کانون

نسخه‌ی کامل: بنویس های نوشته شده توسط خودِ خودمون!
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
سلام

اینجا بنویس هایی که تموم میشه رو میذارم برای یادگاری .....


بقیه بخونن ببینین چه اعضای با استعدادی داشته کانون.


فقط از همه ی دوستان عزیز تقاضا می کنم برای حفظ انسجام تاپیک، از زدن پست های متفرقه ( تشکر، نظر و ... ) خودداری کنین. چون پست های متفرقه پاک خواهند شد.

و هرگونه نظر، انتقاد، پیشنهاد و یا نکته ای رو توسط پیام پروفایل برام بفرستین.

یا علی.




53

بارونی*: وقتهایی هست که فکر میکنم اگر ننویسم قطعا دیوانه خواهم شد،نمی دانم نوشتن چه چیز خوبی دارد که انقدر برایم آرامش بخش است...وقتی می نویسم آرام میشوم....

لذت میبرم از نوشتن....
نوشتن مثل دیوانگی ست...با این تفاوت که مردم به دیوانه ها می خندند...ولی مردم نمی توانند راحت به نوشته ها بخندند!!چون خجالت میکشند....
اچ اف زهرا:با اینکه همیشه نوشتن آرومم میکرد و میکنه اما همیشه میترسیدم
آره ،میترسیدم که یکی حرفهای دلمو بخونه
حرفهایی که جز خودم و خدا کسی نباید ببینه.و مدتها با این ترس نوشتم و نوشتم
و خیلی وقتها با اینکه در آرزوی نوشتن بودم ننوشتم و ننوشتم....یادمه یه بار نوشتم و تا مامان اینا بیان سوزوندمشون
بوی کاغذ سدخته همه خونه رو برداشته بود که مامان اینا اومدن.....من موندم و توضیحی که نداشتم که بدم
[تصویر:  l.gif]

تا اینکه با وبلاگ نویسی آشنا شدم.
خدایا چه لذتی داشت که کسی نمیشناختت!
قسمت نظرات رو بستم و نوشتم و نوشتم و نوشتم
تا روزی که دیدم به آرامش رسیدم و همه بدیها از وجودم رفته،همه خاطرات بدو ریخته بودم دور
اون روز بود که شروع کردم به پر کردن جای اون خاطرات بد .
با چی؟
با خدا..............
مرد: همش با خودم فکر میکنم تا کی باید این دکمه های سرد و خشک کی بورد رو لمس کنم ... بعضی اوقات مییشینم و کلی تایپ میکنم ولی آخر همه شو پاک میکنم ... انگار باز باید هرچی که مینویسم رو پاک کنم ... خودمم نمیدونم دارم چی میگم ... هیچ وقت نتونستم خوب حرف بزنم ولی همیشه خوب تایپ میکنم ...ای کاش میشد جای حرف زدن برای همدیگه تایپ کرد ... زندگی واقعی رو با زندگی مجازی عوض کرد ... عشق مجازی داشت و ...
کریم: یک روز با خودم گفتم: چرا باید از همه پنهان کنم این همه استعداد را؟ [تصویر:  9.gif]

ماسا: نوشتن مثل معجزه میمونه..
خودمم باورم نمیشه نصف اون چیزایی که یه زمون تو داستان هام مینوشتم برام اتفاق افتاد..
یا یه چیزی شبیهشون رو جلو چشمم دیدم..
واقعا گاهی خودمم تعجب میکنم که چطور شد بعد از دو سال شبیه اون اتفاقاتی که برا یه کاراکتر دختر نوشته بودم برا خودم افتاد!
چطورپرده های سیاه روی دیوار همسایه رو که برای مریم قصه ام تصورکرده بودم الان واقعا روی دیوار همسایمون وجود دارن؟!

امیرحسین18: کاغذ سفید ! هیمشه برام همچو دریایی بود پاک و سپید ، به بیکرانگی اندیشه و به آرامش سکوت!

گاهی بود که قلم که می زدم از سر تفرّج ؛آب تنی می کردم در این دریای سفید و امواج کلماتم متلاطم می کرد سکوت این دریای آرام را.
گاهی هم که دلم گرفته بود ، می رفتم به کنار این دریای بزرگ و می نشستم بر قایق خیال و می راندم ، می راندم به بی انتها؛ به سوی شهر پشت دریاها....
مسافر کوچولو: درست مث امروز!!!
دل کوچیکم باز گرفته بود، خیلی سخت بود برام تحمل این که بقیه محبت و دوست داشتنمو یه طور دیگه تعبیر کنند، خدایا منو نوشته هام تنها بازم کم آوردیم
دیدم انگار باز باید با خودت خلوت کنم تا شاید دل کوچیک و شکسته امو خودت مرحم بشی، مرحم بشی و التیامش بدی
آره باز دختر کوچولوی قصه ات از دست بنده هات دلش رنجیده بود...

ماسا: و باز هم دست برد به دکمه های کی بورد و تو دنیای مجازی که کسی اونو نمیشناخت شروع کرد به نوشتن..
نه! اون نمی نوشت برای اینکه به کمک کسی نیاز داشت..
نمینوشت که کسی کمکش کنه...
اون می نوشت چون همین نوشتن کمکش بود..
آرومش میکرد
کمکش میکرد احساس کنه و احساسشو درک کنه..
احساسشو بسط بده..
برا خودش تحلیلش کنه..

رند: آری اون احساسات مجروحش رو یواشکی چنین توصیف میکرد:
آری من بندگان تو را چه پوشیده چه عریان بر نمی تابم ای کاش میان آنها بیگانه بشینم تا مرا نشناسند.ایکاش به آن سوی دریاها میرفتم به سوی جزایر شادکامی خویش.آنجایی که کوههایش به ژرفناها میپوندند و من در آنجا ترانه ی پایکوبی سر خواهم داد.
تا در کنج غار تنهایی خویش بیتوته کنم.من از ژاژخایی بین بندگانت به سطوح آمده ام.تا کی آموزه های سخت را مرهم دل ریش گردانم و این بار سنگین انسانیت را با خود به ستیغ قله ها کشانم.
حال اگر اینان را تاب توانم آورد گور زادی که بر پشت خویش سوار دارم را چگونه تاب آورد همو که در بلندای جزایر شادکامی من نیز در گوشم نجوا کنان ترانه یاس و نا امیدی سر میدهد همو که با تیشه ی خویش کمر بر نابودی اراده ی من دارد همان اراده ی تغییر!
به ناگاه چشمان خود را باز کرده و دیدم که نشسته بر شنهای نمدار ساحل شادکامی خویش نه از بندگان و نه گورزاد خبری بود!
آری چه کسی مرا از این بی مایگان دور کرد و روانم را از آلودگی ها زدود؟من گمان دارم....

سنا: یه سفر کوتاه پیش اومد که مجبور شدم برم..

تو راه که می رفتم، از تماشای طبیعت زیبا و دل انگیز پاییزی لذت خاصی می بردم..

به این فکر افتادم که در مورد پاییز بنویسم....درخت های پاییزی وقتی برگهاشون زرد و طلایی شدن(تو اوج زیبایی) میندازنشون زمین ،تا صدای خش خش شکستن غرورشون رو زیر پای من و تو بشنون..

یاد این متن میافتم: خدایا! مرا از بلای غرور و خودخواهی نجات ده، تا حقایق وجود را ببینم و جمال زیبای تو را مشاهده كنم. خدایا! پستی دنیا و ناپایداری روزگار را همیشه در نظرم جلوه‏ گر ساز، تا فریب زرق و برق عالم خاكی، مرا از یاد تو دور نكند. (شهید چمران)

کاش من هم ذره ای بسان پاییز بودم...[تصویر:  l.gif]

می توانم :
یه حسی همه وجودمو پر کرده . کرخت شدم مثل شلی ک بازیگرای تله فیلم موقع ارائه نقش های احساسی بروز می دن . یه جوریم . حال ندارم حتی تایپ کنم مثل همیشه ک سر-صدای ترق و ترق تایپ کردنم تو سایت دانشگاه مخ بچه ها رو تیلیت می کرد نیستم .
اکهی ! بخشکی ! بی خودی باز یاد تو می افتم .

تو چی ؟ یادته ؟ قیافه من یادت هست ؟ اسمم ؟ شده یه تصویر مبهم گنگ ؟
.
.
.

نه! قرار نبود این نوشته عاشقانه باشه
باید پا شم بخاری رو زیاد کنم اهنگ تند بذارم در اتاق رو ببندم چراغا هم ک خاموشن ... بعد با هندز فریی از تو گوشیم یه اهنگی گوش کنم که بشه باهش گلوپ گلوپ اشک ریخت ولی ... ولی این جوری صدای بارون بیرون دیگه کامل قطع می شه
شایدم
شایدم باید کامپیوتر رو خاموش کنم گوشیمم بذارم یه گوشه یه خورده لای پنجره رو باز کنم بعدم پتو رو بپیچم دورمو از پنجره شب سیاهو و ستاره های کوچولو رو قاطی نم چشمام و اشک آسمون ، تار ببینم
اما نه !!!
هر کاری کنم همینه عزیزم
به هر حال یاد تو می افتم
باز این لامصب دلش از کجا پره ؟! دلم خر شده ! داره جفتک می اندازه .

صرفا
فقط
همین !


بارونی*:این روزهایی که می گذرند روزهای سخت و سنگینی اند....

روزهایی که تحمل عبورشان بر بدن خاکی و نحیف ما بسیار گران است...
.

آدم از وجود خود بر روی کره ی خاکی شرم دارد...
.

به راستی که دنیا را برای ائمه آفریده اند و ما طفیلی وجود ایشان.....

ماسا*:این روزها که می گذرند تاب و توان از کفم می برند
دلم مثل دریایی که اسیر امواج شده
بی تاب و در به دراست...
نه تاب ماندن در خانه را دارم
نه بیرون که می روم هیاهو و شلوغی راحتم می گذارد..
این روزها که می گذرند دلم بیشتر از همیشه می گیرد
اشکهایم راحت تر سرازیر میشوند..
این شب ها روشن تر از همیشه بیدارم
این شب ها سیل اشک هایم لکه های خواب را از سرم می شویند...
آری ای حسین غم تو سخت غمی است که خدا این شب ها
به هر بهانه ای مرا مهمان اشک و آه می کند..
تا چشمانم برای گریستن به حال تو آماده تر باشند...



سـُـها*. اين روزها ك ميگذرند معلقم..ميان تكفير و كفر..
گويي حباب خود ساخته ي جانم ب اشاره ي انگشتي نميدانم شفا بخش.. يا ويرانگر.. نابوده شده..
هم شفا .. هم خطا..
هم ثواب و هم گناه..
نزديك است..!!

اين روز ها ك ميگذرند بايد تمسك كنم!

وقت تنگ است!



اچ اف .زهرا:
این روزها که میگذرند قلبم به باغ خزان دیده میماند

پر از بی برگی

پر از شک

پر از اندوه

اما میدانم

میدانم که از میان این روزهای خاکستری غم و اندوه،نور خواهد رویید

قلبم گواهی داد

گواهی داد که این روزها هم در محضر دوست در آزمایشم

میانه کفر و تکفیرم جز راهی برای قوت گرفتن ایمانم نیست

برای رسیدن به آنجا که ارزش رسیدن دارد،باید از آتش گذشت

و این روزها من در آتشم.

ای شک

مرا بسوزان

بر خواهم خواست

من ققنوسم

از خاکسترم میرویم

میرویم تا جلوه گر ایمان باشم.

جلوه نور خدا.

جلوه یک بنده مومن .

صبر میکنم بر این روزهای سخت چرا که ایمان دارم او در کنارم است

چرا که باور دارم صابرین را دوست دارد و من عاشقانه تن به خواسته معشوق میسپارم.

مرا دریاب.

من تسلیمم.

تسلیم ِ بهترین معشوق.



ترلان :این روزها میگذرند

حقیقت این است . . فقط میگذرند


می روند و بوی محرم را با خود می برند

آنگونه که میخواستیم نشد . . اما باز هم شد

سال بعد ؟هستیم که عزای حسین (ع) بگیریم ؟!!!!!


امیرحسین خان: آه ای ماه مولایم
مرا نیز با خودت ببر
مگر حال این روز هایم را نمی بینی؟!
مگر امام زمانم را نمی بینی،
که چه شب ها را با گریه به حال من به صبح رسانده است؟
مرا ببر که این شرمندگی جانم را به لب رسانده است
اقلا، اگر مرا نمی بری، سلامم را به مولایم برسان
و حال من در این شب ها را برایش نقل کن
بارونی: امروز هم مثل هر روز خسته و بی رمق با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم.....بازهم توی خواب با همان کابوس هر شبی درگیر بودم،صدای جیغ...فرار یک مرد...آتش سوزی...
هوا هنوز تاریک بود که از خانه بیرون زدم...به سمت ایستگاه تاکسی و بعد هم به سمت دانشگاه....

و باز هم مثله همیشه کامبیز جلوی در دانشگاه منتظرم بود...با همان نیش باز و آزار دهنده!انگار یک نفر دو انگشتش را در دو طرف لبهای کلفت کامبیز گذاشته بود و تا پشت سرش کشیده بود...خنده ش جمع نشدنی بود و من چقد از این خنده ی او بیزار بودم....

رند:وقتی از دور بهش نزدیک می شدم نمی دونم از کجا برقی تو ذهنم جهید که :نکنه تعبیر خوابم امروزه؟شاید باید یک بار برای همیشه از دست این کابوس راحت بشم.
این فکر تو ذهنم موج میزد تنفر من هم از کامبیز مزید بر علت شده بود.تو همین فکر بودم و نگاهم رو به خاطر تنفر از کامبیز روانه ی گوشه و کنار می کردم به ناگاه دیدم مردی که سوار ماشین شاسی بلندی بود کمی جلوتر ایستاد و از ماشین پیاده شد و ماشین رو روشن رها کرد و رفت
روز نامه بگیره آخه نرسیده به در دانشگاهمون یه دکه ی روزنامه فروشی هست.
فکری به ذهنم رسید و بلافاصله تصمیم گرفتم عملی کنمش.با سرعت رفتم و درب ماشین رو باز کردم و نشستم تو ماشین کمی هم رانندگی بلد بودم زدم تو دنده و راه افتادم و مستقیم رفتم به سمت کامبیز نگاهم به کامبیز بود و پام روی گاز......

کیمیا: حس میکردم همه بدنم درون آتش تندی میسوزه... دوست داشتم تمام ماجرا تمام شود. دوست داشتم بتوانم این نگاه را از خودم دور کنم. هنوز هم میخندید و نگاهم میکرد...
اما نتیجه این خیال فقط آه سردی بود که کشیدم و از این اوهام بیرون اومدم...کامبیز سر جایش ایستاده بود و به هیچ طریقی قادر نبودم از زیر تیر نگاهش که به سمت من نشانه رفته بود خوذ را خلاص کنم.
در جهت مخالف به راهم ادامه دادم. قدم های کوتاه و تندم نشان میداد رغبتی به صحبت کردن با او ندارم. هوا سرد بود. آ
سمان هم مثل من ابری و گرفته بود.رهگذران بی توجه به اطراف همه به راه خود ادامه میدادند. با شالهایی که به دور گردن و صورت خود پیچیده بودند. نمیدانم آنها به دنبال زندگی بودند که اینقدر عبوث و گرفته بودند و یا زندگی به دنبال آنها بود که اکثرا با عجله مسیرشان را طی میکردند.
هنوز سنگینی نگاهش را از پشت سرم حس میکنم...
کریم: وارد دانشگاه شدم. امروز کلاس فلسفه افلاطونی داشتیم.



