عارفه خانم جان بسی زیاد ممنونم که جواب دادی قشنگم
ببخش من صبح اومدم ازت تشکر کنم یه کاری پیش اومد تا الان نشد که بیام
بسی ممنونم ازت
نقل قول: در تنهایی ترم نهم فارغ التحصيل شدم. روزهایی که تنهایی توی پارک قدم می زدم و می گفتم من اصلا کیم؟
این داستان ادامه دارد
این قسمتاش انگار من بودم
منم نمیدونم هنوز کی هستم و چی میخوام
واقعا نمیدونم
امروز یه کانونی بودم
از صبح تلاش کردم و سر خودم را گرم کردم
یک لحظه ننشستم
صبح وقتی بیدار شدم که بعد صبحانه اذان ظهر بود
نماز اول وقت خواندم
بعد مامان بیدار شد و گفت دیگه درسات تمومه امروز بریم بیرون
رفتیم
از رودخونه مشهور رد شدیم
و
دیدیم مردم همش میرن تو دل کوه
ما هم پشت مردم رفتیم و رفتیم
وسط کوه پیدا شدیم
بسی منظره قشنگی بود
من از وقتی یادمه هر هفته حداقل یه بار تو این کوه و بیابون ها بالا و پایین میشدم
ولی الان خیلی وقته دیگه نمیتونیم این مدل گردش ها را بریم
اینکه بزنم تو دل کوه بسی خوشحالم کرده
بسی زیاد ذوق مرگ شدم
یه گروه دختر هم بودن که کوهنوردی میکردن
منو یاد گروه کوهنوردی دانشگاه انداختن
اونا خیلی دورتر رفتن
منم با همین خانم و آقا های سن بالا تو تپه ها بالا و پایین شدم و از صحنه های زیبایی که میدیدم و صداهای قشنگی که میشنیدم کیف میکردم
کلللللللی درخت دیدممممممم
بعد اومدیم خونه
قاعدتا باید یه گوشه میفتادم از خستگی
ولی کوتاه نیومدم جاروبرقی کشیدم
بسی زیاد واجب بود
دیگه بعدش چند تا کار کوچیک کردم
فقط بگم که مجبور شدم چندین صحنه تمام عاشقانه سریال های ایرانی را ببینم
که بسی حالمو گرفت
سعی میکنم بهشون فکر نکنم
خوبه تلویزیون خودمونه
چرا کسی به فکر ما نیست
دیگه اینکه شبا قرآن میخوانم
بعدشم قبل خواب با برنامه رضوان میرم امام رضا
بسی کیف میده دیگه پاکی قبل خواب تامین
فقط مشکل پاکی بعد از بیدار شدنه
سخته
دیگه اینکه
امروز خیلی خوب بودم به کانونی فعال بودم جز یه مورد
نمایشگاه کتاب برای گرفتن بن کتاب مشکل پیش اومده باید به پشتیبانی زنگ بزنم
روم نمیشه
گفتم به داداشم تو زنگ بزن
اونم تا بیاد زنگ بزنه دیر شد
فردا هم آخرین وقتشه
داداشم همش میگه من نمیدونم
یعنی چی خودت زنگ نمیزنی
اصلا از این اخلاقم خوشم نمیاد
وقتی پیش خانواده امم خیلی این مدلی میشم
وقتی تنها هستم درست برعکس اشه
سعی میکنم فردا مثل یه کانونی شجاع خودم زنگ بزنم
امروزم خبر بد اومد
شاید باور نکنین
ولی تلفن که زنگ میخوره
تمام وجودم میشه استرس
ولی امروز به مامانمم گفتم
روزگاری که ما داریم میگذرونیم را خیلیا همه عمرشون گذروندن
حالا هم نوبت ماست
همین
بسی سخته
مامانت تو چشمات نگاه کنه چشماش پر اشک بشه بگه دیگه واقعا نمیدونم باید چیکار کنم. چرا همش اینجوری میشه
و تو هم همممممممممممممممممه انرژی درونت را متمرکز کنی که گریه نکنی و بگی ماااااادر من
خو دنیا است دیگه
همینه
بالا پایین داره
خداروشکر کن سالمیم
میترسم از روزی که دیگه خودم تحمل این شرایط را نداشته باشم
مگه چقدر میتونم دلداری بدم
تازه مامان میره
بابا میاد
همین آش و همین کاسه
ما بینش هم داداشم هست
خدایا بزرگیت را شکر
خواهشا یه کاری کن تلفن ها دیگه همش خبر خوب بیاره
چه خوب میشه واقعا
انشالله برای هممون
آمین
دوستان بسی شرمندم
خیلی حرف زدم
ببخشید
ولی نتونستم سکوت کنم