عزیز :.:.::. * اعلام وضعیت اولین بسته پاکی مسابقه #پاکی_رمضان * .::.:.


امتیاز موضوع:
  • 24 رأی - میانگین امتیازات: 4.08
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

درد دل های شما

شقایق خدا نکشته این چه اسمیه؟
دارم‌برات

آقای ناشناس
هوای خودتو داشته باش

[تصویر:  nasimhayat.png]
دیشب تو مسیر برگشت به خونه دیروقت شد ساعت حوالی 9 و نیم بود اومدم سرخیابون تاکسی بگیرم ی راننده نگه داشت گفت میتونه تا نصف راه منو ببره 
منم چون دیروقت بود گفتم موردی نداره (باخودم گفتم اونجا تاکسی خورش بهتره زودتر میرسم)
وسط راه گفت میرسونمت سر فلان میدون چون دیروقته خوبیت نداره خودم از اون یکی بزرگراه میرم راهم دور نمیشه 
همینطوری که داشتیم میرفتیم رسیدیم ی پل هوایی جایی که باید دور میزد نزد و سرعتشم زیاد کرد و به وضوح سعی کرد خودشو دستپاچه نشون بده که ای وای حواسم نبود دور نزدم بذارید برم جلوتر دور بزنم و به حرفای من که اصرار میکردم نگه داره توجه نمیکرد تا اینکه نسبتا از شهر خارج شد صدام در نمیومد همه بدنم میلرزید همه جا تاریک خارج از شهر هیچ کسی نبود و فقط نور ماشین های گذری باعث روشنایی بزرگراه شده بودن..فقط تونستم با همه توانم  مکرر بگم نگه دار و در رو باز کنم و پیاده شدم 
کنار ی پل هوایی نگه داشت پله دو طرفش بسته شده بود یعنی از بیرون دید نداشت با همه توانم میدویدم احساس خفگی میکردم صدای پارس کردن چندتا سگ که نزدیک پل بودن رو میشنیدم .. همه توانمو تو پاهام جمع کردمو میدویدم تا رسیدم ترمینال و ی اسنپ گرفتم برگشتم خونه

توی اون لحظات وحشتناک هزارتا فکر به ذهنم هجوم اورده بودن  فکر میکردم کارم تمومه.. فکر میکردم دیگه تموم شد منو دزدید رفت کی باور میکنه من تقصیری نداشتم و فقط بی احتیاطی کردم ..به بابام و مامانم که همیشه میگن وقت برگشتن از دانشگاه مواظب باش چی بگم؟ به بابام فکر میکردم ک همین ی ربع پیش زنگ زده بود میگفت بابا هنوز دانشگاهی برگرد دیروقته ..به برباد رفتن ارزوهام... و بدترین قسمت ماجرا اینه که با خودم فکر میکردم اگه دزدید و تجاوز کرد ایا من شکستم؟! ایا باید رها باشم یا نه عذاب وجدان داشته باشم ..

.
.
ی جدل همیشگی بین خیر و شر وجود داره تو ثانیه ثانیه زندگی ی جاهایی خودتی و خودت و اونجا دادگاه بین خوده بیرونیت و خوده درونیته ..دیشب از خودم ترسیدم از اون روی سکه ام از اینکه نکنه روزی به بهانه ناچار بودن خیلی کارا بکنم که امروز بهشون میگم اخ و پیف .. حداقل ترین دستاوردی که این درد برام داشته این بوده که رو مسند قضاوت ادمها ننشیم چون هیچ چیز از هیچ ادمی تو هیچ شرایطی بعید نیس ذهن بیمار ذهن ناسالم از هرچیزی خطرناک تره چون فرمون عملکرد تو توی دستشه ..کی بشه ذهن من پاک بشه و سلامت عقلی که ازم زائل شده برگرده بهم خدا داند
الهی اهدنا الصراط المستقیم من از خودم به تو پناه میبرم ای مهربانترین مهربانان

