امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
داشتم در خيابان راه مى رفتم؛ يکهو يكى صدام زد، برگشتم تا ببينم كيه اما هر چى به چهره ش دقیق شدم،نشناختم ش، تا اينكه شروع کرد به حرف زدن....
اون روز گیج و مبهوت به خانه رسیدم ، حرفهای اون مرد واقعا منو متعجب کرده بود. اون یک رابطه ریاضی کشف کرده بود. اگر اون مرد راست می گفت با این رابطه می شد تو زمان سفر کرد.همون طور که به اتفاقات امروز فکر می کردم،دیدم گوشی م داره زنگ می خوره.گوشی رو برداشتم،صداش قطع و وصل میشد،اما تقریبا مفهوم بود. صدای همون مردی بود که اون روز صبح دیده بودم ش. از پشت خط گفت: "من الآن تو دوران باستان م، اینجا خوب خط نمیده". من همین جوری مات و مبهوت مونده بودم. داشت راست می گفت؟ ساکت بودم و فقط گوش می دادم.ادامه داد: " ببین می دونم باورش برات سخته،اما من می تونم همه ی حرفام رو بهت ثابت کنم....".
با خودم گفتم چرا این نظریه رو به من میگه و توی یه جای علمی ارائه اش نمی کنه؟
ادامه داد: " بذار از اول برات بگم. بهتره اول خودمو معرفی کنم. حتما تا حالا اسم منو شنیدی....من هیلبرت هستم..."
خدای من،هیلبرت؟ باورم نمی شد...ریاضی دان بزرگی که از مجامع علمی طرد و اخراج شده بود..." می شنوی صدای منو؟ تو می تونی به من کمک کنی...تو باید برای تکمیل نظریه ام..." صداش نمی اومد.ناخودآگاه داد زدم " الو...الو؟؟" اما قطع شده بود...
خدای من،واقعیت داشت ؟! یعنی واقعا هیلبرت بود ؟! مگـــــــــه می شه.. ..گیج بودم که دوباره گوشیم زنگ خورد...اما این بار خبری از هیلبرت نبود دوستم احمد رضا بود گوشی رو ورداشتم (احمد رضا صمیمی ترین دوست منه) من هنوز تو فکر این بودم که چرا هیلبرت منو انتخاب کرده شاید به خاطر اینکه من ترم آخر تو رشته ریاضی محض هستم !....
[تصویر:  51960705784679108839.jpg]
داشتم در خيابان راه مى رفتم؛ يکهو يكى صدام زد، برگشتم تا ببينم كيه اما هر چى به چهره ش دقیق شدم،نشناختم ش، تا اينكه شروع کرد به حرف زدن....
اون روز گیج و مبهوت به خانه رسیدم ، حرفهای اون مرد واقعا منو متعجب کرده بود. اون یک رابطه ریاضی کشف کرده بود. اگر اون مرد راست می گفت با این رابطه می شد تو زمان سفر کرد.همون طور که به اتفاقات امروز فکر می کردم،دیدم گوشی م داره زنگ می خوره.گوشی رو برداشتم،صداش قطع و وصل میشد،اما تقریبا مفهوم بود. صدای همون مردی بود که اون روز صبح دیده بودم ش. از پشت خط گفت: "من الآن تو دوران باستان م، اینجا خوب خط نمیده". من همین جوری مات و مبهوت مونده بودم. داشت راست می گفت؟ ساکت بودم و فقط گوش می دادم.ادامه داد: " ببین می دونم باورش برات سخته،اما من می تونم همه ی حرفام رو بهت ثابت کنم....".
با خودم گفتم چرا این نظریه رو به من میگه و توی یه جای علمی ارائه اش نمی کنه؟
ادامه داد: " بذار از اول برات بگم. بهتره اول خودمو معرفی کنم. حتما تا حالا اسم منو شنیدی....من هیلبرت هستم..."
خدای من،هیلبرت؟ باورم نمی شد...ریاضی دان بزرگی که از مجامع علمی طرد و اخراج شده بود..." می شنوی صدای منو؟ تو می تونی به من کمک کنی...تو باید برای تکمیل نظریه ام..." صداش نمی اومد.ناخودآگاه داد زدم " الو...الو؟؟" اما قطع شده بود...
خدای من،واقعیت داشت ؟! یعنی واقعا هیلبرت بود ؟! مگـــــــــه می شه.. ..گیج بودم که دوباره گوشیم زنگ خورد...اما این بار خبری از هیلبرت نبود دوستم احمد رضا بود گوشی رو ورداشتم (احمد رضا صمیمی ترین دوست منه) من هنوز تو فکر این بودم که چرا هیلبرت منو انتخاب کرده شاید به خاطر اینکه من ترم آخر تو رشته ریاضی محض هستم !....

چندین وقت گذشت و خبری از هیلبرت نشد...تا اینکه یک روز که در حال چت با یکی از دوستای کانونی بودم شخصی ناشناس بهم پی ام داد و گفت :" سلام دوست من....خوبی؟ من هیلبرت هستم". واقعا از تعجب نمیدونستم باید چیکارکنم. خدای من بعد از شماره تلفن حالا آی دی منو از کجا پیدا کرده بود. ادامه داد " به من کمک کن...تو ریاضی خوندی و میتونی نظریه منو تکمیل کنی" گفتم " از کجا معلوم که راست بگی؟" گفت" من به تو این رو ثابت کردم در عمل....چند وقت پیش کانون رو فرستادم به 2 روز قبل4fvfcja...تمامی پست ها و مطالب دو روز پاک شد....شما تو زمان حال بودین و کانون در 2 روز پیش سیر میکرد!!!! در صورتی که شما فکر میکردین هک شدین!!!"4fvfcja
یا عباس
داشتم در خيابان راه مى رفتم؛ يکهو يكى صدام زد، برگشتم تا ببينم كيه اما هر چى به چهره ش دقیق شدم،نشناختم ش، تا اينكه شروع کرد به حرف زدن....
اون روز گیج و مبهوت به خانه رسیدم ، حرفهای اون مرد واقعا منو متعجب کرده بود. اون یک رابطه ریاضی کشف کرده بود. اگر اون مرد راست می گفت با این رابطه می شد تو زمان سفر کرد.همون طور که به اتفاقات امروز فکر می کردم،دیدم گوشی م داره زنگ می خوره.گوشی رو برداشتم،صداش قطع و وصل میشد،اما تقریبا مفهوم بود. صدای همون مردی بود که اون روز صبح دیده بودم ش. از پشت خط گفت: "من الآن تو دوران باستان م، اینجا خوب خط نمیده". من همین جوری مات و مبهوت مونده بودم. داشت راست می گفت؟ ساکت بودم و فقط گوش می دادم.ادامه داد: " ببین می دونم باورش برات سخته،اما من می تونم همه ی حرفام رو بهت ثابت کنم....".
با خودم گفتم چرا این نظریه رو به من میگه و توی یه جای علمی ارائه اش نمی کنه؟
ادامه داد: " بذار از اول برات بگم. بهتره اول خودمو معرفی کنم. حتما تا حالا اسم منو شنیدی....من هیلبرت هستم..."
خدای من،هیلبرت؟ باورم نمی شد...ریاضی دان بزرگی که از مجامع علمی طرد و اخراج شده بود..." می شنوی صدای منو؟ تو می تونی به من کمک کنی...تو باید برای تکمیل نظریه ام..." صداش نمی اومد.ناخودآگاه داد زدم " الو...الو؟؟" اما قطع شده بود...
خدای من،واقعیت داشت ؟! یعنی واقعا هیلبرت بود ؟! مگـــــــــه می شه.. ..گیج بودم که دوباره گوشیم زنگ خورد...اما این بار خبری از هیلبرت نبود دوستم احمد رضا بود گوشی رو ورداشتم (احمد رضا صمیمی ترین دوست منه) من هنوز تو فکر این بودم که چرا هیلبرت منو انتخاب کرده شاید به خاطر اینکه من ترم آخر تو رشته ریاضی محض هستم !....

