كه ميخواهد از راهي غير از راه حقيقي، از يأسِ خود فرار كند. آنچه را دارد كافي نميداند و با آن آرام نيست و قرار و اعتمادي در «خود»ش حس نميكند و آنچه را هم که ندارد، نميداند که چيست، فکر ميکند پول و مقام ندارد و لذا با دلبستن به امثال پول و مقام ميخواهد آرامش مورد نياز روحش را تأمين کند ولي چيزي نميگذرد که ميبيند روز از نو، روزي از نو، باز همان يأس و همان احساس پوچي. همة اين نمونهها به ما ميگويد دل بستن به غير خدا برابر است با مأيوسشدن.
از کتاب "آشتی با خدا " طاهر زاده
اينكه بيني مرده و افسردهاي ....................زان بود كه ترك سرور كردهاي
ريشة يأس و نااميدي
قرآن ميفرمايد: «... إِنَّهُ لاَ يَيْأَسُ مِن رَّوْحِ اللّهِ إِلاَّ الْقَوْمُ الْكَافِرُونَ»
جز كافران هيچ كس از مدد خدا مأيوس نميشود.
كافر به پوچيها دل بسته است و دلبستن به پوچيها همان دلبستن به غير خدا و مأيوسشدن از لطف و مدد پروردگار است، از غير خدا هم كه كاري بر نميآيد. به همين دليل كافر به پوچي و اضطراب دچار ميشود. هركس، غير خدا را دارد در واقع چيزي ندارد چون دل با آن چيزها قانع نميشود. و چون آن چيزها برايش ماندني نيست احساس پوچي ميكند.
ناگفته نماند كه اگر انسان به خدا وصل شود همهچيز عكس ميگردد؛ كسي كه خدا را ميخواهد خانه هم ميسازد اما براي اينكه در آن عبادت كند. در اين حال، خانه او را به پوچي نميكشاند و از آن مهمتر حوادث زمانه او را به دنبال خود نميبرد و تحت تأثير حادثهسازان، زندگي خود را بهدست آنها نميدهد، بلکه به پيروي از انبياء الهي، عالم را تحت تأثير حکم خدا قرار ميدهد و به عبارت ديگر در مسيري وارد ميشود که تاريخساز خواهد بود و نه فروافتادن در زبالهدان تاريخ.
كسي كه تلاش ميکند آفتابِ روي ديوار خانهاش را بگيرد، ميبيند پس از مدتي آفتاب رفت. ديوار از خودش آفتاب نداشت؛ خورشيد است كه آفتاب دارد. همين طور است اگر كسي به مخلوق خدا دل ببندد: چون مخلوقات خدا رفتني هستند، آن شخص ميبيند پس از مدتي دست خالي است و لذا به پوچي ميرسد و مأيوس ميشود.
اكثر جواناني كه به غير خدا دل ميبندند دچار يأس ميشوند. علت اين يأس به «خود» آنها برميگردد، اگر به دكترا دل بسته بود و به دست نياورد زندگيش را پوچ ميپندارد. در حالي که اگر به اين نوع چيزها دل نميبست، ديگر برايش فرقي نداشت که به آنها برسد يا نرسد و اگر هم به آنها نميرسيد دچار پوچي و يأس نميشد. بعضي از افرادي كه در كنكور قبول نميشوند ميگويند اگر پدرمان ما را به كلاس كنكور فرستاده بود قبول ميشديم! و کساني هم که به کلاس کنکور رفتند و قبول نشدند، بهانه ديگري پيدا ميكنند. مثلاً ميگويند خروس همسايه زياد ميخواند، حواس من پرت ميشد! بدين ترتيب هر كس سعي ميكند بهانهاي پيدا كند تا اضطرابش را توجيه كند ولي متوجه نيست كه اينها تفسير حقيقيِ يأس و اضطرابش نيست.
اگر كسي خدا نداشته باشد پوچيهايش را درست تفسير نميكند. همانطور که در نوردادن و گرما و رنگ طلايي، خورشيد اصل است و نميتوان نورانيّت و گرمازايي و رنگ طلايي داشتن را به ديوار خانه نسبت داد و اگر كسي چنين كاري كند وقتي كه غروب ميشود و نور از ديوار خانه غايب ميگردد، خجالتزده گشته و ميبيند كه چه كار غلطي كرده است. همانطور هم تمام عالم و آدم جلوههاي انوار اسماء الهي هستند. عالم و آدم مثل نوري هستند كه از خورشيد به ما ميرسد و خورشيد حقيقي خداست. فرمود: «اللهُ نورُ السَّمواتِ و الاَرْض» آسمانها و زمين ظهور نور خداوند و اسماء اوست. اگر كسي به غير خدا دل ببندد از آنجا كه غير خدا رفتني است حتماً خجالتزده ميگردد و به پوچي دچار ميشود.
هركس بايد بتواند پوچي و اضطراب خود را به راحتي تفسير كند. يكي از دلايل اينكه اهل دنيا معمولاً عصر جمعه احساس پوچي و دلمردگي دارند اين است كه جمعهشان را صرف دنيا كردهاند. اما كساني كه در يك معنويت طولاني زندگي كردهاند و از زمينههاي معنوي روز جمعه بهره گرفتهاند، در عصر جمعه شاد و سرحال هستند. دعا ميخوانند، عبادت ميكنند، صله رحم به جا ميآورند، به قبور اموات سر ميزنند؛ خلاصه در حالت معنوي خود عيش ميكنند! گفت:
اينكه بيني مرده و افسردهاي ...........زان بود كه ترك سرور كردهاي
اگر كسي علت افسردگي و دلمردگيِ عصر جمعه را نفهمد فكر ميكند دليل غصهاش، نداشتن سرگرميهاي مهيج است! ميگويد اگر فلان وسيله بازي و سرگرمي را داشتم، عصر جمعه مشغول بازي با آن ميشدم و ديگر خسته و افسرده نبودم! اما وقتي همان وسيله را خريد پس از مدتي از آنها هم خسته ميشود. حالا در واقع با داشتن آن وسيله، بيوسيله ميشود!
درست مانند اهل دنيا كه با داشتن دنيا، بيدنيايند! و چون علت افسردگي را نميدانند مجبور ميشوند چيز ديگري از همان دنيا را جايگزين آن كنند... همة اينها به جهت آن است که علت افسردگي خود را نميدانند و متوجه نيستند اگر كسي بخواهد با غير خدا قرار و آرامش پيدا كند هميشه بيقرار و بيآرامش است. گفت:
آن نفسي که با خودي بسته ابر غصهاي ...............و آن نفسي که بيخودي مه به کنار آيدت
آن نفسي که با خودي يا ر کناره ميکند ......................وآن نفسي که بيخودي باده يار آيدت
آن نفسي که با خودي همچو خزان فسردهاي .................وآن نفسي که بيخودي دي چو بهار آيدت
جمله بيقراريت از طلب قرار توست ......................طالب بيقرار شو، تا كه قرار آيدت
بيقراري و عدم آرامش انسان بهخاطر آن است كه ميخواهد با دنيا قرار بگيرد در حالي كه بايد طالب حق شود؛ مثل مؤمنين واقعي که از طريق ارتباط با حق آرام هستند، از خود رسته و به حق پيوستهاند. لذا ميفرمايد: «آن نفسي که بيخودي، بادة يار آيدت» وقتي از منيت خود آزاد شدي، با صفات يار بهسر ميبري و مست نظر به اويي.