پ.ن: از اقای همساده یاد گرفتم اولین قدم تو ترک اینه پا رو غرور و تصویر کاذب خودت بذاری اینا رو اینجا نوشتم تا بتونم اینجا حداقل خودم باشم بی روتوش
♧ ما ابدیت را در پیش داریم♧
(1398 خرداد 1، 9:38)شادن نوشته است: دیشب تو مسیر برگشت به خونه دیروقت شد ساعت حوالی 9 و نیم بود اومدم سرخیابون تاکسی بگیرم ی راننده نگه داشت گفت میتونه تا نصف راه منو ببره 
منم چون دیروقت بود گفتم موردی نداره (باخودم گفتم اونجا تاکسی خورش بهتره زودتر میرسم)
وسط راه گفت میرسونمت سر فلان میدون چون دیروقته خوبیت نداره خودم از اون یکی بزرگراه میرم راهم دور نمیشه 
همینطوری که داشتیم میرفتیم رسیدیم ی پل هوایی جایی که باید دور میزد نزد و سرعتشم زیاد کرد و به وضوح سعی کرد خودشو دستپاچه نشون بده که ای وای حواسم نبود دور نزدم بذارید برم جلوتر دور بزنم و به حرفای من که اصرار میکردم نگه داره توجه نمیکرد تا اینکه نسبتا از شهر خارج شد صدام در نمیومد همه بدنم میلرزید همه جا تاریک خارج از شهر هیچ کسی نبود و فقط نور ماشین های گذری باعث روشنایی بزرگراه شده بودن..فقط تونستم با همه توانم  مکرر بگم نگه دار و در رو باز کنم و پیاده شدم 
کنار ی پل هوایی نگه داشت پله دو طرفش بسته شده بود یعنی از بیرون دید نداشت با همه توانم میدویدم احساس خفگی میکردم صدای پارس کردن چندتا سگ که نزدیک پل بودن رو میشنیدم .. همه توانمو تو پاهام جمع کردمو میدویدم تا رسیدم ترمینال و ی اسنپ گرفتم برگشتم خونه

توی اون لحظات وحشتناک هزارتا فکر به ذهنم هجوم اورده بودن  فکر میکردم کارم تمومه.. فکر میکردم دیگه تموم شد منو دزدید رفت کی باور میکنه من تقصیری نداشتم و فقط بی احتیاطی کردم ..به بابام و مامانم که همیشه میگن وقت برگشتن از دانشگاه مواظب باش چی بگم؟ به بابام فکر میکردم ک همین ی ربع پیش زنگ زده بود میگفت بابا هنوز دانشگاهی برگرد دیروقته ..به برباد رفتن ارزوهام... و بدترین قسمت ماجرا اینه که با خودم فکر میکردم اگه دزدید و تجاوز کرد ایا من شکستم؟! ایا باید رها باشم یا نه عذاب وجدان داشته باشم ..

.
.
ی جدل همیشگی بین خیر و شر وجود داره تو ثانیه ثانیه زندگی ی جاهایی خودتی و خودت و اونجا دادگاه بین خوده بیرونیت و خوده درونیته ..دیشب از خودم ترسیدم از اون روی سکه ام از اینکه نکنه روزی به بهانه ناچار بودن خیلی کارا بکنم که امروز بهشون میگم اخ و پیف .. حداقل ترین دستاوردی که این درد برام داشته این بوده که رو مسند قضاوت ادمها ننشیم چون هیچ چیز از هیچ ادمی تو هیچ شرایطی بعید نیس ذهن بیمار ذهن ناسالم از هرچیزی خطرناک تره چون فرمون عملکرد تو توی دستشه ..کی بشه ذهن من پاک بشه و سلامت عقلی که ازم زائل شده برگرده بهم خدا داند
الهی اهدنا الصراط المستقیم من از خودم به تو پناه میبرم ای مهربانترین مهربانان

پ.ن: از اقای همساده یاد گرفتم اولین قدم تو ترک اینه پا رو غرور و تصویر کاذب خودت بذاری اینا رو اینجا نوشتم تا بتونم اینجا حداقل خودم باشم بی روتوش

الان این واقعی بود؟! داشتن میدزدیدنتون؟
چشمی که جمال تو ندیدست چه دیدست
افسوس بر اینان که به غفلت گذرانند ...
 سپاس شده توسط
نه ي داستان تخيلي بود گفتم دور هم شاد شيم22
اين اتفاقه ديشب براي من رخ داد
♧ ما ابدیت را در پیش داریم♧
 سپاس شده توسط
قضیه بانو شادن رو خوندم یاد یه چیزی افتادم.

به نفسه خ.ا کار اشتباهیه اما همیشه با خودم میگفتم به خودم با خ.ا صدمه بزنم خیلی بهتره تا وارد رابطه های نامتعارف بشم که به دیگری صدمه بخوره.


