سلام
اگر قلم خوبی برای نویسندگی دارید، این تاپیک جای شماست.
تو این تاپیک میتونید نوشتههای
خود خودتون رو قرار بدید.
از داستان کوتاه گرفته تا شعر تا هر متن ادبی دیگه که
خودتون اون رو نوشتید.
حق مالکیت تمام پستهایی که اینجا گذاشته میشه متعلق به شخصی هست که پست مورد نظر رو گذاشته و سایر اشخاص اجازه استفاده از اون رو در هیچ کجا و به هیچ طریق جز با اجازه کتبی نگارنده ندارن.
حقیقت عشق
خودت را در ته کوچه ای تنگ،دراز،کشیده شده میان خانه های در هم و در دل شب فرض کن.اصلا تو در آن جا چه میکنی؟ چرا تنها؟ چرا تاریک؟ چرا دلی نیست تا راهنمایت باشد؟
اما نه انگار نوری تاریکی را بر هم میزند.پرده ها را میدرد.دلت را با نورش گرم میکنی. انگار زیاد هم دور نیست.در همان میان ها، در مرکز سینه ات میدرخشد و چشمانت را بوسه میزند.به خودت میگویی مگر میشود در میان آن همه سردی مادری لطیف تو را آن گونه مراقبت کند!
باز هم آرامشش آرامت میکند.دستت را روی سینه ات میکشی تا او را لمس کنی.او را مگر جزحقیقت میتوان دانست.پس محو او همراهش میروی.ترسی نداری که دست در دستانش بگذاری.او تاریکی های کوچه ها را برایت میگشاید تا تو را به مقصد برساند.به خودت میگویی اگر او نباشد چه فاجعه ای،حتما راهت را گم میکنی.اصلا او کیست؟چرا تو را با خودش میبرد؟مگر کارو زندگی ندارد؟
اما نه شاید از تو چیزی میخواهد که این قدر مهربان است. نگاهش که فقط از تو بودن میخواهد تا همراهش باشی،هم دمش باشی. او حتما از تو بهتر میداند.او عاشق توست.اما چگونه؟انگار تو هم دوستش داری.به جایگاهش انگار کسی جز تو راه ندارد که اگر داشت سه حرف
عشق بی معنا میشد.
تازه یادم آمد
خدا هم سه حرف دارد. آری.او کسی جز او نمیتواند باشد!
خدا همان حقیقت عشق است.
برف امید
برف می بارد!
ابرها دانه های برف را یکی یکی آزاد میکنند.باید سرعتش رابیشتر کند تا به موقع برسد.صدای چکمه هایش یکی پشت یکی به گوش میرسد.برف همچنان می بارد و درختان را سفید تر میکند.لباس های پشمی اش دیگر کار ساز نیست و سرما در استخوان هایش مینشیند و آن هارا به لرزه در می آورند.دست ها و پاهایش دیگر با او نیستند و سست شده اند.زمان از دستش رفته و با خودش کلنجار میرود که چهار یا حتی پنج روز شده که در راه است.تنها امیدش به چراغ در دستش است که روشنی بخش دل ناامیدش است.باز هم به راهش ادامه میدهد.
ناگهان چراغ در دستش متوجه چشمانش میشود.همان جا از راه می ایستد و بهت زده با زانو هایش روی برف ها می افتد.قطره قطره اشک چشمانش را پر میکنند.نور چراغ کم سو شده و اندکی دیگر روشن نمی ماند.چراغ از دستانش می افتد و فروغش را از دست میدهد و امید را در تاریکی شب گم میکند.
دیگر صدایی برایش نمانده تا با آن فریاد بزند و از رسم روزگار گلایه کند.سکوت و تاریکی فضا را پر می کنند و تنها صدای ساز گیتاری است که دخترک کوچکش آن را با اشتیاق در گوشش مینوازد. آن قهقهه های از ته دل،آن شیرینی های بی ریا و آن کلبه کوچک میان روستا همه و همه یادش است.حتما بیماری بیش از پیش دخترکش را تحدید میکند که اگر دیر برسد داروها دیگر فایده ای ندارند.
با این حال چراغ نیم افروخته دلش هنوز روشن است.مگر دشواری ها میتوانند مرد جنگل را از پای در آورد.خیز برمیدارد و همراه داروها ادامه میدهد.سپیدی درختان کنار جاده این بار راهنمایش میشوند و تا آخر او را همراهی میکنند.از لابه لای شاخه ها چراغ های روستا کمکم نمایان میشوند.انگار آن هاهم منتظر بودند که ناگهان صدای در همه را خوشحال میکند....
