کانون

نسخه‌ی کامل: مطالب خواندنی: جااالـــب ... علمییییی ... مفیـــــــــددد
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
شهر سوخته

شهر سوخته به علت رمزها و رازهاي بسيار بهشت باستان شناسان معرفي شده و هر روز چيز تازه اي براي كشف شدن دارد…اينان چه كساني بودند ؟؟!!!؟

اسكلت كامل پيدا شده از يك دختر 14 ساله كه مورد جراحي مغز قرار گرقته است…چهره اين دختر توسط اندام شناسان باستان شناس در تصوير فوق باز سازي شده است .

پزشکی پيشترفته مردم شهر سوخته و احتمال روابط آنها با موجوداتي غير زميني و مدرن :

اگرچه تاکنون نشانی از سفینه های این مردم یافت نشده !!!
و يا مداركي دال بر ارتباط اين مردم با موجودات فضايي !! ( اگر هم یافت شود به من و شما گزارش نمی دهند ! ) جالب است دلايلي را كه باستانشناسان رابطه اين مردم را با موجوداتي پيشترفته و يا شايد غير زميني رد نمي كنند و بر پايه يك فرضيه وجود افرادي پيشترفته در كره زمين را ممكن مي دانند را بدانيد :

اولا: تعداد محدودي اسكلت در شهر سوخته كشف شده كه جمجمه ها و اعضاي بدن آنها اصلا” شباهتي به انسان كامل ندارد و بيشتر شبيه موجوداتي انسان نما مي باشد.
اين اسكلت ها از نظر ظاهر و فيزيك كاملا” با اسكلت يك انسان متفاوت بوده و درست شبيه و نقاشيهاي موجود از موجودات فضايي است !!؟؟

دوما” : علم و پيشترفت تكنولوژي اين قوم كوچك در 5 هزار سال پيش آنقدر مدرن و امروزي بوده كه باستانشناسان حتي در دوران هاي بعدي تاريخي مانند دوران با عظمت هخامنشيان كه ايرانيان به علومي مانند پزشكي ، ستاره شناسي و ديگر علوم آشنايي داشتند ديده نشده است . مثلا” عمل جراحي بسيار ظريف معز يك زن كه شما در تصاوير فوق مشاهده مي كنيد…بسيار جاي تعمق و تعمل دارد!!! چرا كه ما حتي در دوران ساساني كه دانشگاه علوم پزشكي در جندي شاپور (دزفول كنوني ) داشتيم همچين پيتشرفتهايي در علم پزشكي نكرده بوديم و گزارشاتي مبني بر جراحي مغز و يا جراحي چشم و يا ساخت چشم مصنوعي نداشتيم.
تعجب باستانشناسان و مورخين به اين خاطر است که در ۵۰۰۰ سال قبل از میلاد جراحی مغز و کار گذاشتن چشم مصنوعی انجام می شده است.تصويري كه در اين صفحه مي بينيد، جمجمه ی دختری ۱۴ ساله را نشان می دهد که به دلیل بیماری مغزی جراحی شده بوده است. پیش از این تصور میشد که تنها مصر باستان دست به جراحی می زدند (بر اسای نوشته های پزشك مخصوص فرعون ،سینوحه پزشک مصری). .

همچنین این لینک اسکلت زنی ۳۵ ساله را نشان می دهد که از چشم مصنوعی استفاده می کرده . جنس این کره ی چشم نا مشخص است و توسط تارهای بسیار باریکی از طلا به عصبهای چشم متصل شده بوده است.
[تصویر:  d8b4d987d8b1d8b3d988d8aed8aad987.jpg?w=300]


كشف اسكلت يك زن متعلق به حدود 4 هزار سال پيش كه يك چشم وي مصنوعي بوده و مورد جراحي بسيار عجيب و ظريف و پيشترفته قرار گرفته است.

كشف چشم مصنوعي به گزارش استاد سجادي :
مطالعات اوليه نشان داده اند که چشم چپ زن تنومند مدفون در قبر شماره 6705 مصنوعي بوده است .سن اين زن بين 25 تا 30 سال تخمين زده شده است .بررسي بيشتر توسط پزشكان مشخص نمود كه زير تاق ابروي زن مذکو آثار آبسه و چركي و جراحي داشته است .به علت طول زمان زيادي كه بخش زيرين چشم مصنوعي با پلك چشم در تماس بوده آثار ارگانيكي پلك چشم بر روي پروتز مصنوعي مشخص است .جنس اين چشم مصنوعي يا پروتز كاملا” هنوز مشخص نگرديده است اما به نظر مي رسد از جنس قير طبيعي با مخلوط يك نوع چربي حيواني درست شده است . وسط اين پروتز خالي است كه چشم از داخل آن پيدا بوده است .بدنه چشم مصنوعي با نوعي مفتول طلايي احاطه گرديده و توسط 2 سوراخ موازي به چشم اين زن پيوند زده شده بودند.نقشي كه در روي اين چشم مصنوعي طراحي شده دقيقا” شبيه به مويرگهاي ريز داخل چشم انسان مي باشد. ضمنا” به همراه اسكلت اين زن عجيب تعدادي لوازم مانند : يك كيسه چرمي ، يك آينه مفرغي ، وتعدادي مهر هاي تزئيني و تعدادي ظروف سفالي كشف شده است.زمان فوت و درگذشت اين زن با استفاده از كربن 14 و مطالعات آزمايشگاهي حدود 3هزار سال قبل از ميلاد مسيح تائيد شده است.

[تصویر:  6kk83lu.jpg?w=197]
پروتز يا چشم مصنوعي كه در داخل جمجه يك اسكلت زن در 4 هزار سال كه به تازگي كشف گرديد و جهانيان را شگفت زده كرد؟؟!!؟؟
اين پروتز و محلهاي بخيه بر روي آن ديرينه شناسان را با پزشكاني متبحر و عجيب مواجه كرده
كه اين قوم ناشناخته وعجيب ولي پيشترفته در 4 هزار سال پيش در كشور ايران چگونه مي توانشتند عملهاي جراحي به اين ظرافت و دقت انجام بدهند؟!!؟

[تصویر:  d8b4d987d8b1d8b3d988d8aed8aad9874.gif?w=300]
منبع UFOLOVE.com
دیدن کامل مقاله :
http://ufolove.wordpress.com/2010/10/05/...%84%D9%87/
پيروزي اراده بر زمان


در سال 1968 مسابقات المپيك در شهر مكزيكوسيتي برگزار شد. در آن سال مسابقه دوي ماراتن يكي از شگفت انگيزترين مسابقات دو در جهان بود.دوي ماراتن در تمام المپيكها مورد توجه همگان است و مدال طلايش گل سرسبد مدال هاي المپيك. اين مسابقه به طور مستقيم در هر 5 قاره جهان پخش ميشود.

كيلومتر آخر مسابقه بود دوندگان رقابت حساس و نزديكي با هم داشتند، نفس هاي آنها به شماره افتاده بود، زيرا آنها 42 كيلومترو 195 متر مسافت را دويده بودند. دوندگان همچنان با گامهاي بلند و منظم پيش ميرفتند. چقدر اين استقامت زيبا بود...

هر بيننده اي دلش ميخواست كه اين اندازه استقامت وتوان داشته باشد. دوندگان، قسمت آخر جاده را طي كردند و يكي پس از ديگري وارد استاديوم شدند.استاديوم مملو از تماشاچي بود و جمعيت با وارد شدن دوندگان، شروع به تشويق كردند. رقابت نفس گير شده بود و دونده شماره ... چند قدمي جلوتر از بقيه بود. دونده ها تلاش ميكردند تا زودتر به خط پايان برسند و بالاخره دونده شماره ... نوار خط پايان را پاره كرد...

استاديوم سراپا تشويق شد. فلاش دوربين هاي خبرنگاران لحظه اي امان نمي داد و دونده هاي بعدي يكي يكي از خط پايان گذشتند و بعضي هاشان بلافاصله بعد از عبور از خط پايان چند قدم جلوتر از شدت خستگي روي زمين ولو شدند.

اسامي و زمان هاي به دست آمده نفرات برتر از بلندگوها اعلام شد.

نفر اول با زمان دو ساعت و ... در همين حال دوندگان ديگر از راه رسيدند و از خط پايان گذشتند...

در طول مسابقه دوربين ها بارها نفراتي را نشان داد كه دويدند، از ادامه مسابقه منصرف شدند و از مسير مسابقه بيرون آمدند. به نظر ميرسيد كه آخرين نفر هم از خط پايان رد شده است. داوران و مسوولين برگزاري ميروند تا علائم مربوط به مسابقه ماراتن و خط پايان را جمع آوري كنند جمعيت هم آرام آرام استاديوم را ترك ميكنند. اما...

بلند گوي استاديوم به داوران اعلام ميكند كه خط پايان را ترك نكنند گزارش رسيده كه هنوز يك دونده ديگر باقي مانده. همه سر جاي خود برميگردند و انتظار رسيدن نفر آخر را ميكشند. دوربين هاي مستقر در طول جاده تصوير او را به استاديوم مخابره ميكنند.