بارونی: من فلسفه رو دوست داشتم...حداقل خیلی بیشتر از بحثای مزخرف زبان شناسی...
ولی سر کلاس ذره ای به استاد توجه نکردم...دوست داشتم تمام نفرتم از حسی که توی وجودم داشتم رو سر استاد فریاد بزنم و بهش بگم بذار برم ....
کلاس تموم شد و من زدم بیرون...قبل از اینکه کامبیز خودشو بهم برسونه خودم رو گم و گور کردم....رفتم توی پارک و خیره شدم به بازی بچه ها....حال خوبی نداشتم اصلا...


اشتیاق: حال و هوای پارک من رو یه کم آروم کرد. بازی بچه‌ها من رو به یاد بچگی خودم انداخت. یاد مادرم افتادم، یاد کوچهٔ ارغوان که توش زندگی‌ میکردیم و یاد بمب باران‌های تبریز. صدای آژیر‌ها هنوز تو گوشمه. یادم میاد وقتی‌ که یه روز یه سرباز در خونمونو زد و خبر مرگ پدرم رو به مادرم داد...اون روز هیچ وقت از یادم نمیره...مادرم تا نیمه‌های شب گریه میکرد...اون جور که مادرم برام بعداً تعریف کرد توی پایگاه پدرم یه بمب افتاده بود و آتش سوزی بزرگی‌ به وجود آورده بود. پدرم در موقهٔ آتش سوزی توی ساختمون گیر کرده بود و طعمهٔ آتش شد......مادرم یک زن افغان بود...

آسمون آبی.. پدرم طبق آنچه مادرم می گفت یکی از چریک های شیعه بود که در زمان جنگ شوروی با افغانستان بر حسب وظیفه دینی که احساس می کرد خودش رو
به افغانستان رسونده بود و همدوش احمد شاه مسعود(شیر دره پنجه شیر) با نیروهای شوروی جنگیده بود و در همین زمان حضورش در افغانستان مادرم رو بهش معرفی میکنند
و ازدواجشان شکل یگیره و ثمره این ازدواج دو پسر شده، من و داداش کوچکترم. از پدرم و گذشته تنها خاطراتی مبهم در ذهنم مونده که هر از گاهی آتیش میندازه به زندگیم. آنچه که همیشه یادم اون روز منحوس و اون سرباز و اشک های مادرم!
اطرافیانم همیشه می گن پدرم یه قهرمان بود که در راه عقایدیش مبارزه کرد و در همون راه هم شهید شد، مادرم میگه پدرت مرد بود، یه اسطوره که نمونش
دنیا کم به خودش دیده و خواهد دید. مادرم هر وقت از پدرم صحبت میکنه اشک از گوشه چشماش سراریز میشه، میگه دلم براش هر روز تنگ میشه.
بعد از 24 سال هنوز نتونسته هضم کنه که علی اش پیش خداست، خیلی وقت ها که خواب، می بینم داره می گه علی جان منم ببر اینجا سختم، تا کی دوری بی معرفت؟
تو که گفتی همیشه پیشمی... بنظرم مادرم هم یه اسطورست، همیشه می گه پدرتون در اقتدا به مولاش علی عمل کرد منم تو دلم می گم مادرم توام با اقتدا به
زینب کبرا الان این همه سال زینب وار با صبر و تلاش سعی کردی بر سر عهدی که با شوی خود بستی با همه سختی ها بمانی..
اشتیاق:آخ مادر...بعد از مرگ پدرم زندگی‌ برای ما خیلی‌ سخت شد...چند وقتی‌ نگذشت که در و همسایه شروع کردن پشت سر مادرم حرف در بیارن...

صدای گرمی‌ من رو از خاطراتم بیرون کشید. پیرمردی سالخورده عصا بدست با چهریی مهربان به من خیر شده بود..." عزیزم می‌تونم اینجا بشینم؟" ..." خواهش می‌کنم، بفرمایید..."
نگاهم دوبارهِ بازی بچه‌ها دوخته شد...پاس..شوت..گول...توپ قل خورد و قل خورد تا ناگهان به طرف من افتاد... بچه ا‌ی که دنبال توپ میدوید ناگهان جلوی من خشکش زد...نگاهش به صورت من دوخته شده بود...من رو طوری نگاه میکرد که انگار از یک سیارهٔ دیگه میام...جرعت نزدیکتر آمدن رو نداشت...پیرمرد که این صحنه رو دنبال میکرد توپ رو از من گرفت , به طرف بچه‌ها انداخت...بچه‌ها با مکث کوتاهی‌ به بازی خودشون ادامه دادن..." بچه‌های این دوره و زمونه، آدم نمیدونه والله چی‌ بگه..."، آره این دستان زندگی‌ منه، یه دختر افغان در شهر امام رضا...
کریم:ناگهان به یاد یک جمله معروف افتادم

بارونی: مُهرست بر دهانم و افغانم آرزوست.


این شاید بهترین حالت برای سرنوشتی مانند من باشد..... بازهم فردا... باز هم دانشگاه و بازهم چهره ی منحوس کامبیز......و باز هم........

بارونی: آن شب هوای سردی را تجربه کردم،انگشتانم از شدت سرما بی حس شده بود،دستهایم را تا اعماق جیبم فرو برده بودم،به امید اینکه شاید اندکی حس در آنها پیدا شود،بی فایده بود...سرد بود و سرد...

راه خانه تا دانشگاه از همیشه طولانی تر شده بود،هر چه بیشتر می رفتم کمتر می رسیدم،امیدم را به رسیدن به خانه به کلی از دست داده بودم،بالاخره در سفید رنگ خانه ی کوچکمان را از دور دیدم...هیچ کس در خانه در انتظارم نبود،بدون فوت وقت به سمت بخاری رفتم،شعله را تا آخر بالا کشاندم،دوست داشتم مستقیم توی آتش بنشینم تا شاید کمی گرم شوم،

هوا یخ بود،آدمها یخ بودند،ارواح یخ بودند،درختان یخ بودند،زمین یخ بود....گویا همه چیز پر از سرما بود در آن روز.....

رند:آری در همان روز وقتی سوز سرما بر صورتم چنگ می انداخت افکاری ژرف در ژرفنا ترین مکانهای ذهنم جولان میداد.من که در کودکی افکاری بلند داشتم و در فکر خود کارهای سترگ را به انجام میرساندم حال مرا چه شده؟ آن افکار بالا بلند به کدامین چرا گاهها کوچیده اند؟من در این گوشه در این اتاق تنگ و تاریک و تنها چه میکنم؟مرا چه شد که به آن افکار ولا دست نیازیدم؟
حال با زمستان آن مهمان بد خواه در خانه ،تنها نشسته ام دستان من از فشار دستان او کبود شده اند. چه آر زوهایی که داشتم و بر باد رفت...

سها: و همیشه زمستان و این روز ها سکوی پرتاب من میشود ب سالهایی ک حسرتشان هیچ درمانی ندارد..انگار چاره ای نیست..
هر بار خواستم خودم را نگه دارم و ب سفر در گذشته ها تن ندهم نشد ک نشد.. امشب هم باید ب مرور گذشته طی شود و من یک بار دیگر باید با آتش حسرت سرمای وجودم را فراموش کنم..

اولین روز زمساتان بود و دل جوانی ک بی تاب ه .....

گلبرگ :و بی تابیش را می شد از صدای ضربان قلبش دریافت ، صدایی که اگر به جان گوش می دادیش ،چیزی می گفت. به حرفهای دلم گوش دهید . این را به چه کسی می گفتم ، آیا در این خانه ی که با تمام گرمیش باز سرد بود کسی مرا می فهمید ، کسی مرا می شنید ، آری من تنها نبودم ، گذشته ام با من سخن می گفت ، چیزی از من می خواست...

ماسا*:بی تاب اتفاقات جدید بود..بی تاب داستان های جدید
دلم خام بود و ساده..ولی گرم.
به گرمی آتشی که حالا توی این بخاری دست هایم را به سوزش وا میدارند
ولی آتش قلب من با من مهرو محبت روشن بود..
آتشی که هیچ چیز را نمی سوزاند..
تیک و تاک ساعت گذر زمان را نشان میدادو من بی تاب و در به درٍ قصه ای تازه
منتظربودم تا موعد مقرر برسد..
موعدی که در آن
من که فقط شنونده ی داستان بودم..
وارد داستان شدم.
و شدم کاراکتری کم رنگ گوشه ی قصه
کاراکتری که روزی آمد و روزی قرار بود برود
ولی من در آن لحظه..
چه می دانستم رفتن چیست..؟
چه می دانستم نقشم آن قدردر این داستان کم رنگ است که رفتنم هم دل کسی را به رحم نخواهد آورد
و من پای این بودنٍ کمرنگ تمام آرزو هایم را فراموش خواهم کرد..

باران.. : فکر و خیال یه لحظه دست از سرم بر نمی داشتن.. چهره ی هر مردی رو که میدیدم حس میکردم میخواهد عین یه پلنگ وحشی اذیتم کنه..سرعتم و دوبرابر کردم..انگار داشتم از همه فرار میکردم و به تنها چیزی که فکر میکردم خونه بود.. شاید 5 دقیقه بیشتر طول نکشید اما حس میکردم سنگینی افکار دارن لهم میکنن...زنگ در و که زدم..نفهمیدم چجوری خودم و پرت کردم توی خونه..گرمای ورودی که به صورتم خورد..حس کردم اینجا بهشته..واقعا بهشت بود..کفشام و در آوردم و وارد بهشت شدم . (شرمنده من ادبی ننوشتم [تصویر:  4.gif] )

آسمون آبی:
زل زده ام به آتش، روزی تو مرا خواهی سوزاند، اما ریز که مینگرم الان هم در آتش اشتباهات و حسرت های گذشته می سوزم
دل هایی که شکستم، فرصت هایی که از دست دادم، محبت هایی که باید میکردم و نکردم، و گرامی داشته کسانی که امروز دیگر نیستند
قلبم درد میگیرد و در این هجوم افکار تنها ذکر " یاالله، ثبت قلبی علی دینک" نجاتم میدهد، دستهایم را به بخاری نزدیک تر میکنم، باز با خود میگویم واقعا روزی مرا خواهد سوزاند؟
همیشه قبولش سخت بوده و هست! معاد! قیامت، قبر... حسابرسی اعمال، وقتی فکر میکنم کمترین عذاب در دوزخ پوشیدن کفش هایی
از آتش است ب خود میگویم، پوستی که تحمل گرمای آتش را ندارد چگونه میتواند آن را برپای کند و باز از اعمال خود و عذابش بر خودش پناه میبرم و قطره اشکی از چشمانم
جاری میشود..

کریم: یه لحظه به خودم اومدم. با خودم گفتم: بهتره یه آهنگی چیزی گوش بدم بلکه حالم عوض بشه. رفتم و ضبط رو روشن کردم:
[تصویر:  greenstars.gif] همه چی آرومه / من چقدر خوشحالم [تصویر:  greenstars.gif]
حسام:
پیشم هستی حالا / به خودم می بالم
تو به من دل بستی / از چشات معلومه
من چقدر خوشبختم / همه چی آرومه
تشنه چشماتم / منو سیرابم کن
منو با لالایی ....
در همین حال که در عمق آهنگ رفته بودم و برای اندکی حالم تغییر کرد، ناگهان صدایی از طرف در خانه به گوشم رسید. به سرعت برق به طرف ضبط رفتم و آن را خاموش کردم. در فاصله اندکی که به طرف در میرفتم تا در را باز کنم به فکر فرو رفتم که چه کسی می تواند باشد؟...
بارونی:چه سوال احمقانه ای!چه فرقی می کرد که چه کسی پشت در باشد!و طبق معمول کسی نبود..کسی که برای من مهم باشد....

و من بازگشتم به کنار بخاری....و همچنان خیره به آتش....و آتش همچنان در حال سوختن و رقص..... و من همچنان....و آنش همچنان....
آسمون آبی:
   
   همه چیز از ی فراخوان شروع شد، داشتم از کلاس برمیگشتم توی برد دیدم اطلاعیه جدید زدن:

   
   " قابل توجه دانشجویان گرامی،به مناسبت میلاد حضرت ابالفضل عباس و بزرگداشت روز جانباز، در تاریخ 27 خرداد ماه بازدیدی از
   
آسایشگاه جانبازان شیمایی هشت سال فاع مقدس به عمل خواهد آمد، متقاضیان با مراجعه به دفتر نهاد نام نویسی نمایند ساعت 
   
   حرکت 15 عصر روز دوشنبه 27 خرداد از جلوی درب اصلی"
   
   پیش خودم گفتم میخوان ببرمون یهمشت مفلوکرو ببینم چی بشه؟ تازه اینا قاطین ی وقت میزننمون!!تو این فکرا بودم که هادی دوستم زد 
   
   روی شونم و گفت سلام پلوون، ی خبر واسط دارم اسمت رو نوشتم واسه بازدید از آسایشگاه جانبازان! باهم میریم و از این جا بود که 
   
   بدبختی من آغاز شد
..
  
  محسن72: چشمام گرد شد ...نفس نفس می زدم یک لحظه ناخواسته گفتم: "باشه میریم"
  نمی دونم چی شد گفتم باشه آخه منو چه این کارا!!؟  ی چیزی ته دلم بود که آرومم می کرد ...
 
 
 
 آسمون آبی:
 
 بالاخره دوشنبه شد، 5 دقیقه به 3 بود که دم درب انشگاه ایستاده بودم، دیدم هادی هم اومد سریع اومد جلو
 
 دست داد و شروع کردیم به خوش و بش، 3 دستگاه اتوبوس اسکانیا آماده شده بود، لعنتی دخترا 2 دستگاه
 
 رو پرکردند از بس بیکارن این دخترا، دین ی مشت خل و چل این همه سر و ست شکوندن نداشت!!!
 
 سوار شیم و حرکت کردیم، آسایشگاه بیرون شهر بود، خداییش خیلی منطقه باصفایی بود.. بالاخره 
 
 بعد از 1 ساعت رسیدیم. ی تابلو بزرگ والبته یکمی پوسیده سردرش بود:" آسایشگاه جانبازان شیمیایی اعصاب و روان بقیه الله"
 
 فقط گفتم یا حضرت عباس بی دست، زنده بیام بیرون، مسئول نهاد اومد ی سری توضیحات داد و گفت بریم تو...

 
 
 بارونی:
 و رفتیم داخل...دو بدو ورودم حس فوق العاده بدی داشتم..یه حس مبهمی از ترس  و  حقارت....از اینکه چرا انقد از روبه رو شدن با این بندگان خدا می ترسم و   اینکه...من درگیر حس مبهم و مزخرف خودم بودم که گروه وارد اولین سالن   آسایشگاه شده بود...اتاق اول...6 تا تخت داشت..با 6 بیمار...3 تاشون توی   تختوشون نبودن..گویا توی باغ داشتن قدم میزدن...بیمار اول داشت ناخن هاشو   کوتاه میکرد...با کلی آه و ناله!!پرستار خیلی آهسته برای ما توضیح داد که   این فرد به دلیل اثرات شیمیایی ناخن هاش حس دارن..برای کوتاه کردنشون باید   اونا رو با آمپول بی حس کنه!!!
 
 یا خدا....شوک شده بودم.....