فرجام عشق
با چشمان گریان و خسته داشت اسمش را در دل ساحل حک میکرد تا آن خاطرات تلخ یادگار بر حافظه روزگار بماند. ناگهان خورشید نگاهش را جلب کرد. به افق خیره شد. جایی که آسمان و زمین در تلاتم اند.
به یاد مادرش افتاد که بر آن صندلی می نشست و با کلاف های پیچیده نخ لباس های رنگارنگ میبافت. به یاد آن خانه قدیمی در کوچه های تنگ،آن صداهای دل نشین که هر کدام نقشی در ذهن ها می بندد.هنوز هم یادش میآمد آن صدای غناری های رنگی در قفس که فارغ از دنیا آواز سر میدادند، صدای باد که در گوش درختان زوزه میکشید، صدای بچه ها که خستگی نمی شناختند و هیاهویشان محله را برداشته بود وصدای پختن غذای مادر.
یادش می آمد، در همان حوالی پشت پنجره او را دید که با نگاهش مهرش را در یک جاده یک طرفه به دلش انداخت. همان مهری که هیچگاه آن جاده را دوطرفه نکرد. هنوز هم یادش میآمد آن شعله های طوفنده عشق که او را در بر گرفته بودند، و آن مهربانی هایی که پشت پرده چیزی دیگری نهفته داشتند.
در همین فکر ها بود که چشمانش دل ساحل را گم کردند و موج های دریا آن اسم آشنا را از ساحل پاک کردند.انگار میخواستند شروعی تازه را رقم بزنند...
سلام به کانونی های گل .
داداش سپهر ، منتظرِ متون جدیدت هستم
وقت کردی بیزحمت لطف کن یکی دیگه از متن هات رو برامون پست کن
آزادی عشق
چشمهایم را دوباره باز کردم.باز هم همان دیوار ها،همان پرده ها، همان قاب عکس تیره، همان خستگی ها،همان رنگ پریدگی ها و همان روزمرگی ها.
باید برخیزم. بر روی تخت نشستم تا کمی سرحال شوم. از میان پرده ها نوری به داخل رسوخ کرده بود. جریان چیست؟ این نور های عجیب اینجا چه میکنند؟ اما بنظر این بار همان همیشگی ها نبود.با خودم گفتم:«دنیای رنگارنگ وجود ندارد و در یک رنگی به سر میبرد.» پس روی گردان کارم را شروع کردم.
به سمت کارگاه رفتم و شعله کوره را روشن کردم. زبانه های آتش بر جان شیشه ها وارد میشد و آنها را آماده شکل دادن میکرد. در همین حین بودم که آن پرتوهای عجیب نور در کنجی از ذهنم نشسته بودند و بیرون نمیرفتند.انگار نمیخواستند دست از سرم بردارند و مدام خود را جلوه میکردند. کلافه شده بودم.
به سمت اتاق دویدم. ناگهان شیشه در دستم را روی زمین انداختم.تکه های شیشه اتاق را پر کردند.چشمانم سراسر اشک بود و تنم خشمگین.با خودم زیر لب میگفتم:«این انصاف نیست که به این جسم تاریک در بند فقط رنگ آزادی را نشان داد.»
اشکهای خون آلودم را با دستان زخم بسته ام پاک کردم. آری! دوباره باید کارم را از سر میگرفتم و همه چیز را فراموش میکردم. اما این بار انعکاس نور های عجیب در شیشه های شکسته، کهنه سیاهی پرده چشمانم را برق میاندازند و مدام خود را تداعی میکنند. لب هایم از ترس ترک برمیدارند و تنم به لرزه میافتد. این بار آن سرنخ را دنبال میکنم. شاید که او را ببینم!
عطشم به آن پرتوهای نور آن قدر زیاد بود که به غیر اجازه نمیداد که در ذهنم نمایان شوند و مرا منصرف کنند. به پرده ها رسیدم.بی درنگ آنها را کنار زدم.هرچه دیدم آزادی مطلق بود.از تنم جدا شدم و اتاق تاریکی ها را رها کردم. همراه نور از روی فرش یاقوتی به سوی آسمان بیکران روانه شدم تا خدا را ببینم.
بی اندازه شادمان و خوشحالم هستم ...
گویی هیچ مانعی بر سر راهم نیست ...
و شتابان به سوی آینده حرکت میکنم ...