چندین وقت گذشت و خبری از هیلبرت نشد...تا اینکه یک روز که در حال چت با یکی از دوستای کانونی بودم شخصی ناشناس بهم پی ام داد و گفت :" سلام دوست من....خوبی؟ من هیلبرت هستم". واقعا از تعجب نمیدونستم باید چیکارکنم. خدای من بعد از شماره تلفن حالا آی دی منو از کجا پیدا کرده بود. ادامه داد " به من کمک کن...تو ریاضی خوندی و میتونی نظریه منو تکمیل کنی" گفتم " از کجا معلوم که راست بگی؟" گفت" من به تو این رو ثابت کردم در عمل....چند وقت پیش کانون رو فرستادم به 2 روز قبل[تصویر:  e.gif]...تمامی پست ها و مطالب دو روز پاک شد....شما تو زمان حال بودین و کانون در 2 روز پیش سیر میکرد!!!! در صورتی که شما فکر میکردین هک شدین!!!"4fvfcja
بعد برام از سفرهاش به دوران باستان تعریف کرد و از شرکت در کلاسهای قدیمی ورزشهای باستانی. میگفت به ورزشهای زورخانه ای علاقه زیادی داره.
داشتم در خيابان راه مى رفتم؛ يکهو يكى صدام زد، برگشتم تا ببينم كيه اما هر چى به چهره ش دقیق شدم،نشناختم ش، تا اينكه شروع کرد به حرف زدن....
اون روز گیج و مبهوت به خانه رسیدم ، حرفهای اون مرد واقعا منو متعجب کرده بود. اون یک رابطه ریاضی کشف کرده بود. اگر اون مرد راست می گفت با این رابطه می شد تو زمان سفر کرد.همون طور که به اتفاقات امروز فکر می کردم،دیدم گوشی م داره زنگ می خوره.گوشی رو برداشتم،صداش قطع و وصل میشد،اما تقریبا مفهوم بود. صدای همون مردی بود که اون روز صبح دیده بودم ش. از پشت خط گفت: "من الآن تو دوران باستان م، اینجا خوب خط نمیده". من همین جوری مات و مبهوت مونده بودم. داشت راست می گفت؟ ساکت بودم و فقط گوش می دادم.ادامه داد: " ببین می دونم باورش برات سخته،اما من می تونم همه ی حرفام رو بهت ثابت کنم....".
با خودم گفتم چرا این نظریه رو به من میگه و توی یه جای علمی ارائه اش نمی کنه؟
ادامه داد: " بذار از اول برات بگم. بهتره اول خودمو معرفی کنم. حتما تا حالا اسم منو شنیدی....من هیلبرت هستم..."
خدای من،هیلبرت؟ باورم نمی شد...ریاضی دان بزرگی که از مجامع علمی طرد و اخراج شده بود..." می شنوی صدای منو؟ تو می تونی به من کمک کنی...تو باید برای تکمیل نظریه ام..." صداش نمی اومد.ناخودآگاه داد زدم " الو...الو؟؟" اما قطع شده بود...
خدای من،واقعیت داشت ؟! یعنی واقعا هیلبرت بود ؟! مگـــــــــه می شه.. ..گیج بودم که دوباره گوشیم زنگ خورد...اما این بار خبری از هیلبرت نبود دوستم احمد رضا بود گوشی رو ورداشتم (احمد رضا صمیمی ترین دوست منه) من هنوز تو فکر این بودم که چرا هیلبرت منو انتخاب کرده شاید به خاطر اینکه من ترم آخر تو رشته ریاضی محض هستم !....

چندین وقت گذشت و خبری از هیلبرت نشد...تا اینکه یک روز که در حال چت با یکی از دوستای کانونی بودم شخصی ناشناس بهم پی ام داد و گفت :" سلام دوست من....خوبی؟ من هیلبرت هستم". واقعا از تعجب نمیدونستم باید چیکارکنم. خدای من بعد از شماره تلفن حالا آی دی منو از کجا پیدا کرده بود. ادامه داد " به من کمک کن...تو ریاضی خوندی و میتونی نظریه منو تکمیل کنی" گفتم " از کجا معلوم که راست بگی؟" گفت" من به تو این رو ثابت کردم در عمل....چند وقت پیش کانون رو فرستادم به 2 روز قبل[تصویر:  e.gif]...تمامی پست ها و مطالب دو روز پاک شد....شما تو زمان حال بودین و کانون در 2 روز پیش سیر میکرد!!!! در صورتی که شما فکر میکردین هک شدین!!!"4fvfcja
بعد برام از سفرهاش به دوران باستان تعریف کرد و از شرکت در کلاسهای قدیمی ورزشهای باستانی. میگفت به ورزشهای زورخانه ای علاقه زیادی داره و دمبل زياد ميزنه و زياد تو گود ميره 4fvfcja... با شرط اينكه يك بار اين نظريه رو رو من اجرا كنه قبول كردم كمكش كنم تا اين كه
شگفتا هر چه ترا به يادم بياورد، زيباست .

بوی نمور کوچه و کلمات ..
نگاه مورب کسی که از انتهای بن‌بست باز آمده است ..
و دستها، دامنه‌ها، روزنامه‌های عصر، پتوی کهنه‌ای بر هره‌ی ديوار ...
هرچه ترا به يادم بياورد، زيباست.


[تصویر:  0607.jpg]
داشتم در خيابان راه مى رفتم؛ يکهو يكى صدام زد، برگشتم تا ببينم كيه اما هر چى به چهره ش دقیق شدم،نشناختم ش، تا اينكه شروع کرد به حرف زدن....
اون روز گیج و مبهوت به خانه رسیدم ، حرفهای اون مرد واقعا منو متعجب کرده بود. اون یک رابطه ریاضی کشف کرده بود. اگر اون مرد راست می گفت با این رابطه می شد تو زمان سفر کرد.همون طور که به اتفاقات امروز فکر می کردم،دیدم گوشی م داره زنگ می خوره.گوشی رو برداشتم،صداش قطع و وصل میشد،اما تقریبا مفهوم بود. صدای همون مردی بود که اون روز صبح دیده بودم ش. از پشت خط گفت: "من الآن تو دوران باستان م، اینجا خوب خط نمیده". من همین جوری مات و مبهوت مونده بودم. داشت راست می گفت؟ ساکت بودم و فقط گوش می دادم.ادامه داد: " ببین می دونم باورش برات سخته،اما من می تونم همه ی حرفام رو بهت ثابت کنم....".
با خودم گفتم چرا این نظریه رو به من میگه و توی یه جای علمی ارائه اش نمی کنه؟
ادامه داد: " بذار از اول برات بگم. بهتره اول خودمو معرفی کنم. حتما تا حالا اسم منو شنیدی....من هیلبرت هستم..."
خدای من،هیلبرت؟ باورم نمی شد...ریاضی دان بزرگی که از مجامع علمی طرد و اخراج شده بود..." می شنوی صدای منو؟ تو می تونی به من کمک کنی...تو باید برای تکمیل نظریه ام..." صداش نمی اومد.ناخودآگاه داد زدم " الو...الو؟؟" اما قطع شده بود...
خدای من،واقعیت داشت ؟! یعنی واقعا هیلبرت بود ؟! مگـــــــــه می شه.. ..گیج بودم که دوباره گوشیم زنگ خورد...اما این بار خبری از هیلبرت نبود دوستم احمد رضا بود گوشی رو ورداشتم (احمد رضا صمیمی ترین دوست منه) من هنوز تو فکر این بودم که چرا هیلبرت منو انتخاب کرده شاید به خاطر اینکه من ترم آخر تو رشته ریاضی محض هستم !....

چندین وقت گذشت و خبری از هیلبرت نشد...تا اینکه یک روز که در حال چت با یکی از دوستای کانونی بودم شخصی ناشناس بهم پی ام داد و گفت :" سلام دوست من....خوبی؟ من هیلبرت هستم". واقعا از تعجب نمیدونستم باید چیکارکنم. خدای من بعد از شماره تلفن حالا آی دی منو از کجا پیدا کرده بود. ادامه داد " به من کمک کن...تو ریاضی خوندی و میتونی نظریه منو تکمیل کنی" گفتم " از کجا معلوم که راست بگی؟" گفت" من به تو این رو ثابت کردم در عمل....چند وقت پیش کانون رو فرستادم به 2 روز قبل[تصویر:  e.gif]...تمامی پست ها و مطالب دو روز پاک شد....شما تو زمان حال بودین و کانون در 2 روز پیش سیر میکرد!!!! در صورتی که شما فکر میکردین هک شدین!!!"4fvfcja
بعد برام از سفرهاش به دوران باستان تعریف کرد و از شرکت در کلاسهای قدیمی ورزشهای باستانی. میگفت به ورزشهای زورخانه ای علاقه زیادی داره و دمبل زياد ميزنه و زياد تو گود ميره 4fvfcja... با شرط اينكه يك بار اين نظريه رو رو من اجرا كنه قبول كردم كمكش كنم تا اين كه....
یه روز که توی کتابخونه داشتم دنبال کتاب ریاضی تالیف آقاسی میگشتم42....به یه نظریه برخوردم...در مورد سفر به تاریخ.....خدای من!!!انگار قبلا هم همچین نظریه ای رو ارائه کرده بودن.....این یه نظریه بود از لئوناردو داوینچی،نقاش و مخترع معروف دوره ی رنسانس....پس حقیقت داشت....این هیلبرت یه هیلبرت واقعی بود با یه نظریه ی واقعی....یعنی اون از گذشته اومده بود.....خدایا!!!...
چه خوب یادم هست


عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:


وسیع باش،و تنها و سربه زیر و سخت.

53
مشاعره که میکنین، ثابت کنین میتونین بنویسین،لطفاً حکایات سعدی رو بخونید،بعضی جمله ها زندگیه آدمو دگرگون میکنه،حوصلتون سر رفت داستانم بخونید،با ادبا و شعرا حال کنید و فالتون و بخونید،متنهای عشقولی بخونیدوبنویسین،با خدای خودتون عاشقانه حرف بزنید!

جملات و متونی که از دکتر شریعتی میذارین صرفا با ذکر منبع لطفا!


[تصویر:  akmmowr4h0rrml1nl43w.png]
داشتم در خيابان راه مى رفتم؛ يکهو يكى صدام زد، برگشتم تا ببينم كيه اما هر چى به چهره ش دقیق شدم،نشناختم ش، تا اينكه شروع کرد به حرف زدن....
اون روز گیج و مبهوت به خانه رسیدم ، حرفهای اون مرد واقعا منو متعجب کرده بود. اون یک رابطه ریاضی کشف کرده بود. اگر اون مرد راست می گفت با این رابطه می شد تو زمان سفر کرد.همون طور که به اتفاقات امروز فکر می کردم،دیدم گوشی م داره زنگ می خوره.گوشی رو برداشتم،صداش قطع و وصل میشد،اما تقریبا مفهوم بود. صدای همون مردی بود که اون روز صبح دیده بودم ش. از پشت خط گفت: "من الآن تو دوران باستان م، اینجا خوب خط نمیده". من همین جوری مات و مبهوت مونده بودم. داشت راست می گفت؟ ساکت بودم و فقط گوش می دادم.ادامه داد: " ببین می دونم باورش برات سخته،اما من می تونم همه ی حرفام رو بهت ثابت کنم....".
با خودم گفتم چرا این نظریه رو به من میگه و توی یه جای علمی ارائه اش نمی کنه؟
ادامه داد: " بذار از اول برات بگم. بهتره اول خودمو معرفی کنم. حتما تا حالا اسم منو شنیدی....من هیلبرت هستم..."
خدای من،هیلبرت؟ باورم نمی شد...ریاضی دان بزرگی که از مجامع علمی طرد و اخراج شده بود..." می شنوی صدای منو؟ تو می تونی به من کمک کنی...تو باید برای تکمیل نظریه ام..." صداش نمی اومد.ناخودآگاه داد زدم " الو...الو؟؟" اما قطع شده بود...
خدای من،واقعیت داشت ؟! یعنی واقعا هیلبرت بود ؟! مگـــــــــه می شه.. ..گیج بودم که دوباره گوشیم زنگ خورد...اما این بار خبری از هیلبرت نبود دوستم احمد رضا بود گوشی رو ورداشتم (احمد رضا صمیمی ترین دوست منه) من هنوز تو فکر این بودم که چرا هیلبرت منو انتخاب کرده شاید به خاطر اینکه من ترم آخر تو رشته ریاضی محض هستم !....