آسمون آبی

یعنی دل و رودم داشت میومد بالا، اما جلو دخترا خیشتن داری کردم ضایع نشم، دم درب ورودی دوتا شاخه گل رز به هرکدوممون

دادن تا بدیم به هرکدوم از جانبازا که خوستیم، گفتم بذار برم ببینم اتاقای دیگه چه وضعیتی

اتاق دومیم شلوغ بود، سومی چهارمی، گفتم اه حالا یبار خواستم تریپ ترحم بردارم که دیدم یکی گفت سلام جوون

برگشتم نگاه کردم دیدم از اتاق آخر یه آقایی بود خیلی جوون بود من فکر کردم از پرستاراست

رفتم دیدم ماشالا خوب جوون، گفتم شمام جانبازی حاجی؟ گفتم نه جانباز نیستم که خل و چلم وخندید، منم گفتم بزنم ب تخته

خوب موندینا، حال میکنید، ساکت شد، فهمیدم حرفم اشتباه بود، گل روبردم جلو وگفتم تقدیم با احترام، ممنونیم بخاطر

ایثارگریتون، گفت ماشالا خوب ازحفظ کردی کلمات رو، ازش خوشم اومد، نشستم کنارش وگفتم من محمد هستم میتونم اسمتون رو 

بدونم؟ گفت ساهاک! گفتم از اقلیتها هستید؟ گفت کلیمی هستم پسرم، گفتم چند سالتون؟ گفت 42 سال ، گفتم پس موقع جنگ 

حدود 20 سالی داشتید؟گفت 19سال، گفتم جهاد که برای شما نیست، تو دینتون نیومده چرا رفتید؟ گفت..


کریم: گفت دفاع  از کشور وظیفه همه است.

امیرحسین خان: ...آره؛ وظیفه ی همه و همه! حتی اون پیرزنی که تا سر کوچه هم به زور می ره.
تعجب کردم، پرسیدم: چطور؟!
_ ببین پسرم، مگه غیر از اینه که وقتی جنگ می شه همه ی مردم از این جنگ ضرر می کنن؟ خب... پس همه شون باید دست به دست هم بدن و کشورشون رو نجات بدن. اون پیرزن شاید به نظر بیاد هیچ کاری نمی تونه بکنه، اما اینجور نیست. اون پیرزن با فرستادن یه چیز کوچیک، حتی یه پتو، هم می تونه کمک بزرگی کنه. حداقل تمام توانش رو گذاشته و این بزرگترین کمکیه که می تونه بکنه.
تازه از اون بزرگتر، یه پیرزن می تونه خودش بچه ش رو بفرسته، یا اگه بچه نداشته باشه می تونه وقتی با زن همسایه یا هر کس دیگه حرف می زنه جوری حرف بزنه که اون رو ترغیب کنه به جبهه فرستادن بچه ش، یا می تونه برای تقویت روحیه رزمنده ها بره استقبالشون، یا کلی کار دیگه.
گفتم: جالبه... فکر نمی کردم از دست همه کاری بر بیاد.
منتظر بودم ادامه بده که هادی رو دیدم که داشت به صحبت های ما گوش می کرد.
هادی: برای من هم جالب بود، دارم به این فکر می کنم که کاش من هم اون زمان بودم و می تونستم کاری کنم
ساهاک گفت: ناراحت نباش جوون، جنگ تموم شده، اما جنگ هایی الان داریم که از اون موقع هم خطرناک ترن. همین هم کلاسی های شما، یا حتی خود تو و این رفیقت جوری درگیر جنگید که شاید فکرش رو هم نکنید... اینجوری نیگام نکنین، بیاید بشینید اینجا تا براتون توضیح بدم

کریم: ساهاک بهمون گفت که کار فرهنگی خیلی مهمه، به اقتصاد کشور هم باید کمک کنیم کمک کنیم. خیلی کارهای دیگه هم هست که باید انجام بشه. هر کسی هم باید به نوبه خودش دست به کار بشه ...
حرفهای ساهاک منو به فکر فرو برد ... با خودم گفتم: من چه کاری از دستم بر میاد؟....


پایان
.
سلام

این اولین قسمت از سری داستان های من و کامبیز4chsmu1.....
=================================================================

بارونی:
 اصولا بعضی مقولات در زندگانی بشر وجود دارد که برایشان تبدیل به فانتزی می شود.یعنی به زبان خودمانی با آن مقولات بسیار بسیار حال می کنیم.من نیز به مانند باقی احشام دوپا با دو مقوله به غایت حال می کنم،یکی از این مقولات،ضد حال زدن و پیچاندن پسرِ پسر عموی گرامی،جناب کامبیز خان والا مقام است...

دومی که کمی خشن تر می نماید..گه گاهی خود را در هیبت یک تک تیر انداز تصور می کنم که در ساختمانی نیمه کاره،رو به روی پنجره ی اتاق کامبیز خان والا مقام کمین کرده و منتظرم تا در فرصت مناسب با یک گلوله از یک اسلحه ی دوربین دار مغز سرش را روی پنجره ی اتاقش اینا متلاشی کنم...البته اگر مغزی هم وجود داشته باشد!بعید می دانم از سر پوک کامبیز خان والا مقام چیزی به جز خون فوران کند.... 


کیمیا: البته نه اینکه روح و روان پریشانی داشته باشم که در ژرفای وجودم به دنبال حذف فیزیکی افرادی از زندگی ام باشم.اصلا و ابدا !! این تصورات فانتزی من گه گاهی از حیث تنوع و شوخ مزاجی، موجب آرامش خاطر و رضایتی نسبی درونی می شود و لبخندی حاکی از رضایت را بر لبانم می نشاند.
به خاطر دارم، شبی در منزل دایی خان ([sup]دایی بزرگ فامیل بودند.[/sup])مهمان بودیم. [sup]( و البته کسی جرات این را نداشت که به مهمانی نرود.[/sup]) این خانه از بس قدیمی و تاریخی است فقط دو سرنوشت را میتوانم برایش متصور شوم: اولین سرنوشتش این است که یک شب بارانی و یا برفی بر سر صاحبان بیچاره اش آوار شود و دومین سرنوشتش این است که اسیر چنگال اداره موزه ها بگردد و بعد از آن شاهد آمد و رفت کلی آدم های عجیب الخلقه و عجیب الپوشش!! در قالب توریست باشد که هر کدام دوربینی به گردن آویزان کردند و حتی به جرزهای دیوار هم به چشم حیرت می نگرند و عکاسی میکنند!
داشتم میگفتم شبی در آن خانه خان زاده ها مهمان بودیم و این کامبیز با آن قدش ([sup]که گویا رفته از آسمان شوربا بیاورد[/sup]) آمدو خود را به هر بهانه ای که بود درکنار ما جا کرد و بعد از آن اتفاق افتاد انچه نباید رخ میداد...بله درست حدس زدید! صحبت با آن صدای نخراشیده اش که لحظه ای خاموشی نمیگرفت شروع شد! با خودم فکر میکردم صدایش بیش از آنچه به آدمیزاد شبیه باشد به خانواده[sup]ی[/sup] نوع خاصی از موتور گازی تعلق دارد....




بارونی: برای اولین بار دوست داشتم کامران(برادر نابغه تر کامبیز که 3 سال بیشتر نداشت)رو بغل بگیرم وباهاش بازی کنم!!فقط برای اینکه به کامبیز خان والا مقام بفهمانم هیچ علاقه ای به سخنرانی بی موقع و بی مقدمه اش ندارم که یهویی کامبیز بدون در نظر گرفت ذره ای از عواطف و احساسات یک دختر جوان رو کرد به من و گفت:الان زمین متری چنده؟! 


سها: چند دقيقه اي زمان گذشت تا فانتزي دوم را پس بزنم و بر خود فائق آيم.سر بلند كردم و در چشم هايش نگاه كردم، با لذت تمام پوزخند زدم،گفتم شما ب متراژ بالا كاري نداشته باش.يك متر زمين براي تو بس است! و آرام دست كامران را گرفتم و رفتم. نميدانم كامبيز خان والا مقام چ در خود ميديد ك شده ترك هاي سقف خان داي جان را بهانه ميكرد براي صحبت كردن! و نميدانم چرا اين توفيق اجباري تنها بهره اي بود ك از اين فاميل شگفت انگيز نصيب من ميشد..
اين تغيير مكان فرصتي داد تا جاي دنجي انتخاب كنم و شگفتي هاي بيشتري از خاندان والا مقام را از نظر بگذرانم...


کیمیا: همه مهمان ها گرم صحبت بودند. فضای خانه را بوی جدیدی مخلوطی از انواع عطرها و خواراکی ها پر کرده بود. کامران را بغل کردم. چشمانش گرم خواب بود و مدام سرش را بر روی شانه ام میگذاشت. احساس میکردم سنگینی هوا برایم غیر قابل تحمل شده است. گوشه چشمی هم به کامبیز داشتم که چشمانش از دور مثل دو تا دکمه سیاه هر جا من میرفتم به دنبالم بود. لباس گرمی را روی دوش کامران انداختم و سریع به حیاط رفتم. ترجیح میدادم روی یکی از صندلی های کنار استخر بشینم و کمی هوای تازه استنشاق کنم. کامران دیگر خواب خواب بود..بهتر بود با خودم نمی اوردم. ممکن بود سرما بخورد و آنوقت کی جواب مادرش را میداد. صداهای زیادی از درون خانه می آمد...چند نفر انجا همرمان صحبت میکردند؟ از چه می گفتند؟ قیمت سکه؟ یا دلار؟ متراژ خانه؟ یا آخرین مدل پالتو مجله های اروپایی؟ شایدم از دکوراسیون جدیدشان تعریف میکردند...نمیدانم..هر چه بود از این بحث ها بیزار بودم. در همین افکار غوطه ور بودم که مجددا صدای نتراشیده و نخراشیده کامبیز از پشت سرم به گوش رسید : اینجایی؟ سرما نخوری؟ نه نگاهش کردم و نه جوابی دادم. سرم را بالا گرفتم تا آسمان را نگاه کنم. ادامه داد: میدونی که از توی شهر ستاره ها زیاد معلوم نیستن ([sup]صداش نزدیک و نزدیکتر میشد...وای خدای من داره میاد پیش من بشینه[/sup])اگه دوست داشته باشی میتونیم یه روز با هم بریم کویر...آسمون اونجا..."....شلپ!!!! وای خدای من!!! چطور زیر پاشو ندید؟؟ با اون قدش تو آب استخر جوری دست و پا میزد که نتونستم جلو خندمو بگیرم... کامران هم بیدار شد زد زیر گریه... 


کریم: من همیشه فکر می کردم کامبیز کمربند مشکی شنا داره 


امیرحسین: یا دست کم گمان می کردم از خون خاندان والامقام و عموی بزرگوار دست کم قطراتی در رگ های نمورش چکیده باشد ! امّا دریغ از یک قطره!
کامبیز تایتانیک وار به درون آب فرو می رفت و من هم با حنجره ی مبارک شیپور درخواست نیروی کمکی را نواختم.
خان عمو که از پنجره بیرون را نگاه می کرد ، با شنیدن ندای شیپور جنگ ، به تاخت به سوی استخر روان شد و به سان دلفین چونان شیرجه ای در آب زد که نیمی از آب استخر به بیرون فوران کرد.
گرچه خان  عمو در این سن کمی چاق و از نفس افتاده به نظر می رسید ، ولی بازوان ستبرش خبر از جوانی پر شورش می داد.جوانی ای که در کارنامه اش چند دوره قهرمانی شنا به یادگار مانده بود.


خان عمو در چشم به هم زدنی نقش ابر قهرمانی خود را ایفا کرد و کامبیز را از آب بیرون کشید.
امّا افسوس که خان عمو پس از نجات کامبیز و چلاندن و خشک نمودن وی ، سرمست از پیروزی به دست آمده و نجات غرور آفرین ، در حالی که گرمای بخاری بر گرما و شورش می افزود ، شروع به تعریف خاطراتش از شنا در دریای بالکان کرد.
خاطراتی که هر عضو از خاندان والامقام دست کم 5 باری آن را شنیده بود ، و ما یک بار به شوخی به خان عمو گفتیم که خاطراتش را در کتابی منتشر کند که دیگر نیاز نباشد هر دفعه آن را بازگو نماید ، و خان عمو هم جدّی گرفته و هر بار که مرا می بیند از ناشر سراغ می گیرد !




بارونی:برای اولین بار اندکی دلسوزی در خود نسبت به کامبیز حس کردم!قیافه ش دقیقا مثل موش آبکشیده شده بود،صحبتهای فضایی خان عمو هم نمی توانست نیش به غایت باز من هنگام نگاه به کامبیز را جمع کند،
جمع جالبی شده بود!کامیبز خیس در خیس کنار شومینه(بگذریم که در پی این فقره سوتی چقــــدر احساس خجالت میکرد)کامران با نعره های بی امان و فریاد و فغان های گوش خراش،صحبتهای قرون وسطایی خان عمو....الحق که این خاندان چه به هم می آمدند!
گردهم آیی این نوابغ و گلوله های شعور و خرد در آن خانه ی کذایی فقط یک پی آمد میتوانست داشته باشد!آن هم زیر سوال بردن وجود من در آن جمع!هرگز تصور نکنید اندک ارثی از میراث پر ارزش هوش و استعداد این خاندان به من رسیده باشد! 


کیمیا : در همین افکارم غوطه ور بودم که خان عمو لحن صحبتشان را تغییر دادند..توجه همه جلب شده بود..خان عمو ادامه داد: " مهمانی امشب را به خاطر نیت مهمی برگزار کردم... مطالبی بود که باید به عرض همه شما میرساندم..."

هپي : نفس در سينه همه حبس گشته بود  , چنان سوكتي به وجود امده بود كه اگر پشه اي از انجا رد ميشد ميتوانستي صداي به هم خوردن بال هايش رابشنوي ! 
همه جوري عمو را مينگريستن  كه گويا تا به حال وي رانديده بودن ! 
عمو لب به سخن گشود : .. 

سها: "امشب علاوه بر اين جمع مهمان ديگري نيز در راه است.."در يك لحظه علامت سوال در چهره تك تك مهمانان نمايان شد.. من هم چشم گرداندم و ب شمارش پرداختم.. نه! هيچ كدام از اعضاي اين خاندان فخيم غايب نبودند! پس مهمان ديگر ك بود؟ عمو خودش هم متوجه شد.. سریع ادامه داد: "سالها پيش وقتي ك در زامبيا ب آموزش شنا مشغول بودم ....."


بارونی : با یکی از سران قبایل بدوی آنجا طرح دوستی ریختم!که الان من تا آخر قضیه رفتم!!!احتمالا الان نوه یا نتیجه،حتی ممکن بود نبیره ی رئیس قبیله پشت در باشد....خان عمو عادت به افراط در دوستی داشتند،به همین دلیل من همیشه در میهمانی های خانوادگی اغلب میهمانان خانوادگی را نمی شناختم!بعد کاشف به عمل میآمد که یکی پسر عموی عباس اقا میوه فروش محل که نهایتا دوبار با خان عمو سلام و علیک کرده بوده،یا نوه دایی زن عمو جان که سالی یک بار از بلاد کفر عزم وطن میکند و از این قبیل موجودات ناشناخته که در سطح فامیل به وفور یافت می شد!....
وخوب در این لحظه بود که خود را آماده ی مواجه شدن با یک فرد زامبیای کردیم!چیزی که برای من از همه جالب تر بود ببینم برخورد اسطوره ی اعتماد به نفس و استاد بلامنازع مشنگی،کامبیز خان با نبیره ی رئیس قبیله ی زامبیای بود.....


پایان قسمت اول......
قسمت دوم داستان من و کامبیز:4fvfcja

==============================================

بارونی: گفته بودم که در موقعیت کامل حساس برخورد اسطوره ی مشنگی،کامبیز با آن فرد مجهول الهویه ی زامبیایی قرار داشتیم و خوب مسلما هیچ کس به اندازه ی من روی این قضیه تمرکز نکرده بود،چون غالب افراد آن جمع از عمق فاجعه ی ارتباطی ِ کامبیز بی خبر بودند..... 
کریم: مخصوصاً که از رسم و رسومات عجیب زامبیایی ها خبر داشتم. 
امیرحسین : خان عمو هر ساله در ایّام مشخّصی از سال به فراخور فصل خاطراتش را چند باره برایمان تعریف می کرد .
مثلا آبان ماه از خاطراتش را در آلبانی سخن می راند ، اوایل اسفند یاد خاطراتش در سیبری و شنا زیر یخ و حشر و نشر با خرس های قطبی می افتاد و مرداد ماه به یاد خاطراتش در زامبیا می افتاد.
این طور که خان عمو می گوید یک بار که در حال شنا در رودخانه ی زامبزی بوده گاوکوسه ای با نژاد اصیل آفریقایی به او حمله ور می شود ولی در حمله ی اوّل تنها موفّق به کندن انگشت کوچک پای خان عمو می شود! همیشه خاطره به این جا که میرسد خان عمو مکثی می کند و با متانت می گوید "البته از خرس یک مو کندن هم غنیمت است!"
و علی الظّاهر یک بومی آفریقایی با قایقی در آن نزدیکی بوده و خان عمو را به درون قایق می کشد و به این ترتیب به تعبیر خان عمو کوسه را از دست خان عمو نجات می دهد !


کریم: خان عمو همچنان مشغول تعریف خاطراتش بود که زنگ در به صدا در آمد.
رفتم و در را باز کردم. مهمان خان عمو پشت در بود. به زبان زامبیایی سلام کرد و با متانت خودش را  معرفی کرد: "من زیمبا الدوله هستم. اومدم سال نو رو به شما و خان عموی محترمتون تبریک بگم". فارسی رو خیلی قشنگ صحبت می کرد. گفتم بفرمایید داخل. خان عمو هم اومد به استقبال.


هپي : خان عمو طوري اقاي زيمبالدوله رو در اغوش كشيده بودن كه گويي سالهاست در انتظار ديدن وي ميباشند .. حس ميكردم اگر من به جاش زيمبا الدوله در اغوش عموجان بودم به صورت كاملا زيبا له ميگشتم .. در همين افكار زيبا غوطه ور بودم و با لبخندي كه نميدانم از كجا امده بود به ان دو نگاه ميكردم ..


بارونی: بالاخره لحظه ای که انتظارش را می کشیدم ...برخورد کامبیز خان با زیمباالدوله،به وقوع پیوست،تفکرم نسبت به مشنگیه او پر بیراه نبود!کامبیز خان با حرکاتی موزون وار که فقط و فقط از جناب استاد بر میآمد خود را به سمت زمیباالدوله رساند!نه تنها من و کامران و بقیه و خانواده در حیرت چنین حرکات محیرالعقولی بودیم!که خود زیمباالدوله که کشورشان به آداب و رسوم موزن معروف است نیز در کف قرهای کمر کامبیز بود!،خلاصه به هر طریقی که بود کامبیز خود را به زیمبا الدوله چسباند،و او به راحتی دریافت که اگر می خواهد سفر بی دردسری را داشته باشد باید از دوستی با این گلوله ی اعتماد به نفس خودداری نماید!


آرشام: باید اعتراف کنم بزرگترین نقطه ضعف من به رغم اظهارات متناقض اطرافیانم که مرا «سر به هوا»، «چش سفید»، «وسواسی» یا «جیغ جیغو» میخوانند چیزی جز «کنجکاوی‌ محض و حقیقت‌جویانه‌» نیست. بی گمان این کنجکاوی سندرم همه‌گیری باید باشد میان هر آدم‌ نرمالی که در چنین خانواده‌ی کسل کننده‌ی می‌زید. لازم هم نیست که بگویم مجموعه اعضای نرمال این خانواده نه فقط محدود که تنها شامل یک نفر است. و حالا از شما چه پنهان این به اصطلاح «رفیق‌»های غربتی خان عمو گاهی بدجوری آنتن‌های جستجوگر مخ من را برای دریافت حداکثر اطلاعات ممکن فعال میکنند. مخصوصا این سیاه سیبیلوی خوش مشرب با آن ته لهجه‌ی آفریقایی و صدای بم و دماغ پهن و لبخند سه رنگش: سفید، قرمز، مشکی.

چند دقیقه‌ای به این گذشت که زینباالدوله دلسوزانه بکوشد تا تلاش خفرفروشانه‌ی خان عمو برای «آفریقایی مخلوط» حرف زدن را تحسین کند و درنهایت هم موفق شد او را از ادامه‌ی آن منصرف کند. اگر شرلوک هلمز یک شخصیت خیالی نبود قطعا مثل من یک زن بود. برای هر زنی کافی‌ست یک نگاه با گوشه‌ی چشم به قد و بالای زینباالدوله بیاندازد که در آنی شستش خبردار شود که او...

سها: شباهت هاي چندگانه اي با خان عموي ما دارد! از خال مبارك بر پيشاني بگير تا بزرگي ناخن شصت پاي راست! نوع پوشش اين شازده ي ب ظاهر زامبياي اما ب نظر من ايراني الاصل نشان از خوش سليقگي و مايه داري اش ميكند.. نوع نشستن و نگاه آرامش هم اعتماد ب نفس حقيقي اش را نمايش ميدهد.. ظاهرا همه را ميشناسد! راستي.. چرا فهميد ك خان عمو خان عموي من است؟!؟ بله.. او همه را ميشناسد..... اما چرا؟

کریم: من که قضیه رو فهمیده بودم، ولی تصمیم گرفتم به روی خودم نیارم. توی همین فکرها بودم که زیمبا رو کرد به خان عمو و گفت: «آداب و رسوم ما رو که هنوز یادته؟!»
خان عمو یه نگاه انداخت به مازیار و گفت: «مازیار جان، ممکنه دور حیاط رو روی دستات راه بری؟» زیمبا خان هم در تایید فرمایشات خان عمو ادامه داد: «پسر باید قوی باشه، باید بتونه با کوسه بجنگه!»

امیرحسین خان: مازیار که کم کم نزدیک بود چرتش تبدیل به یک خواب با عمق نزدیک به سه برابر عمق استخر خانه ی خان دایی شود ناگهان با شنیدن "مازیار جان" گفتن عمو میخکوب شد و خوب که گوش کرد فهمید عمو و آن ناشناس درحال پختن یک دیگ آش با دو، سه وجب روغن رویش برای ایشان هستند. سریع به خودش آمد و برای دفع بلا رو به عمو و زیمباالدوله کرد - پیش خودمان بماند، با این که مازیار، پسر خان عمو نابغه ی بنده([sup]عموی بزرگ این خاندان که سال گذشته در اثر سقوط پاره ای آجر از دیوار خرابه ی روبرو  بر فرق سر مبارکشان عمر خود را به شما تقدیم کردند[/sup])است، اما از لحاظ هوش و ذکاوت تا حدی به بنده رفته است. یا شاید هم من به مازیار رفته ام! - و گفت: (( عموجان بنده که دیگر آب از سرم گذشته است، و دیگر چه قوی باشم چه نه سوگل خانم([sup]همسر مازیار[/sup]) باید تحمل کنند ( خنده ی حضار، و اندکی اخم از جانب سوگل خانم! ) بهتر است کار را به مجردها واگذار کنید تا بلکه خودی نشان دهند)) و به کامبیز اشاره کرد
کریم: زیمبا خان گفت: «به سلامتی مبارکه. امیدوارم همیشه خوشبخت باشید. کی باشه بیایم دومادی کامبیز خان». خان عمو زیمبا رو دعوت کرد که بیان داخل و گل بگن و گل بشنون. زیمبا خان هم که انگار مراسم زور آزمایی رو فراموش کرده بود با یه لحن غرور آمیزی گفت:

بارونی: «بابایی بریم تو که خیلی سردم شده!»

با شنیدن کلمه ی «بابا»از زیمبا الدوله که دقیقا حکم سوتی بزرگ قرن را داشت!رنگ از صورت زن عمو جان پرید....و حالا خودتان تصور بفرمایید شرایط  برخورد زن عمو با خان عمو،گل پسرشان کامبیز خان والا مقام با زن عمو و خان عمو و زیمباالدوله، و از همه جالب تر سوگلیِ عمو که نهایت سعی خود را میکرد که در برابر مازیار از ماستمالیزاسیون به روش خاندان والا  مقام استفاده کند.

پایان.42
این هم یک داستان منظور و منثور اختلاطی برای لرزاندن تن شعرا و ادبا4fvfcja


=================================


کریم:
دمی داشتم قدم می زدم در خیابان / به یکباره بارید باران
یکی از دور گفتا سلام / برفتم ببینم چه کس بود آن؟ 


مهدی:
رفيقي وراجو پر حرف بود،/ كچلي خنگو بي عقل بود
به محض ديدن روي عجيبش / غمي افتاد در دل همچو آتش
به زير باران آرزوي من همي بس / خدايا به فرياد من بيچاره زود رس


حسین چار دو دو:
خودم را زدم به کوچ علی چپ / ز دور دست نگاهم میکرد چپ چپ
دوباره فریاد برآورد که ای مردک / جواب سلامم را ندادی ای اردک


آرمین:
به فکر چاره ای معقول بودم / از این دیدار، بس غمگین بودم
در این حال و هوا بودم که گفتا / تو نشنیدی مرا اینک یارا؟


کریم:
خلاصه رفتم جلو و شروع کردم به سلام و احوالپرسی...


آرمین:
بگفتم که سلام ای جان جانان / ندیدم من تو را از دیربازان
بگو با من از احوالات و افکار / برایم گو از آن یار وفادار 


می توانم:
نگاهش یک دفعه جور دگر شد / اصن حس توی چشماش عوض شد
یه لحظه انگاری غم های عالم / تو قلبش اومد و اشکش روون شد


آرمین:
دلم لرزید همی با ناله و آه / زبان من فلج شد ناخودآگاه
دلم درگیر آن صورت گریان / فراموش کردم آن باران و طوفان


می توانم:
به ذهنم امد :" آری این چنین است / سزای عاشقی و عشق این است
به رویا هم نمی بینم در این شهر / کسی با دلبر خود هم نشین است"


پرواز:
بگفتم ای رفیق و یار دیروز / بگو تو از برایم حال امروز
بگفت از تو چه پنهان دوست خوبم / بیا تا بین راه برات بگویم


اچ اف.زهرا:
بگفتا قلب من نیرنگ خورده/دو پای لنگ من بر سنگ خورده
دگر باور ندارم عاشقی را/تب و تاب و شررها، بی دلی را


کریم:
گفتم: ای بابا ایرادی نداره که! آدم صد جا میره خواستگاری تا یه جا بهش جواب بله بگن . 


می توانم:
دلم می خواست بگم آخه کچل جون / تو رو چه اخه به یکّی مثه اون ؟
ولی راستش دلم می سوخت اساسی / واسه اینه که از عشق -هست- اَم گــُریزون 


مهدي:
در اين اوضاعو احوال يك هويي / سرش گيج رفت و افتاد همچون موهي (موهي = ماهي )
ز هوش رفت اين رفيق خنگول ما / گذاشت دستان منرا اندر حنا
ز بد حالي همي مي گفت هزيون / گرفته بود مرا اشتباه با اون ( اون استعاره از عشقش)
بپاشيدم بروي صورتش آب / نيامد هوش اين مجنون خوشخواب


حسین چار دو دو:
هیچی دیگه ما بودیمو یه تنه لش که مونده بود رو دستمون


مهدي:
بترسيدم ز اين اوضاعو احوال / برسيد پدرش در همين حال
منم ديدم كه اوضاع خراب است / دگر وقت دويدن، وقت فرار است
گرختم تا كه حالم هرگز نشود / بمانند رفيق بي حالم (گرختن = گرخيدن = فراركردن )


آرمین:
همی در راه، در این فکر بودم / که اصلا او که بود و من که بودم
همین حس بهار و بوی باران / به از صد یار دیرین، رو به رویم


اچ اف.زهرا:
بهاران، بوی باران، بوی سبزه/چه خوش باشد ولیکن دور از عطسه


میلاد:
با بهاران حس درس از سر بیافتاد / کلاس درس و خواب و خشم استاد 


حسین چار دو دو:
آقا دیدیم زشته،خوبیت نداره،برگشتیم پیش پدر اون دوستمون،یه کم صحبت کردیم باهاش و اینا،گفتیم که حاج آقا این رفیق ما زن میخواد،یه فکری به حالش بکنین،اصلا میخواید من یه کیس مناسب بهتون معرفی کنم؟


لئا:
پا شد گفت :کیس خوب هست اما..
باباش یکی زد تو گوشش و گفت:تو رو چه به این حرفا


مرد مجاهد:
ز بنده گفتن ، از او ناله کردن / روایت از غم هف ساله کردن
ز بنده گفتن ، از او خنده کردن / که تلخندی به عرض بنده کردن
که چون است در سرت میل طبابت / تو خود کل باشی و رفع کچالت؟! (کچالت: کچلی)
ز بنده گفتن از او شکوه کردن / شپش در جیب خالی جلوه کردن
بفگتا ای پسر جان ، نیست، گشتم، این محال است / نکو کیسی نباشد ... گر بوَد، اندر سومال است (سومال = سومالی!)
مرا گویی؟! گرفتم راه خود را / به صحرا بردم آخر آه خود را


حسین چار دو دو:
اینجا بود که دو هزاریم افتاد که بله هر چی هست زیر سر باباشه...نگو هر جا میرن خواستگاری باباهه هی کار رو خراب میکنه


لئا:
باباهه:من ازدواج کردم چه غلطی کردم که این بچه بخواد ازدواج کنه
تا درساشو نخونه و سربازی نره و کار پیدا نکنه ازدواج بی ازدواج


آبکسترا:
برفتم تا رسیدم درب خانه........... بگفتم بی خیال آقا ب ما چه؟
نگاهم اندر افتادش ب تقویم........ بود تاریخ اعضامم همین ویک!
ولی دیدم نشاید اینچو رفتن.......نباید در عذب یاری نکردن
گذر کردم ب درب خانشان باز......شروع کردم به موعظّه دگر بار


حسین چار دو دو:
گفتمش که ای پدر جان / بسپار به من گوش دل و جان
آیا خودت کار داشتی آن زمان؟ / آیا تحصیلات داشتی آن زمان؟
سربازی ات را که دیگر کار ندارم / من خودم از سربازی شما خبر ها دارم 
وقتی اینو گفتم این دوست ما دید که یه نفر پیدا شده داره حمایتش میکنه شروع کرد به بلبل زبونی


آرمین:
بگفتا: ای پدر، ای تو عزیز جان / فدای آن دو چشم نافذ جان
اگر من این چنین تنها بشینم / کنار یه قناری، ننشینم
چگونه من شوم صبح ها، سبک بال؟ / چگونه من کنم پرواز و پرواز؟


ماسا:
دِ تا کی خود کنم شلوارم اتو؟ به دنبال یه شغل این تو وآن تو؟
تو ای جانان برایم یاوری باش. برای من به فکر همسری باش

بیاب همسر برایم همچو بلبل! که این دل توی سینه می زند قل


امیرحسین خان:

پدر کو دید اوضاع پسر را / و او بشنید حرف این قمر را
به اختر او نگاهی کرد مجنون / و گفت این طالع ماه است اکنون
نظر سوی من او کرد و شتابان / پرید پشت موتور بردم بیابان 
بگفتا ای قمر بین آسمان را / که می خواند به طالع خانِدان را 
همی بنوشته در تاریخ و تقویم / که فردا است برایت روز پر بیم
تو باید گیری اکنون دسته ای گل / رها کن این رفیقت که شده هول

در همین لحظه بود که از جیب مبارک بنده غرشی برخاست و صدای درینگ درینگی به آسمان رفت، پس و پیش خود را نگریستم و پی بردم که نام مادر گرامی نقش بسته بر پاره ای آجر در جیب بنده، که بعد ها دانستم آن را " موبایل " می خوانند. بعد سلام و احوال پرسی و کجایی و چه می کنی و چه خبر ها و کجایند پدر و برادر ها و خواهر ها و عروس ها و داماد ها، صحبتی پیش کشید از خواستگاری...