از روي شماره پيراهن او اسم او را مي يابند "جان استفن آكواري" است دونده سياه پوست اهل تانزانيا، كه ظاهرا برايش مشكلي پيش آمده، لنگ ميزد و پايش بانداژ شده بود. 20 كيلومتر تا خط پايان فاصله داشت و احتمال اين كه از ادامه مسير منصرف شود زياد بود. نفس نفس ميزد احساس درد در چهره اش نمايان بود لنگ لنگان و آرام مي آمد ولي دست بردار نبود. چند لحظه مكث كرد و دوباره راه افتاد. چند نفر دور او را مي گيرند تا از ادامه مسابقه منصرفش كنند ولي او با دست آنها را كنار مي زند و به راه خود ادامه ميدهد.

داوران طبق مقررات حق ندارند قبل از عبور نفر آخر از خط پايان محل مسابقه را ترك كنند. جمعيت هم همان طور منتظر است و محل مسابقه را با وجود اعلام نتايج ترك نمي كند. جان هنوز مسير مسابقه را ترك نكرده و با جديت مسير را ادامه ميدهد. خبرنگاران بخش هاي مختلف وارد استاديوم شده اند و جمعيت هم به جاي اينكه كم شود زيادتر ميشود!

جان استفن با دست هاي گره كرده و دندان هاي به هم فشرده و لنگ لنگان، اما استوار، همچنان به حركت خود به سوي خط پايان ادامه ميدهد او هنوز چند كيلومتري با خط پايان فاصله دارد آيا او ميتواند مسير را به پايان برساند؟ خورشيد در مكزيكوسيتي غروب ميكند و هوا رو به تاريكي ميرود.

بعد از گذشت مدتي طولاني، آخرين شركت كننده دوي ماراتن به استاديوم نزديك ميشود، با ورود او به استاديوم جمعيت از جا برميخيزد چند نفر در گوشه اي از استاديوم شروع به تشويق ميكنند و بعد انگار از آن نقطه موجي از كف زدن حركت ميكند و تمام استاديوم را فرا ميگيرد نميدانيد چه غوغايي برپا ميشود.

40 يا 50 متر بيشتر تا خط پايان نمانده او نفس زنان مي ايستد و خم ميشود و دستش را روي ساق پاهايش ميگذارد، پلك هايش را فشار مي دهد نفس ميگيرد و دوباره با سرعت بيشتري شروع به حركت ميكند.

شدت كف زدن جمعيت لحظه به لحظه بيشتر ميشود خبرنگاران در خط پايان تجمع كرده اند وقتي نفرات اول از خط پايان گذشتند استاديوم اينقدر شور و هيجان نداشت. نزديك و نزديكتر ميشود و از خط پايان ميگذرد. خبرنگاران، به سوي او هجوم ميبرند نور پي در پي فلاش ها استاديوم را روشن كرده است انگار نه انگار كه ديگر شب شده بود. مربيان حوله اي بر دوشش مي اندازند او كه ديگر توان ايستادن ندارد، مي افتد.

آن شب مكزيكوسيتي و شايد تمام جهان از شوق حماسه جان، تا صبح نخوابيد. جهانيان از او درس بزرگي آموختند و آن اصالت حركت، مستقل از نتيجه بود.

او يك لحظه به اين فكر نكرد كه نفر آخر است. به اين فكر نكرد كه براي پيشگيري از تحمل نگاه تحقيرآميز ديگران به خاطر آخر بودن ميدان را خالي كند. او تصميم گرفته بود كه اين مسير را طي كند، اصالت تصميم او و استقامتش در اجراي تصميمش باعث شد تا جهانيان به ارزش جديدي توجه كنند ارزشي كه احترامي تحسين برانگيز به دنبال داشت.

فرداي مسابقه مشخص شد كه جان ازهمان شروع مسابقه به زمين خورده و به شدت آسيب ديده است.

او در پاسخگويي به سوال خبرنگاري كه پرسيده بود، چرا با آن وضع و در حالي كه نفر آخر بوديد از ادامه مسابقه منصرف نشديد؟ ابتدا فقط گفت: براي شما قابل درك نيست!

و بعد در برابر اصرار خبرنگار ادامه داد: مردم كشورم مرا 5000 مايل تا مكزيكوسيتي نفرستاده اند كه فقط مسابقه را شروع كنم، مرا فرستاده اند كه آن را به پايان برسانم.

داستان "جان استفن آكواري" از آن پس در ميان تمام ورزشكاران سينه به سينه نقل شد

حالا آيا يادتان هست كه نفر اول برنده مدال طلاي همان مسابقه چه كسي بود؟!!

يک اراده قوي بر همه چيز حتي بر زمان غالب مي آيد
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.

در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.

مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد!

او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.

در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما

در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان

تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ

بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.

مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او

نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.

مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد. شیطان در ادامه توضیح می دهد:

((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.)) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را

تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم

و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد

خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را

خواهد بخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.



نتیجه اخلاقی داستان:

کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با

سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد.

این کار را انجام دهید و پیروزی خدا را ببینید. اگر ارسال این پیام شما را به زحمت می اندازد یا وقتتان را زیاد می گیرد،

پس آن کار را نکنید. اما پاداش آن را که زیاد است نخواهید گرفت. آیا آسان نیست که فقط کلید "ارسال" را فشار دهید و

این پاداش را دریافت کنید؟



ستایش خدایی را است بلند مرتبه!
توضيح دهيد که چگونه مي توان با استفاده از يک فشارسنج، ارتفاع يک آسمان خراش اندازه گرفت؟"

سوال بالا يکي از سوالات امتحان فيزيک در دانشگاه کپنهاگ بود.

يکي از دانشجويان چنين پاسخ داد:

"به فشار سنج يك نخ بلند مي بنديم. سپس فشارسنج را از بالاي آسمان خراش طوري آويزان مي کنيم که سرش به زمين بخورد. ارتفاع ساختمان مورد نظر برابر با طول طناب به اضافه ي طول فشارسنج خواهد بود."

پاسخ بالا چنان مسخره به نظر مي آمد که مصحح بدون تامل دانشجو را مردود اعلام کرد. ولي دانشجو اصرار داشت که پاسخ او کاملا درست است و درخواست تجديد نظر در نمره ي خود کرد. يکي از اساتيد دانشگاه به عنوان قاضي تعيين شد و قرار شد که تصميم نهايي را او بگيرد.

نظر قاضي اين بود که پاسخ دانشجو در واقع درست است، ولي نشانگر هيچ گونه دانشي نسبت به اصول علم فيزيک نيست. سپس تصميم گرفته شد که دانشجو احضار شود و در طي فرصتي شش دقيقه اي پاسخي شفاهي ارائه دهد که نشانگر حداقل آشنايي او با اصول علم فيزيک باشد.

دانشجو در پنج دقيقه ي اول ساکت نشسته بود و فکر مي کرد. قاضي به او يادآوري کرد که زمان تعيين شده در حال اتمام است. دانشجو گفت: که چندين روش به ذهنش رسيده است ولي نمي تواند تصميم گيري کند که کدام يک بهترين مي باشد.


قاضي به او گفت که عجله کند، و دانشجو پاسخ داد:

"روش اول اين است که فشارسنج را از بالاي آسمان خراش رها کنيم و مدت زماني که طول مي کشد به زمين برسد را اندازه گيري کنيم. ارتفاع ساختمان را مي توان با استفاده از اين مدت زمان و فرمولي که روي کاغذ نوشته ام محاسبه کرد."

دانشجو بلافاصله افزود:

"ولي من اين روش را پيشنهاد نمي کنم، چون ممکن است فشارسنج خراب شود!"

"روش ديگر اين است که اگر خورشيد مي تابد، طول فشارسنج را اندازه بگيريم، سپس طول سايه ي فشارسنج را اندازه بگيريم، و آنگاه طول سايه ي ساختمان را اندازه بگيريم. با استفاده از نتايج و يک نسبت هندسي ساده مي توان ارتفاع ساختمان را اندازه گيري کرد. رابطه ي اين روش را نيز روي کاغذ نوشته ام."

"ولي اگر بخواهيم با روشي علمي تر ارتفاع ساختمان را اندازه بگيريم، مي توانيم يک ريسمان کوتاه را به انتهاي فشارسنج ببنديم و آن را مانند آونگ ابتدا در سطح زمين و سپس در پشت بام آسمان خراش به نوسان درآوريم. سپس ارتفاع ساختمان را با استفاده از تفاضل نيروي گرانش دو سطح بدست آوريم. من رابطه هاي مربوط به اين روش را که بسيار طولاني و پيچيده مي باشند در اين کاغذ نوشته ام."

"آها! يک روش ديگر که چندان هم بد نيست: اگر آسمان خراش پله ي اضطراري داشته باشد، مي توانيم با استفاده از فشارسنج سطح بيروني آن را علامت گذاري کرده و بالا برويم و سپس با استفاده از تعداد نشان ها و طول فشارسنج ارتفاع ساختمان را بدست بياوريم."