چندین وقت گذشت و خبری از هیلبرت نشد...تا اینکه یک روز که در حال چت با یکی از دوستای کانونی بودم شخصی ناشناس بهم پی ام داد و گفت :" سلام دوست من....خوبی؟ من هیلبرت هستم". واقعا از تعجب نمیدونستم باید چیکارکنم. خدای من بعد از شماره تلفن حالا آی دی منو از کجا پیدا کرده بود. ادامه داد " به من کمک کن...تو ریاضی خوندی و میتونی نظریه منو تکمیل کنی" گفتم " از کجا معلوم که راست بگی؟" گفت" من به تو این رو ثابت کردم در عمل....چند وقت پیش کانون رو فرستادم به 2 روز قبل[تصویر:  e.gif]...تمامی پست ها و مطالب دو روز پاک شد....شما تو زمان حال بودین و کانون در 2 روز پیش سیر میکرد!!!! در صورتی که شما فکر میکردین هک شدین!!!"4fvfcja
بعد برام از سفرهاش به دوران باستان تعریف کرد و از شرکت در کلاسهای قدیمی ورزشهای باستانی. میگفت به ورزشهای زورخانه ای علاقه زیادی داره و دمبل زياد ميزنه و زياد تو گود ميره [تصویر:  e.gif]... با شرط اينكه يك بار اين نظريه رو رو من اجرا كنه قبول كردم كمكش كنم تا اين كه....
یه روز که توی کتابخونه داشتم دنبال کتاب ریاضی تالیف آقاسی میگشتم[تصویر:  p.gif]....به یه نظریه برخوردم...در مورد سفر به تاریخ.....خدای من!!!انگار قبلا هم همچین نظریه ای رو ارائه کرده بودن.....این یه نظریه بود از لئوناردو داوینچی،نقاش و مخترع معروف دوره ی رنسانس....پس حقیقت داشت....این هیلبرت یه هیلبرت واقعی بود با یه نظریه ی واقعی....یعنی اون از گذشته اومده بود.....خدایا!!!...

سریع از کتابخونه رفتم بیرون و به سمت سایت دانشگاه دویدم....وارد سایت که شدم هیچ سیستمی خالی نبود.

سریع از دانشگاه اومدم بیرون و خودمو به اولین کافی نت رسوندم. باید هرچه سریع تر آنلاین میشدم بلکه هیلبرت بیاد و دوباره با من صحبت کنه.

این ماجرا اینقدر مهم بود که شاید میتونست سرنوشت زندگی منو عوض کنه.

حدود 1 ساعت توی کافی نت بودم اما خبری ازش نشد...تا اینکه بعد از 1 ساعت ایمیلی دریافت کردم.

سریع ایمیل رو باز کردم :

سلام کیمیا

ماموریت تو به پایان رسید.

زمان برگشت رسیده.

تو باید برگردی. به اصل و به زمان خودت . به مهر ماه سال 2391 هجری شمسی.

منتظرت هستیم




به محض خوندن ایمیل ناگهان نوری شدید همه جا رو فرا گرفت...سرم به شدت درد گرفت ...همه چیز در حال محو شدن بود.

و بعد فشار شدیدی به تک تک استخوون هام وارد شد و دیگه چیزی متوجه نشدم...


چشم هامو باز کردم.

- من کجام؟

- تو برگشتی به خونه.

-خونه؟ من دانشگاه بودم.

- ( صدای خنده) دانشگاه؟ اونها فقط تصورات تو بود...اون کیمیا فقط سایه ای از تو بود...

- تصور؟

- نگران نباش تو الان تو سفینه هستی....مدتی طول میکشه تا همه چیز یادت بیاد.

- سفینه؟

-کره زمین نابود شده. همه ما تو این سفینه زندگی میکنیم. کم کم همه چیز به یادت میاد.

- برای چی منو فرستادین گذشته؟

- ما میخواستیم مهره گم شده ای رو پیدا کنیم که سفر در زمان رو کشف کرده بود. ما از داوینچی و بقیه خبر داشتیم.
اما هیلبرت برای ما یه مهره ناشناس بود.
باید میفهمیدیم فرمول اون چی بوده و کی بوده.
و گرنه میتونست توازن زمانی ما رو بهم بریزه.
زیاد کنجکاوی میکنی. الان خسته ای.


فعلا بگیر بخواب. بیدار که بشی متوجه حقیقت خواهی شد.




پایان53258zu2qvp1d9v4fvfcja
بارونی جون بلیط هاوایی 53258zu2qvp1d9v53258zu2qvp1d9v4fvfcja
یا عباس
و کیمیا خوابید....وقتی از خواب بیدار شد دید ماری کوری بالا سرش ایستاده است.... 4fvfcja

  [تصویر:  final%204.png]
 
[تصویر:  05_blue.png]
داشتم در خيابان راه مى رفتم؛ يکهو يكى صدام زد، برگشتم تا ببينم كيه اما هر چى به چهره ش دقیق شدم،نشناختم ش، تا اينكه شروع کرد به حرف زدن....
اون روز گیج و مبهوت به خانه رسیدم ، حرفهای اون مرد واقعا منو متعجب کرده بود. اون یک رابطه ریاضی کشف کرده بود. اگر اون مرد راست می گفت با این رابطه می شد تو زمان سفر کرد.همون طور که به اتفاقات امروز فکر می کردم،دیدم گوشی م داره زنگ می خوره.گوشی رو برداشتم،صداش قطع و وصل میشد،اما تقریبا مفهوم بود. صدای همون مردی بود که اون روز صبح دیده بودم ش. از پشت خط گفت: "من الآن تو دوران باستان م، اینجا خوب خط نمیده". من همین جوری مات و مبهوت مونده بودم. داشت راست می گفت؟ ساکت بودم و فقط گوش می دادم.ادامه داد: " ببین می دونم باورش برات سخته،اما من می تونم همه ی حرفام رو بهت ثابت کنم....".
با خودم گفتم چرا این نظریه رو به من میگه و توی یه جای علمی ارائه اش نمی کنه؟
ادامه داد: " بذار از اول برات بگم. بهتره اول خودمو معرفی کنم. حتما تا حالا اسم منو شنیدی....من هیلبرت هستم..."
خدای من،هیلبرت؟ باورم نمی شد...ریاضی دان بزرگی که از مجامع علمی طرد و اخراج شده بود..." می شنوی صدای منو؟ تو می تونی به من کمک کنی...تو باید برای تکمیل نظریه ام..." صداش نمی اومد.ناخودآگاه داد زدم " الو...الو؟؟" اما قطع شده بود...
خدای من،واقعیت داشت ؟! یعنی واقعا هیلبرت بود ؟! مگـــــــــه می شه.. ..گیج بودم که دوباره گوشیم زنگ خورد...اما این بار خبری از هیلبرت نبود دوستم احمد رضا بود گوشی رو ورداشتم (احمد رضا صمیمی ترین دوست منه) من هنوز تو فکر این بودم که چرا هیلبرت منو انتخاب کرده شاید به خاطر اینکه من ترم آخر تو رشته ریاضی محض هستم !....

چندین وقت گذشت و خبری از هیلبرت نشد...تا اینکه یک روز که در حال چت با یکی از دوستای کانونی بودم شخصی ناشناس بهم پی ام داد و گفت :" سلام دوست من....خوبی؟ من هیلبرت هستم". واقعا از تعجب نمیدونستم باید چیکارکنم. خدای من بعد از شماره تلفن حالا آی دی منو از کجا پیدا کرده بود. ادامه داد " به من کمک کن...تو ریاضی خوندی و میتونی نظریه منو تکمیل کنی" گفتم " از کجا معلوم که راست بگی؟" گفت" من به تو این رو ثابت کردم در عمل....چند وقت پیش کانون رو فرستادم به 2 روز قبل[تصویر:  e.gif]...تمامی پست ها و مطالب دو روز پاک شد....شما تو زمان حال بودین و کانون در 2 روز پیش سیر میکرد!!!! در صورتی که شما فکر میکردین هک شدین!!!"4fvfcja
بعد برام از سفرهاش به دوران باستان تعریف کرد و از شرکت در کلاسهای قدیمی ورزشهای باستانی. میگفت به ورزشهای زورخانه ای علاقه زیادی داره و دمبل زياد ميزنه و زياد تو گود ميره [تصویر:  e.gif]... با شرط اينكه يك بار اين نظريه رو رو من اجرا كنه قبول كردم كمكش كنم تا اين كه....
یه روز که توی کتابخونه داشتم دنبال کتاب ریاضی تالیف آقاسی میگشتم[تصویر:  p.gif]....به یه نظریه برخوردم...در مورد سفر به تاریخ.....خدای من!!!انگار قبلا هم همچین نظریه ای رو ارائه کرده بودن.....این یه نظریه بود از لئوناردو داوینچی،نقاش و مخترع معروف دوره ی رنسانس....پس حقیقت داشت....این هیلبرت یه هیلبرت واقعی بود با یه نظریه ی واقعی....یعنی اون از گذشته اومده بود.....خدایا!!!...