تا دنبال آرزوهاي دنيايي هستي، همواره با نامرادي روبهرو ميشوي، وگرنه چنانچه خود را از آرزوهاي وَهمي دنيا آزاد کردي، مييابي که همه آنچه بهواقع ميخواستي در پيش خود داري. همهي انسانها به دنبال آرامش هستند، ولي كسي با دنيا آرام نميشود، آرامش با خدا فرا ميرسد، و كسي كه با خدا آرام گيرد همهي آرزوهاي حقيقياش برآورده ميشود. خدا ميفرمايد: «... أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ» يعني اي انسانها! همهي شما به دنبال آرامش ميگرديد، بدانيد كه اين آرامش و اعتماد و اطمينان فقط با خدا بهدست ميآيد.
برکات ايمان به خدا
آنچه باعث بيخداشدنِ انسان ميشود جلوه و زيباييِ ظاهري پوچيهاست. كافر به پوچيها دل ميبندد و عمرش بيحاصل ميشود. عمر بيحاصل به جهت بيايماني است و اگر عمر كسي بيحاصل شد، اضطرابهاي گوناگون او را فرا ميگيرد! ايمان است كه انسان را به خدا وصل ميكند. و اگر انسان به خدا وصل نشود عملاً چه بخواهد و چه نخواهد به دنيا- يعني پوچيها- وصل شده است.
اگر انسان به جاي آن كه به خدا اعتماد داشته باشد به خودش اعتماد كند، دچار پوچي ميشود. كسي كه به كمك هوش خود يا به کمک قدرت خود بخواهد مشكلاتش را حل كند ديري نميپايد كه از بين ميرود، چون از خدا جدا شده است. اگر كسي بگويد « به حول و قوة الهي، إنشاءالله فردا چنان ميكنم» اشكالي ندارد، خداوند هم در قرآن توصيه ميفرمايد که؛ «وَلَا تَقُولَنَّ لِشَيْءٍ إِنِّي فَاعِلٌ ذَلِكَ غَدًا، إِلَّا أَن يَشَاء اللَّهُ...» براي انجام چيزي نگوييد من فردا آن کار را انجام ميدهم مگر اينکه بگوييد اگر خدا بخواهد.
پس اگر كسي بگويد: «من با زور خودم فلان ميكنم»، خداوند عملاً به او مينماياند که: «اَنْتُمُ الْفُقَراء» شما فقيريد، تو سايهاي، چيزي نيستي بايد به حق وصل شد تا چيز شوي. گفت:
سايه بنمايد و نباشد ما نيز چو سايه هيچ هستيم
ايمان وسيلهاي است براي اتصال انسان به غني مطلق يعني خدايي که «هُوَ الْغَنِيُّ الْحَميد» است. و بيايماني چون جدايي از غني مطلق و حميد است، ماندن در فقر و نيستي است و در نتيجه عامل سرگردانشدن در ميان پوچيهاست. در واقع هركس كه راه ايمان به خدا را نيافته و به او مؤمن نيست، حتماً مضطرب است.
گاهي انسان، خودش نميداند مضطرب است همانطور که بسيار پيش آمده که انسان عصباني نميداند عصباني است و اگر به او بگويي فعلاً تو عصباني هستي موضوع را براي بعد بگذار، ميگويد نه من عصباني نيستم. مثلاً رانندههايي كه ماشينهايشان بنا به دلايلي در هم گره خورده است وقتي يك ماشين دير حرکت کند، چند بار بوق ميزنند، اينها اضطرابي دارند كه خودشان نميشناسند. بايد سر فرصت فكر كنند تا بفهمندكه چقدر با خودشان جنگيدهاند! انسانها متوجه نيستند كه بيايماني و اضطرابشان آنها را متلاشي ميكند. مانند دستي كه بر اثر سرما كرخ و بيحس شده باشد، در چنين حالتي اگر دست را روي آتش بگذارند بهطوري كه بسوزد، شخص احساس درد و سوزش نميكند، اما وقتي از حالت كرخي درآمد احساس ميكند كه دستش سوخته است. ميل به «دنيا»، «حرص» و «حسد» هم، احساس حقيقي آدمي را كرخ ميكند نميگذارد بفهمد كه چه بلايي بر سرش آمده است.
انسان مضطرب در بسياري مواقع اضطراب شديدِ «خود»ش را حس نميكند، فکر ميکند اين هم يک نوع زندگي طبيعي است. بعد كه بيدار شد- چه در اين دنيا چه در آن دنيا- مييابد چه بلايي بر سر خود آورده است، در حاليکه ايمان به خداي باقي کامل، عامل از ميانرفتن همة اين اضطرابها است.
داشتن ولي نداشتن
مولوي در راستاي داشتن دنيا و عملاً هيچچيز نداشتن، قصهاي دارد كه براي انسان، هشدار نيکويي در بر دارد.
او ميگويد؛ در داخل يك شهر بزرگي كه به اندازهي يك استكان بود، تمام مردم دنيا جمع بودند، كه آنها سه نفر بيشتر نبودند! اين سه نفر هم آدمهاي عجيبي بودند. يكي از آنها كور دوربين بود. كور بود اما دور، دورها را ميديد، علاوه بر اينكه نزديك را هم ميديد! يكي از آنها كر بود، اما خيلي گوشش تيز بود! يكي هم برهنه بود و در عين حال لباسهايش بسيار بلند بود!
بود شهري بس عظيم و مه ول..............ي قدر او قدر سكره بيش ني
بس عظيم و بس فراخ و بس دراز ...............سخت زفت زفت اندازه پياز
مردم ده شهر مجموع اندر او ....................ليك جمله سه تن ناشسته رو
آن يكي بس دوربين و ديده كور................ از سليمان كور و ديده پاي مور
بعضيها اينطوري هستند كه پيامبري به عظمت حضرت سليمان(ص/)را نميبينند اما پاي مورچهاي را ميبينند؛ قيمت دلار را ميدانند اما از خدا و دين و پيامبرِ او چيزي نميدانند؛ خلاصه به حقايق ماندني توجهي ندارند و به متاع كوچك رفتني دنيا مشغولند.
وان دگر بس تيز گوش و سخت كر........... گنج در وي نيست يك جو سنگ زر
خيلي تيزگوش و تيزهوش است! همه چيز را دربارة دنيا ميشنود و ميشناسد، اما گنج معنوي ندارد و يك ذره معنا را هم در وجود خود حس نميكند، و نسبت به حقايق كر است.
