عزیز :.:.::. * اعلام وضعیت اولین بسته پاکی مسابقه #پاکی_رمضان * .::.:.


امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 4.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

شعر و نثر ادیبان

اشتباه می‌کنند بعضی‌ها 
که اشتباه نمی‌کنند! 
بايد راه افتاد، 
مثل رودها که بعضی به دريا می‌رسند 
بعضی هم به دريا نمی‌رسند. 
رفتن، هيچ ربطی به رسيدن ندارد!
علی صالحی
او که حافظ توست هرگز نخواهد خوابید ...

2uge4p4 Khansariha (69) 2uge4p4
 سپاس شده توسط
باید از سمت خدا معجزه نازل بشود
تا دلم باز دلم باز دلم دل بشود
تا همین چشم پر از روزن امید شود
شاید امید از آن معجزه حاصل بشود
کاش یک بار بفهمد که دلم می شکند
تا زمان بگذرد و تجربه کامل بشود
نیست دلدار که هر شب قدحم تازه کند
تا قدح بر لب او سرزده مایل بشود
یار من رفت بماند که چه حالی دارم
حال من با نم اشکم به سحر گل بشود
ترسم از این شده آنقدر دو چشمم دریاست
گونه ام گود شده مرتع  ساحل بشود
گرچه شعرم همه ترسیم می و معشوق است
مانده تا شاعرتان  بلبل محفل بشود
یکنفر کاش بیاید دل هومن ببرد
تا مگر این دل من صاحب منزل بشود

مهدی ازوج
♧ ما ابدیت را در پیش داریم♧
 سپاس شده توسط
ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم

چند وقت است که هر شب به تو می اندیشم

به تو آری ، به تو یعنی به همان منظر دور
به همان سبز صمیمی ، به همبن باغ بلور

به همان سایه ، همان وهم ، همان تصویری
که سراغش ز غزلهای خودم می گیری

به همان زل زدن از فاصله دور به هم
یعنی آن شیوه فهماندن منظور به هم

به تبسم ، به تکلم ، به دلارایی تو
به خموشی ، به تماشا ، به شکیبایی تو

به نفس های تو در سایه سنگین سکوت
به سخنهای تو با لهجه شیرین سکوت

شبحی چند شب است آفت جانم شده است
اول اسم کسی ورد زبانم شده است

در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم ، عاشق دیدار من است 

یک نفر ساده ، چنان ساده که از سادگی اش
می شود یک شبه پی برد به دلدادگی اش

آه ای خواب گران سنگ سبکبار شده
بر سر روح من افتاده و آوار شده

در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم ، تشنه دیدار من است 

یک نفر سبز ، چنان سبز که از سرسبزیش
می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش 

رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است
اول اسم کسی ورد زبانم شده است 

آی بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست
راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست؟

اگر این حادثه هر شبه تصویر تو نیست
پس چرا رنگ تو و آینه اینقدر یکیست؟

حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش
عاشقی جرم قشنگی ست به انکار مکوش 

آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود
آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود

اینک از پشت دل آینه پیدا شده است
و تماشاگه این خیل تماشا شده است

آن الفبای دبستانی دلخواه تویی
عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی

                                      _
بهروز یاسمی _
♧ ما ابدیت را در پیش داریم♧
 سپاس شده توسط
ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته‌ای
دشمن از دوست ندانسته و نشناخته‌ای

من ز فکر تو به خود نیز نمی‌پردازم
نازنینا تو دل از من به که پرداخته‌ای

چند شب‌ها به غم روی تو روز آوردم
که تو یک روز نپرسیده و ننواخته‌ای

گفته بودم که دل از دست تو بیرون آرم
بازدیدم که قوی پنجه درانداخته‌ای

تا شکاری ز کمند سر زلفت نجهد
ز ابروان و مژَگان تیر و کمان ساخته‌ای

لاجرم صید دلی در همه شیراز نماند
که نه با تیر و کمان در پی او تاخته‌ای

ماه و خورشید و پری و آدمی اندر نظرت
همه هیچند که سر بر همه افراخته‌ای

با همه جلوه طاووس و خرامیدن کبک
عیبت آنست که بی مهرتر از فاخته‌ای

هر که می‌بیندم از جور غمت می‌گوید
سعدیا بر تو چه رنجست که بگداخته‌ای

بیم ماتست در این بازی بیهوده مرا
چه کنم دست تو بردی که دغل باخته‌ای


سعدی شیرازی

[تصویر:  nasimhayat.png]
 سپاس شده توسط
ناز را رویی بباید همچو ورد   (vard گل)
چون نداری گرد بدخویی مگرد

