کانون

نسخه‌ی کامل: مطالب خواندنی: جااالـــب ... علمییییی ... مفیـــــــــددد
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
مثــل مــداد بــاش !

پسرک از پدربزرگش پرسید: :
پدربزرگ درباره چه مینویسی؟

پدربزرگ پاسخ داد: درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی، تو هم مثل این مدادبشوی!
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید :
- اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام !
پدر بزرگ گفت : بستگی داره چطور به آن نگاه کنی، در این مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری، برای تمام عمرت با دنیا به آرامش می رسی:

صفت اول : می توانی کارهای بزرگ کنی، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند. اسم این دست خداست، او همیشه باید تو را در مسیر اراده اش حرکت دهد.

صفت دوم : باید گاهی از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تیزتر می شود ( و اثری که از خود به جا می گذارد ظریف تر و باریک تر) پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی، چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی.

صفت سوم : مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه، از پاک کن استفاده کنیم. بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست، در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری، مهم است.

صفت چهارم : چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است.

و سر انجام پنجمین صفت مداد : همیشه اثری از خود به جا می گذارد. پس بدان هر کار در زندگی ات می کنی، ردی از تو به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کار می کنی، هشیار باشی و بدانی چه می کنی
خودت را با کسی مقایسه نکن

حیوانات جنگل یکی از روزها دور هم جمع شدند تا مدرسه ای درست کنند

خرگوش , پرنده , سنجاب و مارماهی شورای آموزشی مدرسه را تشکیل دادند

خرگوش اصرار داشت که دویدن جزء برنامه درسی باشد.
پرنده معتقد بود که باید پرواز نیز گنجانده شود
ماهی هم به آموزش شنا معتقد بود و سنجاب اصرارداشت که بالا رفتن از درخت
نیز باید در زمره آموزشهای مدرسه قرار بگیرد

شورای مدرسه با رعایت همه پیشنهادات دفترچه راهنمای تحصیلی مدرسه را تهیه نمود
و بعد قرار شد که همه حیوانات درسها را یاد بگیرند

خرگوش در دویدن نمره بیست گرفت, اما بالا رفتن از درخت برایش دشوار بود
مرتب از پشت به زمین می خورد
دیری نگذشت که در اثر یکی از این سقوط ها مغزش آسیب دید و
قدرت دویدن را هم از دست داد
حالا به جای نمره بیست, نمره ده می گرفت
و در بالا رفتن از درخت هم نمره اش از حد صفر بالاتر نمی رفت

پرنده در پرواز عالی بود اما نوبت به دویدن روی زمین که می رسید
نمره خوبی نمی گرفت
مرتب صفر می گرفت. صعود عمودی از تنه و شاخه و
برگ درختها هم برایش سخت بود
جالب اینجا ست که تنها مارماهی کند ذهن و عقب افتاده بود که
می توانست درسهای مدرسه
را تا حدودی انجام دهد و با نمره ضعیف بالا رود

اما مسئولین مدرسه از این خوشحال بودند که همه دانش آموزان همه دروس را می خوانند.


عده ای هستند که همیشه کوشیده اند یک الگوی مشخص بر مردم تحمیل کنند
آنان ماشین می خواهند نه انسان
آنها می خواهند خداوند انسانها را همانطور بسازد که شرکت (( فورد )) اتومبیل می سازد :
روی خط تولید
ولی خداوند انسانها را روی خط تولید خلق نمی کند

او هر فردی را منحصر به فرد می آفریند
Khansariha (56)
سلام

چه‌قدر می‌گیری بزرگ شوی؟

هیچ‌کس به‌خوبی مامان من نمی‌­تواند از سلاح پول توجیبی استفاده کند. اگر از خودش بپرسید می­‌گوید: کاربردی­‌ترین ابزار تربیت است!

او حق دارد. به قول خواهرکوچکم، ما کوزت هستیم و او خانم تناردیه! سال‌هاست که پدر و مادرها به فرزندانشان پول­‌توجیبی می‌­دهند. هیچ­‌کس نمی­‌داند اولین پول توجیبی را چه کسی داد و چه‌‌کسی گرفت و این پول خرج چه شد. موضوع پول تو جیبی، زنده است و تقریباً همه به هرحال درباره مبلغ و چگونگی پرداخت و خرج کردن آن حرف‌هایی دارند. در این‌جا به نقل از یک نشریه اینترنتی نوجوانانه، صحبت‌های هفت نوجوان خارجی را می‌خوانید. بعد پای صحبت هشت نوجوان ایرانی می‌نشینیم .

پول توجیبی‌هایتان را چه‌کار می‌کنید؟

هدیه می‌خرم

لی‌­لی: من از 10 سالگی تا امروز که 13 ساله هستم، پول توجیبی می‌‌گیرم. ماهی هشت یورو. برایم کافی است. آن را در سالگرد تولد پدر و مادرم خرج می­‌کنم و برای آن­ها هدیه تولد می‌­خرم. بعضی‌وقت‌‌ها هم آب‌‌نبات و شکلات برای خودم می­‌خرم، اما خیلی کم.

نمره بالاتر، پول توجیبی بیشتر
کامیلو: من 14 سال دارم و در ماه 10 یورو پول توجیبی می‌‌گیرم. این پول تو جیبی وقتی بیشتر می‌‌شود که من نمره­‌های خوبی بیاورم. اما وقتی نمره­‌هایم پایین باشد، هیچ دوچرخه شماره 605پول اضافه­‌ای نمی‌گیرم. خودم فکر می­‌کنم این موضوع تا حدودی به من حس مسئولیت‌‌پذیری داده است.