آن دگر عور و برهنه لاشهباز ................ليك دامنهاي جامه او دراز
خود را به جهت داشتن دنيا، داراي همه چيز ميداند ولي در حقيقت، برهنه است چون تقوا -كه لباس واقعي است- ندارد.
گفت كور اينك سپاهي ميرسد ......................من همي بينم كه چه قومند و چند
گفت كر آري، شنودم بانگشان.................... كه چه ميگويند پيدا و نهان
آن برهنه گفت ترسان زين من......................م كه ببرند از در ازي دامنم
كور گفت:
اينك به نزديك آمدند............... خيز،بگريزيم پيش از زخم و بند
كر همي گويد كه آري مشغله ................ميشود نزديكتر ياران، هله
آن برهنه گفت آوه دامنم...................... از طمع برّند و من ناايمنم
كور گفت: «آي مردم! سپاهي دارد از دور ميآيد. من اينقدر دقيقم كه ميدانم از كدام طايفهاند و چند نفرند». كر گفت: «من هم صدايشان را شنيدم و حرفهاي درگوشيشان را هم ميشنوم.» برهنه گفت: «چه كار كنم كه الان دامنم را ميبُرند» كور ميگويد: «بياييد فرار كنيم...». خلاصه اين آدمهاي «خيلي نادانِ خيلي باهوش» بلند شدند و فرار كردند.
داستان بسيار عميقي است. اين سه نفر نماد همه افراد دنياطلب هستند.
مولوي ميگويد كورِ دوربين يعني كوري كه حقيقت را نميبيند، اما مواظب ريال آخر زندگيش هم هست. كر تيزگوش، نسبت به شنيدن سخن حق کر است، در عين حال نسبت به سود و زيان دنيايياش خيلي تيزگوش است. و برهنة لباس بلند، برهنه از كمالات معنوي است كه ثروت دنيايي دارد.
اما كور، حرص است؛ شخص حريص، عيب همه را ميبيند ولي عيب خودش را نميبيند. كر؛ آرزو است، صداي مرگ بقيه را ميشنود ولي مردن خودش را باور ندارد. و برهنه؛ مرد دنياست، در حالي كه چيزي ندارد، فكر ميكند همه چيز دارد و ديگران هم براي دارايي او نقشه ميكشند.
كر، امل را دان كه مرگ ما شنيد................ مرگ خود نشنيد و نقل خود نديد
حرص، نابيناست بيند مو به مو...................... عيب خلقان و بگويد كوبه كو
عيب خود يك ذره چشم كور او..................... مينبيند، گرچه هست او عيبجو
صد هزاران فصل داند از علوم.......................... جان خود را مينداند آن ظلوم
داند او خاصيت هر جوهري............................ در بيان جوهر خود چون خري
قيمت هر كاله داني كه چيست.................. قيمت خود را نداني احمقي است
جان جمله علمها اين است اين...................... كه بداني من كيام در يوم دين
عور ميترسد كه دامانش برند.......................... دامن مرد برهنه چون درند؟
مرد دنيا مفلس است و ترسناك................. هيچ او را نيست، از دزدانش باك
نتيجه اينكه اگر كسي با خدا ارتباط نداشته باشد، كورِ تيزچشم، كرِ تيزگوش، و پوشيدة عريان است! پوشيدهاي که از عرياني ميترسد، و كري كه از حق ناشنواست- و همه حواسش به اين است كه يك ريال ضرر نكند- و كوري كه از ديدن حق محروم است، اينها همواره دچار اضطراب هستند و جنس دنيا همين است. كسي كه از حق، كور است و از حق، كر است و از معنا تهي است حتماً به پوچيها سرگرم است و به اضطراب دچار ميشود.
مولوي ميگويد اينها فرار كردند و به دهي رفتند. در آنجا يك مرغ بريانشده ديدند كه آنقدر گوشت داشت كه به اندازهي استخوان بود! خوردند و خوردند تا باد كردند و آنقدر لاغر شدند كه از فرط چاقي ديگر نتوانستند تكان بخورند!
آيا اينطور نيست؟! بعضيها آنقدر بزرگاند كه دهها ساختمان دارند اما هيچ انسانيتي ندارند! آدمي كه از كمالات معنوي برخوردار نباشد خيلي «هيچ» دارد!
پس انسان بايد «خود»ش را درست بشناسد. و اگر انسان، «خود»ش را درست بشناسد حتماً ميبيند در عمق جان خود خدا ميخواهد. انسانِِ بيخدا، پوچ و مضطرب است. انساني كه«خود»ش را بشناسد ميفهمد كه اصلاً نميتواند بيخدا باشد.
انسان ميتواند درس بخواند، خوب مطالعه كند، خانه داشته باشد، همسر داشته باشد و پوچ هم نباشد؛ به شرط آنكه همه را به عنوان بستر «بندگي» خدا بخواهد. درس بخواند تا انساني باشد كه وظيفهاش را در اين راستا انجام داده باشدنه اينكه درس بخواند كه مغرور شود.
إنشاءالله خدا به ما توفيق دهد كه با تمام «وجود»، متوجه «غني حميد» باشيم، و جهت «قلب» و «جانمان» را به طرف « او» بيندازيم، و با بندگي او هرگز نگذاريم كه جهت «جانمان» از خداي متعال منحرف شود تا تمام باغهاي هستي در جان ما به شکوفه بنشيند و ميوه اتصالِ به حق بدهد.
ایمان یعنی چی؟
ایمان یعنی "باور" کردن خدا ، طوری که آثارش (از وجود و حضورش تا یکتایی و ... ) رو "ببینی ".
همین الان ، وگرنه خدا با بت چه فرقی داره اگه ما آثارش رو نبینیم ؟
انما المومنون الذین اذا ذکر الله وجلت قلوبهم و اذا تلیت علیهم زادتهم ایمانا
همانا مومنان (کسانی که ایمان دارند ) کسانی هستند که هنگامی که خدا را "ذکر " میکنند ، دلهاشان(یا قلبهایشان ) لرزان شده و هنگامی که آیات خدا را برای آن ها می خوانند ، ایمانشان زیاد تر میشود .
چون آثار و آیات خدا رو میبینن و این به ایمانشون اضافه میکنه ، آثار درونی هم از آثار بیرونی عمیق تره ، طوری که دلت رو بلرزه در بیاره ،
آرامش هم یکی از مهمترین این آثاره
...........
و این که بگی : اشهد ان لااله الا الله وحدوه لا شریک له و اشهد ان محمد عبدو و رسوله ....
مثلن توی آل یس به امام زمان میگی :
اشهد لا اله الا الله .... و ان محمد رسول الله ... و ان علی امیرالمومنین حجة و الحسن حجة و .........انک حجة الله ...