یا بگستر فرش زیبایی و حسن
یا بساط کبر و ناز اندر نورد

نیکویی و لطف گو با تاج و کبر
کعبتین و مهره گو با تخته نرد (kabatain دو طاس بازی نرد و چنین است که جمع اعداد هر طرف با طرف مقابل آن باید هفت شود)

در سرت بادست و بر رو آب نیست
پس میان ما دو تن زین‌ست گرد (gard )

زشت باشد روی نازیبا و ناز
صعب باشد چشم نا بینا و درد (sab دشوار)

جوهرت ز اول نبودست این چنین
با تو ناز و کبر کرد این کار کرد

زر ز معدن سرخ روی آید برون
صحبت ناجنس کردش روی زرد

کی کند ناخوب را بیداد خوب
چون کند نامرد را کافور مرد

تو همه بادی و ما را با تو صلح
ما ترا خاک و ترا با ما نبرد

لیکن از یاد تو ما را چاره نیست
تا در این خاکست ما را آب خورد

ناز با ما کن که درباید همی
این نیاز گرم را آن ناز سرد

ور ثنا خواهی که باشد جفت تو
با سنایی چون سنایی باش فرد

در جهان امروز بردار برد اوست (فکر کنم این مصراع دچار خللی هست)
باردی باشد بدو گفتن که برد (bared چیز خنک) (bard سرما )


                                                                                          حکیم سنایی غزنوی

[تصویر:  nasimhayat.png]
 سپاس شده توسط
گویند کسان بهشت با حور خوش است
من میگویم که آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار
کاواز دهل شنیدن از دور خوش است

                                            خیام نیشابوری

[تصویر:  nasimhayat.png]
 سپاس شده توسط
گویند مرا که دوزخی باشد مست
قولیست خلاف ، دل در آن نتوان بست
گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود
فردا بینی بهشت همچون کف دست (یعنی خالی می مونه)

                                       حکیم عمر خیام نیشابوری

[تصویر:  nasimhayat.png]
 سپاس شده توسط
پیری رسید و فصل جوانی دگر گذشت
دیدی دلا که عمر چسان بی خبر گذشت

ما را دگر چه چشم امیدی ز پیری است
کز پیش من جوانی با چشم تر گذشت

گو بعد من کسی نکند هیچ یاد من
این خواب و این خیال نیرزد به سرگذشت

ای غرقه باد کشتی عمری که روز و شب
در بحر آب دیده و خون جگر گذشت

از دست کار من شد و جانم به لب رسید
از پا در اوفتادم و آبم ز سر گذشت

با سادگی بساز نظاما که سهلتر
آنکس گذشت کز همه کس ساده تر گذشت

ترانه سرا: نظام وفا

[تصویر:  nasimhayat.png]
 سپاس شده توسط
اشک ها آهسته می لغزند بر رخسار زردم
آرزو دارم روم جایی که دیگر بر نگردم
 
شاه مرغان چمن بودم ولی چون بوم بیدل
ناله ای گر داشتم در گوشه ی ویرانه کردم
 
روز و شب ها رهسپر گشتند و افزودند دائم
شام ها داغی به داغم،روزها دردی به دردم
 
عهد کردم این پریشانی دگر با کس نگویم
گفت آخر با تو دردم اشک گرم و آه سردم
 
می روی و می روم پیمانه گیرم تا ندانم
من که بودم؟ یا چه بودم؟ یا چه هستم؟ یا چه کردم؟
                                                                         عماد خراسانی

[تصویر:  nasimhayat.png]
 سپاس شده توسط
زبانم را نمی فهمی نگاهم را نمی بینی
ز اشکم بی خبر ماندی و آهم را نمی بینی

