1398 خرداد 5، 9:16
شاید بد نباشه بخونین آقای ناشناس
(1398 خرداد 5، 23:08)Deril نوشته است: گفت دوست دارم. منم بعد از مدتی گفتم. ولی فرقمون این بود که اون واقعا دوستم نداشت. ولی من عاشقش شده بودم. قصد ازدواج داشتم.
اخرش گفت به خاطر قد دوست ندارم. دوست دارم یکی باشه قدش خیلی ازم بلندتر باشه. تو همقدمی. خوب اون قدش واقعا بلند بود و من کاری نمیتونستم بکنم.
خدا عدالتش کجا رفته؟
اون از اول نمیدونست دوسم نداره. خدا که میدونست. چرا گذاشت عاشقش بشم؟
(1398 خرداد 6، 21:02)AufBau نوشته است: تو این3 ماه با چندین جنس مخالف آشنا شدم{به قصد ازدواج}. و برای دیدار هر کدوم هم به ظاهرم میرسیدم . ولی هیچ کدوم رو متناسب نمیدیدم تا دیروز که این یکی که تو نمازخونه سالن مطالعه خواب بودم که زنگ زدم وگفت بیا بیرون ببینمت با همون سر وضع نا مرتب حتی موی شونه نکرده کیف سر شونه رفتم دیدمش هیچ وقت انقدر بهش دقت نکرده بودم فرشته ای بود در غالب زمینی....
و من هم افسوس که چرا با ظاهر مرتب تری نرفتم. ازهمه بدتر ماه رمضون بود خواستیم بریم کافی شاپ که بسته بود . یه کم تو خیابونها چرخیدیم و رفتیم بازار کتاب که کتاب بخریم همه چی عالی بود و اون هم نظرش همین بود. منی که بعد از دیدن معمولا میپیچوندم. از دیشب تا الان تو فکر اینم و حتی جرات نکردم تماسش رو جواب بدم امروز که نکنه صدام بلرزه و بفهمه....
این از همشون ساده تر به چشم من زیبا تر {وصفش نا ممکنه }طوری بود که همه ی دختر پسرها تو خیابون با حسادت و طور خاصی بهمون نگاه میکردن {من لذتی نمیبردم از نگاهشون } ولی برام عجیب بود. الان هم نمیدونم که آیا وارد زندگیم کنم ایشون رو یا پا روی احساسم بگذارم و مردونه برای اهدافم بجنگم و وارد حاشیه نشم فکر کنم به مشاوره احتیاج دارم.
حس قشنگیه که تا به حال تجربه نکرده بودم با این همه مورد.
انگار میشناختمش سالها...