و اشهد ان نشر حق ، و البعث حق و صراط الحق و المرصاد حق و المیزان الحق و حشر الحق و الحساب الحق و الجنة والنار حق و الوعده و الوعید بهما حق
یعنی من حشر و نشر و بعث و صراط و مرصاد و میزان و حساب و وعده بهشت و وعید جهنم رو قبول دارم ... و این که حق چیزیه که شما (امام بگین ) و باطل چیزیه که شما اون نهی میکنین
بعد میگیم : پس من مومنم به خدا و برسولش و شما (فنفسی مومنة بالله و برسوله و بکم یا مولای )
.....
یعنی به این ها شهادت بدی ، و شهادت یعنی به معنای "شهود" رسیده باشی ، یعنی شاهد باشی ،
شاهد یعنی کسی که نشون میده که چیز هایی که بش شهادت میده ( مسیر الهی )درسته ، بهترین نمونه عمل کردن و نمونه خوبی از دینه (و نمونه خوبی از چیزی که بش شهادت میده )
و مقامی که خدا اون رو با بقیه میسنجه ، چون نمونه خوبیه
شما میتونید شاهد دوستاتون ، شاهد خانوادتون ، محلتون ، شهرتون ، شاهد یه عده از آدم هایی خاص در مورد چیزی که بش شهادت میدین باشین
و وقتی میگین اشهدان لاالاه الله و ... یعنی همین یعنی من این طور گواهی میدم و شاهد هستم طوری که این آثار رو دیدم و بش عمل میکنم و طی میکنم ... و پاش هستم . یعنی به همه اینها ایمان دارم .
.
چرا ميگوييم چرا؟
ابتدا در بارة بيان خاستگاه روانيِ اين سؤال، که چون انسان در زندگي به بنبست ميرسد، اين سؤال در او سر بر ميآورد، مثالي ميزنيم:
شخصي را در نظر بگيريد که تمام انرژياش را صرف ميكند تا طبق آدرسي كه به او دادهاند دوستش را پيدا كند. به او گفتهاند: اين آدرس را بگير، فلان ميدان و خيابان و کوچه را پيدا کن و برو تا به منزل دوستت برسي. او هم آدرس را گرفته و حركت ميکند. از اين خيابان به آن خيابان، و از اين كوچه به آن كوچه ميرود امّا هر چه جستجو ميکند، خانهي دوستش را نمييابد و به مطلوبش نميرسد. اينجا است که به خود ميگويد: اين چه آدرسي بود، چرا اين آدرس را به من دادند كه سرگردان شوم؟ يعني چون به مطلوب خود نرسيد، و کار و تلاش او از نظر خودش بينتيجه ماند، آدرس را زير سؤال ميبرد که چرا اين آدرس را به من دادند، اين چه کاري بود که من کردم؟
حال سؤال من از شما اين است که با دقت در اين مثال توجه بفرماييد چه موقع انسانها روي کار خود «چرا» ميگذارند؟ چطور شد كه آن شخص در اين مورد ميگويد: «چرا اين آدرس را به من دادند»؟ جواب خواهيد داد که چون نتوانست از طريق آن آدرس به مطلوب خود که پيداکردن منزل رفيقش بود برسد. پس سؤال من اين است که چه موقع ما بر کارهايمان «چرا» ميگذاريم و ميگوييم: «چرا»؟ به عبارت ديگر چرا ميگوئيم «چرا»؟ چرا ما راه افتاديم؟ چرا اين آدرس را به ما دادند؟ چرا ما اين کار را کرديم، چرا آن کار را نکرديم، اصلاً چرا در اين دنيا آمديم؟ و چرا خداوند ما را خلق کرد؟
پس ابتدا بايد روشن شود از نظر رواني، چه موقع انسان سؤال ميكند كه: «چرا خدا من را خلق كرد؟». جواب اين است که اگر انسان در زندگي به بيراهه برود و به آنچه كه جانش ميطلبد نرسد، و در زندگي احساس پوچي و بيثمري بکند، ناخودآگاه اين سؤال برايش پيش ميآيد كه: «اصلاً چرا خدا من را خلق كرد؟». چون معني بودنش در اين دنيا برايش زير سؤال رفت.
پس اين يك اصل است که هر گاه انسان طوري عمل کند که به آنچه ميطلبد نرسد، سؤال از علت انجام آن عمل از آن جهت که به نتيجه نرسيده، شروع ميشود، به طوريکه با اين سؤال ميخواهد کلّ عمل را زير سؤال ببرد، انسان هميشه اينطور است. حال در همين راستا اگر به مقصدي كه فطرت و جانش ميطلبد نرسد از کلّ خلقت خود سؤال ميكند كه چرا خدا او را خلق كرده و در اين دنيا آورده است. هر انساني از نظر رواني در آن چنان شرايطي اين سؤال را دارد.
درست مثل همان فردي كه رسيدن به رفيقش را ميخواست اما هر چه رفت به او نرسيد، پس نسبت به آدرس و راه و انگيزهي آمدنش سؤال برايش ايجاد ميشود و کلّ کار را زير سؤال ميبرد و ميگويد اصلاً چرا من اين کار را کردم! در حالي که اگر به خانهي دوستش رسيده بود و با او ملاقات ميکرد، هرگز چنين سؤالي در ذهن او به وجود نميآمد. انساني هم كه قدم در راه كمال انساني خود بگذارد و در مسير فطرت جلو برود اصلاً در ذهن او چنين سؤالي وجود ندارد، که چرا خدا مرا خلق کرد؟ چون هر چه جلوتر برود احساس ميكند كه به مقصد نزديكتر شدهاست و زندگي را با نشاط كامل ادامه ميدهد.
امّا اگر آدرسي را كه براي کلّ زندگي به انسان دادهاند بگيرد و طبق آن از اين منزل و از اين مرحله به مرحلهي بالاتر و از آنجا به مرحلهي عقل، و از عقل به مرحلهي قلب برود و بتواند با چشم قلب با عاليترين حقايق روبهرو شود. و در آخر ببيند به همان جايي رسيده است كه آدرس نشان ميدهد و او ميخواسته برسد، هرگز سؤال نميکند اين چه زندگي است؟ مثل کسي که آدرس را درست برود و در بزند و ببيند كه رفيقش در را باز ميكند، آيا ميپرسد:« چرا من اينجا آمدم ؟!» يا برعكس؛ ميگويد: «سلام عليكم» و با رويي باز احوالپرسي و مصافحه و معانقه ميكند؟ در اين حالت ديگر انسان سؤال ندارد كه: «چرا من به اينجا آمدم؟» يا «چرا تو را ديدم؟» اصلاً ديگر اين حرفها وجود ندارد. در حقيقت همان را كه ميخواست، روي داده است.
مولوي ميگويد: آدمهاي تشنه وقتي به آب برسند هيچ وقت نميپرسند آب چرا آب است، و چرا ما به آب رسيديم، بلکه برعکس، با تمام نشاط آن را مينوشند تا به سيرابي مطلوب برسند».
تشنهاي را چون بگويي تو شتاب ..........در قدح آب است بستان زود آب
هيچ گويد تشنه كاين دعوي است رو....... از برم اي مدعي مهجور شو؟
چون به آن چيزي که ميطلبيد رسيد، آب را ميگيرد و ميخورد. چون او آب ميخواهد تا رفع تشنگي كند. ديگر اين حرفها مطرح نيست كه: «بايد ثابت كني آب، آب است!». چون آنچه را كه جان تشنهاش ميطلبيد به دست آورده است. به همين دليل بدون چون و چرا ميپذيرد.
انسان چنان است كه در عمق جان خود مقصدي متعالي دارد، حال اگر به آن مقصد نرسد خودش، خودش را و همهي کارهايش را زير سؤال ميبرد. ميگويد: «اين چه كاري بود كه كردم؟ چرا اينطور شد؟...»
البته عنايت داشته باشيد چراهايي كه از سر كنجكاوي است، غير از چراهايي است كه از سر توقف و سرخوردگي است، بحث ما فعلاً بر روي «چرا»هاي نوع دوم است.
جان انسان خدا ميخواهد
انسان از طريق شناخت خودش متوجه است كه «خدا» ميخواهد و اگر آنچه را كه جانش ميخواهد- يعني خدا را- به آن ندهد همينطور ميگويد: «چرا؟... چرا خدا من را خلق كرد؟ اين ديگر چه زندگي است؟ چرا اينطور شد؟... اي دنيا! اف بر تو!...» همهي اين سخنان نشاندهندهي اين است كه اين انسان، جواب «جانش» را نداده است.
زندگي غير ديني، زندگي پوچي است، چون آنچه كه حقيقت دارد خداست و بقيه چيزها ـ همه ـ ابزارند! و اگر زندگيِ غير ديني، افتادن در پوچيها و بيراهههاست پس حتماً آنچنان سؤالهاي آزاردهندهاي هم جزء آن زندگي خواهد بود. اما اگر كسي واقعاً زندگي ديني داشته باشد و به خدا دل ببندد، هرگز چنين سؤالهاي آزاردهندهاي نخواهد داشت.
خواهناخواه امروزه در دنياي جوانانِ جهان يك مشكل بهوجود آمده است و آن مشكل پوچي يا نيهيليسم است. جوان، دكتر است، مهندس است، مغازهدار است ولي پوچ است. درگذشته اينطور نبود چون اينهمه اشرافيت و تجمّل نبود و زندگيها، معني ديني خودش را حفظ كرده بود. اصلاً خود اين سؤال كه: «ما چگونه خودمان را از معضل پوچي نجات بدهيم؟» نشانهي پوچي حيات است! كسي كه ميگويد: «چرا خدا من را خلق كرد؟» اين سؤال را از سر پوچي ميكند! در واقع او به آدرسي كه بنا بود با جان خود به آن برسد، نرسيده است! و با زبان بيزباني دارد از مشکل روحي خود خبر ميدهد و طلب نجات ميکند. پس بايد با روبهرو شدن با اين سؤال از خود بپرسيم چگونه بايد اين جوان را از طريق هدايت جان او به سوي نور الهي، نجات داد؟
وقتي متوجه شويم اگر زندگي، ديني نباشد، حتماً پوچ است و حاصل آن اين سؤال است كه «چرا خدا ما را خلق كرد؟» پس بايد براي زندگي به نحو صحيح برنامهريزي کنيم. اگر زندگي، ديني باشد ديگر چيزي به عنوان اضطراب و پوچي در آن وجود ندارد. براي اينكه كسي اين سؤال آزاردهنده را نداشته باشد بايد وارد زندگي ديني شود، آنهم به نحوي که در اين دنياي سراسر وَهمانگيز بتواند از دين و دينداري تغذيه کند و آنچنان اشباع شود که تمايل به وَهمياتِ دنياي جديد در خيال او سر بر نياورد.
خدا ميفرمايد:
« لَقَدْ أَنزَلْنَا إِلَيْكُمْ كِتَاباً فِيهِ ذِكْرُكُمْ أَفَلَا تَعْقِلُونَ »
آدمها ما به ياد شما قرآن را نازل كرديم و در آن به فکر شما بوديم، آيا فکر نميکنيد؟
ميخواستيم از طريق نزول قران بر قلب پيامبر(ص)براي شما كاري بكنيم، ميدانستيم اگر «فرهنگ و نور قرآن» در زندگي شما نباشد از بين ميرويد و پوچ و ضايع ميگرديد.
یاداوری : همه مطالب گلچینی بر گرفته از کتاب "آشتی با خدا" ، استاد طاهر زاده هست .
هدفِ خدا يا هدفِ مخلوق
حال ميتوان همان سؤال را به شكل ديگري مطرح كرد و منظور از سؤالِ «چرا خدا ما را خلق کرد» را به اين معني بگيريم كه: «خدا ما را آفريد تا ما چه كنيم؟». جواب اين است كه، خدا ما را آفريد تا كمالاتي را كه نداريم و استعداد به دستآوردن آنها را داريم، بهدست آوريم. آيا اگر خدا كسي را بيافريند و شرايط كمال او را فراهم كند و بعد انسان به نتايج مطلوبي برسد، خوب است يا نه؟ مسلّم خواهيد گفت خوب است، پس خدايي که منشأ همهي خوبيها است چنين کار خوبي را انجام ميدهد و اگر چنين کاري را نکند بخل ورزيده و ما را از کمالاتي که ميتوانستيم بهدست آوريم محروم کرده است. به عبارت ديگر «رحمانِ رحيم» بهگونهاي عمل ميكند كه انسان به رحمت برسد، و شأن خدا اين است که چنين بکند و شايستهي خدايياش چنين است.
خدا چون فياض است انسان را خلق كرد و شرايطي را فراهم نمود تا انسان استعدادهاي يافتن کمالات مخصوص را، از حالت بالقوه به حالت بالفعل در آورد، و نقصهايش را مرتفع كند، چون انسان ناقص بد است. حالا اگر انسان خلق نميشد هيچ بود و عدم، در حاليکه عدمْ نقص است و وجودْ کمال، به همين جهت هر كسي وجود خود را ميخواهد. خدا از سر رحمتِ خود انسان را خلق كرد، چون رحمان است و رحمان، رحمت ميدهد.
سيري به سوي کمال
با فيض خدا انسان از «هيچ» بودن در آمده و «هست» شده! و حالا كه هست شده آيا فيض و رحمت خدا اقتضا ميکند که انسان در هستي اوليه خودش بماند يا بهتر است خوبتر هم بشود؟! آري مسلّم چون خوب است که انسان بهتر و کاملتر بشود و چون خدايي که عين خوبي و کمال است بستر هر کار خوبي را فراهم ميکند، پس بستر کامل شدن انسان را فراهم مينمايد. براي خوبتر شدن انسان، اول بايد مخلوق بهوجود آيد و سپس به سوي کمالش رهسپار شود. پس خدا اول انسان را خلق ميكند تا بعد از اينکه انسان خلق شد، خوبتر شدنش شروع بشود. بهعنوان مثال جوجه، مرغِ ناقص است خوب است که به مرغِ كامل تبديل شود و لذا با هدايت خاصي که در جان جوجه ايجاد ميکند، آن جوجه در مسير مرغشدن قرار ميگيرد و طوري عمل ميکند که مرغ شود. و وقتي كه جوجه، مرغ شد، به مرغياش رسيده است، يعني آنچه را كه نداشته و استعداد بهدستآوردنش را داشته، بهدست آورده است. ناقصبودن بد است همانطور كه نيستي بد است. به همين دليل خداوند اول به انسان «هست» ميدهد، بعد هستي او را كامل ميكند. پس خدا انسان را آفريد تا آنچه را انسان ندارد، در بستر خاصّي که خدا براي او قرار ميدهد، به دست آورد. از سر رحمتش خواست كه او را از «طريق بندگي»، موجود برتري كند. اول انسان را خلق كرد و سپس براي او دين و شريعت آورد.
دين به انسان، بودنِ برتر را پيشنهاد ميکند. فرعون از حضرت موسي و هارون«عليهماالسلام» پرسيد: «خداي شما كيست؟» فرمودند: «رَبُّنَا الَّذِي أَعْطَي كُلَّ شَيْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدَي» پروردگار ما آن كسي است كه ابتدا خلقت هر چيزي را به او داد و سپس آن مخلوق را به سوي هدف اصليش هدايت کرد.
چنانچه ملاحظه ميفرماييد طبق آيه فوق؛ اول خداوند ايجادمان كرد سپس با ارسال رسولان هدايتمان نمود. پس در يک کلمه جواب سؤالِ «خدا ما را خلق کرد تا ما چه کنيم؟» روشن شد، و معلوم شد خداوند از سر رحمتِ خود خواست شرايط به کمال رسيدن ما را فراهم کند و لذا اين که قرآن ميفرمايد: «وَ مَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ» که جن و انسان را خلق نکردم مگر جهت بندگي. نظر به هدف مخلوق دارد و نظر به هدف مخلوق دارد و ميخواهد بفرمايد هدف خلقتِ جن و انسان آن است که آنها بندگي کنند و در راستاي آن بندگي به کمال شايسته خود برسند و خدايي شوند.
معني پوچشدن
هيچكس نميخواهد بميرد. كسي هم كه خودكشي ميكند آن شكلِ بودنش را که در آن قرار گرفته نميخواهد، نه اينکه بهکلي بودنش را نخواهد. در واقع او پوچي خودش را نميخواهد. پروردگار ما آن كسي است كه اول ما را خلق كرد سپس ميخواهد ما را هدايت كند يعني اين وجود اوليه را به وجودي برتر سير دهد؛ و اين كار را بهوسيلهي دين انجام ميدهد. يعني شخصيت حقيقي انسان همان مرحله انتهايي است که از طريق هدايت الهي شکل ميگيرد. پس انسان عبارت است از آنچه بايد بشود. و خداوند به مقام اصلي انسان که همان مرحلهي نهايي اوست نظر دارد، همانطور که ما در ساختن ساختمان به صورت و مرحلهي نهايي آن نظر داريم و نه به زمين و آجر و سيمان، اينها همه مقدّماتاند
يك جوجه ميخواهد مرغ شود نه آدم، و کمالش به مرغ شدن است. به همين علت اگر به جاي يک بال يك دست مانند دست انسان داشته باشد، جوجهي خوبي نخواهد بود، چون جوجهي خوب جوجهاي است كه به طرف مرغ شدن پيش رود.
پوچي يعني چيزي را كه مخلوق بايد در مسير کمالِ خود بهدست آورد، نداشته باشد. كسي كه ميخواهد پوچ نشود بايد بندگي داشته باشد.
بعضي از انسانها انرژي زيادي صرف دنيا ميكنند امّا براي بندگيشان اين چنين نيستند، بعد بيحوصله ميشوند و يأس آنها را فرا ميگيرد. ريشه اين امر در آن است كه آنان هدف اصلي را که بندگي خدا است گم کردهاند، همينطور به هر جمعيتي نالان شدهاند، دنبال آخرين مُد بودهاند، وجودشان مضطربِ رسيدن به مقصدي بوده ولي به آنچه ميخواستهاند نرسيدهاند پس دائماً به اين طرف و آن طرف دويدهاند ولي به آنجايي که بايد ميرفتند نرفتند.
به توصيهي مولوي:
اي فسرده عاشق ننگين نمد.......... كاو ز بيم جان ز جانان ميرمد
سوي تيغ عشقش اي ننگ زنان........... صد هزاران جان نگر دستكزنان
جوي ديدي كوزه اندر جوي ريز......... آب را از جوي كي باشد گريز
آب كوزه چون در آب جو شود......... محو گردد در وي و جو او شود
وصف او فاني شد و ذاتش بقا........ زين سپس نه كم شود نه بد لقا
خويش را بر نخل او آويختم .........عذر آن را كه از او بگريختم
چون راه را عوضي رفته و نرسيدهاست فکر ميکند اگر تندتر برود ميرسد مثل آن کسي که تمام قدرتش را متمرکز کرد تا زهِ کمان را بکشد و تير را بيشتر پرتاب کند، غافل از اينکه گنج نزديک بود چون از او خواسته بودند تيري در کمان بگذارد و رها کند، نه اينکه تير را پرتاب کند.
اي کمان و تيرها انداخته ........يار نزديک و تو دور انداخته
بندگي خدا هم بيشتر تغيير رويکرد است، همين که انسان جهت جان خود را به سوي خداوند قرار دهد و عبادات شرعي را با اين نيت انجام دهد، خود را با انوار الهي روبهرو ميبيند و متوجّه ميشود به اين راحتي به مقصد رسيده، چون هدف نزديک است. گفت:
آنکه عمري در پي او ميدويدم کو به کو....... ناگهانش يافتم با دل نشسته روبرو
برکات دستيابي به هدف حقيقي
از آن طرف حتماً عنايت داريد كسي كه بندگي نميكند آنچنان نيست كه هيچ كاري نكند؛ اتفاقاً خيلي هم كار ميكند امّا کارهايي ميکند که عمق جانش از آن كارها قانع و راضي نميشود. از اين در به آن در، و از اين مُد به آن مُد رو ميكند اما آرام نميگيرد. برعكسِ چنين انسانهايي، مؤمنين هستند كه گرچه به سادهترين شكل زندگي ميكنند اما چون به مقصد رسيدهاند آرامش مطلوب خود را يافتهاند، ديگر مثل انسانهاي سرگردان همينطور زندگي خود را عوض نميكنند بلكه در پايگاهي استوار و با اميدواري کامل روز به روز دينداري خود را رشد ميدهند. گفت:
هر که بيسامان شد اندر راه عشق ......در ديار عشق سامانش دهند
هر انساني كه به «خود»ش رجوع كند در درون خود مييابد که ميخواهد «وجودي برتر» داشته باشد. هيچ كس به وجوداوليهاش قانع نيست. خدا انسان را وجود بخشيد و با نشان دادن راه کمال به او، به او كمك كرد تا او به وجود برتري كه كمالش در آن است برسد. هر انساني ذاتاً آن كمال را ميخواهد و دوست ندارد كه وجودش پوچ و بيهوده باشد. و با توجه به اين که کمال مطلق خدا است، بايد تأکيد کرد که انسان فقط از طريق زندگيِ ديني و بندگي خدا ميتواند به هستي برتر و قرب الهي برسد.
وقتي اين موضوع کاملاً براي جان شما روشن شد که اگر انسان به وجود برتر نرسد به پوچي خواهد رسيد و انواع اضطرابها او را احاطه ميكند، متوجه اين نکته ميشويد که چرا بعضي انسانها به شكل افراطي تنوعطلب ميگردند و در ارتباط با اطراف خود نميتوانند اُنس طولاني داشته باشند. به قول شهيد مطهري«رحمةاللهعليه» تنوعطلبيِ افراطي نشانه سرگرداني انسان بيهدف است. ممكن است كسي بپرسد مگر جابهجا كردن ميز يا فرش اطاق اشكالي دارد؟ نه اشكالي ندارد، اما اگر زندگي انسان فقط همين جابهجاکردنها و عوض و بَدَلکردنها بشود چيز بدي است زيرا در آن صورت ديگر به مقصد حقيقياش نميرسد و مقصد حقيقي از منظرش ميرود و همين عوض و بدل کردنها و هر لحظه به کاري بودن برايش زندگي ميشود و چون مشغول حادثههاي جديد ميشود يک ارضاي کاذب در او بهوجود ميآيد.
بندگي خدا؛ عامل شديت وجود
كسي كه دينداري كند وجودش در همان لحظه وجودي برتر شده است و چون به خدا تقرب يافته ِِوجودش شديدتر گشته است، مثل نوري که شديدتر ميشود.
اساساً عبادت يعني نزديكي به خدا و شديد شدن وجود. در هنگام نماز صبح مؤمنين نيت ميکنند و ميگويند: «دو ركعت نمازصبح به جاي ميآورم «قربةً اليالله». «قربةً اليالله» يعني نزديكي به خدايي كه وجود مطلق است؛ پس نماز ميخوانيد تا درجه وجودي جان شما شديد شود، مثل نوري كه از نظر نوربودن، شديد ميگردد.
وجود انسان از خودش نيست، اين وجود را خدا به انسان داده است، و انسان از اصل وجود و بودن خود راضي است و نميخواهد نابود شود. انسان هنگامي از وجود خود ناراضي ميشود كه به نتيجة مطلوب نرسد، که اينهم مربوط به خودش است، پس براي رهايي از ناراضيبودن، انسان بايد خود همّت كند تا به مرتبهي برترِ وجود خود دست يابد و وجودش شديدتر بشود، وگرنه آنچه را كه خدا داده، خوب داده است. خدا وجود را به انسان داده و بقيهاش با خود انسان است كه آن وجود را شديد كند و به كمال برساند.
آري هيچ كس از وجود اوليه خودش ناراضي نيست، اگر به كسي بگويند:« ميخواهيم تو را بكشيم» فرار ميكند! هيچ كس از وجودش ناراضي نيست بلكه از نحوهي وجودش ممکن است ناراضي بشود. پشيماني يعني «اي كاش چنين نميكردم»! كسي كه پشيمان است نميگويد: «كاش نبودم» ميگويد «كاش فلان كار را نميكردم» يعني او كاري را كرده است كه نسبت به کمال حقيقياش عقب رفته است و لذا ميگويد:«كاش حالا نبودم كه با اين كار آبرويم برود!».
كسي هم كه خودكشي ميكند به بودن خودش اعتراض ندارد بلكه به بد بودن خودش اعتراض دارد. خدا، «بودنِ» انسان را به او داد و حالا اين به اختيار خود انسان است كه ميتواند اين «بودن» را شديدتر كند، يا پوچ نمايد. بودن هر كس به فيض خداست و فيض خدا همان بودن ما است. هيچكس از فيض خدا كه بودن خودش است، ناراضي نيست از مديريت بدي که بر روي اين بودن انجام ميدهد، ناراضي است.
آفات غفلت از منزل اصلي زندگي
يك وقت كسي در جادّهاي است که ميداند بايد به كجا برود؛ راه ميافتد و تابلوهايي که او را به سوي مقصدش راهنمايي ميکنند يکي يکي پشت سر ميگذارد و به سوي مقصد خود در حرکت است.
اما اگر آن شخص به جاي آنکه از تابلوهاي راهنماي کنار جاده استفاده کند و به کمک آنها به طرف مقصد برود، در کنار هر تابلويي بنشيند و دور آن بگردد و خوشحال باشد که کنار تابلويي است که اشاره به مقصد دارد، چنين کسي هرگز به مقصد نميرسد.
كسي كه معني زندگيش را نداند به جاي اينکه از ايستگاههاي زندگي يعني نوجواني و جواني و پيري، استفاده کند و جلو برود به آنها دل ميبندد.
انسان در ابتدا با كودكي خود مرتبط است بعد جواني را ميچشد و جوان ميشود. بعد پيري را ميچشد و پير ميشود - انسان است كه پيري را ميچشد و مينوشد ولي پيري انسان را نمينوشد.
اگر پيري انسان را چشيد و نوشيد، انسان براي هميشه پير ميماند- پس انسان پيري را ميچشد و پس از چشيدن پيري و مزمزهکردنِ آن، مرگ را ميچشد و مينوشد و برزخي ميشود.
باز انسان است كه مرگ را نوشيده و چشيد، چون اگر مرگ انسان را مينوشيد او را نيست و نابود ميكرد و ديگر سيري به سوي برزخ و قيامت براي او نميماند. در قرآن آمده است: «كُلُّ نَفْسٍ ذَآئِقَةُ الْمَوْتِ» هر «نَفْسي» مرگ را ميچشد.
هنگامي كه انسان آب مينوشد تبديل به آب نميشود، آب نزد انسان ميماند اما انسان آب نميشود. يعني آب، انسان را ننوشيد كه انسان را آب كند، بلكه انسان، آب را نوشيد و مزمزه کرد.
پس وقتي كه انسان كودك است، جواني را ميچشد و آن را مينوشد و جوان ميشود. بعد پيري را ميچشد و مينوشد، بعد مرگ را مينوشد و به برزخ ميرود، در حقيقت از ايستگاههاي زندگي ميگذرد و مرگ هم يعني نوشيدن برزخ و سپس از ايستگاه برزخ هم ميگذرد و به قيامت ميرود كه مقصد اصلي است، و «سوار چون كه به منزل رسد پياده شود!»
انسانهاي گمشده
پس تا حال روشن شد انسان در اين دنيا آمده است كه به قرب الهي برسد و نظام «اِنّالِلّه وَ اِنّا اِلَيهِ راجِعُون» را کامل کند و اگر با اختيار و انتخاب خود به قرب الهي برنگردد خودش را زير سؤال ميبرد.