اچ اف .زهرا:
بگفت مادر، پدر من را صدا کرد/دوایی داد و حاجت  را  روا کرد
مرا رخصت بداد و گفت واجوی/ پسر را جمع کن از برزن و کوی


امیرحسین خان:
پدر آمد سراغم با سواری / سواری که چه گویم، با یه گاری
رسید او بر مکان ما و از جا / پرید آنگه که او دید آن پدر را
سریعا از در مرکب برون شد / و آن وحشت که من را بود فزون شد
ولی دیدم که او سمت دگر رفت / به سمت دوست دیرین، آن پدر رفت
بگفتا که تو را ما جسته بودیم / ز دوری از تو ای دوست خسته بودیم

من که دیدم در این وسط نزدیکه ماجرای خواستگاری بنده فراموش شه، گفتم:



سعید80:
همیشه سرم بالاست
چون بالا سرم خداست


کریم:
پدرم که اینو شنید گفت: چی شده قطعه ادبی در وکنی؟
گفتم پدر جان، هدفم یادآوری یه موضوع مهمه



پشتکار:

پدر خنده ی تلخی کرد و گفت:تو این زمانه دیگه کسی به این چیزا اهمیت نمی ده.

منم خنده ی تلخی کردم و توی دلم گفتم:توکل می کنم بر خدا.

امیرحسین خان:
اما نمی دانم چرا حضرت خالق تصمیم بر آن گرفت که از یاد پدر رفته باشد آن موضوع
مدتی بعد سوار بر مرکب گشتیم و راهی خانه خود شدیم

پدر خطاب به مادر:
ندانی که را دیده ام بعد این روز ها / بدیدم حسن خان کفش دوز را
گرفتم ازو آدرس خانه اش / بیا تا ببینی تو فرزانه اش

مادر که از دیدار مجدد با فرزانه خانم در پوست خود نمی گنجید، انگار دیگر فراموش کرده بود که با بنده برای چه امر مهمی تماس گرفته بود
اصلا گویی قسمت این بود که آن دختر و خانواده اش آن شب در انتظار ما زیر پایشان علف سبز شود، که سبز شد.

چنین شد که هر دو جوان ناامید / رساندند به خالق همه ی امید
بگفتند که ای ایزد دادگار / خودت هر چه دانی کن همان کار
تو دانی که چیست آن صلاح همه / سپردیم به تو کار خود بی واهمه

چنین شد که آن دو جوان که گمان می کردند همین امروز فردا ازدواج می کنند، هر دو صبور گشتند تا سالی گذشت و به سر و سامان رسیدند...


پایان.
[dir=rtl]یکبار.دوبار. سه بار. چهار پنج بار بعد از آن هم که بوق میخورد جوابی نمیشنود.

انگار که چیز چربی مالیده شده باشد به صفحه لمسی گوشی اش، انگشت شستش را به عرض میکشد روی صفحه. با دقت نگاه میکند به مربع قرمز رنگ توی صفحه. مطمئن میشود که هنوز تماسش قطع نشده. دوباره میبردش نزدیک گوشش
مشترک مورد نظر در حال حاضر قادر به پاسخ گویی نیست...[/dir][dir=rtl]
میگوید که شورش را درآورده اند مردم.میگوید واقعا حالش بهم میخورد وقتی بد قولی میکنند.

-بیا حالا من فردا مهمون دارم از اهواز. دیسکمم زده بیرون. اینم دستمونه گذاشته تو حنا

موبایل را میبرد نزدیک صورتش. ابروهایش چروک برمیدارند...[/dir][dir=rtl]سینا مامان بیا ببین درست دارم شماره میگیرم ؟

درست دارد شماره میگیرد. ولی جواب نمیدهد.                                                                                         [/dir][dir=rtl]
قرار است عصر برسند. از اهواز.مهمان ها

من هم حرص میخوردم که چرا جواب تلفن نمیدد کارگر وقتی قول داده است. حرص میخوردم اگر مهمان ها میرسیدند و غسل نکرده بودم...حرص میخوردم اگر حال نداشتم بروم تا سر کوچه دو تا نان بخرم، حرص میخوردم که بدنم به هم چسبیده است و پوستم کش می آید انگار،  وقتی میخواهم دستم را کمی بلند کنم  یا اگر چند دقیقه تند  راه بروم، بوی تند عرقم می آمد، بیشتر از بوی ادکلنی که چند روز پیش زده بودم به پیراهنم.

اما نمیخورم دیگر.

قرص میخورم به جایش. عجیب... احتیاجی نیست به خودم ثابت کنم که چرا باید ترک کنم. مضراتش را لیست کنم مثلا و بررسی کنم تاثیرش را در زندگی خودم و محاسبه کنم که اگر این جور نبود چجور میشد...اعصابم خورد نیست ازینکه مهمان ها میرسند و باید بروم توی صف نان تازه.
روانپزشک داد. شبی نصفی.

اعصابم خورد نمیشود که کارگر بد قولی کرده و نیامده برای تمیز کاری.

میگویم که نگران دستشویی و حمام نباشد مادرم. تاید و فرچه را برمیدارم. نگران نیستم که از کجا شروع کنم، نگران نیستم که کی تمام میشود...

شروع میکنم به شستن دیوار ها.

شیلنگ کوتاه است. دستم را میگیرم جلویش تا دو متر جلوتر را آب بکشم. آب میپاشد به پرو پاچه ی آدم.باید با آفتابه آب پاشید. لای شیار های سنگ دستشویی سیاه شده است. آب می گیرم. اول عمودی برس را میکشم رویشان. بعد می فهمم که باید افقی بکشم تا آب نپاشد. لکه های زرد رنگی که کشیده شده اند روی سنگ نمیروند با تاید. نمیروند از دور چاه بست. باید دستت را تکیه کنی و خم شوی تا برسد. انگار که کلیدت افتاده باشد توی جوب نموری که اندازه ی یک دست عمق دارد و برش داری...باید خم شوی، دست بکشی تا بلکه صدای برخورد کلید را با دیواره بشنوی...
شک میکنم فرچه خراب باشد که لکه ها نمیروند. ولی مثل اول سفید نیست.

با آستین صورتم را خشک می کنم...

اعصابم خورد نیست.

میروم که بگویم کار دستشویی تقریبا تمام است...مادر با تلفن حرف میزند. میگویم :

-نمیخواد بگی دیگه بیاد من خودم حمومم میشورم با دیواراش

انگشتش را میگیرد جلوی بینی اش ...[/dir][dir=rtl]ششششش ![/dir][dir=rtl]
رویش را میکند آنطرف.[/dir][dir=rtl]نمشید حالا بشون بگید که دارید میاید اینجا ؟  اصلا باهم وردارید بیاید اینجا...والا به خدا بی تعارف[/dir][dir=rtl] [/dir][dir=rtl]میدونم. میدونم. خوشحال میشدیم بیاید به خدا.[/dir][dir=rtl] [/dir][dir=rtl]نه بابا دشمنت شرمنده میدونم بالاخره مهمونه دیگه میاد یهو...[/dir][dir=rtl] [/dir]
این هم داستان علمی تخیلی نوشته شده توسط اعضای خلاق کانون 4chsmu1 


---------------------------------------------------------------


عاشق فاطمه زهراعاشق : شب بود و صدای جیرجیرک ها از تو باغچه شنیده می شد. 
من اما بی خواب، روی میز تحریرم از پنجره ی اتاق دوردست ها را نگاه می کردم و به فردا فکر می کردم. 

مهرخدا: پنجره را باز کردم تا بوی گلهای باغچه اتاق را پر کند و بتوانم بهتر تمرکز کرده و اهداف زندگیم را تا 5 سال آینده بنویسم.
چشمهایم را بستم و غرق در آینده بودم که ناگهان روی پایم حس کردم موجودی در حال حرکت است.

اراده : حس پیچیدن باد لابلای شاخه و برگ درختان و صدای خش خش ساییده شدن انبوه درختان همچین حسی رو در من ایجاد کرده بود ... (البته ارسال رامین در شبانه روزی هم بی تاثیر نبود  [تصویر:  4chsmu1.gif]) .... باد حس حرکت رو در من زمزمه میکرد ... همان حسی که تمام افراد موفق از آن به عنوان بزرگترین عامل پیروزی یاد میکنند ...

چکاوک: اما نه شاید من اشتباه می کردم واقعا موجودی داشت حرکت می کرد پیش خود گفتم شاید پروانه ای است که محبت را دوست دارد او میخواهد نوازش کند تا شاید کسی نوازشش کند،می خواهد در آغوش بگیرد تا شاید در آغوش گرفته شود،به خود گفتم حتی این پروانه هم انتظار دارد،ناگهان جرقه ای در ذهنم زده شد،نکند مار باشد او چه میخواهد،می خواهد زهر نامروتی های این روزگار را به من بریزد،در این اندیشه ها بودم که...

رامین: به خود آمدم و دیدم سووووووسک ... 
آری سوسکی که بر روی پای من در حال قدم زدن بود ..

مهرخدا: اهسته خم شدم و در یک حرکت سریع ان را از روی پایم برداشتم، خواستم آن را لای دستمال گذاشته و لهش کنم اما دلم نیامد به سمت پنجره رفتم و او را بیرون انداختم اما پرواز کرد و لب پنجره نشست و گفت: سلام

رامین: آنجا بود که به روح پر فتوح ساقی خود سلام و صلوات فرستادم بابت این محصول نابی که در اختیارم گذاشته بود که توانایی مکالمه با سوسک را به من هدیه میداد
کمی به خود امدم دیدم که روی دیوار نشسته گفت .. تصمیم گرفتم که عکس بگیرم و در شبانه روزی به اشتراک بگذارم

مهرخدا: به حرفش خندیدم، با خود با صدای بلند گفتم بیا اینم تاثیر زیاد در انجمن بودنه که باعث شده فک کنم این سوسک هم دلش انجمن میخواد. ناگهان از جانب سوسک صدایی آمد و گفت: توهم نزده ایی من میتوانم حرف بزنم، من نیز روزگاری همچون تو یک انسان بودم اما با انجام اشتباه بزرگی ملکه پری ها مرا اینگونه کرد، از او پرسیدم چه اشتباهی و او پاسخ داد: 

عاشق: گفت: بدبخت تو الان داری خواب می بینی؟ گفتم: یعنی چی؟ لحظه ای به خود آمدم و دیدم که نه دست دارم و نه پا و دارم با یک سوسک! صحبت می کنم. خودم را دیدم که روی میز تحریر افتاده و خوابیده ام. ترس برم داشت، همه چیز به شدت شروع به لرزش کرد و به آنی از خواب پریدم. 
صبح شده بود و من کل دیشب را روی میز تحریر خوابیده بودم. ساعت ۹ صبح را نشان می داد: وای خیلی دیرم شده ....

چکاوک:با عجله لباس هایم را پوشیدم و به طرف در دویدم،ناگهان قالیچه سر خورد و به شدت بر روی راه پله آپارتمان غلتیدم تا به پایین رسیدم.آهسته بلند شدم و تا سر کوچه لنگان لنگان خودم را کشیدم و سوار تاکسی شدم و با چهره ای ژولیده و لباس ها خاکی به محل کار رسیدم از در که وارد شدم همکارانم از بالا به پایین نگاهم کردند و گفتند: 

عاشق: گفتند: «چی شده؟» سریع برای این که تاخیرم را هم توجیه کرده باشم گفتم: «با ماشین تصادف کردم». چشم همه ی همکارها چهارتا شده بود. چرا دروغ گفتم؟ پاک هول کرده بودم و نمی دانستم که چه کار دارم می کنم. از بقیه پرسیدم. «خانم باقری هستن؟»

رامین: همکارم گفت خانوم باقری تو اتاقه ..
وارد اتاق شدم 
وای خدای من ؛ چی میدیدم 
یک سوسک خیلی بزرگ روی صندلی نشسته بود و در حال انجام کارهای شرکت بود
ناگهان منو نگاه کرد و با صدایی که شبیه به صدای خانوم باقری بود بهم گفت .. صبح بخیر ؛ چرا اینقدر تاخیر داشتی؟؟
ساقیاآآآآآآآ .... چه کردی با من ؟ البته شاید هم اثر ضربه ای بود که تو پله بهم خورده بود .. ولی آخه من قبل از اون هم داشتم با سوسک حرف میزدم


آتریسا:ب خاطر خواب دیشب و اتفاق هایی ک صبح افتاده بود پاک گیج شده بودم...چشم هام و رو هم فشار دادم و چند نفس عمیق کشیدم تا حواسم سر جاش بیاد و با ترس ناشی از سوسک آروم آروم چشم هام و باز کردم و بالاخره خانم باقری همیشگی رو دیدم ک داشت با خودکارش رو میز میزد تا من و متوجه خودش کنه!
ب خاطر دیدن قیافه ی همیشگیش لبخند عریضی زدم ک عصبانی شد و گفت:.......


چکاوک:گفت:شما اگه شبا نمی خوابی دلیل نمیشه که اینجا بخوابی،خوب مرخصی می گرفتی تو خونت می خوابیدی،من که هنوز خواب بودم و فقط چشمام باز بود پا شدم و با یه لبخند کش و قوسی به دستا و بدنم دادم و رفتم دستشویی،صورتم رو بشورم،با دیدن صورتم به فکر فرو رفتم،فکر میکردم که...
________________
آتریسا: چی باعث شده بود ک اینطور ب هم بریزم؟؟؟سوسک؟؟؟خانم باقری؟؟خودمم از این توهمات خندم گرفته بود..هدف های ۵ ساله ای حین نوشتنش خوابم برده بود...فکر ارائه ای ک امروز داشتم و استرس این روزها....
تو این گیر و دار فکر ته کشیدن جیبمم باعث استرس بیشترم میشد..پولی ک قرض داده بودم ب امیرحسین باعث شده بود کم بیارم ولی مهم نبود‌‌‌..اون صمیمی ترین دوستم بود ..نمیتونستم تنهاش بذارم تو موقعیت سخت زندگیش [تصویر:  hanghead.gif]


زینبی:امروز را مرخصی گرفتم تا برای ارائه به دانشگاه برم
به سرعت خودم را به اتوبوس رساندم وساعت 12 به دانشگاه رسیدم ،خوشحال از اینکه یک ساعت وقت داشتم تا زمان ارائه
چیزی به 1 نمانده بود که وارد سالن کنفرانس شدم، استرس زیادی داشتم ولی با دیدن امیرحسین قوت قلب گرفتم..



مهرخدا:به سمتش رفتم قبل از من خواهرم بهسمتش رفت و موبایل را به او داد و جیزی گفت امیرحسین موبایل پاسخ داد ناگهان رویش رو برگرداند و با بهت و پریشانی گفت کدوم بیمارستان؟ من دوستش هستم... بله     بله الان با خانواده اش میام به سمت استاد رفت چیزی در گوشش گفت و استاد نگران عینکش را از روی صوردش برداشت و گفت کمکی خواستین بگو و منو بیخبر نذار. امیرحسین با سمت خواهرم رفت من من کنان از او خواست با او برود اما خواهرم گفت پس سمینار علی چی میشه و او در جوابش سرش را پایین اندااخت و گفت تو راه بهت میگم(امیرحسین داماد علی هم بوده هاااا) 
با عحله از جلوی من رد شدن امیر حسین را صدا کردم جوابی نداد فاطمه را صدا زدم او نیز عکس العملی نشان نداد و به راهشان ادامه میدادند دنبالشان دویدم جلوتر از انها رفتم و جلویشان ایستادم و سلام کردم اما ناگهان امیرحسین از درون من رد شد و من بهت زده ایستاده بود و به دستان و پاهایم نگاا میکردم

در ذهنم تمام وقایع واتفاقات روزم رو مرور میکردم چه اتفاقی افتاده چرا من اینطوری شدم؟ من خوابم یا بیدار؟توهمات قرصی است که از مسعود گرفتم یا واقعا من.... داد زدم هیچکسی در دانشگاه به فریاد من عکس العملی نشان نمی‌داد، امیرحسین و فاطمه از من دور شده بودند دنبالشان رفتم و سوار ماشین شدم

امیرحسین با ناراحتی و اهسته از فاطمه خواست به بابا اطلاع دهد به بیمارستان بیاید و گفت علی تصادف کرده و در بیمارستان است

من... 