سخن ها خفته در چشمم نگاهم صد زبان دارد  
سیه چشما! مگر طرز نگاهم را نمی بینی

سیه مژگان من! موی سپیدم را نگاهی کن
سپید اندام من! روز سیاهم را نمی بینی

پریشانم ! دل حسرت نصیبم را نمی جویی
 پشیمانم ! نگاه عذر خواهم را نمی بینی

گناهم چیست جز عشق تو روی از من چه میپوشی؟
مگر ای ماه! چشم بی گناهم را نمی بینی؟


                                                                 مهدی سهیلی

[تصویر:  nasimhayat.png]
 سپاس شده توسط
  دوستت دارم


همه ی گل هایم
ثمره ی باغ های توست
و هر می که بنوشم من
از عطای تاکستان توست
و همه ی انگشتری هایم
از معادن طلای توست ...
و همه ی آثار شعری‌ ام
امضای تو را پشت جلد دارد!
***
دوستت دارم
و هراسانم دقایقی بگذرند
که بر حریر دستانت دست نکشم
و چون کبوتری بر گنبدت ننشینم
و در مهتاب شناور نشوم
سخن ات شعر است
خاموشی ات شعر
و عشقت
آذرخشی میان رگ هایم
چونان سرنوشت.
 
"نزار قبانی"

[تصویر:  nasimhayat.png]
 سپاس شده توسط
تو حق نداری 
عاشقِ کسی بمانی 
که سال هاست رفته 
تو مالِ کسی نیستی 
که نیست
 
تو حق نداری 
اسمِ دردهای مزمنت را 
عشق بگذاری 
می‌توانی مدیونِ زخم‌هایت باشی
اما محتاجِ آنکه زخمیَت کرده نه

دست بردار 
از این افسانه‌های بی‌ سر و ته 
که به نامِ عشق 
فرصتِ عشق را از تو می‌گیرد 
آنکه تو را زخمیِ خود می‌خواهد 
آدمِ تو نیست 
آدم نیست 
و تو سال هاست 
حوای بی آدمی 
حواست نیست
 
افشین یداللهی
او که حافظ توست هرگز نخواهد خوابید ...

2uge4p4 Khansariha (69) 2uge4p4
 سپاس شده توسط
گل نیست چنین سرکش و رعنا که تویی
مه نیست بدین گونه فریبا که تویی
غم بر سر غم ریخته آنجا که منم
دل بر سر دل ریخته آنجا که تویی

رهی معیری


[تصویر:  13767664_260320681014202_2023888719_n.jp...OA%3D%3D.2]

[تصویر:  nasimhayat.png]
 سپاس شده توسط
احمد شاملو

برف ِ نو، برف ِ نو، سلام، سلام!
بنشین، خوش نشسته‌ای بر بام.

پاکی آوردی ــ ای امید ِ سپید!
همه آلوده‌گی‌ست این ایام.

راه ِ شومی‌ست می‌زند مطرب
تلخ‌واری‌ست می‌چکد در جام

اشک‌واری‌ست می‌کُشد لب‌خند
ننگ‌واری‌ست می‌تراشد نام

شنبه چون جمعه، پار چون پیرار،
نقش ِ هم‌رنگ می‌زند رسام.

مرغ ِ شادی به دام‌گاه آمد
به زمانی که برگسیخته دام!

ره به هموارْجای ِ دشت افتاد
ای دریغا که بر نیاید گام!

تشنه آن‌جا به خاک ِ مرگ نشست
کآتش از آب می‌کند پیغام!

کام ِ ما حاصل ِ آن زمان آمد
که طمع بر گرفته‌ایم از کام...

خام‌سوزیم، الغرض، بدرود!
تو فرود آی، برف ِ تازه، سلام!


برف (مهدی اخوان ثالث)

[تصویر:  nasimhayat.png]
 سپاس شده توسط
زلف پر چین تو مشاطه شبی شانه نکرد
که دو صد خون به دل محرم و بیگانه نکرد

خرمنی نیست که غمهای تو بر باد نداد
خانه‌ای نیست که سودای تو ویرانه نکرد

آخرش چرخ به زندان مکافات کشید
هر که را سلسلهٔ موی تو دیوانه نکرد

شیخ تا حلقهٔ زنار سر زلف تو دید
هیچ در دل هوس سبحهٔ صد دانه نکرد

رخ افروخته‌ات ز آتش هجرانم سوخت
آن چه او کرد به من، شمع به پروانه نکرد

خانه هستیش از سیل فنا ویران باد
هر که از روی صفا خدمت می‌خانه نکرد

نه عجب گر بکند دست قضا ریشهٔ او
هر حریفی که می از شیشه به پیمانه نکرد

آگهی هیچ ز کیفیت مستانش نیست
آن که در پای قدح نعرهٔ مستانه نکرد

پی به سر منزل مقصود فروغی نبرد
آن که جان را به فدای سر جانانه نکرد


                                                          فروغی بسطامی

[تصویر:  nasimhayat.png]
 سپاس شده توسط


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان