1398 ارديبهشت 31، 23:18
دارمبرات
آقای ناشناس
هوای خودتو داشته باش
(1398 خرداد 1، 9:38)شادن نوشته است: دیشب تو مسیر برگشت به خونه دیروقت شد ساعت حوالی 9 و نیم بود اومدم سرخیابون تاکسی بگیرم ی راننده نگه داشت گفت میتونه تا نصف راه منو ببره
منم چون دیروقت بود گفتم موردی نداره (باخودم گفتم اونجا تاکسی خورش بهتره زودتر میرسم)
وسط راه گفت میرسونمت سر فلان میدون چون دیروقته خوبیت نداره خودم از اون یکی بزرگراه میرم راهم دور نمیشه
همینطوری که داشتیم میرفتیم رسیدیم ی پل هوایی جایی که باید دور میزد نزد و سرعتشم زیاد کرد و به وضوح سعی کرد خودشو دستپاچه نشون بده که ای وای حواسم نبود دور نزدم بذارید برم جلوتر دور بزنم و به حرفای من که اصرار میکردم نگه داره توجه نمیکرد تا اینکه نسبتا از شهر خارج شد صدام در نمیومد همه بدنم میلرزید همه جا تاریک خارج از شهر هیچ کسی نبود و فقط نور ماشین های گذری باعث روشنایی بزرگراه شده بودن..فقط تونستم با همه توانم مکرر بگم نگه دار و در رو باز کنم و پیاده شدم
کنار ی پل هوایی نگه داشت پله دو طرفش بسته شده بود یعنی از بیرون دید نداشت با همه توانم میدویدم احساس خفگی میکردم صدای پارس کردن چندتا سگ که نزدیک پل بودن رو میشنیدم .. همه توانمو تو پاهام جمع کردمو میدویدم تا رسیدم ترمینال و ی اسنپ گرفتم برگشتم خونه
توی اون لحظات وحشتناک هزارتا فکر به ذهنم هجوم اورده بودن فکر میکردم کارم تمومه.. فکر میکردم دیگه تموم شد منو دزدید رفت کی باور میکنه من تقصیری نداشتم و فقط بی احتیاطی کردم ..به بابام و مامانم که همیشه میگن وقت برگشتن از دانشگاه مواظب باش چی بگم؟ به بابام فکر میکردم ک همین ی ربع پیش زنگ زده بود میگفت بابا هنوز دانشگاهی برگرد دیروقته ..به برباد رفتن ارزوهام... و بدترین قسمت ماجرا اینه که با خودم فکر میکردم اگه دزدید و تجاوز کرد ایا من شکستم؟! ایا باید رها باشم یا نه عذاب وجدان داشته باشم ..
.
.
ی جدل همیشگی بین خیر و شر وجود داره تو ثانیه ثانیه زندگی ی جاهایی خودتی و خودت و اونجا دادگاه بین خوده بیرونیت و خوده درونیته ..دیشب از خودم ترسیدم از اون روی سکه ام از اینکه نکنه روزی به بهانه ناچار بودن خیلی کارا بکنم که امروز بهشون میگم اخ و پیف .. حداقل ترین دستاوردی که این درد برام داشته این بوده که رو مسند قضاوت ادمها ننشیم چون هیچ چیز از هیچ ادمی تو هیچ شرایطی بعید نیس ذهن بیمار ذهن ناسالم از هرچیزی خطرناک تره چون فرمون عملکرد تو توی دستشه ..کی بشه ذهن من پاک بشه و سلامت عقلی که ازم زائل شده برگرده بهم خدا داند
الهی اهدنا الصراط المستقیم من از خودم به تو پناه میبرم ای مهربانترین مهربانان
پ.ن: از اقای همساده یاد گرفتم اولین قدم تو ترک اینه پا رو غرور و تصویر کاذب خودت بذاری اینا رو اینجا نوشتم تا بتونم اینجا حداقل خودم باشم بی روتوش
(1398 خرداد 1، 18:09)ناشناس! نوشته است: قضیه بانو شادن رو خوندم یاد یه چیزی افتادم.
به نفسه خ.ا کار اشتباهیه اما همیشه با خودم میگفتم به خودم با خ.ا صدمه بزنم خیلی بهتره تا وارد رابطه های نامتعارف بشم که به دیگری صدمه بخوره.
(قصدم این نیست که بگم من خیلی عالی ام!....یا خیلی خوبم....دارم به این فکر میکنم که چقدر آدما میتونن رحم و مروت رو ببوسن بزارن کنار و با کل زندگی یه نفر بازی کنن!)