سریع از کتابخونه رفتم بیرون و به سمت سایت دانشگاه دویدم....وارد سایت که شدم هیچ سیستمی خالی نبود.

سریع از دانشگاه اومدم بیرون و خودمو به اولین کافی نت رسوندم. باید هرچه سریع تر آنلاین میشدم بلکه هیلبرت بیاد و دوباره با من صحبت کنه.

این ماجرا اینقدر مهم بود که شاید میتونست سرنوشت زندگی منو عوض کنه.

حدود 1 ساعت توی کافی نت بودم اما خبری ازش نشد...تا اینکه بعد از 1 ساعت ایمیلی دریافت کردم.

سریع ایمیل رو باز کردم :

سلام کیمیا

ماموریت تو به پایان رسید.

زمان برگشت رسیده.

تو باید برگردی. به اصل و به زمان خودت . به مهر ماه سال 2391 هجری شمسی.

منتظرت هستیم




به محض خوندن ایمیل ناگهان نوری شدید همه جا رو فرا گرفت...سرم به شدت درد گرفت ...همه چیز در حال محو شدن بود.

و بعد فشار شدیدی به تک تک استخوون هام وارد شد و دیگه چیزی متوجه نشدم...


چشم هامو باز کردم.

- من کجام؟

- تو برگشتی به خونه.

-خونه؟ من دانشگاه بودم.

- ( صدای خنده) دانشگاه؟ اونها فقط تصورات تو بود...اون کیمیا فقط سایه ای از تو بود...

- تصور؟

- نگران نباش تو الان تو سفینه هستی....مدتی طول میکشه تا همه چیز یادت بیاد.

- سفینه؟

-کره زمین نابود شده. همه ما تو این سفینه زندگی میکنیم. کم کم همه چیز به یادت میاد.

- برای چی منو فرستادین گذشته؟

- ما میخواستیم مهره گم شده ای رو پیدا کنیم که سفر در زمان رو کشف کرده بود. ما از داوینچی و بقیه خبر داشتیم.
اما هیلبرت برای ما یه مهره ناشناس بود.
باید میفهمیدیم فرمول اون چی بوده و کی بوده.
و گرنه میتونست توازن زمانی ما رو بهم بریزه.
زیاد کنجکاوی میکنی. الان خسته ای.


فعلا بگیر بخواب. بیدار که بشی متوجه حقیقت خواهی شد.

و کیمیا خوابید....وقتی از خواب بیدار شد دید ماری کوری بالا سرش ایستاده است...


یک دفعه ، اولین فردی که این داستانم رو شروع کرده به نوشتن ، از خواب پرید و دید ، که داره تو یه تب داغ ، میسوزه و کابوس های خیلی خیلی بدی دیده .

پایانwacko2
لطفا تا اطلاع ثانوی کسی چیزی ننویسه تا بنده یه متن متفاوت و استثنائی رو بذارم برای ادامه دادن....

اینبار داستان نخواهم گذاشت...اصولا تجربه نشون داده بچه ها کانون در زمینه ی داستان نویسی .....امممم....چیزه...هیچی4fvfcja....

متن میذارم برای نوشتن و ادامه دادن....

میدونم که مشتاقانه منتظرین....زود میام
4chsmu1
چه خوب یادم هست


عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:


وسیع باش،و تنها و سربه زیر و سخت.

53
مشاعره که میکنین، ثابت کنین میتونین بنویسین،لطفاً حکایات سعدی رو بخونید،بعضی جمله ها زندگیه آدمو دگرگون میکنه،حوصلتون سر رفت داستانم بخونید،با ادبا و شعرا حال کنید و فالتون و بخونید،متنهای عشقولی بخونیدوبنویسین،با خدای خودتون عاشقانه حرف بزنید!

جملات و متونی که از دکتر شریعتی میذارین صرفا با ذکر منبع لطفا!


[تصویر:  akmmowr4h0rrml1nl43w.png]
سلام...


دوستای گلم...اینبار همونطور که عرض شد یه نوشته رو من شروع کردم...شما هر جور که عشقتون میکشه ادامه ش بدین....اصلا مهم نیست که چطور مینویسن...ادبی باشه...آرایه داشته باشه....نداشته باشه...مهم اینه که اونچه که داره به ذهن شما هجوم میاره رو تخلیه کنین....در هر رابطه ای....هرچی کلا.....


البت در چارچوب ضوابط و قوانین....حرفای ممنوع رو که خودتون میدونین دیگه....

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


یه وقتهایی هست که فکر میکنم اگه ننویسم قطعا دیوانه می شم،نمی دونم نوشتن چه چیز خوبی داره که انقدر برام آرامش بخشه...وقتی می نویسم آروم میشم....


لذت میبرم از نوشتن....


نوشتن مثل دیوونگی میمونه...با این تفاوت که مردم به دیوانه ها می خندن...ولی مردم نمی تونن راحت به نوشته ها بخندن!!چون خجالت میکشن....
چه خوب یادم هست


عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:


وسیع باش،و تنها و سربه زیر و سخت.

53
مشاعره که میکنین، ثابت کنین میتونین بنویسین،لطفاً حکایات سعدی رو بخونید،بعضی جمله ها زندگیه آدمو دگرگون میکنه،حوصلتون سر رفت داستانم بخونید،با ادبا و شعرا حال کنید و فالتون و بخونید،متنهای عشقولی بخونیدوبنویسین،با خدای خودتون عاشقانه حرف بزنید!

جملات و متونی که از دکتر شریعتی میذارین صرفا با ذکر منبع لطفا!


[تصویر:  akmmowr4h0rrml1nl43w.png]
یه وقتهایی هست که فکر میکنم اگه ننویسم قطعا دیوانه می شم،نمی دونم نوشتن چه چیز خوبی داره که انقدر برام آرامش بخشه...وقتی می نویسم آروم میشم....

لذت میبرم از نوشتن....
نوشتن مثل دیوونگی میمونه...با این تفاوت که مردم به دیوانه ها می خندن...ولی مردم نمی تونن راحت به نوشته ها بخندن!!چون خجالت میکشن....