"ولي اگر شما خيلي سرسختانه دوست داشته باشيد که از خواص مخصوص فشارسنج براي اندازه گيري ارتفاع استفاده کنيد، مي توانيد فشار هوا در بالاي ساختمان را اندازه گيري کنيد، و سپس فشار هوا در سطح زمين را اندازه گيري کنيد، سپس با استفاده از تفاضل فشارهاي حاصل ارتفاع ساختمان را بدست بياوريد."

"ولي بدون شک بهترين راه اين مي باشد که در خانه ي سرايدار آسمان خراش را بزنيم و به او بگوييم که اگر دوست دارد صاحب اين فشارسنج خوشگل بشود، مي تواند ارتفاع آسمان خراش را به ما بگويد تا فشارسنج را به او بدهيم!"

دانشجويي که داستان او را خوانديد، نيلز بور، فيزيکدان دانمارکي بود.
این سبزی،پوست شما را شفاف می کند!

مصرف كرفس باعث برطرف شدن آكنه و جوش می‌شود
یك متخصص تغذیه گفت: كرفس تصفیه كننده خون است و مصرف آن باعث برطرف شدن آكنه و جوش می‌شود.
مریم مراداف افزود: كرفس حاوی ویتامین C است كه به تقویت سیستم ایمنی بدن كمك می‌كند.
وی گفت: كرفس حاوی ماده‌ای به نام فالیدز (phalides) است كه باعث كاهش كلسترول خون می‌شود و ماده‌ای به نام كومارینز (Coumarrins)‌ دارد كه از ابتلا به سرطان جلوگیری می‌كند.
این متخصص تغذیه اضافه كرد: كرفس حاوی موادی به نام سالیدس (Pthalides) است كه به آرام شدن ماهیچه‌های اطراف رگ‌ها كمك می‌كند و باعث گشاد شدن رگ‌ها می‌شود. با فضا‌هایی كه در رگ‌ها به وجود می‌آید، خون می‌تواند با فشار كمتری حركت ‌كرده و فشار خون بالا كاهش پیدا می‌كند. سالیدس، استرس را نیز كاهش می‌دهد.
مراداف گفت: كرفس حاوی ماده‌ای است به نام كومارین (Coumarins) كه از تخریب سلول‌ها به وسیله رادیكال‌های آزاد جلوگیری می‌كند و همچنین كومارین فعالیت گلبول‌های سفید، كه مدافعان سیستم ایمنی هستند و سلول‌های غیرطبیعی كه سلول‌های سرطانی از آن جمله است، مورد هدف قرار می‌دهد.
وی اضافه كرد: ماده دیگری كه به نام استیلنیك (Acetylenics) است كه در متوقف نمودن رشد سلول‌های سرطانی موثر است.
تراژي دردناک ميدان کاج تهران

شاهکار ديگري از مردمي که نام مسلمان بر خود گذاشته اند.
از وقتي اين خبر را خوندم و کليپ هاش را ديدم منقلب شدم.واقعا به جز اظهار تاسف چيزي نمي شه گفت.هيچي نمي شه گفت.چون هر چي بگي بازم کم گفتي...
کجاست اون غيرت و تعصب و نوع دوستي ايراني ها که ازش دم مي زنيد...کجاست اون کمک به هم نوع ؟...کجاست اون مانورهاي خفن پليس؟...کجاست اون پليسي که خودشو ياور مردم معرفي مي کنه ؟ ... کجاست اون معرفت و مردونگي؟.....بشينيد و به ايراني و مسلمان بودن خودتون افتخار کنيد تا صبح دولتتان بدمد..
---------------
تشريح ماجرا
مردي که مدعي است به خاطر يک زن مرتکب قتل شده، پس از اعتراف به جنايت، حادثه را تشريح کرد. ساعت 11 پيش از ظهر روز پنجشنبه ششم آبان ماه سال جاري اهالي يکي از خيابان هاي سعادت آباد با شنيدن صداي درگيري به خيابان ريختند و مشاهده کردند که يک بنگاه دار به نام يعقوب با چاقو به سمت مردي حدودا 30 ساله هجوم برد و با وارد آوردن ضربه به ناحيه شکم اين شخص، او را به شدت مجروح کرد. پس از وقوع اين حادثه و تماس مردم با مرکز فوريت هاي پليسي 110، ماموران کلانتري 134 شهرک قدس در جريان حادثه قرار گرفتند
و بلافاصله قاضي محمد شهرياري بازپرس کشيک قتل پايتخت را از اين جنايت باخبر کردند.

بازپرس ويژه قتل تهران زماني در قربانگاه «يزدان» در خياباني بالاتر از ميدان کاج حضور يافت که اين شخص به بيمارستان مدرس انتقال يافته بود، اما با توجه به شدت جراحت وارده، تلاش پزشکان نتيجه بخش نبود و نهايتا يزدان روي تخت بيمارستان جان باخت. به دنبال اين ماجرا، دقايقي بعد متهم خود را تسليم ماموران کرد و به اين ترتيب تحقيقات از وي آغاز شد. يعقوب با بيان سرگذشت خود ضمن اعتراف به قتل، گفت:

حدود سه سال قبل در کار معاملات مسکن با زني حدودا 28 ساله به نام سعيده آشنا شدم که تقريبا يک سال پس از آشنايي متوجه شدم شوهر و فرزندي 13 ساله دارد. من عاشقش شده بودم و او هم به خاطر من از همسرش جدا شد. وي ادامه داد: پس از آشنايي، دفتري به مبلغ 220 ميليون تومان در سعادت آباد خريدم و به خاطر علاقه اي که به سعيده داشتم،

دفتر را به نامش کردم. آن زمان با هم زندگي مي کرديم و رابطه مان ادامه داشت تا اينکه شروع کرد به بهانه گيري و در همين جريانات حدود شش ماه قبل طي شکايتي در مورد اختلافات مالي، من را به زندان انداخت. متهم به قتل گفت: زماني که زندان بودم با هم تماس داشتيم و هر بار من از او مي خواستم اگر با کسي رابطه دارد يا مي خواهد ازدواج کند، اين موضوع را صادقانه با من در ميان بگذارد تا ديگر سراغش نروم

اما او هر بار مي گفت چنين چيزي مطرح نيست و منتظر است تا من از زندان خلاص شوم. يعقوب با اشاره به زماني که از زندان آزاد شده بود، ادامه داد:

وقتي آزاد شدم، فهميدم او با يزدان در ارتباط است. به اين موضوع شک داشتم تا اينکه خود يزدان با من تماس گرفت و گفت با سعيده ارتباط دارد و قصدشان ازدواج است. ديگر نتوانستم تحمل کنم. روز پنجشنبه طي قراري که با هم گذاشتيم از يزدان خواستم به دفترم بيايد تا بيشتر صحبت کنيم.

وقتي آمد با چاقويي که همراه داشتم به طرفش حمله کردم و يک ضربه به شکمش زدم. بعد هم خودم را معرفي کردم.

الان هم هيچ تقاضايي ندارم و فقط مي خواهم اعدامم کنيد چون چيزي براي از دست دادن باقي نمانده است. با اخذ اعترافات اين متهم براي وي به اتهام يک فقره قتل عمدي قرار بازداشت موقت صادر شد و

به اين ترتيب پرونده با صدور دستورات قضايي لازم از سوي بازپرس جنايي تهران جهت تکميل تحقيقات در اختيار ماموران آگاهي قرار گرفت.


--------------------------------------------------------------------------------

صحنه يک جنايت دلخراش است‏، جواني به قتل مي‌رسد که مي‌توانست زنده باشد، مردي ديوانه‌وار جولان مي‌دهد و فرياد مي‌زند «خودم را خواهم کشت!»

در چند قدمي‌اش مردي روي شکم به زمين افتاده و ناي ايستادن ندارد. زنان و مردان زيادي تماشاچي يکي از هولناک‌ترين صحنه‌هايي هستند که مي‌شد پيش از فاجعه به نجات جوان نيمه‌‌جان پرداخت.خيلي‌ها با پليس و اورژانس تماس گرفتند، جوان خون‌آلود شايد چند قدمي بيشتر با بيمارستان مدرس فاصله ندارد، اما مرد مهاجم چاقويي روي سينه‌اش گذاشته و تهديد مي‌کند اگر کسي بخواهد قرباني‌اش را جابه‌جا کند، خودش را خواهد کشت!مرد جوان التماس مي‌کند:

«غلط کردم ديگه دخالت نمي‌‌کنم اجازه بده من رو ببرن بيمارستان، ببخش منو!» مرد انگار ديوانه شده است به سمت پسر جوان حمله کرده و لگدي به سرش مي‌زند،

همه ايستاده‌اند، فريادهاي زني شنيده مي‌شود که از مرد چاقو به دست مي‌خواهد دست از سر آن پسر بردارد، مرد فرياد مي‌زند:

همه زندگي‌ام رو از من گرفته، مي‌دونيد چه بلايي سرم آورده، بايد بميره!

انگار کسي دل و جراتي براي نجات جان جوان زخمي ندارد، او هنوز سرحال است و حرف مي‌زند، رو به تماشاچي‌ها کرده و التماس‌کنان مي‌گويد:

تو رو خدا اورژانس رو خبر کنيد. من دارم مي‌ميرم.