(1398 خرداد 1، 9:38)شادن نوشته است: دیشب تو مسیر برگشت به خونه دیروقت شد ساعت حوالی 9 و نیم بود اومدم سرخیابون تاکسی بگیرم ی راننده نگه داشت گفت میتونه تا نصف راه منو ببرهشادان عزیززممم واقعا حواست جم کن
منم چون دیروقت بود گفتم موردی نداره (باخودم گفتم اونجا تاکسی خورش بهتره زودتر میرسم)
وسط راه گفت میرسونمت سر فلان میدون چون دیروقته خوبیت نداره خودم از اون یکی بزرگراه میرم راهم دور نمیشه
همینطوری که داشتیم میرفتیم رسیدیم ی پل هوایی جایی که باید دور میزد نزد و سرعتشم زیاد کرد و به وضوح سعی کرد خودشو دستپاچه نشون بده که ای وای حواسم نبود دور نزدم بذارید برم جلوتر دور بزنم و به حرفای من که اصرار میکردم نگه داره توجه نمیکرد تا اینکه نسبتا از شهر خارج شد صدام در نمیومد همه بدنم میلرزید همه جا تاریک خارج از شهر هیچ کسی نبود و فقط نور ماشین های گذری باعث روشنایی بزرگراه شده بودن..فقط تونستم با همه توانم مکرر بگم نگه دار و در رو باز کنم و پیاده شدم
کنار ی پل هوایی نگه داشت پله دو طرفش بسته شده بود یعنی از بیرون دید نداشت با همه توانم میدویدم احساس خفگی میکردم صدای پارس کردن چندتا سگ که نزدیک پل بودن رو میشنیدم .. همه توانمو تو پاهام جمع کردمو میدویدم تا رسیدم ترمینال و ی اسنپ گرفتم برگشتم خونه
توی اون لحظات وحشتناک هزارتا فکر به ذهنم هجوم اورده بودن فکر میکردم کارم تمومه.. فکر میکردم دیگه تموم شد منو دزدید رفت کی باور میکنه من تقصیری نداشتم و فقط بی احتیاطی کردم ..به بابام و مامانم که همیشه میگن وقت برگشتن از دانشگاه مواظب باش چی بگم؟ به بابام فکر میکردم ک همین ی ربع پیش زنگ زده بود میگفت بابا هنوز دانشگاهی برگرد دیروقته ..به برباد رفتن ارزوهام... و بدترین قسمت ماجرا اینه که با خودم فکر میکردم اگه دزدید و تجاوز کرد ایا من شکستم؟! ایا باید رها باشم یا نه عذاب وجدان داشته باشم ..
.
.
ی جدل همیشگی بین خیر و شر وجود داره تو ثانیه ثانیه زندگی ی جاهایی خودتی و خودت و اونجا دادگاه بین خوده بیرونیت و خوده درونیته ..دیشب از خودم ترسیدم از اون روی سکه ام از اینکه نکنه روزی به بهانه ناچار بودن خیلی کارا بکنم که امروز بهشون میگم اخ و پیف .. حداقل ترین دستاوردی که این درد برام داشته این بوده که رو مسند قضاوت ادمها ننشیم چون هیچ چیز از هیچ ادمی تو هیچ شرایطی بعید نیس ذهن بیمار ذهن ناسالم از هرچیزی خطرناک تره چون فرمون عملکرد تو توی دستشه ..کی بشه ذهن من پاک بشه و سلامت عقلی که ازم زائل شده برگرده بهم خدا داند
الهی اهدنا الصراط المستقیم من از خودم به تو پناه میبرم ای مهربانترین مهربانان
پ.ن: از اقای همساده یاد گرفتم اولین قدم تو ترک اینه پا رو غرور و تصویر کاذب خودت بذاری اینا رو اینجا نوشتم تا بتونم اینجا حداقل خودم باشم بی روتوش
(1398 خرداد 5، 4:01)ناشناس! نوشته است: یه درد و دل واقعی:
این خ.ا لعنتی حتی حس عاشق شدن رو از آدم میگیره....حتی نمیزاره بفهمی دوست داشتنات واقعیه یا نه!.....هر لحظه آدم به خودش و دوست داشتناش شک میکنه
شدم حکایت اون دزدی که بعد از ترکش به خودش اعتماد داشت به دستش اعتماد نمیکرد!..... ............میدونم حس دوست داشتن هست اما به قلبم باور ندارم.