با اینکه همیشه نوشتن آرومم میکرد و میکنه اما همیشه میترسیدم


آره ،میترسیدم که یکی حرفهای دلمو بخونه

حرفهایی که جز خودم و خدا کسی نباید ببینه.و مدتها با این ترس نوشتم و نوشتم

و خیلی وقتها با اینکه در آرزوی نوشتن بودم ننوشتم و ننوشتم....یادمه یه بار نوشتم و تا مامان اینا بیان سوزوندمشون

بوی کاغذ سدخته همه خونه رو برداشته بود که مامان اینا اومدن.....من موندم و توضیحی که نداشتم که بدم[تصویر:  l.gif]

تا اینکه با وبلاگ نویسی آشنا شدم.

خدایا چه لذتی داشت که کسی نمیشناختت!

قسمت نظرات رو بستم و نوشتم و نوشتم و نوشتم

تا روزی که دیدم به آرامش رسیدم و همه بدیها از وجودم رفته،همه خاطرات بدو ریخته بودم دور

اون روز بود که شروع کردم به پر کردن جای اون خاطرات بد .

با چی؟

با خدا..............
همش با خودم فکر میکنم تا کی باید این دکمه های سرد و خشک کی بورد رو لمس کنم ... بعضی اوقات مییشینم و کلی تایپ میکنم ولی آخر همه شو پاک میکنم ... انگار باز باید هرچی که مینویسم رو پاک کنم ... خودمم نمیدونم دارم چی میگم ... هیچ وقت نتونستم خوب حرف بزنم ولی همیشه خوب تایپ میکنم ...ای کاش میشد جای حرف زدن برای همدیگه تایپ کرد ... زندگی واقعی رو با زندگی مجازی عوض کرد ... عشق مجازی داشت و ...
[تصویر:  51960705784679108839.jpg]
سلام

یه وقتهایی هست که فکر میکنم اگه ننویسم قطعا دیوانه می شم،نمی دونم نوشتن چه چیز خوبی داره که انقدر برام آرامش بخشه...وقتی می نویسم آروم میشم....


لذت میبرم از نوشتن....


نوشتن مثل دیوونگی میمونه...با این تفاوت که مردم به دیوانه ها می خندن...ولی مردم نمی تونن راحت به نوشته ها بخندن!!چون خجالت میکشن....


با اینکه همیشه نوشتن آرومم میکرد و میکنه اما همیشه میترسیدم


آره ،میترسیدم که یکی حرفهای دلمو بخونه

حرفهایی که جز خودم و خدا کسی نباید ببینه.و مدتها با این ترس نوشتم و نوشتم

و خیلی وقتها با اینکه در آرزوی نوشتن بودم ننوشتم و ننوشتم....یادمه یه بار نوشتم و تا مامان اینا بیان سوزوندمشون

بوی کاغذ سدخته همه خونه رو برداشته بود که مامان اینا اومدن.....من موندم و توضیحی که نداشتم که بدم[تصویر:  l.gif]

تا اینکه با وبلاگ نویسی آشنا شدم.

خدایا چه لذتی داشت که کسی نمیشناختت!

قسمت نظرات رو بستم و نوشتم و نوشتم و نوشتم

تا روزی که دیدم به آرامش رسیدم و همه بدیها از وجودم رفته،همه خاطرات بدو ریخته بودم دور

اون روز بود که شروع کردم به پر کردن جای اون خاطرات بد .

با چی؟

با خدا..............
همش با خودم فکر میکنم تا کی باید این دکمه های سرد و خشک کی بورد رو لمس کنم ... بعضی اوقات مییشینم و کلی تایپ میکنم ولی آخر همه شو پاک میکنم ... انگار باز باید هرچی که مینویسم رو پاک کنم ... خودمم نمیدونم دارم چی میگم ... هیچ وقت نتونستم خوب حرف بزنم ولی همیشه خوب تایپ میکنم ...ای کاش میشد جای حرف زدن برای همدیگه تایپ کرد ... زندگی واقعی رو با زندگی مجازی عوض کرد ... عشق مجازی داشت و ...

همش با خودم فکر میکنم تا کی باید این دکمه های سرد و خشک کی بورد رو لمس کنم ... بعضی اوقات مییشینم و کلی تایپ میکنم ولی آخر همه شو پاک میکنم ... انگار باز باید هرچی که مینویسم رو پاک کنم ... خودمم نمیدونم دارم چی میگم ... هیچ وقت نتونستم خوب حرف بزنم ولی همیشه خوب تایپ میکنم ...ای کاش میشد جای حرف زدن برای همدیگه تایپ کرد ... زندگی واقعی رو با زندگی مجازی عوض کرد ... عشق مجازی داشت و ...
یک روز با خودم گفتم: چرا باید از همه پنهان کنم این همه استعداد را؟ haha
یه وقتهایی هست که فکر میکنم اگه ننویسم قطعا دیوانه می شم،نمی دونم نوشتن چه چیز خوبی داره که انقدر برام آرامش بخشه...وقتی می نویسم آروم میشم....

لذت میبرم از نوشتن....

[//align]
[align=RIGHT]نوشتن مثل دیوونگی میمونه...با این تفاوت که مردم به دیوانه ها می خندن...ولی مردم نمی تونن راحت به نوشته ها بخندن!!چون خجالت میکشن....



با اینکه همیشه نوشتن آرومم میکرد و میکنه اما همیشه میترسیدم



آره ،میترسیدم که یکی حرفهای دلمو بخونه


حرفهایی که جز خودم و خدا کسی نباید ببینه.و مدتها با این ترس نوشتم و نوشتم


و خیلی وقتها با اینکه در آرزوی نوشتن بودم ننوشتم و ننوشتم....یادمه یه بار نوشتم و تا مامان اینا بیان سوزوندمشون


بوی کاغذ سدخته همه خونه رو برداشته بود که مامان اینا اومدن.....من موندم و توضیحی که نداشتم که بدم
[تصویر:  l.gif]

تا اینکه با وبلاگ نویسی آشنا شدم.


خدایا چه لذتی داشت که کسی نمیشناختت!


قسمت نظرات رو بستم و نوشتم و نوشتم و نوشتم


تا روزی که دیدم به آرامش رسیدم و همه بدیها از وجودم رفته،همه خاطرات بدو ریخته بودم دور


اون روز بود که شروع کردم به پر کردن جای اون خاطرات بد .


با چی؟


با خدا..............

همش با خودم فکر میکنم تا کی باید این دکمه های سرد و خشک کی بورد رو لمس کنم ... بعضی اوقات مییشینم و کلی تایپ میکنم ولی آخر همه شو پاک میکنم ... انگار باز باید هرچی که مینویسم رو پاک کنم ... خودمم نمیدونم دارم چی میگم ... هیچ وقت نتونستم خوب حرف بزنم ولی همیشه خوب تایپ میکنم ...ای کاش میشد جای حرف زدن برای همدیگه تایپ کرد ... زندگی واقعی رو با زندگی مجازی عوض کرد ... عشق مجازی داشت و ...


