1391 ارديبهشت 27، 22:34
♥◄ داستان زندگی مــــادری که همه آرزوی مرگــــشو دارن ! ( همه بیاین لطفــــا . . .) کاشکی! در کهنسالی مادرم آنقدر به او توجه داشته باشم که او در کودکی ام به من توجه می نمود!
افــــســـــــوس! که خیلی زود مهر مادری از یاد می بریم!!!
بچه ها من عـــادت دارم هر پنجشنبه میرم با عمه ام میرم سر خــــاک مادربزرگــــم
بعد اگه شد همراه عمه ام میرم خونه کسی که ما بهش میگیم ننه
مادری که تا میتونست
اگه مهمون خونشون میومد همه جوره بهش میرسید
اگه پولی تو دست و بالش بود حتی هزار تومن بهشون میداد
اگه 3 تا کیسه برنج میخرید یکیشو میداد به بچه بزرگـــش
این ننه فامیل ما پیـــــــر شد
کمرش شکست ...
پاش از کار افتاد ...
دستاش دیگه جون نداشتن ..
پولی نداشت بده به بچه هاششش...
بچه هاش یادشون رفت که این همون مادریه که یه روزی بهشون کمک میکرد ..
ننه داستان ما عاجز شدددد
بچه هاش منت میزاشتن سرشش
هر هفته میرفت خونه یک نفر ...
کــــار به جایی رسید یکی از بچه هاش دیگه قبولشش نکرد...
الان ننه ما تو خونه خودش هست ولی بچش صاحب اونجا شده
به بقیه میگه :
بعد اینکه ننه مرد دیگه نمیزارم کسی بیاد تو این خونه!!!
این بخشو با دقت بخونین!!! بله .. آرزوی مرگشو دارن همه
میگن زیادی عمـــر کرده .. ولی یادشنو رفته اون مادرشونه..
انگار این جمله هیچوقت به گوششون نخورده :
وقتی پشت سر مادرت از پله ها میای پایین و می بینی چقدر آهسته میره می فهمی پیر شده،وقتی داره چای میاره و دستش میلرزه می فهمی پیر شده،وقتی بعد غذا یه مشت دارو می خوره می فهمی چقدر
درد داره اما هیچی نمی گه،و وقتی می فهمی نصف مو های سفیدش به خاطر غصه های تو بوده دلت میخواد بمیری!
الان 70 و خورده ای سنه شه و تو خونه خودش محتاج دیگران ...
خلاصه ... قدر مادرهاتونو بدونید ...
افــــســـــــوس! که خیلی زود مهر مادری از یاد می بریم!!!
بچه ها من عـــادت دارم هر پنجشنبه میرم با عمه ام میرم سر خــــاک مادربزرگــــم
بعد اگه شد همراه عمه ام میرم خونه کسی که ما بهش میگیم ننه
مادری که تا میتونست
اگه مهمون خونشون میومد همه جوره بهش میرسید
اگه پولی تو دست و بالش بود حتی هزار تومن بهشون میداد
اگه 3 تا کیسه برنج میخرید یکیشو میداد به بچه بزرگـــش
این ننه فامیل ما پیـــــــر شد
کمرش شکست ...
پاش از کار افتاد ...
دستاش دیگه جون نداشتن ..
پولی نداشت بده به بچه هاششش...
بچه هاش یادشون رفت که این همون مادریه که یه روزی بهشون کمک میکرد ..
ننه داستان ما عاجز شدددد
بچه هاش منت میزاشتن سرشش
هر هفته میرفت خونه یک نفر ...
کــــار به جایی رسید یکی از بچه هاش دیگه قبولشش نکرد...
الان ننه ما تو خونه خودش هست ولی بچش صاحب اونجا شده
به بقیه میگه :
بعد اینکه ننه مرد دیگه نمیزارم کسی بیاد تو این خونه!!!
این بخشو با دقت بخونین!!! بله .. آرزوی مرگشو دارن همه
میگن زیادی عمـــر کرده .. ولی یادشنو رفته اون مادرشونه..
انگار این جمله هیچوقت به گوششون نخورده :
وقتی پشت سر مادرت از پله ها میای پایین و می بینی چقدر آهسته میره می فهمی پیر شده،وقتی داره چای میاره و دستش میلرزه می فهمی پیر شده،وقتی بعد غذا یه مشت دارو می خوره می فهمی چقدر
درد داره اما هیچی نمی گه،و وقتی می فهمی نصف مو های سفیدش به خاطر غصه های تو بوده دلت میخواد بمیری!
الان 70 و خورده ای سنه شه و تو خونه خودش محتاج دیگران ...
خلاصه ... قدر مادرهاتونو بدونید ...