از اورژانس خبري نيست، ثانيه‌ها تندتر از هميشه مي‌گذرند و مرد مهاجم که بنگاه مسکني در ميدان کاج دارد هنوز قدرت‌نمايي مي‌کند، همه اميدوارند پليس وارد ماجرا شده و امنيت را به همراه خود بياورد.چه تصور اشتباهي، پليس هم مي‌آيد و خود را در برابر تهديدات مرد بنگاهدار به خودکشي و التماس‌هاي مرد خون‌آلود براي نجات مي‌بيند. خيلي تلخ است، مي‌گويند هرجا پليس نيست امنيت به خطر مي‌افتد اما در اين صحنه پليس هم حضور دارد اما باز امنيت نيست.

همه مي‌بينند ماموران کاري نمي‌توانند بکنند حتي دريغ از اينکه با اسلحه‌يي مرد جاني را نشانه رفته و وي را بترسانند.مرد بنگاهدار مي‌خواهد مرگ کسي را که رقيب عشقي‌اش است به چشم خود ببيند، محمدرضا هنوز التماس مي‌کند.برخلاف تصور که در چنين حوادثي بايد نيروهاي آموزش ديده پليس وارد عمل شوند اينجا اثري از‌ آنان نيست، انگار اين نيروها آموزش ديده‌اند تنها در مانورهاي شهري، هفته پليس يا اجراي طرح‌هاي مقطعي به حرکات نمايشي دست بزنند.

در اين صحنه خودباختگي روي وجود هر‌کسي سايه مي‌اندازد. انگار جان انسان ارزش ندارد و انگار در يادها نيست که چگونه در شيلي ‌براي نجات جان گرفتار‌شدگان در عمق زمين با چه هزينه‌هايي امدادرساني شد. ماموران هنوز با بي‌سيم لحظه‌به‌لحظه مرگ پسر جوان را مخابره مي‌کنند. عقربه‌ها از نيمه ساعت حادثه نيز گذشته‌اند و از اورژانس هم خبري نيست. صداي التماس‌هاي «محمدرضا» ضعيف‌تر شده است، انگار پذيرفته در برابر بي‌تفاوتي‌هاي اطرافش بايد مرگ را در آغوش بکشد.??دقيقه گذشت

و از جوان خون‌آ‌لود ديگر صدايي شنيده نشد، از ماموران يگان ويژه و حتي آمبولانس اورژانس نيز اثري نبود،‌ مرد بنگاهدار آرام شد و تصور کرد که «محمدرضا » کشته شده است.وقتي پرسنل بيمارستان مدرس خارج از وظايف خود با برانکاردي خود را به محل حادثه رساندند، قاتل مي‌خنديد، انگار مي‌دانست کار از کار گذشته است و محمدرضا هيچگاه نمي‌تواند چشم باز کند.همزمان با انتقال جسد «محمدرضا» به بيمارستان مدرس، ماموري به مرد جاني نزديک شد،

وي هنوز تهديد به خودکشي مي‌کرد همه مي‌دانستند جرات چنين کاري را ندارد و مشخص نبود چرا به جاي نجات جان «محمدرضا» بي‌تفاوت به تماشا نشسته بودند .عامل قتل خيلي زود چاقو را کنار گذاشت و تسليم پليس شد. شايد اگر 45 دقيقه پيش پليس به جاي اينکه تماشاچي اين تهديدات باشد به عمليات و اقدامي دست مي‌زد، مرد جوان هنوز زنده بود، خانواده‌يي سياهپوش نمي‌شدند و امتياز منفي‌يي روي عملکرد پليس و اورژانس ثبت نمي‌شد و با نگاشته‌شدن اين گزارش، خبرنگاران از سوي پليس و هر سازمان ديگري متهم به ديدگاه منفي نمي‌شدند.

وظيفه اصلي نجات جان مجروح
در ماجراي قتل روز پنجشنبه ميدان کاج که مردي بنگاهدار رقيب عشقي‌اش را به قراري دعوت کرده و وي را ناجوانمردانه کشته است، مي‌توان کوتاهي‌هايي را عامل مرگ «محمدرضا» دانست.بهروز هنرمند، معاون دادستان تهران و جانشين سرپرست دادسراي امور جنايي پايتخت که سال‌هاي زيادي پرونده‌هاي قتل را تحت بازپرسي قرار داده است در اين‌باره به خبرنگار «ملت‌ما» گفت:

«اينکه پليس در صحنه باشد و با قاتلي که تهديد به خودکشي مي‌کند، مدارا کند درست نيست. در همه صحنه‌ها وظيفه اصلي اين است که مجروح در اولويت قرار گيرد و سريع به بيمارستان انتقال يابد. حتي اگر قاتل بخواهد خودزني کند».وي افزود: «در صحنه اين قتل باتوجه به فيلمي که در دست است کوتاهي‌هايي صورت گرفته البته مرگ قرباني باتوجه به ضربات چاقوي آن مرد فقط متوجه خود وي است.

بايد بررسي‌هايي صورت بگيرد تا ميزان تقصير ديگران نيز مشخص شود».وي وقتي شنيد که اگر انتقال محمدرضا،‌ به بيمارستان و نجات آن 45 دقيقه طول نمي‌کشيد مي‌شد اين مرد را از مرگ حتمي نجات داد، گفت: «بايد پرونده تحت رسيدگي کامل قرار گيرد تا بتوان در اين‌باره اظهارنظر قطعي کرد».

مي?خواهند تنها شاهد باشند
دکتر محمود آخوندي- جرم‌شناس گفت: «احساس مسووليت و انسان‌دوستي در جامعه ما متاسفانه در حال رنگ‌باختن است. اين روزها کسي در خود احساس مسووليت در برابر ديگران ندارد.

وي با اشاره به اينکه اين مساله علل متفاوتي دارد، افزود: مي‌توان افزايش احساس ترس مردم از مواجه شدن با خطراتي اينچنيني را مدنظر قرار داد. چون در گذشته کمتر شاهد اين موضوع بوديم. از آنجايي که سيستم مجازات کردن در جامعه ما خشن‌تر از قبل شده است اين امر موجب دامن زدن به خشونت بين افراد جامعه مي‌شود. اين جرم‌شناس گفت: زماني مردم شهامت حرف زدن و برخورد با افراد خاطي را داشتند

اما در حال حاضر ترس از روبرو شدن با اين افراد و ايجاد دردسر براي خودشان موجب مي‌شود پا پس بکشند و تنها نظاره‌گر ماجرا باشند. دکتر آخوندي ادامه داد: «وقتي در جامعه کنوني ما، مسائلي چون حرف زدن، نحوه لباس پوشيدن و… که بسيار پيش پا افتاده‌تر از جرايم مشهود هستند، جرم محسوب مي‌شوند و مردم به واسطه آن دچار مشکل مي‌شوند، دخالت در جنايت‌هايي شبيه قتل در ملأعام از طرف مردم خود به خود رد مي‌شود

و اکثريت افراد جامعه ترجيح مي‌دهند تنها شاهد ماجرا باشند. وي افزود: از طرفي ديگر شاهد آن هستيم که خشونت در جامعه به واسطه توليد فيلم‌هاي خشونت‌آميز و بازي‌هاي اينترنتي که همگي داراي صحنه‌هاي خشن و حتي دلخراش هستند، افزايش يافته است. بازي‌هاي کودکان ما اکثرا رنگ و بوي خشونت دارد. فيلم‌هاي جنايي و جنگي طرفداران زيادي پيدا کرده است. ديگر کسي سراغي از فيلم‌هاي عاطفي و خانوادگي

که در آن به مقوله‌هايي چون عشق و محبت بپردازد، نمي‌گيرد. همه‌چيز در جامعه رنگ و بوي افسردگي گرفته است. اينها همه موجب مي‌شود مردم کم‌کم به خشونت عادت کنند

و ديدن صحنه‌هاي جنايت در روز روشن برايشان امري عادي تلقي شود و به جاي اينکه دچار استرس و نگراني شوند يا احساس مسووليت در برابر يک شهروند در خود داشته باشند، مي‌توانند ساعت‌ها از صحنه جنايت فيلم بگيرند يا براحتي به کارهاي روزمره خود مثل خريد بپردازند.

وظيفه ضابط قضايي و مردم
عبدالصمد خرمشاهي، وکيل پايه‌يک دادگستري و حقوقدان درباره کمک نکردن به مصدوم و خودداري حاضران از نجات فردي که خطري جانش را تهديد مي‌کند، گفت: «در اين پرونده موضوع را بايد به دو بخش تقسيم کنيم،
اول مردم که شاهد ماجرا بودند و بخش دوم ماموران پليس که در صحنه بودند و تکليف داشته‌اند در موضوع دخالت کنند».به گفته وي، «در سال 54 ماده واحده‌يي به نام خودداري از کمک به مصدومان و رفع مخاطرات جاني تصويب شد،

در اين ماده مشخص، اشخاصي که فردي را در معرض خطر جاني مشاهده کنند و اقدام نکنند يا موضوع را به مقام صلاحيت‌دار اطلاع ندهند شامل مجازات در نظر گرفته شده در اين ماده مي‌شوند، به شرطي که خطري متوجه خود فرد نشود. در محاکم قضايي در صورت اثبات اين ماجرا تا يکسال حبس براي فردي که در کمک به مصدوم کوتاهي کرده مي‌توان در نظر گرفت.البته در اين مورد خاص باتوجه به اينکه ممکن بود خطري آنها را تهديد کند و فرد چاقو به دست به آنها حمله کند،

تکليف کمک به مصدوم از عهده حاضران مرتفع است، ولي در همين زمينه افرادي که به اقتضاي حرفه خود مکلف به دخالت هستند اگر کوتاهي کنند حتي در صورتي که مخاطره جاني برايشان وجود داشته باشد شامل مجازات به مراتب شديدتري خواهند شد. در اين مورد نيز عدم دخالت ماموران باتوجه به تکليف قانوني تخلف محسوب مي‌شود.ماده 21 آيين‌دادرسي کيفري، جرم مشهود را جرمي تعريف مي‌‌کند که در مرئي و منظر ضابط دادگستري رخ دهد.

در بند يک اين ماده آمده است: «جرمي که در مرئي و منظر ضابط دادگستري واقع شده يا بلافاصله ماموران يادشده در محل وقوع جرم حضور يافته يا آثار جرم را بلافاصله پس از وقوع مشاهده کنند». همچنين در ماده 18 آيين‌دادسري کيفري به شرح وظايف ضابط دادگستري پرداخته است.

« ضابط دادگستري به محض اطلاع از وقوع جرم، در جرائم غيرمشهود مراتب را جهت کسب تکليف و اخذ دستور لازم به مقام ذي‌صلاح قضايي اعلام مي‌‌کند و درباره جرائم مشهود تمامي اقدامات لازم به منظور حفظ آلات و ادوات و آثار و علائم و دلايل جرم و جلوگيري از فرار متهم يا تباني، معمول و تحقيقات مقدماتي را انجام مي‌دهند و بلافاصله به اطلاع مقام قضايي مي‌رسانند».

بنابراين بطور مشخص در اين ماده به شرح وظايف ضابط دادگستري در جرم مشهود پرداخته شده است و باتوجه به اينکه بخشي از جرم اين پرونده در مرئي و منظر ضابطان اتفاق افتاده براساس ماده 18 تکليف ضابط مشخص است و اگر قصور کرده باشند قابل پيگرد است.

بي تفاوتي در رفتار
دکتر شيرزاد حيدري شهباز جامعه‌شناس معتقد است: اگر بخواهيم از ديد قانوني به اين ماجرا نگاه کنيم وقتي فردي دچار چنين آسيبي مي‌شود، مردم سخت مي‌توانند در موضوعي که تخصص ندارند دخالت کنند، چراکه نجات فرد مجروح ممکن است منجربه واردشدن آسيب جدي به خود افراد شود. از طرفي عدم دخالت در اين مسائل کاملا صحيح است چون در بعضي موارد موجب بروز عواقب قانوني مي‌شود.

وي با اشاره به اينکه از ديد جامعه‌شناسي زماني که کج‌خلقي‌ها و بدرفتاري‌هاي مردم گسترش پيدا مي‌کند، تبديل به يک مساله اجتماعي مي‌شود، افزود:

آن موقع است که مردم نسبت به اين رفتارها بي‌تفاوت مي‌شوند چراکه همه مردم درگير مسائل خصوصي و اقتصادي زيادي شده‌اند و آنقدر مشغله فکري دارند که براحتي از کنار رفتارهاي ديگران بي‌اهميت مي‌گذرند.


--------------------------------------------------------------------------------
اينم تصوير اون جوون نگون بخت روي زمين


لينک تصوير

کليپ هاش هم توي يوتيوب هست..تو سطح اينترنت هم براي دانلود گذاشته شده است.
از اين نمونه ها کم نيست.
اين يه نمونه بود.
کار ما اين شده اين کليپ ها را دانلود کنيم و براي هم ديگه بلوتوث کنيم و يه چيزي هم بلغور کنيم و منتظر بمانيم ببينيم چه تراژدي ديگري در اين کشور به ظاهر اسلامي اتفاق مي افتد.
اما يادمان باشد شايد يکبار اين اتفاق براي ما بيفتد.
حالا دیگه تعریف ناموس را هم یاد گرفتیم.
اینه تعریفه ناموس؟
اینه که مردم در مسائل ناموسی دخالت نمی کنند؟...متنفرم از این مردم ناموس پرست..
اینم برای اینکه بحث تموم بشه به قول داداش پوریا

روزی يک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ '، خداوند او را به سمت دو در هدايت کرد و يکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق يک ميز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن يک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور ميز نشسته بودند بسيار لاغر مردنی و مريض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هايی با دسته بسيار بلند داشتند که اين دسته ها به بالای بازوهايشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جايی که اين دسته ها از بازوهايشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.


مرد روحانی با ديدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگين شد، خداوند گفت: 'تو جهنم را ديدی، حال نوبت بهشت است'، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقيقا مثل اتاق قبلی بود، يک ميز گرد با يک ظرف خورش روی آن و افراد دور ميز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خنديدند، مرد روحانی گفت: 'خداوندا نمی فهمم؟!'، خداوند پاسخ داد: 'ساده است، فقط احتياج به يک مهارت دارد، می بينی؟ اينها ياد گرفته اند که به یکديگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!'

هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد.
برتولت برشت

دختر كوچولوی صاحبخانه از آقاي " كي" پرسيد
اگر كوسه ها آدم بودند، با ماهي هاي كوچولو مهربانتر ميشدند؟
آقای كي گفت : البته ! اگر كوسه ها آدم بودند
توی دريا براي ماهيها جعبه های محكمي ميساختند
همه جور خوراكي توی آن ميگذاشتند
مواظب بودند كه هميشه پر آب باشد
هوای بهداشت ماهی های كوچولو را هم داشتند
برای آنكه هيچوقت دل ماهي كوچولو نگيرد
گاهگاه مهماني های بزرگ بر پا ميكردند
چون كه گوشت ماهي شاد از ماهي دلگير لذيذتر است
برای ماهی ها مدرسه ميساختند
وبه آنها ياد ميدادند
كه چه جوری به طرف دهان كوسه شنا كنند
درس اصلي ماهيها اخلاق بود
به آنها مي قبولاندند
كه زيبا ترين و باشكوه ترين كار برای يك ماهي اين است
كه خودش را در نهايت خوشوقتي تقديم يك كوسه كند
به ماهی كوچولو ياد ميدادند كه چطور به كوسه ها معتقد باشند
و چه جوری خود را برای يك آينده زيبا مهيا كنند
آينده يی كه فقط از راه اطاعت به دست ميآييد
اگر كوسه ها ادم بودند
در قلمروشان البته هنر هم وجود داشت
از دندان كوسه تصاوير زيبا و رنگارنگي مي كشيدند
ته دريا نمايشنامه به روی صحنه ميآوردند كه در آن ماهي كوچولو های قهرمان
شاد و شنگول به دهان كوسه ها شيرجه ميرفتند
همراه نمايش، آهنگهاي محسور كننده يی هم مينواختند كه بي اختيار
ماهيهای كوچولو را به طرف دهان كوسه ها ميكشاند
در آنجا بي ترديد آئینی هم وجود داشت
كه به ماهيها می آموخت
"زندگي واقعي در شكم كوسه ها آغاز ميشود"
حجت‌الاسلام محمدحسن راستگو، رئیس مرکز تربیت مربی کودک و نوجوان دفتر تبلیغات اسلامی حورزه علمیه قم با اشاره به نقاط مثبت و منفی برنامه تلویزیونی «فیتیله جمعه تعطیله» که روزهای جمعه از شبکه دوم سیما پخش می‌شود، ‌اظهار داشت: استفاده از دیدگاه‌های یک کارشناس روحانی که افزون بر آگاهی عمیق از مبانی دینی، با زبان هنر هم آشنا باشد، رشد سطح کیفی و محتوایی این برنامه پر بیننده را در پی دارد.

رئیس مرکز تربیت مربی کودک و نوجوان مساله هورا و جیغ کشیدن و سوت و کف زدن را در برنامه‌های کودک قابل پذیرش ندانست و ادامه داد: هر چند شاید بتوان از کف‌زدن با مسامحه گذشت، ولی در موارد دیگر باید تجدید نظر شود. چرا ما با این فرهنگ قوی دینی، نوآوری نکنیم و لفظی را بر اساس فرهنگ و مذهب خودمان ابداع نکنیم و از الفاظی مانند هورا استفاده کنیم که شاید مخفف اهورامزدای زرتشتیان است که هنگام روشن کردن آتش آن را بیان می‌کردند.