(قصدم این نیست که بگم من خیلی عالی ام!....یا خیلی خوبم....دارم به این فکر میکنم که چقدر آدما میتونن رحم و مروت رو ببوسن بزارن کنار و با کل زندگی یه نفر بازی کنن!)
رفته بودم بیرون با ماشین یه تابی بخورم دیدم یکی میخواد سرو ته بکنه وایسادم دیدم اونم وایساد منم رفتم جلو باز اون اومد جلو من وایسادم اونم وایساد بعد من رد شدم و اون یه دری وری گفت گفتم بیخیال رفتم جلو تر راهنما زدم برم یه طرف دیگه یه ماشین از جلو اومد بره وایسادم تا رد بشه دیدم اون ماشین قبلی اومد سبقت گرفت و رد شد و بوق کشید
منم از بس اصابم خورد بود بوق کشیدم دیدم وایساد رفتم کنارش بهش گفتم کدوم فلان فلان شده ای بهت گواهی نامه داده تا اومد چیزی بگه گازشا گرفتم در رفتم هم نمیخواستم درگیر بشم هم اصابم به شدت خورد بود
خدا لعنت کنه افسرایی که گواهی میدن به این افراد
 سپاس شده توسط
(1398 خرداد 1، 18:09)ناشناس! نوشته است: قضیه بانو شادن رو خوندم یاد یه چیزی افتادم.

به نفسه خ.ا کار اشتباهیه اما همیشه با خودم میگفتم به خودم با خ.ا صدمه بزنم خیلی بهتره تا وارد رابطه های نامتعارف بشم که به دیگری صدمه بخوره.


(قصدم این نیست که بگم من خیلی عالی ام!....یا خیلی خوبم....دارم به این فکر میکنم که چقدر آدما میتونن رحم و مروت رو ببوسن بزارن کنار و با کل زندگی یه نفر بازی کنن!)

میدونم بحث درد ودل داداش اما برای خودم مینویسم کاری باشما ندارم این متنا
توی روانشناسی به این گرایش میگن اجتناب_اجتناب
یعنی بین بد و بدتر یکی را انتخاب میکنی یا بد را یا بدتر را
اما خوب بازم اسمش روشه دیگه نباید تا میتونیم طرف همون کار بد بریم چون اخرش بده دیگه
توی این نوع گرایش خیلی سخته که بخوای انتخاب بکنی بین دوتا گزینه ولی مجبوری یکیا
انتخاب کنی در نتیجه فشار روانی توی این گرایش زیاده هرچند بین بد و بدتر بد را انتخاب کنیم برای این گفتم این مورد را که
خودمم توی این شرایط بودم وخ.ا انتخاب کردم ولی بر خلاف نظرم همون هم به شدت بهم ریخت منا
 سپاس شده توسط
(1398 خرداد 1، 9:38)شادن نوشته است: دیشب تو مسیر برگشت به خونه دیروقت شد ساعت حوالی 9 و نیم بود اومدم سرخیابون تاکسی بگیرم ی راننده نگه داشت گفت میتونه تا نصف راه منو ببره 
منم چون دیروقت بود گفتم موردی نداره (باخودم گفتم اونجا تاکسی خورش بهتره زودتر میرسم)
وسط راه گفت میرسونمت سر فلان میدون چون دیروقته خوبیت نداره خودم از اون یکی بزرگراه میرم راهم دور نمیشه 
همینطوری که داشتیم میرفتیم رسیدیم ی پل هوایی جایی که باید دور میزد نزد و سرعتشم زیاد کرد و به وضوح سعی کرد خودشو دستپاچه نشون بده که ای وای حواسم نبود دور نزدم بذارید برم جلوتر دور بزنم و به حرفای من که اصرار میکردم نگه داره توجه نمیکرد تا اینکه نسبتا از شهر خارج شد صدام در نمیومد همه بدنم میلرزید همه جا تاریک خارج از شهر هیچ کسی نبود و فقط نور ماشین های گذری باعث روشنایی بزرگراه شده بودن..فقط تونستم با همه توانم  مکرر بگم نگه دار و در رو باز کنم و پیاده شدم 
کنار ی پل هوایی نگه داشت پله دو طرفش بسته شده بود یعنی از بیرون دید نداشت با همه توانم میدویدم احساس خفگی میکردم صدای پارس کردن چندتا سگ که نزدیک پل بودن رو میشنیدم .. همه توانمو تو پاهام جمع کردمو میدویدم تا رسیدم ترمینال و ی اسنپ گرفتم برگشتم خونه