بیمارستان.... پس چرا من چیزی یادم نمیامد

به بیمارستان رسیدیم

مامان و بابا زودتر از ما رسیده بودند امیرحسین به سمت پذیرش و فاطمه پیش مامان و بابا رفت

کاملا گیج بودم نمیدونستم چه اتفاقی افتاده یادم نمیامد انگار پتکی سنگین به سرم خورده بود و هیچ چیز یادم نمیامد

ناگهان شیوا را دیدم با چشمان گریان همرااه پدرش سراسیمه به سمت خانواده ام میرفتن

کنار شیوارفتم چهره اش داغوون بود و بی روح و خیس از اشک

دلم از دیدنش به درد امد گفتم شیوا جانم گریه نکن من زنده ام اما او هم صدایم را نمیشنید

حسی عحیب مرا فرا گرفت مرا به سمت راهرو میکشید و زمزمه ایی به گوشم می‌رسید میگفت بیا من اینجام به دنبال صدا رفتم اما پشت سرم را هم نگاه میکردم و دلم پیش شیوا بود و نمیتوانستم اونطوری ولش کنم و به دنبال صدا برم چهره ی خندانش در محضر به یاد اوردم چه شیرین بود لحظات زیبای زندگیمان بعد از سپری کردن سختی ها ومشکلات ولی الان چه
من خود یک مشکل شده بودم و نمیدانستم چه بر سزم امده

به دنبال صدا رفتم اط راهروات گذشتم طبقه بالا رفتم و بعد از غبور از راهرویی دیگر وارد ای سیو شدم اتاقها را یکی از پشت پنجره شان نگاا میکردم ورد میشدم انگار دنبال  کسی میگشتم سومین اتاق سمت راستم خودم را روی تخت دیدم به سمت اتاق رفتم ناگهان خود را در اتاق دیدم یی انکه در را باز  کنم نه درسته خودمم اشتباه نمیکنم، به یکسری دستگاه وصل یودم و لوله ایی در دهانم و سرم را بسته بودندو دو دست و یک پایم را هم گچ گرفته بودند

مدام شعی میکردم به یاد بیاورم چه شده ولی صفحه ی سفیدی جلوی ذهنم ظاهر میشد در همان موقعه دکتر و امیرحسین و بابا پشت پنجره اتاق امدند دکتر به تنهایی وارد شد و دستگاهها. ا چک. کزد و می‌خواست برگردد چشمم به چهره سرشار از اندوه بابا افتاد

چقدر پیر شده من تاحالا بخ چهره اش دقت نکرده بودم یا اسن اتفاق اینچنینش کرده؟ ناگهان در وجودم حسی قوی تر شد ناخودآگاه به دیواذ تکیه دادم صدای بوق دستگاه منصل به من شروع شده بود و دکتر سریع به اتاقم برگشت پرستارها دور تختم رسیدند. حسی که دذ من قویتر میشد و نمیدانستم چیست باعث شده بود حواسم از خودم پرت شود بعد از چند دقیقه ان حس از بین رفت و صدای دستگاهها تمام شد بلند شدم دیدم همچنان زنده ام
به یاد شیوا افتادم پیش او رفتم

آتریسا:
دیدمش،کنار فاطمه تکیه داده بود ب دیوار و گریه میکرد.هیچوقت طاقت اشک هاش و نداشتم.نزدیکش شدم.فاطمه سعی داشت ک آرومش کنه اما صدای گریه هاش قطع نمیشد.کاش میتونست حسم کنه.بعد چند لحظه ای صدای دکتر بود ک من و از شیوا جدا کرد.داشت با پدرو مادرم حرف میزد..اون حرف میزد و آدم های مقابلش گریه میکردن،نزدیکشون شدم .همزمان با من امیرحسینم رسید.حرف های دکتر مثل پتکی ب سرم خورد...
_جناب ماهمه ی تلاشمون و کردیم،از این ب بعد باید منتظر باشیم .امیدتون ب خدا باشه...


مهرخدا:آلارم گوشیم به صدا درامد سرم را بالا آوردم خاموشش کردم چه زود گذشت. فیلمنامه را روی میز قرار دادم و بلند شده و به آشپزخانه رفتم کتری را آب کردم و روی گاز گذاشتم و زیرش را روشن کردم و قوری را شستم و در آن مقداری گل گاوزبان  و اسلیس لیمو ریختم. قوری را روی کابینت کنار گاز گذاشتم به سمت یخچال رفتم. جز  تخم مرغ و نان تست چیزی دیگری نبود دو عدد تخم مرغ و چند نان تست برداشتم ساعت 9 شب بود و باید شام هم میخورم تخم مرغ ها را در ظرفی شکستم و هم زدم و نان تست ها را به چهار تکه برش میزدم و درون ظرف تخم مرغ هم زده گذاشتم تا تخم مرغ را جذب کند ماهیتابه را روی شعله دیگر گاز گذاشتم و کمی روغن در آن ریختم و یکی یکی نان تستهای برش زده را درون ماهیتابه گذاشتم در همین هنگام صدای موبایلم بلند شد سریع آن را جواب دادم فریدون بود بعد از سلام و احوالپرسی ازم پرسید که فیلنامه را خوانده ام یا نه و نظرم در موردش چیست به او گفتم تا کجا خواندم و حس میکنم فیلمنامه سردرگمی است اما او فقفط خندید و گفت تا اخرش بخون ببینم بعد از تموم شدنش چی میگی و من خندیدم میخواست سوال دیگری ازم بپرسد که صدایی پشت تلفن آمد: آقای جیرانی همه منتظر شمان لطفا تشریف بیارید. از من خداحافظی کرد و گفت تا فردا حتما فیلنامه را کامل بخوانم.تلفن را قطع کردم شام آماده شده ام را روی اپن گذاشتم دمنوش را دم کردم و نشستم روی صندلی پشت اپن و مشغول خوردن شدم ذهنم درگیر فیلنامه و سرنوشت علی و شیوا بود ناگهان چشمم به قاب عکس رو اپن افتاد
 

زینبی: وخاطرات کودکی هایم برایم زنده شد
در فکر بودم که تلفن به صدا درامد،مادرم بود بعد سلام واحوالپرسی ازم خواست که برم پیششون بهانه آوردم و بعد اصرار مادرم قبول کردم 
ی اسنپ گرفتم که سریع تر برسم حوصله پیاده روی نداشتم [تصویر:  4chsmu1.gif]
کلید انداختم وارد حیاط شدم همه جا تاریک بود و هیچ کسی نبود ،تعجب کردم بلند گفتم :مامااااان برق ها رفته؟؟!
صدای مامانم از تو خونه اومد که گفت اره عزیزم بیا تو الانه که برق هم بیاد
وارد خونه شدم
ی تخم مرغ خورد تو صورتم [تصویر:  gigglesmile.gif]که پشت بندش چراغ ها روشن شد و همه شروع کردن به تولد تولد تولد تولدت مبارک خوندن وبرف شادی بود که ریختن رو سر وصورتم ،شبیه بابا نوئل شده بودم [تصویر:  khansariha (13).gif]
این چندروز انقد درگیر شده بودم که فراموش کرده بودم تولدمه... 

مهرخدا: دوستان و فامیل همه بودند الا یک نفر
ناگهان بفض سنگینی گلویم را می‌فشرد دلم میخواست از جمع فرار کنم و به خانه برگردم اما دل مادرم را چه کنم
به سمت مادرم رفتم او را بغل کزدم و تشکر کردم و پیشونی و دستانش را بوسیدم اشک در چشمانش حلقه زد خندیدم و گفتم دوستت دارم مامان و بغلش کزدم
بعد از شلوغ بازی و جشن و خوردن کیک و شام همه اروم دور هم نشسته بودیم و هر کس دو سه تایی با بغل دستش اروم حرف میزد
شیطنت کودکیم بیدار شد گوشهایم را تیز کزدم ببینم پسرخاله و دختر خاله ام چه میگویند شنیدم که آذر به عرشیا میگفت ببین طفلکی یه چه روزی افتاده پوست استخون شده و انگار فقط مرده متحرک شده گوشم را سمت خاله و عمه و مادرم تیر کزدم خواهر جان فکری با حال این پسر بکن خوب نیست عذب بمونه، گذشته رفته تموم شده نذار تو گذشته سیر کنه ببین قربونش بشم داره تلف میشه و رنگ به رخسار نداره و سمت دیگری هم سعیده و مجتبی و هادی پچ پچ میکردن که باید تو جمع کوهنوردیمون قاطیش کنیم این همه تو خودش نباشه
بلند شدم و رفتم اتاق قدیمیم خودم را در اینه نگاه کردم 



پایان ....
عاشق:
به سختی چشم هایم را باز کردم و به ساعت نگاه کردم. شش و نیم صبح بود. بیدار شدن این وقت صبح، برای خودم هم عجیب بود، اما استرس کار خودش را کرده بود. آنروز روز بزرگی برای من بود و باید از هر جهتی آماده می بودم ....

سالک:
این استرس بی‌دلیل نبود . بعد از گذشت هفته ها بالاخره به خودم قبولاندم که عاشق شدم . باور نمیکردم اما شده بود
برایم سخت و در عین حال شیرین بود .. ولی ای کاش زودتر تکلیف خودم را روشن میکردم چون چیزی به انتهای این ترم نمانده بود و اگر کاری نمیکردم دیگر حتی یواشکی هم نمیتوانستم ببینمش .....

آدم برفی:
پس از صرف صبحانه ساعت 7:30خانه را ترک کردم وبه سمت دانشگاه راهی شدم در مسیر تمام فکرم را متمرکز کردم شاید راه حلی پیدا کنم تا اینکه اتوبوس جلوی درب ورودی دانشگاه ایستاد ،چشمم به استاد همتی افتاد،استاد همتی را بیشتر دانشجویان میشناختند استاد شوه طبعی بود که با دانشجویان رفتار دوستانه وصمیمی داشت 
در ذهنم جرقه ای زد ،سریع از اتوبوس پیاده شدم و دویدم که به استاد برسم....
فکر میکردم بتوانم با استاد مشورت کنم ولی نشد همین که به استاد رسیدم وسلام کردم نگهبان دانشکده سروکله اش پیدا شد واستاد را به حرف گرفت 
برگشتم و در الاچیق داخل محوطه نشستم،یک ساعتی به شروع امتحان مانده بود ومن شب قبل تصمیم گرفته بودم هرطور شده حرفایم را به گوشش برسانم
ولی مدام این فکر که نکند ابراز علاقه ام را پتکی کند و بر سرم بکوبد از تصمیمم منصرفم میکرد... 

عاشق:
در زمان امتحان همه اش حواسم به او و رفتار هایش بود. سوال ها را یکی  در میان حل می کردم.
با خودم درگیر بودم. اصلا نمی توانستم تمرکز کنم. با خودم فکر می کردم که احتمالا این درس را می افتادم.
برایم خیلی مهم بود. دانشگاه آزاد درس خواندن یعنی اگر درس را بیافتی پولت را از دست داده ای ...
هر چه تلاش کردم، نشد و زمان امتحان تمام شد. شاید این آخرین بار بود که می دیدمش ...
عزمم را جزم کردم ...

مهر آسا: 
عزمم را جزم کردم....امتحان را که از دست داده بودم....اما نمیتوانستم به خاطر سکوتی که گریبانگیرم شده بود او را هم از دست دهم..
تصمیم گرفتم کار را یکسره کنم و هرآنچه را که در دل دارم به خودش بگویم...در طول مسیری که دنبال نشانی از او بودم تا پیدایش کنم...در ذهن کلماتی را که می خواستم به او بگویم را کنار هم قرار می دادم تا حرف نسنجیده ای از دهانم خارج نشود..همزمان هم چشمانم دنبال ردی از او بود..بالاخره روی نیمکتی که زیر درخت بید مجنون بود کنار دوستانش دیدم...دختریکه دل از من برده بود داشت با هیجان موضوعی را برای دوستانش تعریف میکرد..قدم هایم سست شد..اما من عزمم را جزم کرده بودم که امروز کار را تمام کنم..دستانم را مشت کردم تا لرزش آن ها پیش از حرف هایم آبرویم را نبرد...نزدیکشان که رفتم متوجه من شدند...هر سه مبهوت من بودند ....حق هم داشتند...پسر سربه زیری که چندین ترم هست هیچوقت با دخترها هم کلام نشده حالا نزد آن ها آمده...آن هم برای اعتراف عشق....خدایا من نمیتوانستم...
قای آزاد؟؟؟؟
صدای او بود که من را به خود آورد ....
_سلام خانم....
_سلام..بفرمایید مشکلی پیش اومده؟
_بله...یعنی..خیر...من فقط....من فقط ...اگر که امکانش هست جزوه ی درسی مربوط به امتحان هفته ی بعد رو ازتون میخواستم...

_من نیاوردمش...
_خب پس از دوستان میگیرم..ببخشید مزاحم شدم...

بدون نگاه دیگری با سرعت از آن جا دور شدم....من نتوانستم...

آدم برفی:
قدم هایم رابلند برمیداشتم که زودتر از انجا دور شوم
با دستی که روی شانه ام قرار گرفت به خودم امدم :
مهران:کجایی پسر سر میبری؟نفسم برید  ...چرا این همه صدا میکنم سرتو حتی نمیچرخونی ببینی کیه؟!
سلام خوبی؟کی صدا کردی بابا ؟!متوجه نشدم 
مهران:بله دیگه هوش حواستو برده دیگه..
کی؟چی؟چی میگی؟
مهران:چند وقته حواسم بهت هست ....امروزم دیدم رفتی سراغش ای کلک،حالا بله رو گرفتی یا نه؟!
متوجه نمیشم چی میگی مهران ،واضح تر بگو منم بفهمم
مهران:که متوجه نمیشی!؟بیا بریم تا تو راه برات بگم

تو دلم همش به خودم بد وبیراه میگفتم که چرا با مهران که بهترین دوستمه نمیتونم صحبت کنم ،شاید بخاطر خجالت بود ولی هرپی که بود کلافه بودم از دست خودم
به پیشنهاد مهران رفتیم پارکی که نزدیک دانشگاه بود 
مهران:خب علی آقا بگو ،تعریف کن برامون
چی روو؟
مهران:خب ظاهرا تو نمیخای حرفی بزنی پس بزار من ی پی بهت بگم
بفرما؟
مهران:من فکر میکنم تو عاشق نسرین شدی
مگه دختر خالته؟!نسرییین نه خانم حمیدی
مهران:خب بابا حالا خوبه تا دو دقیقه پیش خودشو زده بود کوچه علی چپ.
حرفتو بزن
مهران:ببین علی نمیدونم گفتن این موضوع به تو درسته یا نه ولی من دوستمی باید بهت بگم، ترم پیش خیلی اتفاقی فهمیدم که خانم حمیدی ی مشکلی داره

دستام یخ کرده بود ،تپش قلبم که تندتر شده بود نگذاشت خودم را کنترل کنم
سریع پرسیدم،
چه مشکلی مهران؟زودباش بگو جون به لب شدم
مهران:صبرکن میگم،خانم حمیدی...

عاشق:
- مهران: خانم حمیدی بیماری سختی داره. یعنی چطور بگم ... ایدز داره.
چون تو همیشه سرت توی کار خودت بوده، از این ها خبر نداری. و گرنه همه ی بچه ها این رو می دونن.

انگاری تشت آب سرد روی سرم خالی کرده بودن ...