حجت‌الاسلام راستگو اختلاط دختر و پسر را از دیگر اشکالات برنامه فیتیله دانست و گفت: هر چند بچه‌های حاضر در این برنامه کوچکند و از نظر شرعی، تکلیفی ندارند و من هم انسان تنگ‌نظری نیستم که حجاب کامل را برای بچه‌های نابالغ واجب بدانم، ولی مساله این است که دختر بچه باید بداند پوشش او با پسرها فرق دارد و مجاورتش با آنها کار درستی نیست، از این رو می‌توان با پوشاندن لباس‌های رنگی زیبا با پوشش مناسب به دختر بچه‌ها، آنها را از کودکی با این مفاهیم آشنا کرد و در برنامه‌‌های تلوزیونی هم می‌توان آنها را از هم جدا، یا یک برنامه ویژه دختران و یک برنامه ویژه پسران تولید کرد.

خداوکیلی من اینو خوندم نزدیک بود گریم بگیره ...
بچه بودیم از آسمان باران می آمد

بزرگ شده ایم از چشمهایمان می آید Tears


بچه بودیم همه چشمای خیسمون رو میدیدن

بزرگ شدیم هیچکی نمیبینه :(


بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم

بزرگ شدیم تو خلوت [تصویر:  cry2.gif]

بچه بودیم راحت دلمون نمی شکست

بزرگ شدیم خیلی آسون دلمون می شکنه [تصویر:  164.gif]


بچه که بودیم اگه با کسی
دعوا میکردیم ۱ ساعت بعد از یادمون میرفت

بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سالها تو یادمون مونده و آشتی نمی کنیم [تصویر:  vahidrk.gif]


بچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن کوچکترین چیز بود

بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزه 42


بچه بودیم همه رو 10 تا دوست داشتیم [تصویر:  Vishenka_17.gif]

بزرگ که شدیم بعضی ها رو هیچی
بعضی هارو کم و بعضی ها رو بی نهایت دوست داریم

بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم و همه یکسان بودن

بزرگ که شدیم قضاوتهای درست و غلط باعث شد که
اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه

کاش هنوزم همه رو

به اندازه همون بچگی ۱۰ تا دوست داشتیم


خلاصه اینکه
بچه که بودیم بچه بودیم..
وقتی بزرگ شدیم،بزرگ که نشدیم هیچ دیگه همون بچه هم نیستیم .. cheshmak
تو زندگی، وقتی مدتی طولانی به وضعیتی غیرنرمال واکنش نشون ندی، به یه وضعیت نرمال تبدیل میشه.

یک اصل: تغییر یک وضعیت نرمال در زمان کم ممکن نیست
یووه جمله هات خیلی جالب بود. در مورد دومی به نظرم برا همه چیز صادقه. هر چی تغییر تدریجی تر , پیوسته تر باشه ، پایدارتره.
___________________________________________________________________________________________________________________________

یک سخنرانی واقعا جالب از استیو جابز مدیرعامل و موسس اپل ، پیکسار و ... که سال ۲۰۰۵ در دانشگاه استنفورد انجام داده.

به خوندنش می ارزه ; )


من امروز خیلی خوشحالم که در مراسم فارغ‌التحصیلی شما که در یکی از بهترین دانشگاه‌هاي دنیا درس مي‌خوانید هستم. من هیچ وقت از دانشگاه فارغ‌التحصیل نشده‌ام. امروز مي‌خواهم داستان زندگی ام را برایتان بگویم. خیلی طولانی نیست و سه تا داستان است.
اولین داستان مربوط به ارتباط اتفاقات به ظاهر بی ربط زندگی هست.

من بعد از شش ماه از شروع دانشگاه در کالج رید ترك تحصیل کردم ولی تا حدود یک سال و نیم بعد از ترك تحصیل تو دانشگاه مي‌آمدم و مي‌رفتم و خب حالا مي‌خواهم براي شما بگویم که من چرا ترك تحصیل کردم. زندگی و مبارزه‌ي من قبل از تولدم شروع شد.
مادر بیولوژیکی من یک دانشجوي مجرد بود که تصمیم گرفته بود مرا در لیست پرورشگاه قرار بدهد که یک خانواده مرا به سرپرستی قبول کند. او شدیداً اعتقاد داشت که مرا یک خانواده با تحصیلات دانشگاهی باید به فرزندي قبول کند و همه چیز را براي این کار آماده کرده بود.یک وکیل و زنش قبول کرده بودند که مرا بعد از تولدم ازمادرم تحویل بگیرند و همه چیز آماده بود تا اینکه بعد از تولد من این خانواده گفتند که پسر نمی خواهند و دوست دارند که دختر داشته باشند.


این جوري شد که پدر و مادر فعلی من نصف شب یک تلفن دریافت کردند که آیا حاضرند مرا به فرزندي قبول کنند یا نه و آنان گفتند که حتماً. مادر بیولوژیکی من بعداً فهمید که مادر من هیچ وقت از دانشگاه فارغ‌التحصیل نشده و پدر من هیچ وقت دبیرستان را تمام نکرده است. مادر اصلی من حاضر نشد که مدارك مربوط به فرزند خواندگی مرا امضا کند تا اینکه آن‌ها قول دادند که مرا وقتی که بزرگ شدم حتماً به دانشگاه بفرستند. این جوري شد که هفده سال بعدش من وارد کالج شدم و به خاطر این که در آن موقع اطلاعاتم کم بود دانشگاهی را انتخاب کردم که شهریه‌ي آن تقریباً معادل دانشگاه استنفورد بود و پس انداز عمر پدر و مادرم را به سرعت براي شهریه‌ي دانشگاه خرج مي‌کردم بعد از شش ماه متوجه شدم که دانشگاه فایده‌ي چندانی برایم ندارد. هیچ ایده‌اي که مي‌خواهم با زندگی چه کار کنم و دانشگاه چه جوري مي‌خواهد به من کمک کند نداشتم و به جاي این که پس انداز عمر پدر و مادرم را خرج کنم ترك تحصیل کردم ولی ایمان داشتم که همه چیز درست مي‌شود. اولش یک کمی وحشت داشتم ولی الآن که نگاه مي‌کنم مي‌بینم که یکی از بهترین تصمیم‌هاي زندگی من بوده است. لحظه‌اي که من ترك تحصیل کردم به جاي این که کلاس‌هایی را بروم که به آن‌ها علاقه‌اي نداشتم شروع به کارهایی کردم که واقعاً دوستشان داشتم. زندگی در آن دوره خیلی براي من آسان نبود. من اتاقی نداشتم و کف اتاق یکی از دوستانم مي‌خوابیدم. قوطی‌هاي خالی پپسی را به خاطر پنج سنت پس مي‌دادم که با آن‌ها غذا بخرم.

بعضی وقت‌ها هفت مایل پیاده روي مي‌کردم که یک غذاي مجانی توي کلیسا بخورم. غذا‌هایشان را دوست داشتم. من به خاطر حس کنجکاوي و ابهام درونی‌ام تو راهی افتادم که تبدیل به یک تجربه‌ي گران بها شد. کالج رید آن موقع یکی از بهترین تعلیم‌هاي خطاطی را تو کشور مي‌داد. تمام پوستر‌هاي دانشگاه با خط بسیار زیبا خطاطی مي‌شد و چون از برنامه‌ي عادي من ترك تحصیل کرده بودم، کلاس‌هاي خطاطی را برداشتم. سبک آن‌ها خیلی جالب، زیبا، هنري و تاریخی بود و من خیلی از آن لذت مي‌بردم. امیدي نداشتم که کلاس‌هاي خطاطی نقشی در زندگی حرفه‌اي آینده‌ي من داشته باشد ولی ده سال بعد از آن کلاس‌ها موقعی که ما داشتیم اولین کامپیوتر مکینتاش را طراحی مي‌کردیم تمام مهارت‌هاي خطاطی من دوباره تو ذهن من برگشت و من آن‌ها را در طراحی گرافیکی مکینتاش استفاده کردم. مک اولین کامپیوتر با فونت‌هاي کامپیوتري هنري و قشنگ بود.

اگر من آن کلاس‌هاي خطاطی را آن موقع برنداشته بودم مک هیچ وقت فونت‌هاي هنري الآن را نداشت. هم چنین چون که ویندوز طراحی مک را کپی کرد، احتمالاً هیچ کامپیوتري این فونت را نداشت. خب مي‌بینید آدم وقتی آینده را نگاه مي‌کند شاید تأثیر اتفاقات مشخص نباشد ولی وقتی گذشته را نگاه مي‌کند متوجه ارتباط این اتفاق‌ها مي‌شود. این یادتان نرود شما باید به یک چیز ایمان داشته باشید، به شجاعتتان، به سرنوشتتان، زندگی تان یا هر چیز دیگري. این چیزي است که هیچ وقت مرا نا امید نکرده است و خیلی تغییرات در زندگی من ایجاد کرده است.

داستان دوم من در مورد دوست داشتن و شکست است.


من خرسند شدم که چیزهایی را که دوستشان داشتم خیلی زود پیدا کردم. من و همکارم هواز شرکت اپل را درگاراژ خانه‌ي پدر و مادرم وقتی که من فقط بیست سال داشتم شروع کردیم ما خیلی سخت کار کردیم و در مدت ده سال اپل تبدیل شد به یک شرکت دو بیلیون دلاري که حدود چهارهزار نفر کارمند داشت. ما جالب ترین مخلوق خودمان را به بازار عرضه کرده بودیم؛ مکینتاش. یک سال بعد از درآمدن مکینتاش وقتی که من فقط سی ساله بودم هیأت مدیره‌ي اپل مرا از شرکت اخراج کرد. چه جوري یک نفر مي‌تواند از شرکتی که خودش تأسیس مي‌کند اخراج شود، خیلی ساده. شرکت رشد کرده بود و ما یک نفري را که فکر مي‌کردیم توانایی خوبی براي اداره‌ي شرکت داشته باشد استخدام کرده بودیم. همه چیز خیلی خوب پیش مي‌رفت تا این که بعد از یکی دو سال در مورد استراتژي آینده‌ي شرکت من با او اختلاف پیدا کردم و هیأت مدیره از او حمایت کرد و من رسماً اخراج شدم.

احساس مي‌کردم که کل دستاورد زندگی ام را از دست داده‌ام. حدود چند ماهی نمی دانستم که چه کار باید بکنم. من رسماً شکست خورده بودم و دیگر جایم در سیلیکان ولی نبود ولی یک احساسی در وجودم شروع به رشد کرد. احساسی که من خیلی دوستش داشتم و اتفاقات اپل خیلی تغییرش نداده بودند. احساس شروع کردن از نو. شاید من آن موقع متوجه نشدم اخراج از اپل یکی از بهترین اتفاقات زندگی من بود. سنگینی موفقیت با سبکی یک شروع تازه جایگزین شده بود و من کاملاً آزاد بودم. آن دوره از زندگی من پر از خلاقیت بود. در طول پنج سال بعد یک شرکت به اسم نکست تأسیس کردم و یک شرکت دیگر به اسم پیکسار و با یک زن خارق العاده آشنا شدم که بعداً با او ازدواج کردم. پیکسار اولین ابزار انیمیشن کامپیوتر دنیا را به اسم توي استوري به وجود آورد که الآن موفقترین استودیوي تولید انیمیشن در دنیا ست. دریک سیر خارق العاده‌ي اتفاقات، شرکت اپل نکست را خرید و این باعث شد من دوباره به اپل برگردم و تکنولوژي ابداع شده در نکست انقلابی در اپل ایجاد کرد. من با زنم لورن زندگی بسیار خوبی را شروع کردیم. اگر من از اپل اخراج نمی شدم شاید هیچ کدام از این اتفاقات نمی افتاد. این اتفاق مثل داروي تلخی بود که به یک مریض مي‌دهند ولی مریض واقعاً به آن احتیاج دارد. بعضی وقت‌ها زندگی مثل سنگ توي سر شما مي‌کوبد ولی شما ایمانتان را از دست ندهید. من مطمئن هستم تنها چیزي که باعث شد من در زندگی ام همیشه در حرکت باشم این بود که من کاري را انجام مي‌دادم که واقعاً دوستش داشتم.


داستان سوم من در مورد مرگ است.

من هفده سالم بود یک جایی خواندم که اگر هر روز جوري زندگی کنید که انگار آن روز آخرین روز زندگی تان باشد شاید یک روز این نظر به حقیقت تبدیل بشود. این جمله روي من تأثیر گذاشت و از آن موقع به مدت سی و سه سال هر روز وقتی که من توي آینه نگاه مي‌کنم از خودم مي‌پرسم اگر امروز آخرین روز زندگی من باشد آیا باز هم کارهایی را که امروز باید انجام بدهم، انجام مي‌دهم یا نه. هر موقع جواب این سؤال نه باشد من مي‌فهمم تو زندگی ام به یک سري تغییرات احتیاج دارم. به خاطر داشتن این که بالآخره یک روزي من خواهم مرد براي من به یک ابزار مهم تبدیل شده بود که کمک کرد خیلی از تصمیم‌هاي زندگی ام را بگیرم چون که تمام توقعات بزرگ از زندگی، تمام غرور، تمام شرمندگی از شکست، در مقابل مرگ رنگی ندارند.

حدود یک سال قبل دکترها تشخیص دادند که من سرطان دارم. ساعت هفت و سی دقیقه‌ي صبح بود که مرا معاینه کردند و یک تومور توي لوزالمعده‌ي من تشخیص دادند. من حتی نمی دانستم که لوزالمعده چی هست و کجاي آدم قرار دارد ولی دکترها گفتند این نوع سرطان غیرقابل درمان است و من بیشتر از سه ماه زنده نمی مانم. دکتر به من توصیه کرد

به خانه بروم و اوضاع را رو به راه کنم. منظورش این بود که براي مردن آماده باشم و مثلاً چیزهایی که در مورد ده سال بعد قرار بود به بچه‌هایم بگویم در مدت سه ماه به آن‌ها یادآوري بکنم. این به این معنی بود که براي خداحافظی حاضر باشم. من با آن تشخیص تمام روز دست و پنجه نرم کردم و سر شب روي من آزمایش اپتیک انجام دادند. آن‌ها یک آندوسکوپ را توي حلقم فرو کردند که از معده‌ام مي‌گذشت و وارد لوزالمعده‌ام مي‌شد. همسرم گفت که وقتی دکتر نمونه را زیر میکروسکوپ گذاشت بی اختیار شروع به گریه کردن کرد چون که او گفت که آن یکی از کمیاب ترین نمونه‌هاي سرطان لوزالمعده است و قابل درمان است. مرگ یک واقعیت مفید و هوشمند زندگی است. هیچ کس دوست ندارد که بمیرد حتی آن‌هایی که مي‌خواهند بمیرند و به بهشت وارد شوند. ولی با این وجود مرگ واقعیت مشترك در زندگی همه‌ي ما ست.


شاید مرگ بهترین اختراع زندگی باشد چون مأمور ایجاد تغییر و تحول است. مرگ کهنه‌ها را از میان بر مي‌دارد و راه را براي تازه‌ها باز مي‌کند. یادتان باشد که زمان شما محدود است، پس زمانتان را با زندگی کردن تو زندگی بقیه هدر ندهید. هیچ وقت توي دام غم و غصه نیافتید و هیچ وقت نگذارید که هیاهوي بقیه صداي درونی شما را خاموش کند و از همه مهمتر این که شجاعت این را داشته باشید که از احساس قلبی تان و ایمانتان پیروي کنید. موقعی که من سن شما بودم یک مجله‌ي خیلی خواندنی به نام کاتالوگ کامل زمین منتشر مي‌شد که یکی از پرطرفدارترین مجله‌هاي نسل ما بود این مجله مال دهه‌ي شصت بود که موقعی که هیچ خبري از کامپیوترهاي ارزان قیمت نبود تمام این مجله با دستگاه تایپ و قیچی و دوربین پولوراید درست مي‌شد. شاید یک چیزي شبیه گوگل الآن ولی سی و پنج سال قبل از این که گوگل وجود داشته باشد. در وسط دهه‌ي هفتاد آن‌ها آخرین شماره از کاتالوگ کامل زمین را منتشر کردند. آن موقع من سن الآن شما بودم و روي جلد آخرین شماره‌ي شان یک عکس از صبح زود یک منطقه‌ي روستایی کوهستانی بود. از آن نوعی که شما ممکن است براي پیاده روي کوهستانی خیلی دوست داشته باشید. زیر آن عکس نوشته بود stay hungry stay foolish

این پیغام خداحافظی آن‌ها بود وقتی که آخرین شماره را منتشر مي‌کردند stay hungry stay foolish
این آرزویی هست که من همیشه در مورد خودم داشتم و الآن وقت فارغ‌التحصیلی شما آرزویی هست که براي شما مي‌کنم

http://cliptank.com/PeopleofInfluencePainting.htm

می خوای زندگی نامه ی ادمای مشهور رو بدونی؟
روی کلشون کلیک کن4fvfcja
كشاورزی الاغ پیری داشت كه یك روز اتفاقی به درون یك چاه بدون آب افتاد. كشاورز هر چه سعی كرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.


پس برای اینكه حیوان بیچاره زیاد زجر نكشد، كشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاك پر كنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.


مردم با سطل روی سر الاغ خاك می ریختند اما الاغ هر بار خاك های روی بدنش را می تكاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاك زیر پایش بالا می آمد، سعی می كرد روی خاك ها بایستد.


روستایی ها همینطور به زنده به گور كردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینكه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد ...

نتیجه اخلاقی : مشكلات، مانند تلی از خاك بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینكه اجازه بدهیم مشكلات ما را زنده به گور كنند و دوم اینكه از مشكلات سكویی بسازیم برای صعود
42
من در همه حال خدا رو شکر گزارم

خداراشكر كه تمام شب صداي خرخر شوهرم را مي شنوم . اين يعني او زنده و سالم در كنار من خوابيده است.

I am thankful for the husband who snores all night, because that means he is healthy and alive at home asleep with me
___________

خدا را شكر كه دختر نوجوانم هميشه از شستن ظرفها شاكي است.اين يعني او در خانه است و در خيابانها پرسه نمي زند.

I am thankful for my teenage daughter who is complaining about doing dishes, because that means she is at home not on the street
____________

خدا را شكر كه ماليات مي پردازم اين يعني شغل و در آمدي دارم و بيكار نيستم.

I am thankful for the taxes that I pay, because it means that I am employed.
___________

خدا را شكر كه لباسهايم كمي برايم تنگ شده اند. اين يعني غذاي كافي براي خوردن دارم.

I am thankful for the clothes that a fit a little too snag, because it means I have enough to eat
___________

خدا را شكر كه در پايان روز از خستگي از پا مي افتم.اين يعني توان سخت كار كردن را دارم.

I am thankful for weariness and aching muscles at the end of the day, because it means I have been capable of working hard

____________

خدا را شكر كه بايد زمين را بشويم و پنجره ها را تميز كنم.اين يعني من خانه اي دارم.

I am thankful for a floor that needs mopping and windows that need cleaning, because it means I have a home
____________

خدا را شكر كه در جائي دور جاي پارك پيدا كردم.اين يعني هم توان راه رفتن دارم و هم اتومبيلي براي سوار شدن.

I am thankful for the parking spot I find at the far end of the parking lot, because it means I am capable of walking and that I have been blessed with transportation
____________

خدا را شكر كه سرو صداي همسايه ها را مي شنوم. اين يعني من توانائي شنيدن دارم.

I am thankful for the noise I have to bear from neighbors, because it means that I can hear
____________

خدا را شكر كه اين همه شستني و اتو كردني دارم. اين يعني من لباس براي پوشيدن دارم.

I am thankful for the pile of laundry and ironing, because it means I have clothes to wear
____________

خدا را شكر كه هر روز صبح بايد با زنگ ساعت بيدار شوم. اين يعني من هنوز زنده ام.

I am thankful for the alarm that goes off in the early morning house, because it means that I am alive
____________

خدا را شكر كه گاهي اوقات بيمار مي شوم. اين يعني بياد آورم كه اغلب اوقات سالم هستم.

I am thankful for being sick once in a while, because it reminds me that I am healthy most of the time
___________

خدا را شكر كه خريد هداياي سال نو جيبم را خالي مي كند. اين يعني عزيزاني دارم كه مي توانم برايشان هديه بخرم.

I am thankful for the becoming broke on shopping for new year , because it means I have beloved ones to buy gifts for them
زندگي كن

هنوز هم بعد از اين همه سال، چهره‌ي ويلان را از ياد نمي‌برم. در واقع، در طول سي سال گذشته، هميشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگي را دريافت مي‌کنم، به ياد ويلان مي‌افتم ...

ويلان پتي اف، کارمند دبيرخانه‌ي اداره بود. از مال دنيا، جز حقوق اندک کارمندي هيچ عايدي ديگري نداشت. ويلان، اول ماه که حقوق مي‌گرفت و جيبش پر مي‌شد، شروع مي‌کرد به حرف زدن ...

روز اول ماه و هنگامي‌که که از بانک به اداره برمي‌گشت، به‌راحتي مي‌شد برآمدگي جيب سمت چپش را تشخيص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود.

ويلان از روزي که حقوق مي‌گرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته مي‌کشيد، نيمي از ماه سيگار برگ مي‌کشيد، نيمـي از مـاه مست بود و سرخوش...

من يازده سال با ويلان هم‌کار بودم. بعدها شنيدم، او سي سال آزگار به همين نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل مي‌شدم، ويلان روي سکوي جلوي دبيرخانه نشسته بود و سيگار برگ مي‌کشيد. به سراغش رفتم تا از او خداحافظي کنم.

کنارش نشستم و بعد از کلي حرف مفت زدن، عاقبت پرسيدم که چرا سعي نمي کند زندگي‌اش را سر و سامان بدهد تا از اين وضع نجات پيدا کند؟

هيچ وقت يادم نمي‌رود. همين که سوال را پرسيدم، به سمت من برگشت و با چهره‌اي متعجب، آن هم تعجبي طبيعي و اصيل پرسيد: کدام وضع؟

بهت زده شدم. همين‌طور که به او زل زده بودم، بدون اين‌که حرکتي کنم، ادامه دادم:
همين زندگي نصف اشرافي، نصف گدايي!!!
ويلان با شنيدن اين جمله، همان‌طور که زل زده بود به من، ادامه داد:
تا حالا سيگار برگ اصل کشيدي؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا تاکسي دربست گرفتي؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا به يک کنسرت عالي رفتي؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا غذاي فرانسوي خوردي؟


گفتم نه

گفت: تا حالا همه پولتو براي عشقت هديه خريدي تا سورپرايزش كني؟
گفتم: نه !

گفت: اصلا عاشق بودي؟

گفتم: نه
گفت: تا حالا يه هفته مسکو موندي خوش بگذروني؟
گفتم: نه !
گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگي کردي؟
با درماندگي گفتم: آره، ..... نه، ... نمي دونم !!!

ويلان همين‌طور نگاهم مي‌کرد. نگاهي تحقيرآميز و سنگين ....

حالا که خوب نگاهش مي‌کردم، مردي جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ويلان جلويم ايستاده بود و تاکسي رسيده بود. ويلان سيگار برگي تعارفم کرد و بعد جمله‌اي را گفت. جمله‌اي را گفت که مسير زندگي‌ام را به کلي عوض کرد.

ويلان پرسيد: مي‌دوني تا کي زنده‌اي؟
جواب دادم: نه !
ويلان گفت: پس سعي کن دست کم نصف ماه رو زندگي کني
آخرین کلمات قبل از رویایی با حضرت عزرائیل


آخرين کلمات يک برقکار : خوب حالا روشنش کن…

آخرين کلمات يک ملوان زيردريايي: من عادت ندارم با پنجرهء بسته بخوابم…

آخرين کلمات يک متخصص خنثي بمب: اين سيم آخري رو که قطع کنم تمومه…

آخرين کلمات يک نارنجک‌انداز: گفتي تا چند بشمرم؟

آخرين کلمات يک جهانگرد در آمازون: اين نوع مار رو ميشناسم، سمي نيست…

آخرين کلمات يک پليس: شيش بار شليک کرده، ديگه گلوله نداره…

آخرين کلمات يک چترباز: پس چترم کو؟

آخرين کلمات يک خبرنگار: بله، سيل داره به طرفمون مياد…

آخرين کلمات يک خلبان: ببينم چرخها باز شدند يا نه؟

آخرين کلمات يک داور فوتبال: نخير آفسايد نبود!

آخرين کلمات يک دربان: مگه از روي نعش من رد بشي…

آخرين کلمات يک دوچرخه‌سوار: نخير حق تقدم با منه!

آخرين کلمات يک ديوانه: من يه پرنده‌ام!

آخرين کلمات يک سرنشين اتوموبيل: برو سمت راست راه بازه…

آخرين کلمات يک شکارچي: مامانت کجاست کوچولو؟.

آخرين کلمات يک غواص: نه اين طرفها کوسه وجود نداره…

آخرين کلمات يک فضانورد: براي يک ربع ديگه هوا دارم…

آخرين کلمات يک قصاب: اون چاقو بزرگه رو بنداز ببينم…

آخرين کلمات يک قهرمان: کمک نميخوام، همه‌اش سه نفرند…

آخرين کلمات يک قهرمان اتوموبيلراني: مکانيک يادش رفته ترمز رو درست کنه!

آخرين کلمات يک کارآگاه خصوصي: قضيه روشنه، قاتل شما هستيد!

آخرين کلمات يک کامپيوتر: هاردديسک پاک شده است…

آخرين کلمات يک کوهنورد: سر طناب رو محکم بگيري ها…

آخرين کلمات يک گروگان: من که ميدونم تو عرضهء شليک کردن نداري…

آخرين کلمات يک گيتاريست: يه خرده ولوم بده…

آخرين کلمات يک انسان عصر حجر: فکر ميکني توي اين غار چيه؟

آخرين کلمات يک مادر: بالأخره سي‌دي‌هات رو مرتب کردم…

آخرين کلمات يک متخصص آزمايشگاه: اين آزمايش کاملاً بيخطره…

آخرين کلمات يک متخصص کامپيوتر: معلومه که ازش بک‌آپ گرفتم!

آخرين کلمات يک معلم رانندگي: نگه دار! چراغ قرمزه!

آخرين کلمات يک ملوان: من چه ميدونستم که بايد شنا بلد باشم؟

آخرين کلمات يک بندباز: نميدونم چرا چشمام سياهي ميره…

آخرين کلمات يک پزشک: راستش تشخيص اوليه‌ام صحيح نبود.بيماريتون لاعلاجه…

آخرين کلمات يک بيمار: مطمئنيد که اين آمپول بي خطره؟

آخرين کلمات يک پيشخدمت رستوران: باب ميلتون بود؟

آخرين کلمات يک جلاد: اي بابا، باز تيغهء گيوتين گير کرد…
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45 46 47 48 49 50 51 52 53 54 55 56 57 58 59 60 61 62 63 64 65 66