توی اون لحظات وحشتناک هزارتا فکر به ذهنم هجوم اورده بودن  فکر میکردم کارم تمومه.. فکر میکردم دیگه تموم شد منو دزدید رفت کی باور میکنه من تقصیری نداشتم و فقط بی احتیاطی کردم ..به بابام و مامانم که همیشه میگن وقت برگشتن از دانشگاه مواظب باش چی بگم؟ به بابام فکر میکردم ک همین ی ربع پیش زنگ زده بود میگفت بابا هنوز دانشگاهی برگرد دیروقته ..به برباد رفتن ارزوهام... و بدترین قسمت ماجرا اینه که با خودم فکر میکردم اگه دزدید و تجاوز کرد ایا من شکستم؟! ایا باید رها باشم یا نه عذاب وجدان داشته باشم ..

.
.
ی جدل همیشگی بین خیر و شر وجود داره تو ثانیه ثانیه زندگی ی جاهایی خودتی و خودت و اونجا دادگاه بین خوده بیرونیت و خوده درونیته ..دیشب از خودم ترسیدم از اون روی سکه ام از اینکه نکنه روزی به بهانه ناچار بودن خیلی کارا بکنم که امروز بهشون میگم اخ و پیف .. حداقل ترین دستاوردی که این درد برام داشته این بوده که رو مسند قضاوت ادمها ننشیم چون هیچ چیز از هیچ ادمی تو هیچ شرایطی بعید نیس ذهن بیمار ذهن ناسالم از هرچیزی خطرناک تره چون فرمون عملکرد تو توی دستشه ..کی بشه ذهن من پاک بشه و سلامت عقلی که ازم زائل شده برگرده بهم خدا داند
الهی اهدنا الصراط المستقیم من از خودم به تو پناه میبرم ای مهربانترین مهربانان

پ.ن: از اقای همساده یاد گرفتم اولین قدم تو ترک اینه پا رو غرور و تصویر کاذب خودت بذاری اینا رو اینجا نوشتم تا بتونم اینجا حداقل خودم باشم بی روتوش
شادان عزیززممم واقعا حواست جم کن
چن سال پیش دوستم تو مشهد مشابه همین اتفاق براش افتاده بود وقتی از دانشگاه برمیگشته تو ی کوچه خلوت شب ی مرد تقریبا ۴۵ساله دستشو میکشه و ب زور میخواسته ظاهرا ببرتش تو یکی از خونه های اطراف همون جا
این دوستم حتی دفاع شخصی هم کار کرده میگفت اون لحظه انقد شوک بهم وارد شد که حتی صدام بالا نمیومد جیغ بکشم و خدا کمکش کرده بوده که یهو همه انرژیش جم میکنه دستش آزاد میکنه و ب سرعت فرار میکنه و خودش ب ی جای شلوغ میرسونه تا مدت ها حالش بد بود 
خدا رو شکر که تونستی فرار کنی عزیزم بیشتر رعایت کن
البته من خودمم ساعت 10:45 اینا میام خونه هر شب Hanghead 
اما پیاده روی میکنم و اون مسیری که برمیگردم  همیشه شلوغ هس
 أَلَمْ یَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ یَری؟!
جای مژگان خیلی خالیه Hanghead
 أَلَمْ یَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ یَری؟!
خدایا میدونم نزدیکی 
بهم کمک کن
شروع فصل بی رحم بیکاری God
لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ فِي كَبَدٍ }

[تصویر:  images_2_8.jpg]

"که انسان را در سختی آفریدیم"





[تصویر:  %D8%A7%D9%84%D8%B5%D8%A8%D8%B1.jpg]
چقدر Toyota- CHR 2017 زیباست.....تنها ماشینی که ظاهرش به دلم نشست بر خلاف قیمتش! ده و سی دقیقه
.....................................................................................................................................
چقدر جای تاپیکی با عنوان" طراحی های چهره " توی تالار هنری کانون خالیه!. ده و سی و پنج دقیقه
......................................................................................................................................

کاش آرمین زودتر خوب میشد...هم برای سلامتیش نگرانم هم اینکه یکی از جمعمون کمتر بشه فعالیتش ، مثل یه کامیون میشیم که یه چرخش لنگ میزنه!....ده و چهل و سه دیقه

....................................................................................................................................................

جلوی مانیتور کارم شده کشتن این پشه ریز ها که نیش میزنن آدمو!!...(ده و چهل و پنج دقیقه!)

.................................................................................................................................