نوشتن مثل معجزه میمونه..
خودمم باورم نمیشه نصف اون چیزایی که یه زمون تو داستان هام مینوشتم برام اتفاق افتاد..
یا یه چیزی شبیهشون رو جلو چشمم دیدم..
واقعا گاهی خودمم تعجب میکنم که چطور شد بعد از دو سال شبیه اون اتفاقاتی که برا یه کاراکتر دختر نوشته بودم برا خودم افتاد!
چطورپرده های سیاه روی دیوار همسایه رو که برای مریم قصه ام تصورکرده بودم الان واقعا روی دیوار همسایمون وجود دارن؟!
[تصویر:  7xo9iif681u74a7tyqju.png]      




[sup] خــدایــا فقـــط بخــاطـــر تــــو  ♥[/sup]


[تصویر:  474.gif]


  بفرمایید شکلکای  ترول
یه وقتهایی هست که فکر میکنم اگه ننویسم قطعا دیوانه می شم،نمی دونم نوشتن چه چیز خوبی داره که انقدر برام آرامش بخشه...وقتی می نویسم آروم میشم....

لذت میبرم از نوشتن....

[highlight=#efefef]
[/highlight]

نوشتن مثل دیوونگی میمونه...با این تفاوت که مردم به دیوانه ها می خندن...ولی مردم نمی تونن راحت به نوشته ها بخندن!!چون خجالت میکشن....



با اینکه همیشه نوشتن آرومم میکرد و میکنه اما همیشه میترسیدم



آره ،میترسیدم که یکی حرفهای دلمو بخونه


حرفهایی که جز خودم و خدا کسی نباید ببینه.و مدتها با این ترس نوشتم و نوشتم


و خیلی وقتها با اینکه در آرزوی نوشتن بودم ننوشتم و ننوشتم....یادمه یه بار نوشتم و تا مامان اینا بیان سوزوندمشون


بوی کاغذ سدخته همه خونه رو برداشته بود که مامان اینا اومدن.....من موندم و توضیحی که نداشتم که بدم
[تصویر:  l.gif]

تا اینکه با وبلاگ نویسی آشنا شدم.


خدایا چه لذتی داشت که کسی نمیشناختت!


قسمت نظرات رو بستم و نوشتم و نوشتم و نوشتم


تا روزی که دیدم به آرامش رسیدم و همه بدیها از وجودم رفته،همه خاطرات بدو ریخته بودم دور


اون روز بود که شروع کردم به پر کردن جای اون خاطرات بد .


با چی؟


با خدا..............

همش با خودم فکر میکنم تا کی باید این دکمه های سرد و خشک کی بورد رو لمس کنم ... بعضی اوقات مییشینم و کلی تایپ میکنم ولی آخر همه شو پاک میکنم ... انگار باز باید هرچی که مینویسم رو پاک کنم ... خودمم نمیدونم دارم چی میگم ... هیچ وقت نتونستم خوب حرف بزنم ولی همیشه خوب تایپ میکنم ...ای کاش میشد جای حرف زدن برای همدیگه تایپ کرد ... زندگی واقعی رو با زندگی مجازی عوض کرد ... عشق مجازی داشت و ...


نوشتن مثل معجزه میمونه..
خودمم باورم نمیشه نصف اون چیزایی که یه زمون تو داستان هام مینوشتم برام اتفاق افتاد..
یا یه چیزی شبیهشون رو جلو چشمم دیدم..
واقعا گاهی خودمم تعجب میکنم که چطور شد بعد از دو سال شبیه اون اتفاقاتی که برا یه کاراکتر دختر نوشته بودم برا خودم افتاد!
چطورپرده های سیاه روی دیوار همسایه رو که برای مریم قصه ام تصورکرده بودم الان واقعا روی دیوار همسایمون وجود دارن؟!

کاغذ سفید ! هیمشه برام همچو دریایی بود پاک و سپید ، به بیکرانگی اندیشه و به آرامش سکوت!

گاهی بود که قلم که می زدم از سر تفرّج ؛آب تنی می کردم در این دریای سفید و امواج کلماتم متلاطم می کرد سکوت این دریای آرام را.
گاهی هم که دلم گرفته بود ، می رفتم به کنار این دریای بزرگ و می نشستم بر قایق خیال و می راندم ، می راندم به بی انتها؛ به سوی شهر پشت دریاها...

فَوَعِزَّتِكَ مَا أَجِدُ لِذُنُوبِی سِوَاكَ غَافِراً وَ لاَ أَرَى لِكَسْرِی غَیْرَكَ جَابِراً

به عزتت سوگند براى گناهانم جز تو آمرزنده اى نيابم و براى شکستگيم جز تو شکسته بندى نبينم
(بخشی از مناجات التّائبین مناجات خمس عشره)
یه ویرایش کوچیکش کردم...اینو ادامه ش بدین لطفا

وقتهایی هست که فکر میکنم اگر ننویسم قطعا دیوانه خواهم شد،نمی دانم نوشتن چه چیز خوبی دارد که انقدر برایم آرامش بخش است...وقتی می نویسم آرام میشوم....

لذت میبرم از نوشتن....
[highlight=#efefef]
[/highlight]
نوشتن مثل دیوانگی ست...با این تفاوت که مردم به دیوانه ها می خندند...ولی مردم نمی توانند راحت به نوشته ها بخندند!!چون خجالت میکشند....


با اینکه همیشه نوشتن آرومم میکرد و میکنه اما همیشه میترسیدم


آره ،میترسیدم که یکی حرفهای دلمو بخونه

حرفهایی که جز خودم و خدا کسی نباید ببینه.و مدتها با این ترس نوشتم و نوشتم

و خیلی وقتها با اینکه در آرزوی نوشتن بودم ننوشتم و ننوشتم....یادمه یه بار نوشتم و تا مامان اینا بیان سوزوندمشون

بوی کاغذ سدخته همه خونه رو برداشته بود که مامان اینا اومدن.....من موندم و توضیحی که نداشتم که بدم
[تصویر:  l.gif]

تا اینکه با وبلاگ نویسی آشنا شدم.

خدایا چه لذتی داشت که کسی نمیشناختت!

قسمت نظرات رو بستم و نوشتم و نوشتم و نوشتم

تا روزی که دیدم به آرامش رسیدم و همه بدیها از وجودم رفته،همه خاطرات بدو ریخته بودم دور

اون روز بود که شروع کردم به پر کردن جای اون خاطرات بد .

با چی؟

با خدا..............
همش با خودم فکر میکنم تا کی باید این دکمه های سرد و خشک کی بورد رو لمس کنم ... بعضی اوقات مییشینم و کلی تایپ میکنم ولی آخر همه شو پاک میکنم ... انگار باز باید هرچی که مینویسم رو پاک کنم ... خودمم نمیدونم دارم چی میگم ... هیچ وقت نتونستم خوب حرف بزنم ولی همیشه خوب تایپ میکنم ...ای کاش میشد جای حرف زدن برای همدیگه تایپ کرد ... زندگی واقعی رو با زندگی مجازی عوض کرد ... عشق مجازی داشت و ...
یک روز با خودم گفتم: چرا باید از همه پنهان کنم این همه استعداد را؟ haha

نوشتن مثل معجزه میمونه..
خودمم باورم نمیشه نصف اون چیزایی که یه زمون تو داستان هام مینوشتم برام اتفاق افتاد..
یا یه چیزی شبیهشون رو جلو چشمم دیدم..
واقعا گاهی خودمم تعجب میکنم که چطور شد بعد از دو سال شبیه اون اتفاقاتی که برا یه کاراکتر دختر نوشته بودم برا خودم افتاد!
چطورپرده های سیاه روی دیوار همسایه رو که برای مریم قصه ام تصورکرده بودم الان واقعا روی دیوار همسایمون وجود دارن؟!