و جالب اينجاست كه مثل طلبکارها ميگويد: «خدايا! اين هم شد کار كه ما را آفريدي؟!» در صورتي كه خودش با پوچيِ «خود»ش آفريدهي خوب خدا را ضايع كرده است و به جاي آنکه به کمال نهايي خود نظر داشته باشد و مراحل زندگي دنيايي را ايستگاه و منزل ببيند و برنامه بريزد و از منزلها گذر كند، در همين منزلها متوقف ميشود و تازه پوچي خود را به خدا نسبت ميدهد.
بعضي از انسانها که در جواني متوقف ميشوند، ميخواهند جواني را تا آخر بگيرند! حاصلش يك انساني ميشود با حرکات زشت و بد تركيب. چون ميخواهد منزل بين راه را بگيرد! اگر اين شخص معني زندگي را بفهمد و بودن خودش را بودن گذرا ببيند، تلاش خواهد كرد كه در هر دوره از عمرش، بهرهي آن را ببرد و براي روبهروشدن با دورهي بعد جلو برود و هر دوره را در جاي خودش بپذيرد.
مرغي كه خبر ندارد از آب زلال............. منقار در آب شور دارد همه حال
كسي كه دنيا را نشناسد منزلهايي را كه بايد طي كند، مقصد ميگيرد. هنوز صد كيلومتر به مقصد مانده است، اما او در ايستگاه نشسته و دور تابلويي ميچرخد كه خبر ميدهد صد كيلومتر به مقصد مانده است، خوشحال هم هست! ا
و نميداند چه كار كند، پس به همين كار سرگرم است و بعد از مدتي هم كه خسته شد ميگويد: «اي دنيا! اف بر تو». چون او منزلها را مقصد گرفته است در صورتيكه بايد از منزل عبور ميکرد تا به مقصد برسد.
آنها نميدانند كه براي چه به اين دنيا آمدهاند درنتيجه در اين دنيا مثل بچهها عمل ميكنند. به خاطر يك امر ناچيز ميخندند و به خاطر امر ناچيز ديگري گريه ميكنند! اين انسانها چنانند كه اگر در كنكور قبول شوند بسيار خوشحال ميشوند و اگر قبول نشوند خيلي ناراحت ميگردند. اين حالت، حالت کودکي است كه منزل را مقصد گرفته است.
آنچه كه انسان را نجات ميدهد بندگي است. انساني كه بنده است تلاش خود را ميكند، حال اگر در كنكور قبول شد ميگويد: «الحمدالله» و اگر قبول نشد باز هم ميگويد: «الحمدالله». چون ميداند كه خدا سرنوشت او را در اين دنيا فقط به كنكور متوقف نكرده است. بالاخره يكي بايد از طريق قبول شدن در كنكور به جايي برسد و ديگران از طريقههاي ديگر.
زندگيِ انساني كه بفهمد براي چه به اين دنيا آمده است از غم و شادي بيجا پر نميشود، و آنهايي که به خاطر چيزهاي ساده و بيجا بسيار خوشحال ميشوند، كودكان ريش و سبيلدار هستند! آنهايي كه بر سر چيزهاي بيجا و ساده، بسيار ناراحت و غمگين ميشوند نيز مانند همان دسته اول هستند. به گفتهي مولوي:
افتخار از رنگ و بو و از مکان ..........هست شادي و فريب کودکان
انسان بايد با تفسير صحيحي که از زندگي خود به دست ميآورد نسبت به رسيدن به هدف متعالي آن زندگي، خود را آماده کند و در راه رسيدن به آن هدف مستحكم باشد. اينکه عموماً ميبينيد كودكان در غم و شاديهاي خود ناپايدار و لرزان هستند بهخاطر اينكه هدف مهمي را دنبال نميکنند، در اثر اندك چيزي زود ميخندند و به همان اندازه هم زود به گريه ميافتند. اما غمها و شاديهاي انسانهاي بزرگ خيلي فرق ميكند، موقعي كه به هدف حقيقي حياتشان برسند شاد ميشوند و موقعي كه از هدف حقيقي حياتشان كه همان قرب الهي است، دور شوند غمگين ميگردند چون معني زندگي را فهميدهاند و ميدانند براي چه خلق شدهاند. به قول مولوي:
رقص آنجا کن که خود را بشکني............. پنبه را از ريش شهوت بَر کني
رقص و جولان بر سر ميدان کنند.............. رقص اندر خون خود مردان کنند
چون رهند از دست خود دستي زنند.............. چون جهند از نقص خود رقصي کنند
مطربانشان از درون دف ميزنند.................... بحرها در شورشان کف ميزنند
پس خدا انسان را آفريد كه او را به قرب برساند و زندگي حقيقي که گرفتار پوچي و يأس نميشود آن زندگي است که در راه قرب الهي قرار داشته باشد، چنين زندگي معنيدار است، و كسي كه زندگيش معنيدار باشد، در ايستگاههاي زندگي، يعني در خصوصيات کودکي و جواني و پيري متوقف نميشود و در نتيجه چنين كسي نه آلوده به حرکات زشت خواهد بود و نه دچار يأس ميگردد.
وقتي كسي چندين روز در يك ايستگاه بماند و چيزي هم به دست نياورد بالاخره خسته ميشود و آن ايستگاه را ترک ميکند ولي به جاي اينکه در مسير رسيدن به هدفْ خود را به ايستگاه بعدي برساند و همواره نظرش به مقصد اصلي باشد، فقط ايستگاه را عوض ميکند و به سوي ايستگاه ديگري از همان سنخِ ايستگاه قبلي ميرود و عملاً کاري در مسير رسيدن به هدف متعالي خود انجام نميدهد، چون معني زندگي را نميشناسد. در ايستگاه جديد هم مثل گذشته چيزي به دست نميآورد. اين شخص تمام فرصت زندگي خود را از دست ميدهد و دستش هم تهي ميماند، پس دچار يأس ميشود و با يأس ميميرد چون به گفته مولوي؛ اينها صندوق عوض ميکنند. گفت:
ذوق آزادي نديده جان او................. هست صندوق صور ميدان او
گر ز صندوقي به صندوقي رود................. او سمائي نيست، صندوقي بود
گر هزاراناند يک تن بيش نيست............... جز خيالات عدد انديش نيست
اما كسي كه معني زندگيش را بفهمد، به ايستگاههايي كه بايد طي كند دل نميبندد، به سوي هدف خود ميرود و بالأخره ميرسد.
پس ريشهي همهي پوچيها، اضطرابها، يأسها و افسردگيها-كه بيماري بزرگ اين نسل است- قبول نشدن در كنكور، نداشتن سرگرمي و كامپيوتر و... نيست،بلكه غفلت از معني بودنشان در دنيا است که نتيجهي ضعيفشدن ايمان و اعتقادات است.
صفحهها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13