مهرآسا:

یک آن تمام صحنه های این چندماه در جلوی چشمانم قرار گرفت....چطور میشد؟؟؟دختری که چشمان تیله ای اش همیشه می درخشید بیمار باشد..آن هم ایدز...
مهران_علی فکر کنم اگر ازش دوری کنی خیلی برات خوبه...تو که نمیتونی عاشق یه بیمار ایدزی باشی!
_نمی تونم..من همینطوری بهش دل نبستم که انقدر راحت با یه حرف فراموشش کنم...اصلا از کجا معلوم که شما راست میگین؟؟؟کی این حرف و گفته؟؟؟اساس داره؟


سالِک:
_حرف من نیست که خود ستاره گفت ، میشناسیش که ؟ .. دوست صمیمیِ نسرینه 
_ای بابا .. عادت داری همه رو به اسم کوچیک صدا بزنی ؟!
_باشه حالا جوش نیار
_چقدر در مورد بیماریش میدونی ؟ اصلا برای درمان اقدام کرده ؟
_وااااا .. حالیته چی میگی پسر ؟؟ میگم ایدز داره ... اصلا چیزی در مورد این مریضی میدونی !
_خب باشه ... برام مهمه بدونم چ اقدامی کرده .. چیزی در مورد اینکه چطوری آلوده شده میدونی ؟
_ تو هم که پاک عقلت رو از دست دادی .. حالا که انقدر پیگیری بذار کل داستان این نسرین خانوم رو برات بگم 
داستان از اینجا شروع شد که ....

عاشق:
مهران: داستان از این جا شروع شد که پدر نسرین، اصغر آقا، که معتاد بوده، با سرنگ آلوده تزریق می کنه.
این ماجرا برای خیلی وقت ها پیشه، قبل از این که نسرین به دنیا بیاد.
پدرش خیلی دردسر می کشه تا اعتیاد رو ترک کنه. بالاخره موفق می شه و ترک می کنه و برمیگرده پیش مادر نسرین.
اون ها زندگیشون رو دوباره شروع می کنن، بدون این که اطلاع داشته باشن که اصغر آقا معتاده و خب باقی ماجرا رو می شه حدس زد.

عجیب بود که مهران چرا اینقدر با جزئیات داستان را می داند، اما آن لحظه مغزم قفل کرده بود.
حس ترحم عجیبی نسبت به نسرین پیدا کرده بودم. احساس عجیبی بود که تاکنون تجربه اش نکرده بودم. عشق بود که با ترحم قاطی شده بود. 

آدم برفی:
دیگر حرفای مهران را نمیشندیدم دنیا در مقابل چشمانم تیره وتار بود
مهران:علی حالت خوبه؟؟؟علی؟
هااا؟اره خوبم 
مهران:بشین برم دوتا ابمیوه بگیرم بخوری حالت جا بیاد
مهران رفت به سمت بوفه ی پارک ،بی قرار بودم بدون خداحافظی انجا را ترک کردم ،فکرهای مختلفی به ذهنم میامد ..دلم میخواست سریعتر برم خانه
پشت چراغ راهنما ایستادم ،باید ان ور خیابان سوار تاکسی میشدم چراغ قرمز شد در حال عبور از خیابان بودم که صدای مهران مرا به خودم آورد
مهران:علییییی ماشیییین!!!
همین که سرم را چرخاندم به هوا پرتاب شدم...

رامین:
همین که سرم را چرخاندم به هوا پرتاب شدم
ضربه ی محکمی نبود ولی روی زمین افتادم و تا چند لحظه از خود بی خود شدم
راننده که حالت شرمنده ای داشت اومد بالا سرم و خواست که من رو تا بیمارستان برسونه
ولی مشکل خیلی جدی نبود . بلند شدم
مهران اومد پیشم ؛ کمکم کرد تا لنگان لنگان به نیمکت پارک برسم و کمی اونجا بنشینم
رسیدیم به نیمکت
وای خدا ...
چی داشتم میدیدم 
خانوم حمیدی . تو نیمکت روبرو نشسته بود
وقتی من رو با این حال دید اومد جلو و پرسید طوری شده؟؟
هول شده بودم نفسم بالا نمیومد
نمیدونستم چی باید بگم
مهران گفت نه طوری نیست یه تصادف کوچیک باعث شد کمی زانوی پاش آسیب ببینه
دیگه طاقتش رو نداشتم
گفتم هرجور شده باید بهش حقیقت رو بگم
با زبونی لرزان و عرقی که از ترس روی پیشونیم جمع شده بود گفتم
ببخشید خانوم حمیدی
امکانش هست در مورد مطلبی باهاتون صحبت کنم؟
با اشاره ای  مهران از کنار ما رفت و تنها موندیم 
دیگه باید میگفتم حرفم رو
خانوم حمیدی
راستش ...
چطور بگم ؟؟؟
نمیدونم از کجا باید شروع کنم ... 

عاشق:
چطور بگم ؟؟؟
نمیدونم از کجا باید شروع کنم ... 

نسرین نگاه تلخی به من انداخت. انگار که خودش همه چیز را می داند.
- الان وقت این حرفها نیست. شما رو باید برسونیم بیمارستان. 


BlueBoy :
 با اینکه اجازه نداده بود حرفم را بزنم اما به شکل عجیبی آرام شدم. سرم شروع کرد به داغ شدن و گوشهایم قرمز شدند. خدا را شکر میکردم که تصادف کردم و حتما الان نسرین با خودش فکر میکند استرسم بخاطر تصادف است. اما نه ، از کجا معلوم ؟ مهران که فهمیده بود چطور خود او نفهمیده باشد ؟ اصلا چرا دخترها اینقدر باید مرموز باشند؟ کاش همانجا می گفتم اتفاقا الان وقت همین حرف هاست ، بیمارستان لازم نیست ...
غرق افکارم بودم و متوجه نشدم کی سوزن سِرم توی دستم رفت.  
پرستار آمبولانس گفت : زنده ای؟
گفتم: ادم با ایدز زنده میمونه؟
پرستار با تعجب جواب داد : تو همونی که ماشین بهت زد دیگه ؟

جوابش را ندادم. داشتم به این فکر میکردم توی بیمارستان پدر و مادرم را میبینم. نسرین هم حتما می آید. به مهران می گویم پدر مادرم را مشغول کند تا من بتوانم با نسرین حرف بزنم.
بعد از رادیولوژی مهران با خنده انگار که دارد عصای چارلی چاپلین را برایش می آورد به طرف تختم آمد. دکتر تشخیص شکستگی نداده بود و مشکلی نبود. فقط چند روزی باید با عصا راه میرفتم. اول از هوش مهران تشکر کردم که به پدر و مادرم خبر نداده و بعد به همان شخص لعنت فرستادم که خانم حمیدی کجاست؟
مهران : تو الان حالت خوش نیست. همه چیز رو باهم قاطی کردی. هول برت نداره ها ولی به زور راضی شد نیاد. میومد اینجا ممکن بود بجای اون از پرستار بخش خواستگاری کنی.
و زد زیر خنده. من اما در فکر نسرین بودم. حالا چطور می شد دوباره ببینمش. سر جلسه امتحان امروز کنارم افتاده بود و من نمی دانستم باید این کنار هم افتادن را به قضا و قدر ربط بدهم یا نه. آیا بازهم با آن همه شلوغی دانشگاه میشد ببینمش ؟ به چه بهانه ای ؟
بعد از بیمارستان مستقیم به خانه رفتم. با اینکه آمپول مسکن خورده بودم ، موضوع اثبات عدم وجود هیچگونه شکستگی در عکس رادیولوژی را برای یک حسابدار بانک و یک خیاط چیره دست شرح دادم. وقتی خیالشان راحت شد روی تخت ولو شدم و وایفای گوشی ام را روشن کردم. اولین چیزی که روی صفحه دیدم این بود. 11 پیام خوانده نشده از نسرین حمیدی...

عاشق:
11 پیام خوانده نشده از نسرین حمیدی... [تصویر:  22.gif]

تلگرام را باز کردم.
دخترم حتی حالا که دارم این ها را برای تو شرح می دهم، هنوز هم آن پیام ها را جایی ذخیره دارم.

نسرین آنجا توضیح داد که در طول ترم از رفتارهای من همه ی ماجرا را فهمیده بوده
و هم او بوده که مهران را سراغ من فرستاده تا آن داستان ها را سر هم کند تا مرا دست به سر کند.

او نوشته بود که مهران بعد از صحبت با من، سراغ نسرین رفته
و همه چیز را برایش توضیح داده که چقدر حال من بعد از شنیدن آن حرف ها خراب شده.

مادرت همانجا پشیمان می شود و وجدان درد می گیرد به خاطر کارش
و علی را می فرستد دنبال من و خودش هم پشت او می آید.

اما وقتی که می رسد، من را می بیند که نقش زمینم و مهران و راننده بالا سرم ایستاده اند.
شماره و بیمه ی راننده را می گیرند و او را راهی می کنند و من را روی صندلی پارکی در نزدیکی تصادف می رسانند.
و آمبولانسی سر می رسد و من را به بیمارستان می رساند.

دخترم این بود ماجرای اون روز پر حادثه، فقط می خواستم بگویم تو همچین بلایی را سر خواستگارت نیار، شاید اون روز ماشین می زد بهم و فوت می کردم، در این صورت مطمئنا نسرین تا آخر عمر خودش رو نمی بخشید [تصویر:  22.gif]


پایان ...
داستان بعدی تکمیل شده ........

عاشق:
دستش رو گلویم بود و فشار می داد.
خودش بود، بعضی شب ها می آمد،
امشب هم پیدایش شده بود، همیشه هم در خواب، بیصدا می آمد و آرام خود را به من می رساند.
آرام دستانش را دور گردنم حلقه می کرد و محکم فشار می داد.

دستانم سر شده بود، تکان نمی خوردم. بی حرکت تقلا می کردم که خلاص شوم، اما فایده نداشت.
صورتش بی روح بود و نگاهم می کرد، چشمانم داشت از حدقه بیرون میزد و تمام بدنم لمس شده بود ....

رضوانه :

اولش فکر کردم از اجنه است  [تصویر:  4chsmu1.gif] اما خوب که دقت کردم دیدم قیافه اش فرق میکنه
گفتم تو کی هستی ؟ با من چکار داری ؟
گفت من همونم که روز و شب رو ازت گرفتم
انقدر بهم فکر کردی تا آخر دچارم شدی
من کرونا هستم [تصویر:  khansariha (89).gif]
تو خواب شروع کردم به جیغ کشیدن 
از صدای جیغ خودم از خواب پریدم
 

Aurora:
باده:
پوشه ها را جابه جا کردم و متن نوشته شده را لای زونکن گذاشتم تا فردا باید
غلط های طنز نویسی هنر جو هارا میگرفتم چشمانم میسوخت و خسته بودم.. سعی کردم اهمیت ندهم
اگر آدم خیال پردازی کنارم بود، حتماً تصور می کرد امروز برای من روز بزرگیه. اما نکته اینجا بود که نه امروز فرقی با بقیه ی روزها داشت، نه آدمی کنار من بود.
نگاهی به برگه ی تصحیح شده ی یکی از بچه ها انداختم که لیوان چای ام رویش لک انداخته بود. با خودم فکر کردم کرونا با ذهن این بچه ها چکار کرده که موضوع اصلی تکلیف را فراموش کرده اند... قرار بود درباره ی ((اغراق خد واقعیت )) بنویسند  نه تلفیق عجایب غرایب روزمره و مونولوگ نویسی..
با دو انگشت استخوان بینی م رو مالش دادم و دوباره چشمام رو باز و بسته کردم..
صدای پاش رو شنیدم
_گفت: دلت برای خانواده ت تنگ شده؟
شونه بالا انداختم که ندید.
به سمتم چرخید و گفت: آره؟
- نه.
از جوابم کمی جا خورد و سکوت کرد.
- ناراحتی که من نیفتادم زندان؟!!
به صورتش نگاه کردم و گفتم: نه... فقط تعجب می کنم که چرا صورتت از یادم نرفته!
ه صورتش نگاه کردم و گفتم: نه... فقط تعجب می کنم که چرا صورتت از یادم نرفته!
چشم هاش ناراحت شد. درست مثل همون روزها اگر جواب تلفن هاش رو نمی دادم. حتماً حواسم پی یکی از استادها و دانشجوها بود، یا خواستگار جدید برام اومده بود یا هر چیز دیگه ای که اون لحظه به فکرش می رسید...
- حتی یه بار نیومدی سراغم!
- من که نسبتی باهات نداشتم، چجوری می اومدم ملاقات؟
راست می گفت. من فقط دنبال بهونه بودم که ناراحتیم رو سر یه نفر خالی کنم.
- ببرمت خونه؟
:- نه. اگر می خواستن می اومدن دنبالم.
- باید بهشون مهلت بدی... اون ها که مثل ننه بابای من به این چیزها عادت ندارن!

عاشق:

کامل برگشتم که به تیکه ای که انداخته بود اعتراض کنم
اما کسی اونجا نبود
به نظر خیلی خسته شده بودم، چند وقتی می شد که به خاطر کرونا خودم رو تنها توی خونه قرنطینه کرده بودم.
و حالا داشتم با امیرحسین صحبت می کردم.
بعد از این که کرونا گرفت ازش خبر نداشتم، وسوسه شدم که بهش زنگ بزنم... 

Aurora:
با این فکر لبخند رضایت مندی روی لب هام جاخوش کرد و بی تعلل شماره ی امیر رو گرفتم. کمی بوق خورد و بعد صدای جدیش پشت گوشی پیچید:
-جانم؟
به یک باره لبخندم جمع شد. امیر و اینطور سلام و علیک کردن عجیب بود. به روی خودم نیاوردم و با لحن گرمی گفتم:
-چطوری داداشی؟
مکثی کرد و انگار داشت سعی می کرد خودش رو عادی جلوه بده

آتریسا:
_عالی،توخوبی؟کارهات خوب پیش میره؟
_منم خوبم ،سعی کردم کنجکاوی نکنم امیر هرچقدرهم سعی میکرد پنهان کاری کنه اما آخرکاری باز ب من میگفت.
داشتم براش از کارهام میگفتم ک بالاخره خودش حرفم و قطع کرد ،موقع باده گفتن صداش میلرزید ..
_باده؟
_چیزی شده امیرحسین؟
_راستش عمه خانم بود ،عمه ی بابا ؟
سعی کردم چهره ی عمه خانم و ب یاد بیارم ،همون پیرزن خمیده ک همیشه جیب جلیقه ش پر از نخودو کشمش بود .
_عمه ملوک؟
_آره آره ، بیماری قلب داشت کرونا گرفت ب رحمت خدا رفت.
خیالم راحت شد،ب هرحال پیرزن عمرش و کرده بود دیگه .
_امیر خدا رحمتش کنه،چیز دیگه ای هست ک باید بهم بگی؟
_باده راستش مراسم ختم ک نگرفتن ،وصیت نامه ش خونده شد ،همین دو ساعت پیش بود .
همه ی مال و اموالش و بخشیدن ب خیریه .

اینکه چیز خوبی بود ،پس چرا امیر اینطوری حرف میزد؟..............
_اتفاقی افتاده؟
با پرسش این سوال بود ک قفل دهن اقا امیر باز شد و خبر از راز عمه خانمی داد ک همیشه فکر میکردم تنها داراییش همون نخودچی کشمش های تو جیبشه.
طبق وصیت نامه عمه خانم تمام ثروتش و داده بود ب خیریه اما وظیفه ای رو دوش خانواده ما و خانواده ی عمو گذاشته بود ک هیچ سردرنمیاوردم!
آخرین خواسته ی عمه از ما این بود .....

Aurora:

در واقع الان وقت فکر و خیال نبود بدنم و بیشتر از ان ذهنم به خواب نیاز داشت  بدتر از همه فکر کردن به کلاس صبح و شاگردها بیشتر  باعث  خمیازه ام میشد...