کاغذ سفید ! هیمشه برام همچو دریایی بود پاک و سپید ، به بیکرانگی اندیشه و به آرامش سکوت!

گاهی بود که قلم که می زدم از سر تفرّج ؛آب تنی می کردم در این دریای سفید و امواج کلماتم متلاطم می کرد سکوت این دریای آرام را.
گاهی هم که دلم گرفته بود ، می رفتم به کنار این دریای بزرگ و می نشستم بر قایق خیال و می راندم ، می راندم به بی انتها؛ به سوی شهر پشت دریاها....
چه خوب یادم هست


عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:


وسیع باش،و تنها و سربه زیر و سخت.

53
مشاعره که میکنین، ثابت کنین میتونین بنویسین،لطفاً حکایات سعدی رو بخونید،بعضی جمله ها زندگیه آدمو دگرگون میکنه،حوصلتون سر رفت داستانم بخونید،با ادبا و شعرا حال کنید و فالتون و بخونید،متنهای عشقولی بخونیدوبنویسین،با خدای خودتون عاشقانه حرف بزنید!

جملات و متونی که از دکتر شریعتی میذارین صرفا با ذکر منبع لطفا!


[تصویر:  akmmowr4h0rrml1nl43w.png]
وقتهایی هست که فکر میکنم اگر ننویسم قطعا دیوانه خواهم شد،نمی دانم نوشتن چه چیز خوبی دارد که انقدر برایم آرامش بخش است...وقتی می نویسم آرام میشوم....

لذت میبرم از نوشتن....
نوشتن مثل دیوانگی ست...با این تفاوت که مردم به دیوانه ها می خندند...ولی مردم نمی توانند راحت به نوشته ها بخندند!!چون خجالت میکشند....

با اینکه همیشه نوشتن آرومم میکرد و میکنه اما همیشه میترسیدم

آره ،میترسیدم که یکی حرفهای دلمو بخونه
حرفهایی که جز خودم و خدا کسی نباید ببینه.و مدتها با این ترس نوشتم و نوشتم
و خیلی وقتها با اینکه در آرزوی نوشتن بودم ننوشتم و ننوشتم....یادمه یه بار نوشتم و تا مامان اینا بیان سوزوندمشون
بوی کاغذ سدخته همه خونه رو برداشته بود که مامان اینا اومدن.....من موندم و توضیحی که نداشتم که بدم
[تصویر:  l.gif]

تا اینکه با وبلاگ نویسی آشنا شدم.
خدایا چه لذتی داشت که کسی نمیشناختت!
قسمت نظرات رو بستم و نوشتم و نوشتم و نوشتم
تا روزی که دیدم به آرامش رسیدم و همه بدیها از وجودم رفته،همه خاطرات بدو ریخته بودم دور
اون روز بود که شروع کردم به پر کردن جای اون خاطرات بد .
با چی؟
با خدا..............
همش با خودم فکر میکنم تا کی باید این دکمه های سرد و خشک کی بورد رو لمس کنم ... بعضی اوقات مییشینم و کلی تایپ میکنم ولی آخر همه شو پاک میکنم ... انگار باز باید هرچی که مینویسم رو پاک کنم ... خودمم نمیدونم دارم چی میگم ... هیچ وقت نتونستم خوب حرف بزنم ولی همیشه خوب تایپ میکنم ...ای کاش میشد جای حرف زدن برای همدیگه تایپ کرد ... زندگی واقعی رو با زندگی مجازی عوض کرد ... عشق مجازی داشت و ...
یک روز با خودم گفتم: چرا باید از همه پنهان کنم این همه استعداد را؟ [تصویر:  9.gif]

نوشتن مثل معجزه میمونه..
خودمم باورم نمیشه نصف اون چیزایی که یه زمون تو داستان هام مینوشتم برام اتفاق افتاد..
یا یه چیزی شبیهشون رو جلو چشمم دیدم..
واقعا گاهی خودمم تعجب میکنم که چطور شد بعد از دو سال شبیه اون اتفاقاتی که برا یه کاراکتر دختر نوشته بودم برا خودم افتاد!
چطورپرده های سیاه روی دیوار همسایه رو که برای مریم قصه ام تصورکرده بودم الان واقعا روی دیوار همسایمون وجود دارن؟!

کاغذ سفید ! هیمشه برام همچو دریایی بود پاک و سپید ، به بیکرانگی اندیشه و به آرامش سکوت!

گاهی بود که قلم که می زدم از سر تفرّج ؛آب تنی می کردم در این دریای سفید و امواج کلماتم متلاطم می کرد سکوت این دریای آرام را.
گاهی هم که دلم گرفته بود ، می رفتم به کنار این دریای بزرگ و می نشستم بر قایق خیال و می راندم ، می راندم به بی انتها؛ به سوی شهر پشت دریاها....
درست مث امروز!!!
دل کوچیکم باز گرفته بود، خیلی سخت بود برام تحمل این که بقیه محبت و دوست داشتنمو یه طور دیگه تعبیر کنند، خدایا منو نوشته هام تنها بازم کم آوردیم
دیدم انگار باز باید با خودت خلوت کنم تا شاید دل کوچیک و شکسته امو خودت مرحم بشی، مرحم بشی و التیامش بدی
آره باز دختر کوچولوی قصه ات از دست بنده هات دلش رنجیده بود...
ﺗﻮ ﺭﺍ نمی ﺩﺍﻧﻢ
ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺩﻟﻢ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺳﺖ
ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﺗﻔﺎﻗﻬﺎی ﺧﻮﺏِ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻣﺎﻧﺪﻩ
ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻡ روزهای ﺷﻴﺮﻳﻦ ﻧﻴﺎﻣﺪﻩ
ﺑﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪی ﻛﻪ یک ﺭﻭﺯ ﺑﺮ ﺩﻟﻤﺎﻥ می ﻧﺸﻴﻨﺪ
ﺑﻪ ﺍﺟﺎﺑﺖ ﺷﺪﻥ ﺩﻋﺎﻫﺎﻳﻤﺎﻥ
ﺑﻪ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﺷﺪﻥ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﻳﻤﺎﻥ
ﺑﻪ ﻣﺤﻮ ﺷﺪﻥ ﻏﻢ های ﺩﻳﺮﻳﻨﻪ ﻣﺎﻥ
ﻣﻦ ﺩﻟﻢ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺳﺖ
روزی ﺍﺯ ﺭﺍﻩ می ﺭﺳﺪ
ﻭ ﻣﺎ برای یک ﺭﻭﺯ ﻫﻢ ﻛﻪ ﺷﺪﻩ
آنچنان ﻛﻪ ﺑﺎﻳﺪ زندگی ﻣﻴﻜﻨﻴﻢ
ﻣﻦ ﺩﻟﻢ ﺭﻭﺷﻦ است.. 2uge4p4 53258zu2qvp1d9v
 قرار عاشقی...


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان