سلام همگی: )
خوبین؟داشتم کتاب میخوندم گفتم بیام ی سر بزنم .
من خوبم ، از این خوب هایی ک لبخند میزنی و در اوج بیخیالی هستی ی جورایی میگی خب ب درک . تو این دوروز گذشته برنامه این بود ک من از خ ا دور بمونم چون پریروز بود ک وسوسه داشتم و حالم خراب شد .خب انتظار نداشتم جمعه اون اتفاق پیش بیاد و تصمیم داشتم ک استراحت کنم اما خب کل جمعه شب و نخوابیدم ک هیچ بلکه بعدشم نتونستم بخوابم و بالاخره امروز تونستم ب خواب برم.
گاهی وقت ها اطرافیانم من و دیوونه میکنند . دلم نمیخواد درگیر بقیه باشم اما میشه. گاهی واقعا از این همه دوست داشتن بیزار میشم. مثلا میتونم دیوونه بشم از اینکه چرا مامانم اینهمه من و دوست داره . یا من چرا اینطور عاشق برادرمم ؟ یا خواهرم چرا از سرکارش دم ب دم بهم زنگ میزنه؟نمیخوام اینطوری باشه . فردا پس فردا خوابیدم مردم چ میشه ؟! یا دور شدیم از هم چ میشه؟!
کلا مسئله ی بزرگی دارم ب اسم خانواده . اعصابم خیلی خیلی خرده .
از طرف دیگه ظرفیت بیمارستان ها پر شده و وضعیت بحرانی شده بدتر حالم بده . همش فکر خانوادمم ک اگر درگیر بشن چ میشه؟ استرس دارم .
از ی طرف دیگه هم ک من واقعا نمیدونم چطور با چ زبونی بگم عاغا من حالم خوبه ، واقعا ناراحتیم از کنکور ب اون حد نیست ک مریض بشم . ناراحتیم همون ی ماه شهریور بود ک رد شد و الان بیخیالش شدم .اما کیه ک بفهمه یا زنگ میزنن یا پیام میدن واقعا نمیدونم درک کنم مهمون میان شبانه ک بپرسن چ شد. خب نشد دیگه جان من ولمون کن .
دیگه اینکه خوشبختانه بعد از فشار سنگین وسوسه ی پنجشنبه اصلا یادم نیوفتاد ک خ ا بلدم ولی خب اینم هست ک من رعایتم نمیکنم .
امروز 22روزه دیگه . نمیدونم چطوری ب 22روزگی رسیدم .کلا کار خاصی نکردم و این بیهوده رسیدن ب 22روزگی هم عصبیم میکنه . چرا اینقدر هیچی ب هیچی رسیدم ب 20 روزه؟باید ی کار مفیدی میکردم دیگه.
واقعا دلم نمیخواد بین اینهمه مشکل ی مشکل خ ا و سریالی شدن اضافه بشه.
کلا ن انرژی دارم ن حوصله دارم دلم میخواد ی جایی باشه بشینم های های گریه کنم جیغ بکشم گله کنم .خسته هستم خیلی.
دلم میخواد یکی بیاد دستم و بگیره بگه بیا بریم و من از این جنجال بکشه بیرون و من تا ماه ها از این محیط زندگی ب یخبر بمونم .
امروز تا ی جایی پیاده رفتم برگشتنی نای نداشتم راه برم میگفتم بشینم پیاده رو فقط نگاه کنم ب ی جا . نمیدونم اصلا چ مرگمه.
نمیدونم ب مشکل خودم برسم یا ب درد خانوادم گریه کنم .
امشبم زدم ب شب بیداری رمان میخونم : )
پ ن : یادم رفت بنویسم : ) دوروزه ب شدت تو فکرم . نگاه میکنم تحلیل میکنم فکر میکنم بحث میکنم جواب میدم تهش ب نتیجه نمیرسیم تو دلم بدوبیراه میگم گاهی هم از دستم در میره داد میزنم و و این بدو بیراهم و میگم ، نفرین میکنم گریه میکنم لعنت میفرستم تهش میگم گندش بزنن و درست نمیشه : )
این دنیا خیلی خیلی خیلی کثیفه ، بنده های خدا خیلی خیلی خیلی بدن ، بیچاره خدا .
خیلی دعا میکردم خدایا درستش کن ، الان دیگه همونم نیمگم میگم خدایا ب من توان بده ک بتونم روب رو بشم . من و قوی کن .
شادن بانو مرسی از پستی ک تو دردو دل نوشته بودین خیلی برام جالب بود و کمک کرد.
شبتون خوش خوشان