فکر کنم کسی اینجا از روزی که گذروند حرفی نمیزنه
اقای مهدوی بهش میگن گزارش امروز
دلم خواست از امروزم بگم
امروز با صدای ترقه و برپا شدن جنگ جهانی سوم تو کوچه امون بیدار شدم.
باز این آقای آرش از خونشون زده بود بیرون
. بسی بچه شیطونیه
. همش از باباش میترسوننش
.
میدونستم امروز، روز بیرون رفتنه و مامان دیگه نمیتونه
پس پیشنهاد دادم زودتر بریم بیرون که جاهای قشنگ تری را ببینم
رفتیم کوه
. همون کوهای اون طرف رودخونه
.جای دورتری رفتیم. جای خلوتی بود. در واقع برهوتی بود
. تونستم برای ساعت هایی ماسک را بردارم
. یه عکس هم گرفتم الان ندارم فردا میگذارمش. بعدم اومدم خونه خسته چند ساعتی خوابیدم
. تازه داره ادامه روز من شروع میشه.
کاش مثل دیشب نباشه و به آهنگ و گریه و بازی نگذره
. قشنگ بشینم حواسم را جمع کنم چندتا خط کد را بخوانم و سر در بیارم قصه اش چجوریه.
چند روز پیش آقای یا مهدی تو تاپیک روزانه های قرآنی وقتی شکایت کردم که هیچکس نمیاد خیلی قشنگ گفتن
نگران نباشید خدا روزی رسونه. این جمله اش تو سرم موند.
حتی صبح که با صدای ترقه ها از خواب بیدار شدم و یه ذره همون جا، سر رو بالشت به زندگی و آینده و حتی چند ساعت دیگه فکر کردم و استرس گرفتم از بی پولی و بدبختی و گریه و اشک و آه و شنیدن ناله ها تو خواب.
یه صدایی درونم گفت. روزی رسون کیه؟ منم یاد حرف آقای یا مهدی افتادم
گفتم روزی رسون خداست
مشکلات را گذاشتم تو جعبه دادم دست خدا
. خودش میدونه و مشکلات بنده اش .
به قول آقای تواب
نقل قول: خسته ام
از همه چیز
در این زمان
در این روزگار
از صبح تا شام ...
یه چی دیگه هم بگم.
امروز قبل رفتن به سمت کوه تو کوچه یه خانم دیدم. مانتو به تن. مقنعه به سر. ماسک رو صورت. نقاب به سر.
شغل قشنگی نداشت
. تو کارتن ها دنبال کارتن و پلاستیک بود
. برای فروش. سعی کردم یه جوری نگاهش کنم خودش نفهمه. قدم هاش محکم بود. صاف راه میرفت. یه لحظه چشماش را دیدم. چشماش جسارت داشت. نمیگم غم نداشت ولی خیلی محکم بود. خیلی
برعکس من
درست نقطه برعکس من
دیگه حرفی ندارم
فقط بگم گروه سرو را خواندم.بسی غصه دار شدم. بازم حرفی ندارم
دارم ولی میخوام سکوت پیشه کنم
_رعنا_ / ؟ / 39 روز و 6 ساعته که پاکم