هیچ‌وقت نگرفته‌ام!
لولی: من 14 سال دارم و تابه‌­حال چیزی به نام پول توجیبی نگرفته‌­ام. راستش را بخواهید برایم مهم نیست. گاهی اوقات پارکینگ خانه همسایه را تمیز می‌­کنم و در ازای آن مقداری پول می‌­گیرم. در بقیه مواقع با ساخت دست­‌بندهای تزیینی و فروش آن­ها پول مورد نیازم را فراهم می‌­کنم. خیلی هم راضی هستم.

کتاب و مجله می‌خرم
پولین: من 16 ساله‌ام و در ماه 10 یورو پول توجیبی می‌گیرم. البته اگر نمره‌هایم به اندازه کافی خوب باشد، وگرنه این رقم تبدیل می‌­شود به 5 یورو در ماه. اما حتی اگر 300 یورو در ماه هم پول‌توجیبی بگیرم، تمام آن را خرج کتاب و مجله می­‌کنم. اصلاً عادت ندارم پول­‌هایم را جمع کنم.

من خرج می‌کنم، او پس‌انداز
داوید: من 15 سال دارم و دقیقاً به اندازه سنم در ماه پول توجیبی می­‌گیرم. برادرم دو سال از من کوچک‌­تر است و 13 یورو در ماه می‌‌گیرد. بیشتروقت‌ها نمره‌‌هایم کم می‌شود و این برادر نابکار ماجرا را به پدر و مادرم گزارش می‌‌دهد، که این وضع در میزان پولی که می‌گیرم تأثیر می‌گذارد! برادرم تا آخرین سانتیم[پول خرد در فرانسه] پول توجیبی‌­اش را پس­‌انداز می‌کند و من، خرج. پروژه جدیدم هم خریدن یک تلفن همراه جدید است.

آموزش مدیریت اقتصادی زندگی
سوفی: من 17 ساله‌ام و ماهی 25 یورو پول توجیبی می‌‌گیرم. اما تمام خرجم به خودم مربوط است. من و خواهرم حتی وقتی با پدر و مادر و اعضای خانواده به سینما می­‌رویم، خودمان پول بلیت و خوراکی­‌مان را می‌­دهیم. من از این وضعیت راضی هستم، چون از حالا دارم نحوه مدیریت اقتصادی در زندگی یاد می‌گیرم.

یواشکی می‌گیرم!
کالین: من 12 سال دارم و هیچ‌­وقت از پدر و مادرم پول توجیبی نمی‌­گیرم. آن­ها فکر می‌‌کنند لزومی ندارد به من پول بدهند. به کسی نگویید، ولی مادربزرگ و پدربزرگم گاهی یواشکی به من پول می‌­دهند!

خرج خوراکی می‌شود!
رامتین، 13 ساله: من قبلاً ماهی 5 هزارتومان می‌‌گرفتم، اما حالا روزانه به مقدار نیازم می‌گیرم. بیشتر پولم را هم خرج خوراکی می­‌کنم. اما اگر چیزی لازم داشته باشم، دوچرخه شماره 605مادر و پدرم جداگانه برایم می‌­خرند. گاهی‌وقت­‌ها مادرم شرط خرید بعضی چیزها را نمره‌‌های خـــــوب اعلام می­‌کند، اما حتی اگر نمره‌هایم خیلی هم خوب نشود، باز آن چیز را برایم می­‌خرد.

تابستان قطع می‌شود
پارسا، 13 ساله: من هفته‌ای 5هزارتومان و روزی هم هزار تومان برای خوراکی خریدن در مدرسه می‌گیرم. روزهای تعطیل و تابستان­‌ها هم روزانه پول نمی­‌گیرم، مگر این­‌که لازم داشته باشم. بعضی وقت­‌ها اگر بخواهم یک بازی ویدئویی یا چیزدیگری بخرم که پولش را ندارم، از مادرم قرض می‌‌گیرم و وقتی پولم را جمع کردم به او پس می‌­دهم. گاهی هم در ازای تمیز کردن خانه یا نمره‌های خوب از مادرم پول می‌گیرم.

من هم نگرفته‌ام!

بیتا، 14 ساله: من پول به معنای پول توجیبی هیچ‌وقت نگرفته‌­ام. گاهی به خواهر دوستـــم در درس­‌ها کمک می‌­کنم و مقداری پول به‌­دست می‌­آورم. اخیراً چند شاگرد جدید هم پیدا کرده‌­ام و کسب و کارم بد نیست!

پس انداز می‌کنم
سوده، 17 ساله: من روزی3 هزارتومان می‌­گیرم که بخشی از آن را در مدرسه خوراکی می‌­خرم و بقیه‌­اش را جمع می‌کنم. اما با پولی که جمع می‌کنم چیزی نمی­‌خرم و بیشتر پدر و مادرم برایم می‌­خرند. برای پس‌اندازم هدف بلندمدتی ندارم، ولی دوست دارم برای اطمینان همیشه پس‌­انداز داشته باشم.

هم کار، هم پس‌انداز!
امیرحسین، 17 ساله: من روزی هزارتومان می‌­گیرم و بیشترش را در همان روز خرج می‌‌کنم. اگر نیاز به وسیله‌­ای هم داشته باشم، با پولی که پس‌­انداز می­‌کنم می­‌خرم و پدر و مادرم هم کمی کمکم می­‌کنند. مثلاً پارسال با پول خودم ویولن خریدم. قصد دارم سه ماه تابستان را کار کنم و کمی هم وام بگیرم و سال آینده یک ماشین برای خودم بخرم.

گاهی جمع می‌کنم!
سارا، 14 ساله: من روزی 2 تا 5هزار تومان می­‌گیرم. تابستان­‌ها این مبلغ نصف می­‌شود. اگر احتیاج به چیزی داشته باشم این پول را جمع می­‌کنم ، وگرنه همه آن را خرج دوچرخه شماره 605می­‌کنم. اما پدر و مادرم هرچیزی را که لازم دارم جداگانه برایم می‌­خرند.

معمولاً خوراکی می‌خرم!
امیر، 13 ساله: من هفته‌ای 6-7 هزار تومان می‌­گیرم و آن را در مدرسه خرج خوراکی می­‌کنم. اما اگر به چیزی احتیاج داشته باشم، کمتر خرج می­‌کنم و سعی می‌­کنم پولم را جمع کنم تا بتوانم چیزی را که می­‌خواهم بخرم.

گاهی پس‌انداز می‌کنم
محمد، 13 ساله: من ماهی 20 هزار تومان پول­‌توجیبی می‌گیرم. این پول را بیشتروقت­‌ها در مدرسه خرج خوراکی و ساندویچ می‌کنم. در وقت­‌های بی­کاری و تابستان‌­ها به پدرم در محل کارش کمک می‌­کنم و بعضی‌­وقت‌­ها به جای ساندویچ از خانه نان و پنیر می‌­برم و کمی پول پس­‌انداز می‌­کنم. بعضی‌وقت­‌ها هم اگر پدر و مادرم از دستم عصبانی شوند، پول تو جیبی­‌ام را قطع می­‌کنند.
نمی دونم چقدر صحت داره حقیقتش!


خاطره اي از يك استاد دانشگاه در آمريكا: چگونه باكتري به گوشت حلال نفوذ نكرد....



به گزارش جهان لیلا شهرستانی محقق علوم اسلامی هستند که در امریکا زندگی می کنند و در رشته میکرو بیولوژی تحصیل کرده اند. وی دوره لیسانس را در دانشگاه کالیفرنیا استیت یونورسیتی فولرتون در رشته بیولوژی و دوره فوق لیسانس را در کالیفرنیا استیت پالی تکنیک یونورسیتی در رشته میکرو بیولوژی سپری کرده اند .در
جریان تحقیقات دانشگاهی جرقه ای در مطالعات میان رشته بین علوم اسلامی و میکرو بیولوژی در ذهن وی زده می شود که باب جدیدی را در فعالیت های او می گشاید.

وی درباره فعالیت علمی خود به تبیان می گوید:رشته ی تحقیقاتی من در میکروبیولوژی در مورد لاکتوفرین بود. لاکتوفرین یک مولکول پروتئینی است که در خون ما وجود دارد این ماده در کلستروم (آغوز) شیر مادربه میزان زیادی وجود دارد. این ماده خاصیت ضد میکروبی دارد یا این که خیلی شدید جلوی میکروب ها را می گیرد. کاری که لاکتوفرین می کند این است که آهن را به خودش جذب می کند یعنی این که هر میکروبی که در قسمت لاکتروفرین باشد به خاطر این که آهن ندارد نمی تواند رشد کند و میکروفیلم درست کند.

ماجرا این گونه بود که در یکی از رستوران های آمریکا به نام جک این د باکسjack in the box تقریباً حدود ۶ یا ۷ سال پیش اتفاقی افتاد که عده ای از این اسهال خونی مردند و بعد که یک مقدار تحقیقات شد معلوم شد که علت این باکتری ها بوده این باکتری ها البته در دستگاه های گوارشی مثل روده و... هست یعنی در بدن همه ی انسان ها هست ولی وقتی از طریق خوردن وارد بدن بشود باعث ابتلابه اسهال خونی خواهد شد که درصد تلفاتش بالا است. در این رستوران هم متوجه شدند که مدفوع زیر ناخن آشپز رستوران به گوشت منتقل شده و تعدادی از مشتریان را کشته .

شرکتی که تامین کننده گوشت در ان ایالت بود به استاد بنده پروژه ای را داد که بر اساس ان قرار شد ما در گوشت لاکتوفرین ها را فعال تر کنیم که اگر باز هم میکروبی در انها نفوذ کرد امکان رشد نیابد . مبلغ این قرار داد ۱۵ میلیون دلار بود و چون پروژه من هم در مورد همین لاکتوفرین بود با ۵ نفر دیگر کار را شروع کردیم اما متاسفانه میزان نفوذ لاکتوفرین در گوشت ها در حین آزمایش متغیر بود و این امکان وجود نداشت که به ماده ثابتی برسیم که اضافه کردن آن به گوشت میزان محافظت در برابر باکتری ها را افزابش دهد.

ما در لابراتوار این لاکتوفرین را فعالش می کردیم (این لاکتوفرین با بافری خاص تحت pH خاصی فعال می شد )و وقتی که تست می کردیم لاکتوفرین در حالت عادی باکتری ها را از بین می برد اما روی گوشت که امتحان می شد گاهی موفق و گاهی نا موفق بود. من ازمایش روی نمونه ها را انجام می دادم و گوشت می گرفتم و محلول های متفاوت را ازمایش می کردم روزی من تصادفاً دیرم شد و مجبور شدم که گوشت از منزل ببرم که گوشت اسلامی بود وقتی امدم این تست را کردم دیدم ای بابا جوابها خیلی فرق می کند با گوشت های دیگر یعنی اولاً وقتی ما این باکتری ها را می گذاشتیم درصد این نفوذ باکتری ها خیلی کمتر بود یعنی واقعاً اصلاً خود باکتری بدون لاکتوفرین هم نفوذ نمی کرد! وقتی هم که می شستیم اصلاً چیزی دیگه نمونده بود روی گوشت. کنترلر آزمایش ما آب بود یعنی هر ازمایش با محلولی خاص صورت می گرفت و کنترل ان با آب بود.

من دیدم خود باکتری وقتی به گوشت اسلامی می رسد نفوذ نمی کند و اگر هم کمی نفوذ کند با اب کاملا تمیز می شود. سبحان الله ! وقتی استادم جواب ازمایش را دید تعجب کرد من گفتم که امروز یک فرقی کرده من امروز گوشت حلال آوردم ایشان آقای دکتر نرن نایدی بود و یک هندی هستند که دکترا رو در سوئد گرفته وقبلا به واسطه کشف دلایل میکروبیولوژیک مرگ تعدادی از زنان که از وسایل خاص بهداشتی استفاده می کردند مشهور شده به من گفتند که خودشون ـ با اینکه مسلمان نیستند ـ از گوشت حلال استفاده می کنند .

در لابراتوار بعضی برایشان سوال شده بود که این چه گوشتی است که این قدر نسبت به نفوذ باکتری ها مقاوم هست . استاد ما در حالی که سالن را ترک می کرد گفت این گوشتی است که هرگز به شما اسهال خونی نمی ده!

برای من علت این مقاومت گوشت حلال بسیار مهم بود و نکته جالب تر این بود که سازمان گوشت امریکا برای تمیز نگه داشتن گوشت ۱۵ میلیون دلار خرج می کند تا این آقا اسپریی برای ایشان بسازد که به گوشت بزنند و مقاوم شود و ان وقت خود او می داند که اگر گوشت اسلامی باشد دیگر نیازی به ان همه هزینه نیست.

بر می گردم به اون قسمت لاکتوفرین؛ لاکتوفرین دلیلی که کار می کند این است که آهن را می گیرد به خودش و برای همین چون آهن وقتی نباشد باکتری ها نمی توانند رشد کنند ما وقتی که گوشت را اسلامی سر می بریم اول شاه رگ زده می شود بدون اینکه نخاع قطع بشود وقتی شاه رگ قطع می شود چون که نخاع قطع نشده قلب هنوز در حال تپیدن هست وقتی قلب می زند همه خون از بدن خارج می شود و از انجا که تمام اهن در گلبول قرمز است وقتی که همه خون خارج می شود دیگر گوشت ان آهن را ندارد و به خاطر همین نیازی به لاکتوفرین برای از بین بردن آهن نداریم و باکتری ها هم به علت نبود اهن در خون جذب نمی شوند و اگر بشوند با شستشو با اب ساده از بین می روند. گرچه استاد ما با همان ایده ای که از گوشت اسلامی گرفت ان مبلغ را دریافت کرد و اسپری خاصی را هم ساخت و نهایتا حق را منکر شد اما برای خود من این نکته بسیار مهم بود که حساسیت اسلام به نجاست خون ازین جهت است که در تمام فضای اطراف ما صدها بلکه هزاران نوع باکتری وجود دارد که به شدت جذب اهن می شوند و وقتی دست شما خون می اید امکان جذب باکتری ها به وسیله اهن خون بسیار بالا است بنابر این در معرض انواع عفونت ها هستید اما اگر با دقت ( یک بار یا سه بار ) دست خونی خود را اب بکشید راه نفوذ باکتری ها را بسته اید .

من با پروفسور هشام ابراهیم در مورد این تحقیق صحبت کردم که ان شا الله چاپ بشود اما ایشان پیشنهاد دادند که بهتر است زیر نظر یک استاد غیر مسلمان تحقیقات را ادامه دهم تا در مجامع علمی امریکا پذیرفته شود! که البته در پی آن هستم .
آدمها وقتی پیر میشن اخلاقشون هم شبیه بچه ها میشه بهانه گیر تر میشن و کمی هم بد اخلاق تر ...

این اقتضای سن اونهاست

لطفاً از اونها فاصله نگیرید و تنهاشون نگذارید

یه همچین روزای سراغ ما هم میان

روزهای تنهایی ...

روزهای نا امیدی ...

روزهای غم انگیز و پاییزی ...

اونها احتیاج به کمک دارن تا به سلامت بتونن از این مسیر و مرحله عبور کنند

دوست من ... کمی باهات حرف دارم ...

اگه یه روزی یه جایی با یه کسایی تصمیم گرفتی عزیز سالخورده ای رو ببری خانه سالمندان...

و بهونه تون هم اینه که اینجوری برای خودش بهتره ...

چند روزی یک چمدون کوچیک ببند و با وسایل ضروری زندگی برو تو همون خانه سالمندان ...