....
صدای  جیغ  الارم به اندازه ی کافی اعصاب خورد کن بود دیه حوصله ی دعوا های اون مرتیکه  رو ندشتم....
کافی رو توی ماگ خرسی  ریختم عکس چشمای اون  خرس بهم دهن کجی میکرد با خودم فکر کردم این سلیقه ی کدوم ادم احمقیه....
مترو مثل همیشه شلوغ بود 
.. - ببخشید خانم
بی توجه به مزاحمت ها سرگرم موبایلم بودم دوباره صد زد
- ببخشید خانم شما یه کیف پول قرمز ندیدید
باده : میخوای بری باهاش شهربازی
_ اره  ساعت ۹
بدون  اینکه  بهش نگاه  کنم کوله مو باهاش جابه جا  کردم.... خیلی اروم دم گوشم گفت :  کلاغا  خبر اوردن جنست تو بازار دوباره  پخش شده....  اگه همینطور بیخیالی طی کنی به زودی سراغ توام میان...  
فرصت نشد بقیشو بگه همون موقع از مترو خارج شد....


زینبی:
با خودم گفتم من که موادفروش نبودم، بزرگترین خلافم خرید وفروش موادمخدر جهانگیری [تصویر:  khansariha (13).gif] بود که بابتش جریمه شدم و یک ماه هم رفتم زندان بعد از آزاد شدن هم که بوسیدم گذاشتم کنار از اونموقع تا به امروز هم که دیگه نه سراغ دلار رفتم نه سکه [تصویر:  khansariha (56).gif]

به خودم شک کردم، داشتم فکر میکردم که با صدای دستفروش مترو به خودم اومدم
پسرک 7-8 ساله ای بود که اصرار میکرد ازش آدامس بخرم [تصویر:  53258zu2qvp1d9v.gif]
بهش گفتم ازت آدامس بخرم ولی باید بیای بشینی اینجا تا با هم حرف بزنیم

رضوانه:
با خودم گفتم من که موادفروش نبودم، بزرگترین خلافم خرید وفروش موادمخدر جهانگیری [تصویر:  khansariha%20(13).gif] بود که بابتش جریمه شدم و یک ماه هم رفتم زندان بعد از آزاد شدن هم که بوسیدم گذاشتم کنار از اونموقع تا به امروز هم که دیگه نه سراغ دلار رفتم نه سکه [تصویر:  khansariha%20(56).gif]

به خودم شک کردم، داشتم فکر میکردم که با صدای دستفروش مترو به خودم اومدم
پسرک 7-8 ساله ای بود که اصرار میکرد ازش آدامس بخرم [تصویر:  53258zu2qvp1d9v.gif]
بهش گفتم ازت آدامس بخرم ولی باید بیای بشینی اینجا تا با هم حرف بزنیم [تصویر:  khansariha%20(56).gif]


پسرک گفت خانم من باید ادامسا رو بفروشم  . متاسفم [تصویر:  hanghead.gif]
در هر حال دلم سوخت و ازش ادامس خریدم 
اونروز به کلاس دیر رسیدم و بچه ها کلاس رو شلوغ کرده بودن 
موقع تدریس فکرم مدام پیش عمه خانم و وصیتش بود و بچه ها هم اینو متوجه شدن 
یکیشون گفت خانم اجازه اگه حالتون خوب نیست کلاسو تعطیل کنین

فرید:
دلم میخواست به حرفش گوش کنم و بفرستمشون خونه اما جواب منفی دادم و بلند شدم و پشت به کلاس شروع کردم به نوشتن روی تخته، نباید شاک هام رو میدیدن نمیدونم این بغض از کجا روی گلوم مونده بود که حالا داشت میبارید نمیدونم از پشت میله ها تا اینجا کشوندمش یا بغضیه که عزیزترین هام توی دلم کاشتن هرچی که بود زمان خیلی بدی رو برای سر باز کردن انتخاب کرده بود

صدای زنگ که بلند شد حس عجیبی وجودم رو فراگرفت از یه طرف میخواستم با سرعت هرچه بیشتر خودم رو به مراسم برسونم و سر از وصیت نامه دربیارم از یه طرف هم دلم میخواست تا فردا تو کلاس بمونم و اصلا به اون مراسم نرم


آتریسا:
بعد از کلنجار رفتن های بسیار بالاخره تونستم خودم و راضی کنم و برای خبردار شدن از وصیت عمه خانم برم خونه،انقدر افکار پریشانی داشتم ک نمیدونم چطور رسیدم خونه..

زنگ درو ک زدم امیر باز کرد،بعد از حرف های روزمره بالاخره رسیدیم ب اصل مطلب ..
عمه خانم وصیت کرده بود که از دوست دوران نوجوانیش حلالیت بگیریم.دوستی ک جز نام و ی آدرس قدمی ۵۰سال پیش چیزی ازش نداشتیم.
آدرسی ک کیلومترها از ما دور بود و باید ب جنوب ایران سفر میکردیم،جایی ک نمیشناختیم..

کارما:
دم در با امیر مشغول صحبت بودیم یک دفعه درد عجیبی رو توی تموم بدنم حس کردم چشمام سیاهی رفت عقب عقب رفتم همه جا تاریک شد و خوردم زمین تنها چیزی که یادم میاد صدای نگران امیر بود که فریاد زد:


باده.... 

چه قدر بوی الکل میاد اینجا دیگه کجاست به زور بلند شدم و نشستم چشمام هنوز تار میبینین چرا همه جا انقدر سفیده 
چی شده؟ چه خبره؟ هنوز گیج بودم که صدای امیر رو از پشت در شنیدم
سمیه خانم سمیه خانم باده به هوش اومد و بعد هم صدای پای امیر که میدوید و می گفت خانم پرستار به هوش اومد به هوش اومد
سمیه (مامانم) با عجله وارد اتاق شد و اومد روی صندلی کنار تختم نشست دستم رو گرفت و با نگرانی گفت 
سمیه : باده جان قربونت بره مادر حالت چطوره؟ 
ماتم برده بود خیلی برام عجیب بود بعد از این که از زندان آزاد شدم مامان و بابام دیگه تحویلم نمیگرفتن حتی توی خونه راهم نمیدادن 
مامانم دوباره با صدای یه کم بلند تر گفت 
باده میشنوی صدامو اینجایی؟ 
به خودم اومدم خوش حال بودم از اینکه بعد از اون ماجرا ها دوباره مامانم رو پیش خودم دارم دستش رو فشردم و گفتم:
آره مامان جون میشنوم شما چرا...  امیر و دکتر وارد اتاق شدن و نذاشتن حرفم تموم بشه 
دکتر اومد نزدیک و شروع به معاینه کردنم کرد 
کارش که تموم شد رو به مادرم و امیر کرد و گفت حالش خوبه نگران نباشید هر دوشون یه نفس راحت کشیدن دکتر به امیر گفت بهتره حاج خانوم رو ببری آبمیوه ای چیزی براشون بگیری معلومه که فشارشون افتاده امیر گفت چشم دکتر و با مامانم از در خارج شد 
وقتی بیرون رفتن دکتر برگشت پیش من و گفت 
غیر از اون توهمات و سر درد مشکل دیگه ای نداری؟ 
پرسیدم :
شما از کجا میدونید
جواب داد: همسرتون برام گفتن 
زیر لب گفتم اون همسرم نیست و روم رو از دکتر برگردوندم و گفتم چرا گاهی  بدن درد هم دارم 
دکتر یه سری برگه رو گذاشت کنارم روی میز و گفت آزمایش اعتیاد شما مثبته
این رو که گفت رنگم پرید سرم رو برگردوندم سمت دکتر با حالت تعجب آمیخته به ترس گفتم : اعتیاد؟؟ اعتیاد به چی؟

اهورا:

دکتر گفت:اعتیاد به ... آقای دکتر،آقای دکتر یکی از مجروحین تصادف دیشب،ایست قلبی کرده،دکتر فورا از اتاق بیرون رفت و با پرستار به سمت سی سی یو دویدند،من که از ترس می لرزیدم به خودم می گفتم نکنه دکتر به سمیه گفته باشه،اگه بفهمه حتما سکته می کنه،منم جای اون بودم سکته می کردم،یک عمر بچه ات رو با بدبختی به دندون بگیری و بزرگ کنی،طعنه این و اون رو بشنوی و دم نزنی،واسه یه لقمه نون کلفتیه هر کس و ناکسی رو بکنی،حالا نتیجه بدبختی هات بشه یه بدبختی جدید... مغزم داشت منفجر می شد نمی دونستم چیکار کنم،چشمام رو بستم و یه دل سیر گریه کردم و به درگاه هر کسی که صدام رو میشنید گلایه، گریه تنها توانایی انسان ناتوانه...

مادر قربونت بره،مادر تصدقش بشه،...
این صدای سمیه بود که مثل آب روی آتیش می موند و آتیش وجودم رو خنک می کرد،چقدر صداش آرامبخش بود،دلم می خواست بغلش کنم مثل وقتی که بچه بودم و شب ها با کابوسی ترسناک از خواب می پریدم و تنها پناهگاهم آغوش گرمش بود،اما این بار کابوس حقیقت من رو از خواب جهالت  بیدار کرده بود و می ترسیدم که 'نتونه با حقیقت کنار بیاد'...

کارما:
از دیدنش همون قدر که خوشحال بودم هول هم بودم اومدو کنارم ایستاد چشم هاش هنوز مثل قبل مهربون بود با همون چشم ها نگاهم میکرد و متوجه بی قراری من شد آروم پرسید 

_عزیزم چیزی شده نبینم میوه دلم غم داره 
جواب دادم :نه مامانم چیزی نیست فقط یه کم سردرد دارم میخوام استراحت کنم 
گفت :پس من میرم بیرون تو راحت استراحت کن و از اتاق خارج شد 
بغض دوباره گلوم رو گرفت به اون یه ماه لعنتی توی زندان  فکر کردم به نرگس فکر کردم دختری که باعث این بدبختی من توهماتم و سردرد ها و بدن درد هام بود وقتی وارد زندان شدم تنها کسی که تحویلم گرفت نرگس بود ازش خوشم اومد دختر مهربونی به نظر میرسید  کم کم رابطمون قوی تر شد یاد روزی افتادم که با دل پر رفتم پیشش و گفتم نرگس خسته شدم از اینجا دلم برا خونمون تنگ شده دیگه تحمل زندان و آدم هاش رو ندارم  و زدم زیر گریه نرگس سرم رو تو آغوش گرفت و گفت منم همین جور بودم ولی راه تحمل اینجا رو پیدا کردم میخوای کمکت کنم با شوق گفتم  آره که میخوام نرگس گفت خب فقط..... 
توی همین فکر ها بودم که 
امیر اومد تو اتاق گفت دکترا گفتن میتونیم ببریمت  پاشو وسایلت رو  جمع کن بریم  گفتم کجا؟ گفت میرسونمت خونتون 
بهش گفتم بابام توی خونه راهم نمیده چه جوری برم اونجا 
جواب داد:اتفاقا الآن بابات اومد دنبال سمیه خانم گفت میتونی بیای خونه ولی نمیخوام چشمم بهت بیوفته فقط حق داری بری تو اتاق خودت 
برام جای تعجب نداشت از اول رابطم با بابام خوب نبود ولی خب این از تنهایی توی خونه خودم خیلی بهتره 
توی راه بودیم سرم رو به شیشه پنجره ماشین تکیه داده بودم و بیرون رو نگاه میکردم شب بود ولی آسمون بدون ستاره  چراغ خونه ها جای ستاره هارو گرفته بودن چه قدر از این شهر متنفرم  
امیر بدون مقدمه گفت : شنبه اون هفته میخوام برم دنبال کار های عمه خانوم تو هم هستی؟ 
فکر کردم حوصله این مسخره بازی ها رو ندارم ولی از طرفی خوبه یه کم از این شرایط دور میشم

b52:

عمه خانم بی کس نبود ، یعنی ما بودیم  ولی بچه هم داشت ، روزگاری شوهر هم داشت .

شوهرش در جوانی مُرد و عمه هم از زور فقرِ آن سالها راضی شد که مدتی بچه هایش را بفرستد پیش عمویشان که تا اینجایش بی بازگشت بودند و بی هیچ خبری.
دلم سوخت حرف بدی زدم ، یعنی چه که پیر بود و عمرش را کرده بود .
چشم های منتظر پیر نمی شوند و من آنقدر کودک بودم ندانستم عمه از چه رنج می بُرد .

شنبه آمد و من هم نتوانستم نگاه های سنگین خانواده را تحمل کنم و با امیر راهی شدم .

آبادان ، با ماشین او ، راه طولانی و تنهایی و شب که زبان سنگ را هم به سخن باز میکند و او آنچه گفت از گذشته هایش و من هیچ .
نه اینکه از درد و اثرات اتفاقات هفته گذشته دل و دماغ نداشته باشم ، می ترسیدم اختیار آن چه میگویم با من نباشد و چیزی بپرانم که ناراحت شود.
گفت : تلخ نباش ، حرف بزن حداقل چای بریز خوابم میبره ها .
 سیگار روشن کرد پرسید که دودش اذیتم میکند یا نه 
برایم فرقی نمیکرد .
نور آفتاب  و شرجی و گرما همزمان به تنم ورود کرد و از خواب پریدم ، کنار زده بود و آدرس می پرسید ، سوار شد نگاهم کرد و گفت : بیدار شدی پس جات خالی دیشب کلی حرف زدم باهات هرچی که روم نمیشد رو بهت گفتم و تو میشنیدی ولی تو خواب 
خندید گفتم: بازم بگو خب 
چای خواست : نه دیگه ازون حرفای تنهایی بود ، بریم که نزدیکیم 
چای خوردیم و راه افتادیم ، آبادان محله ایست یعنی مثلا در محله سفید آبی ها همه از هفت پشت هم خبر دارند و آدرس و شماره پلاک هم که دستگرمی است برایشان.
این بود که آدرس دوست پنجاه ساله را پیدا کردیم ، نهار شده بود . گرسنه بودم  و امیر هم همینطور ، بدجنسی کردیم که درست سر وقت نهار در بزنیم و وارد شویم.
شب شده بود ، بیرون امدیم و به قصد برگشت سوار شدیم.
چه حرف ها که شنیدیم از کینه ها و حلالیتی که از قضا بر عکس باید می شد و از عمه خانم خواسته می شد و حالا که از دنیا رفته بود حسرت دوست پنجاه ساله را دیدیم.
کسانی را در خانه دیدیم که خود نمیدانستند ولی فامیلمان بودند و فرزندان عمه.
دوست پنجاه ساله بیخیال همه رازههایش را بیرون ریخت و من فهمیدم همه چیز دنیا آنقدر ها مهم نیست و راحت می توان سوار غم ها شد و یا حتی وجدان.
با امیر قول گذاشتیم که حرفی نزنیم و همان طور که بود از خوشمزگی دست پخت دوست عمه تعریف کنیم و اینکه با این سن زیادش چه مو حنایه خوش سلیقه ایست.
به امیر گفتم : دیشب هر چی که گفتی رو شنیدم ، یعنی خواب و بیدار بودم ، حالا هم فکر میکنم درست شنیدم و خواب و وهم قاطی اش نبوده اگر هم نیاز بود که معلومم کنی درست بوده راه درازه و تا بیدارم میتونی همونا رو یا بیشتر و کمتر بگی.
تعجب کرد و یکجور هایی چشم ریز کرد که مثلا بهش یکدستی نزده باشم و میدانست که درست میگویم.
زدم زیر خنده قیافه اش برایم خنده دار شده بود.
امیر هم زد زیر خنده و گفت : هر چه گفتم درست و حرف دلم هم همون ، اگر قبول کنی منم قول میدم زود بر نگردیم و کلی شهر های دیگه رو بگردیم.
شنیده بودم و میدانستم مقداری وهم و خواب هم همراهش همزده شده بود و این آش همه رنگ را سر کشیدم
به راستی که شاید دنیا خوابی باشد و ما خفتگان.