آینده ای که قطعا روشن است
من امروز غرق در آرزو های خویشتنم چون کودکی خردسال که منطقی ندارد ...
و گذشته در نظرم دور و تاریک و چشانم از دیدنش قاصر ...
لحظه لحظه ی زندگیم لحظه ی وصال است و ایام به کام ...
رویایم در هر لحظه شکوفا میشود ...
و من چون پرستو به سوی آسمان میروم ...
می روم و اوج میگیرم تا جایی که گذشته تنها توهمی باطل است و آدم ها آنقدر کوچک که دیده نمی شوند ...
بهش گفتن چیکار کردی واسشون ؟
گفت : هیچ
چیزی ندارم تقدیمشون کنم
روی دعا کردنم ندارم
هیچی هیچی
فقط یه دل شکسته دارم که تنها کاری که میتونه انجام بده گریه و حرف زدنه
شرمنده سرشو انداخت پایین و رفت
خودش میدونست
میدونست هیچوقت نتونست هیچکاری انجام بده
میدونست همیشه شرمندشونه
همیشه سرش پایینه
رفت
اونجا دیگه جایی برای اون نبود
setareh
1400/11/2
☆☆
یکی بود یکی نبود
یه ماه بزرگ بود ...
یه تاب بزرگ بود ...
یه دختر هم روش نشسته بود ...
و با خودش تکرار میکرد ...
میگذره ...
میگذره ...
میگذره ...
آره میگذره
باید بدونیم که میگذره
گاه باید کودک شد و خندید و گاه چون عاشقان گریست ...
گاه باید دوید ...
گاه ...
هی چه غم بزرگیست که ندانی از چه غمگینی ...
یادش بخیر دوران بچگی
راست میگن که چه زود دیر میشه
بچه که بودیم دنیامون خلاصه میشد تو اسباب بازی و عروسک و قایم موشک و گرگم به هوا..
درسته که دنیای کوچیکی داشتیم ولی خیلی بهتر از دنیای آدم بزرگا بود
تو عالم بچگی میتونستی خودت باشی..
بدون هیچی ترسی حرفت رو بزنی..
بخندی و کارای احمقانه انجام بدی..
چون کسی ازت ایراد نمی گرفت و میگفت بچه ست دیگه..
ولی الان برای هرحرفی که میزنی باید کلی فکر کنی که مبادا درست نباشه گفتنش یا اینکه نکنه کسی ناراحت بشه ازت
نمیتونی هرکاری که دلت میخواد انجام بدی چون میگن بزرگ شدی
باید در طول روز به هزاران مسئله فکر کنی تا جایی که حس میکنی سرت داره منفجر میشه ولی بچه که بودی تنها دغدغت کثیف شدن عروسکت یا گم شدن توپ فوتبالت بود...
دنیای آدم بزرگا اصلا جای خوبی نیست...
پر از دعوا،خشونت،ناراحتی و کدورته...
کاش میشد دوباره بچه بشیم
دلم برای بچگیام تنگ شده...
چرا سکوت نمیکنند ؟؟
گویی نمیداننند که زیباترین آوای جهان ، صدای سکوت است ...
من چه کنم با اینهمه صدا ؟؟
با این همه هیایو
و حرف های بی فایده ی سمی
حرف های کشنده
پس کی به پایان میرسد این داستان غم انگیز پرهیایو ؟؟
این داستان پر رمز و راز ...
چشمانم را به دستانت دوختم که شاید با اشاره دستانت به من بفهمانی که مرادوست داری
اما تو بدون حتی گفتن گلمه ای از کنارم گذر کردی و رفتی و من همچنان هرورز روی همون نیمکت منتظرت هستم تا بایی
نمیدانم شاید تقصیر من بود که به تو دل داده بودم شاید لیاقت تو را نداشتم
میدانم هرجای دنیا که باشی اولین دیدارمان را به خاطرت خواهی اورد اخر مگر میشود اون نگاه اول اون تیر عشقی که به قلبم شلیک کردی فراموش کنی
شاید تقصیر من بود که به تو اسرار کردم حرفی بزنی و تو حتی یک کلمه هم نگفتی میدانم مرا تنها گذاشتی چون میدانستی طاقت نشنیدن صدایت را ندارم
وقتی فهمیدم چه گوهری را از دست دادم که شنیدم صدایی نمیشنیدی ولی با علامت سر حرف هایم را تایید میکردی
شاید بار دگر ببینمت
اما تورا همان گونه که هستی میستایم
#محمدحسین
#تنهاترین_سردار
#عشق_اول