تک و تنها بدون هیچ وسیله ی ارتباطی ...

وقتی تو نمی تونی از اون چه انتظاری داری ...

برای ما هم روزی میاد که پیر و سالخورده میشیم و خیلی از کارهامون رو نمی تونیم انجام بدیم و حتی ممکنه دچار بی اختیاری بشیم و خودمونو کثیف کنیم ...

این دست ما نیست همونطور که نوزادی که خودشو کثیف میکنه دست خودش نیست

دوست من با سالخوردگان مهربون باش تا بعدها باتو مهربون باشن

دوست من تو معلم بچه هات هستی و از تو یاد خواهند گرفت

لطفن معلم خوبی باش

لطفن آماده روزهایی باش که دلنشین بودنش به تو بستگی داره ... روزهایی که به چشم برهم زدنی فرا میرسند ...

از توجهت ممنونم
مرد جوانی، از دانشکده فارغ التحصیل شد.
ماهها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود.
مرد جوان، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد.
او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد.
بالاخره روز فارغ التحصیلی فرارسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فرا خواند و به او گفت: من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم.
سپس یک جعبه به دست او داد.
پسر، کنجکاو ولی ناامید، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا، که روی آن نام او طلاکوب شده بود، یافت.
با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت:
با تمام مال و دارایی که داری، یک انجیل به من می دهی؟
کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد.
سالها گذشت و مرد جوان در کار وتجارت موفق شد.
خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده.
یک روز به این فکر افتاد که پدرش، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند.
از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود.
اما قبل از اینکه اقدامی بکند، تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر، تمام اموال خود را به او بخشیده است.
بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید.
هنگامی که به خانه پدر رسید، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد.
اوراق و کاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان انجیل قدیمی را باز یافت.
در حالیکه اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد.
در کنار آن، یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت، وجود داشت.
روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود: تمام مبلغ پرداخت شده است.
چند بار در زندگی دعای خیر فرشتگان و جواب مناجاتهایمان را از دست داده ایم فقط برای اینکه به آن صورتی که انتظار داریم رخ نداده اند؟

اول خواستم اینو تو تاپیک اگه میخوای بخندی بیا تو بذارم ولی یکم فکر کردم دیدم جای خنده یکم گریه داره !

گاو ما ما می کرد
گوسفند بع بع می کرد
سگ واق واق می کرد
و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی
شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود. حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند. او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند.
موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند.
دیروز که حسنک با کبری چت می کرد . کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت می کرد. پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد. پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود. او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند. پتروس در حال چت کردن غرق شد.
برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود . ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت
آنجا که درخت بید به آب می رسد،

آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند آن ها توی چشم های ریز هم نگاه کردند......و عاشق هم شدند.

کرم، رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد، و بچه قورباغه، مروارید سیاه و درخشان کرم..
بچه قورباغه گفت: «من عاشق سرتا پای تو هستم» کرم گفت:« من هم عاشق سرتا پای تو هستم.قول بده که هیچ وقت تغییر نمی کنی..» بچه قورباغه گفت :«قول می دهم.»

ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد. درست مثل هوا که تغییر می کند. دفعه ی بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه دو تا پا درآورده بود.

کرم گفت:«تو زیر قولت زدی» بچه قورباغه التماس کرد:« من را ببخش دست خودم نبود...من این پا ها را نمیخواهم... ...من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.» کرم گفت:« من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را می خواهم. قول بده که دیگر تغییر نمیکنی.» بچه قورباغه گفت قول می دهم.

ولی مثل عوض شدن فصل ها، دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه هم تغییر کرده بود. دو تا دست درآورده بود. کرم گریه کرد :«این دفعه ی دوم است که زیر قولت زدی.» بچه قورباغه التماس کرد:«من را ببخش. دست خودم نبود. من این دست ها را نمی خواهم... من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.» کرم گفت:« و من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را... این دفعه ی آخر است که می بخشمت.»

ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد. درست مثل دنیا که تغییر می کند. دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند، او دم نداشت. کرم گفت:«تو سه بار زیر قولت زدی و حالا هم دیگر دل من را شکستی.» بچه قورباغه گفت:« ولی تو رنگین کمان زیبای من هستی.» «آره، ولی تو دیگر مروارید سیاه ودرخشان من نیستی. خداحافظ.»

کرم از شاخه ی بید بالا رفت و آنقدر به حال خودش گریه کرد تا خوابش برد.

یک شب گرم و مهتابی، کرم از خواب بیدار شد.. آسمان عوض شده بود، درخت ها عوض شده بودند همه چیز عوض شده بود... اما علاقه ی او به بچه قورباغه تغییر نکرده بود.با این که بچه قورباغه زیر قولش زده بود، اما او تصمیم گرفت ببخشدش. بال هایش را خشک کرد. بال بال زد و پایین رفت تا بچه قورباغه را پیدا کند.

آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک قورباغه روی یک برگ گل سوسن نشسته بود. پروانه گفت:«بخشید شما مرواریدٍ...»
ولی قبل ازینکه بتواند بگوید :«...سیاه و درخشانم را ندیدید؟» قورباغه جهید بالا و او را بلعید ، و درسته قورتش داد.

و حالا قورباغه آنجا منتظر است... ...با شیفتگی به رنگین کمان زیبایش فکر می کند.... ...نمی داند که کجا رفته.

\\\"جی آنه ویلیس\\\"

--
از مرگ نترسید از این بترسید که وقتی زنده اید چیزی درون شما بمیرد
پیرزن و چراغ جادو

میعادگاهروزی روزگاری پیرزن فقیری توی زباله‌ها دنبال چیزی برای خوردن می‌گشت كه چشمش به یك چراغ قدیمی افتاد. آن را برداشت و رویش دست كشید. می‌خواست ببیند اگر ارزش داشته باشد، آن را ببرد و بفروشد.
در همین موقع، دود سفیدی از چراغ بیرون آمد.
پیرزن چراغ را پرت كرد؛ با ترس و تعجب عقب‌عقب رفت و دید كه چند قدم آن طرف‌تر، یك غول بزرگ ظاهر شد. غول فوری تعظیم كرد و گفت: «نترس پیرزن! من غول مهربان چراغ جادو هستم. مگر قصه‌های جورواجوری را كه برایم ساخته‌اند،‌ نشنیده‌ای؟ حالا یك آرزو كن تا آن را در یك چشم به هم زدن برایت برآورده كنم. امّا یادت باشد كه فقط یك آرزو!»
پیرزن كه به خاطر این خوش‌اقبالی توی پوستش نمی‌گنجید،‌ از جا پرید و با خوش‌حالیگفت‌: «الهی فدات بشم مادر!»
امّا هنوز جمله‌ی بعدی را نگفته بود كه فدای غول شد و نتوانست آرزویش را به زبان بیاورد.
... و این داستان، درس عبرتی شد برای آن‌ها كه زیادی تعارف می‌كنند!
7 خوراکی شادی ‌آفرین

مارچوبه دارای مقدار زیادی اسید فولیک و منیزیم است که در ایجاد آرامش مفید است. علاوه بر آن کالری آن کم بوده و چربی و کلسترول هم ندارد.

محققان به یافته‌های جدیدی در مورد خاصیت شادی آفرین برخی خوراکی‌ها رسیده‌اند.

به گزارش برنا، تازه‌ترین تحقیقات دانشمندان در مورد خواص برخی مواد خوراکی و علت تمایل افراد به خوردن آن‌ها در مواقعی که دچار افسردگی هستند، حاکی است مصرف برخی مواد خوراکی مانند؛ شکلات به طور موقت در فرد احساس آرامش ایجاد می‌کند اما از آن‌جایی‌که این مواد غالباً دارای کالری، قند و چربی بالا هستند، برای سلامت انسان ضرر دارند.

بر اساس گزارش تایمز آو ایندیا این سایت خبری به معرفی برخی مواد خوراکی پرداخته که علاوه بر آن‌که در انسان احساس شادی و آرامش ایجاد می‌کنند، برای سلامتی نیز مفید هستند که در برخی از این مواد عبارتند از؛

شکلات تلخ: شکلات‌ها به طور کلی سرشار از مواد شیمیایی مانند سروتونین هستند که در فرد احساس شادی ایجاد می‌کنند. مواد آنتی اکسیدان و فلانوئیدی که در شکلات تلخ وجود دارد، باعث کاهش احتمال تشکیل لخته خون، ابتلا به سرطان و بیماری‌های قلبی می‌شود.

موز: این میوه حاوی تریپتوفان نوعی پروتئین است که در بدن تبدیل به سروتونین، هورمون شادی‌بخش می‌شود. همچنین موز مقدار زیادی انرژی در بدن تولید می‌کند.

آجیل: انواع آجیل مانند بادام، گردو، فندق و حتی بادام زمینی دارای مقدار زیادی ویتامین هستند. بادام داری سروتونین، ویتامین ای، ویتامین B 2 و آنتی اکسیدان است که سیستم ایمنی بدن را تقویت می‌کند. بادام همچنین آثار منفی استرس را کاهش می‌دهد.

ماهی: ماهی‌ها سرشار از اسید چرب امگا 3، پروتئین و به ویژه ویتامین B 12 هستند که نقش مهمی در تولید سروتونین یا هورمون شادی ایفا می‌کند. این هورمون احساسات فرد را متعادل نگه می‌دارد.

مارچوبه: مارچوبه دارای مقدار زیادی اسید فولیک و منیزیم است که در ایجاد آرامش مفید است. علاوه بر آن کالری آن کم بوده و چربی و کلسترول هم ندارد.

مرکبات: مرکبات منبع غنی ویتامین C هستند و همچنین دارای آنتی اکسیدان هستند که از تشکیل رادیکال‌های آزاد که به تخریب سلول‌ها می‌پردازند، جلوگیری می‌کند. ویتامین C سیستم ایمنی بدن را تقویت می‌کند.

سبزیجات: مصرف سبزیجات برای سلامت بدن لازم است. به عنوان مثال بروکلی دارای ویتامین B و اسید فولیک است که به ایجاد آرامش کمک می‌کند. بسیاری از سبزیجات سبز برگ دارای پتاسیم هستند که موجب آرامش فرد می‌شوند.
بر طبق برآوردهای موسسه حمله ناشی از دلهره، در آمریکا پسران جوان و فقیر شانس بیشتری برای بهبودی در حمله ناشی از دلهره دارند. 1744337bve7cd1t81
بشنوید طنز تلخ و عمیق حسین پناهی را :

ازآجیل سفره عید
چند پسته لال مانده است
آنها که لب گشودند؛خورده شدند
آنها که لال مانده اند ؛می شکنند
دندانساز راست می گفت:
پسته لال ؛سکوت دندان شکن است !

———
بهزیستی نوشته بود:
شیر مادر ،مهر مادر ،جانشین ندارد
شیر مادر نخورده،مهر مادر پرداخت شد
پدر یک گاو خرید
و من بزرگ شدم
اما هیچ کس حقیقت مرا نشناخت
جز معلم عزیز ریاضی ام
که همیشه میگفت:
گوساله ، بتمرگ!

———

با اجازه محیط زیست
دریا، دریا دکل می‌کاریم
ماهی‌ها به جهنم!
کندوها پر از قیر شده‌اند
زنبورهای کارگر به عسلویه رفته‌اند
تا پشت بام ملکه را آسفالت کنند
چه سعادتی!
داریوش به پارس می‌نازید
ما به پارس جنوبی!



———

رخش،گاری کشی می کند
رستم ،کنار پیاده رو سیگار می فروشد
سهراب ،ته جوب به خود پیچید
گردآفرید،از خانه زده بیرون
مردان خیابانی برای تهمینه بوق می زنند
ابوالقاسم برای شبکه سه ،سریال جنگی می سازد
وای…
موریانه ها به آخر شاهنامه رسیده اند!!

———

صفر را بستند
تا ما به بیرون زنگ نزنیم
از شما چه پنهان
ما از درون زنگ زدیم!
وقتی شما به شهر نیویورک سفر کنید، جالب ترین بخش سفر شما هنگامی است که پس از خروج از هواپیما و فرودگاه، قصد گرفتن یک تاکسی را داشته باشید. اگر یک تاکسی برای ورود به شهر و رسیدن به مقصد بیابید شانس به شما روی آورده است؛اگر راننده ی تاکسی شهر را بشناسد و از نشانی شما سر در آورد با اقبال دیگری روبرو شده اید؛ اگر زبان راننده را بدانید و بتوانید با او سخن بگویید بخت یارتان است؛ و اگر راننده عصبانی نباشد، با حسن اتفاق دیگری مواجه هستید. خلاصه برای رسیدن به مقصد باید از موانع متعددی بگذرید.هاروی مک کی می گوید: روزی پس از خروج از هواپیما، در محوطه ای به انتظار تاکسی ایستاده بودم که ناگهان راننده ای با پیراهن سفید و تمیز و پاپیون سیاه از اتومبیلش بیرون پرید، خود را به من رساند و پس از سلام و معرفی خود گفت: «لطفا چمدان خود را در صندوق عقب بگذارید.» سپس کارت کوچکی را به من داد و گفت: «لطفا به عبارتی که رسالت مرا تعریف می کند توجه کنید.» بر روی کارت نوشته شده بود: در کوتاه ترین مدت، با کمترین هزینه، مطمئن ترین راه ممکن و در محیطی دوستانه شما را به مقصد می رسانم.من چنان شگفت زده شدم که گفتم نکند هواپیما به جای نیویورک در کره ای دیگر فرود آمده است. راننده در را گشود و من سوار اتومبیل بسیار آراسته ای شدم.پس از آنکه راننده پشت فرمان قرار گرفت، رو به من کرد و گفت:«پیش از حرکت، قهوه میل دارید؟ در اینجا یک فلاسک قهوه معمولی و فلاسک دیگری از قهوه مخصوص برای کسانیکه رژیم تغذیه دارند، هست.» گفتم: «خیر، قهوه میل ندارم، اما با نوشابه موافقم». راننده پرسید:«در یخدان هم نوشابه دارم و هم آب میوه، کدام را میل دارید؟» و سپس با دادن مقداری آب میوه به من، حرکت کرد و گفت: «اگر میل به مطالعه دارید مجلات تایم، ورزش و تصویر و آمریکای امروز در اختیار شما است.» آنگاه، بار دیگر کارت کوچک دیگری در اختیارم گذاشت و گفت: «این فهرست ایستگاههای رادیویی است که می توانید از آنها استفاده کنید. ضمنا من می توانم درباره بناهای دیدنی و تاریخی و اخبار محلی شهر نیویورک اطلاعاتی به شما بدهم و اگر تمایلی نداشته باشید می توانم سکوت کنم.در هر صورت من در خدمت شما هستم.» از او پرسیدم:«چند سال است که به این شیوه کار می کنید؟» پاسخ داد:« دو سال.» پرسیدم:«چند سال است که به این کار مشغولید؟» جواب داد:«هفت سال.» پرسیدم پنج سال اول را چگونه کار می کردی؟»گفت: «از همه چیز و همه کس،از اتوبوسها و تاکسیهای زیادی که همیشه راه را بند می آورند، و از دستمزدی که نوید زندگی بهتری را به همراه نداشت می نالیدم.روزی در اتومبیلم نشسته بودم و به رادیو گوش می دادم که وین دایر شروع به سخنرانی کرد.مضمون حرفش این بود که مانند مرغابیها که مدام واک واک می کنند، غرغر نکنید، به خود آیید و چون عقابها اوج گیرید. پس از شنیدن آن گفتار رادیویی به پیرامون خود نگریستم و صحنه هایی را دیدم که تا آن زمان گویی چشمانم را بر آنها بسته بودم. تاکسیهای کثیفی که رانندگانش مدام غرولند می کردند، هیچگاه شاد و سرخوش نبودند و با مسافرانشان برخورد مناسبی نداشتند.سخنان وین دایر، بر من چنان تاثیری گذاشت که تصمیم گرفتم تجدید نظری کلی در دیدگاهها و باورهایم به وجود آورم.» پرسیدم:« چه تفاوتی در زندگی تو حاصل شد؟» گفت:«سال اول، درآمدم دوبرابر شد و سال گذشته به چهار برابر رسید.» نکته ای که مرا به تعجب واداشت این بود که در یکی دو سال گذشته، این داستان را حداقل با سی راننده تاکسی در میان گذاشتم؛ اما فقط دو نفر از آنها به شنیدن آن رغبت نشان دادند و از آن استقبال کردند.بقیه چون مرغابیها، به انواع و اقسام عذر و بهانه ها متوسل شدند و به نحوی خود را متقاعد کردند که چنین شیوه ای را نمی توانند برگزینند. شما، در زندگی خود از اختیار کامل برخوردارید و به همین دلیل نمی توانید گناه نابسامانیهای خود را به گردن این و آن بیندازید.پس بهتر است برخیزید، به عرصه پر تلاش زندگی وارد شوید و مرزهای موفقیت را یکی پس از دیگری بگشایید.
مي گويند زماني که قرار بود دادگاه لاهه براي رسيدگي به دعاوي انگليس در
ماجراي ملي شدن صنعت نفت تشکيل شود ، دکتر مصدق با هيات همراه زودتر از

موقع به محل رفت . در حالي که پيشاپيش جاي نشستن همه ي شرکت کنندگان


تعيين شده بود ، دکتر مصدق رفت و به نمايندگي هيات ايران روي صندلي

نماينده انگلستان نشست .

قبل از شروع جلسه ، يکي دو بار به دکتر مصدق گفتند که اينجا براي نماينده

هيات انگليسي در نظر گرفته شده و جاي شما آن جاست ، اما پيرمرد توجهي

نكرد و روي همان صندلي نشست ..

جلسه داشت شروع مي شد و نماينده هيات انگليس روبروي دکتر مصدق منتظر
ايستاده بود تا بلکه بلند شود و روي صندلي خويش بنشيند ، اما پيرمرد

اصلاً نگاهش هم نمي کرد .

جلسه شروع شد و قاضي رسيدگي کننده به مصدق رو کرد و گفت که شما جاي

نماينده انگلستان نشسته ايد ، جاي شما آن جاست .

کم کم ماجرا داشت پيچيده مي شد و بيخ پيدا ميكرد که مصدق بالاخره به صدا

در آمد و گفت :
شما فكر مي کنيد نمي دانيم صندلي ما کجاست و صندلي نماينده هيات انگليس

کدام است ؟

نه جناب رييس ، خوب مي دانيم جايمان کدام است ..
اما علت اينكه چند دقيقه اي روي صندلي دوستان نشستم به خاطر اين بود تا
دوستان بدانند برجاي ديگران نشستن يعني چه ؟

او اضافه کرد که سال هاي سال است دولت انگلستان در سرزمين ما خيمه زده و

کم کم يادشان رفته که جايشان اين جا نيست و ايران سرزمين آبا و اجدادي
ماست نه سرزمين آنان ...

سكوتي عميق فضاي دادگاه را احاطه كرده بود و دكتر مصدق بعد از پايان

سخنانش كمي سكوت كرد و آرام بلند شد و به روي صندلي خويش قرار گرفت.


با همين ابتکار و حرکت ، عجيب بود که تا انتهاي نشست ، فضاي جلسه تحت
تاثير مستقيم اين رفتار پيرمرد قرار گرفته بود و در نهايت نيز انگلستان

محکوم شد
[تصویر:  Ensaniyat.jpg]


زمانی که تیم ملی اسپانیا به قهرمانی جام جهانی رسید و اتوبوس روباز تیم ملی در مادرید از میان مردم می‌گذشت، آلکا، دختری ٤ ساله که به شدت ژاوی را دوست داشت در گوشه‌ای از حجم عظیم مردم، مدام نام او را فریاد زد و وقتی اتوبوس از مقابل چشمان او گذشت، با گریه از پدرش می‌پرسید پس ژاوی کجاست؟!

پخش این تصویر از شبکه سوم کاتالونیا که یکی از ایالت‌های خودمختار اسپانیا محسوب می‌شود، کافی بود تا ژاوی از مدیران آن شبکه بخواهد دختر را بیابند و او را با آن دختر روبرو کنند. این برنامه ترتیب داده شد تا دختر همراه با پدرش به استودیو بروند. ژاوی در آن برنامه، پشت پیراهن شماره ٦ بارسلونا را که نام آلکا روی آن نقش بسته بود امضا کرد و چیزی برای آلکا نوشت و آن را به دختر داد، او را بوسید، از او خواست صورتش را ببوسد و آواز بارسلونا را برای او خواند تا دلش را به دست آورده باشد.

او در آن روز شلوغ، دختر را ندید؛ اما بابت آن روز در یک برنامه زنده تلویزیونی از او عذرخواهی کرد تا نشان بدهد وظیفه بازیکنان فوتبال، بجز فوتبال بازی کردن، ‌درس دادن به جامعه‌ای است که آنها را الگوی خود قرار داده.
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45 46 47 48 49 50 51 52 53 54 55 56 57 58 59 60 61 62 63 64 65 66