فکر میکنم که چطور میشه لحظه به لحظه ی زندگیم رو به سمت بهتر شدن پیش ببرم....و چطور مدیریت زمان کنم!....و چه برنامه هایی برای مفید بودنم بچینم توی وقت های اضافه م!...( ده و پنجاه دقیقه!)

...................................................................................................................................................................................................

چقدر خجالت کشیدم بابت اینکه اولین نفر خودم بودم که از طرح خانوم میتوانم استقبال کردم اما الان که فهمیدم باید کاریکاتور بکشم ، دیدم که ابدا نه ذوق این کارو دارم نه سلیقه شو ....از خودمم زیاد توقع دارم ، ترجیح میدم شرکت نکنم.

همون طراحی چهره هم انجام میدم به نظر خودم پر از کم و کاستیه ، حالا چه برسه به کاریکاتور!( یازده و یازده دقیقه!)

..........................................................................................................................................................................................................

کی میشه این اتاق رو یه سر و سامونی بدم !؟....میزکه میز نیست ، هر چیزی رووشه!...از الکل صنعتی برای پاک کردن کیبورد تا گوشی نوکیای ساده ی شکسته و سی دی و قندون و کاپ چایی و دهانشویه و خودکار و اتود و ماژیک سبز برای تقویمی که بانو حوا توصیه کرد و خورده پاک کن و خمیر و مسواک !!......دیگه جوری شده که جرات نمیکنم به پشت صندلی نگاه کنم!....فکر کنم اونجا دیگه پر از آشغاله!........(یازده و چهارده دقیقه!)

نگاه کردم به پشتم خب وضعیت به اون بدی هم نیست!.....فقط این همه کتابی که پخش شده روی فرش و گوشه ی اتاق و روی کف اتاق، یکی رو به جز من میطلبه که جمعشون کنه!!....(یازده و پانزده دقیقه!)


........................................................................................................................................................................................................................

کاش اینجا به جای درد و دل یه تاپیکی بود به اسم "حرف بزن"......این درد و دل خودمم دوست ندارم مطالبشوبخونم چون بار معنایی درد و دل خیلی منفیه!(یازده و بیست دقیقه

..................................................................................................................................................................................
به خاطر اینکه پست های پشت سر هم نزنم همه رو به صورت خلاصه نوشتم توی یه پست!...
 سپاس شده توسط
یه درد و دل واقعی:46


            این خ.ا لعنتی حتی حس عاشق شدن رو از آدم میگیره....حتی نمیزاره بفهمی دوست داشتنات واقعیه یا نه!.....هر لحظه آدم به خودش و دوست داشتناش شک میکنه


            شدم حکایت اون دزدی که بعد از ترکش به خودش اعتماد داشت به دستش اعتماد نمیکرد!..... ............میدونم حس دوست داشتن هست اما به قلبم باور ندارم.
..



          قلبم دزد شده .....ریا کار شده ....دیگه  تنم بهش باور نداره....کاش از روز اول این بلا رو سرش نمیاوردم ........که الان مثل دل بقیه ، تن و فکرش قبولش داشتن.


          دل وقتی تنظیمات عاشقیش به هم میخوره دیگه بازگشت به تنظیمات کارخونه رو نداره........اونقدر ابدیت میشه با ورژن های مختلف که دیگه ورژن اصلی رو یادش میره.








این شعر لعنتی هم هی داره توی مغزم ریپیت میشه :

روز اول پیش خود گفتم....دیگرش هرگز نخواهم دید.....

روز دوم باز میگفتم......لیک با اندوه و با تردید....

روز سوم هم گذشت اما....بر سر پیمان خود بودم....

ظلمت زندان مرا میکشت....باز زندانبان خود بودم.....
(1398 خرداد 5، 4:01)ناشناس! نوشته است: یه درد و دل واقعی:46


            این خ.ا لعنتی حتی حس عاشق شدن رو از آدم میگیره....حتی نمیزاره بفهمی دوست داشتنات واقعیه یا نه!.....هر لحظه آدم به خودش و دوست داشتناش شک میکنه


            شدم حکایت اون دزدی که بعد از ترکش به خودش اعتماد داشت به دستش اعتماد نمیکرد!..... ............میدونم حس دوست داشتن هست اما به قلبم باور ندارم.

هر جا که دیدین خبری از هوس نیست دوست داشتنون واقعیه
و الا بندازینش دور
عشق اگه عشق باشه به خاطرش حتی خ . ا رو هم ترک می کنید
 سپاس شده توسط


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 8 مهمان