عزیز :.:.::. * اعلام وضعیت اولین بسته پاکی مسابقه #پاکی_رمضان * .::.:.


امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 4.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

شعر و نثر ادیبان

همچو آن شخص درشت خوش‌سخن
در میان ره نشاند او خاربن

ره گذریانش ملامت‌گر شدند
پس بگفتندش بکن این را نکند

هر دمی آن خاربن افزون شدی
پای خلق از زخم آن پر خون شدی

جامه‌های خلق بدریدی ز خار
پای درویشان بخستی زار زار

چون به جِد حاکم بدو گفت این بِکن
گفت آری بر کنم روزیش من

مدتی فردا و فردا وعده داد
شد درختِ خارِ او محکم نهاد

گفت روزی حاکمش ای وعده کژ
پیش آ در کار ما واپس مغژ

گفت الایام یا عم بیننا
گفت عجل لا تماطل دیننا

تو که می‌گویی که فردا این بدان
که به هر روزی که می‌آید زمان

آن درخت بَد جوان‌تر می‌شو
وین کننده پیر و مضطر می‌شود

خاربن در قوت و برخاستن
خارکن در پیری و در کاستن

مولانا  53
می‌روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه خویش
بخدا می‌برم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه خویش

می‌برم، تا که در آن نقطه دور
شستشویش دهم از رنگ گناه
شستشویش دهم از لکه عشق
زینهمه خواهش بیجا و تباه

می‌برم تا ز تو دورش سازم
ز تو، ای جلوه امید محال
می‌برم زنده بگورش سازم
تا از این پس نکند یاد وصال

ناله می‌لرزد، می‌رقصد اشک
آه، بگذار که بگریزم من
از تو، ای چشمه جوشان گناه
شاید آن به که بپرهیزم من

عاقبت بند سفر پایم بست
می‌روم، خنده بلب، خونین دل
می‌روم، از دل من دست بدار
ای امید عبث بی حاصل

فروغ فرخزاد
از همہ گر رها شوم ، از تو جدا نمیشوم
تا تو زمین سجده‌اے ، سر بہ هوا نمیشوم
من تو بگو فدا كنم ، تن تو بگو فدا كنم
گر همہ را رها كنم ، تارك ِ ما نمیشوم
... 53
از دست رفت فرصت و ما پا شکسته ایم

در راه آرمیده چو منزل نشسته ایم

چون شیشه نیمه گشت کمر بسته می شود

شد عمر ما تمام و میان را نبسته ایم

سیلاب حادثات ز فریادیان ماست

تا همچو کوه پای به دامن شکسته ایم

داریم فکر ریشه دواندن ز سادگی

با آن که چون سپند بر آتش نشسته ایم

چون تن دهیم روز قیامت به زندگی؟

خون خورده تا ازین قفس تنگ جسته ایم

ما را امید وصل شکر باغ دلگشاست

در زیر پوست خنده زنان همچو پسته ایم

هر چند خون شود به مقامی نمی رسد

این شیشه ها که در ره دل ما شکسته ایم

داغ است چرخ شیشه دل از جان سخت ما

چون کوه زیر تیغ به تمکین نشسته ایم

صائب فضای سینه ما شیشه خانه ای است

از بس که آرزو به دل خود شکسته ایم
[تصویر:  15400000.gif][تصویر:  photo_2023_11_22_22_13_47.jpg][تصویر:  15400000.gif]
[تصویر:  hs1h_unnamed_(15)-03_65p1.jpeg]

هین مگو فردا که فرداها گذشت
تا به کلی نگذرد ایام کشت


پند من بشنو که تن بند قویست
کهنه بیرون کن گرت میل نویست
به شوق خلوتی دگر که رو به راه کرده ای
تمام هستی مرا شکنجه گاه کرده ای

محلمان به یُمن رفتن تو رو سپید شد
لباس اهل خانه را ولی سیاه کرده ای

چه روزها که از غمت به شکوِه لب گشوده ام
و نا اُمید گفته ام که اشتباه کرده ای

چه بارها که گفته ام به قاب عکس کهنه ات
دل مرا شکسته ای ببین گناه کرده ای

محلمان به یُمن رفتن تو رو سپید شد
لباس اهل خانه را ولی سیاه کرده ای

چه بارها که گفته ام به قاب عکس کهنه ات
دل مرا شکسته ای ببین گناه کرده ای

ولی تو باز بی صدا درون قاب عکس خود
فقط سکوت کرده ای..فقط نگاه کرده ای
[تصویر:  15400000.gif][تصویر:  photo_2023_11_22_22_13_47.jpg][تصویر:  15400000.gif]
[تصویر:  hs1h_unnamed_(15)-03_65p1.jpeg]


  فیلم



بی ثــــــمر هر ساله در فکر بــهارانـــــم ولی     چون بهاران می رسد با مـن خزانی می کند

طفل بــــودم دزدکی پیــــر و علیلــــــم ساختند     هر چه گردون می کنـــد با ما نـهانی می کنـد

دور اکبر خوانی ما طی شد اکنـــون یک دهن    از اجل بشنو که با ما شمر خوانـــی می کنــد

می رسد قرنی بـــه پایان و سپــهر بایـــــگان     دفتــــر دوران مـا هـــم بایـــــگانی می کنــــد

شهریــــــــارا گو دل مــــــا مهربانان مشکنید     ور نــــه قاضی در قضا نـــامهربانی می کنــد


۲۷شهریور بزرگداشت شهریار 53




53
[تصویر:  15400000.gif][تصویر:  photo_2023_11_22_22_13_47.jpg][تصویر:  15400000.gif]
[تصویر:  hs1h_unnamed_(15)-03_65p1.jpeg]

 سپاس شده توسط
مرگ من روزی فرا خواهد رسید 
در بهاری روشن از امواج نور 
در زمستانی غبار آلود و دور 
یا خزانی خالی از فریاد و شور 
مرگ من روزی فرا خواهد رسید 
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر 
سایه ای ز امروز ها ، دیروزها
دیدگانم همچو دالانهای تار 
گونه هایم همچو مرمرهای سرد 
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود 
من تهی خواهم شد از فریاد درد
خاک می خواند مرا هر دم به خویش 
می رسند از ره که در خاکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب 
گل به روی گور غمناکم نهند 
می رهم از خویش و می مانم ز خویش 
هر چه بر جا مانده ویران می شود 
روح من چون بادبان قایقی 
در افقها دور و پنهان میشود 
لیک دیگر پیکر سرد مرا 
می فشارد خاکِ دامنگیر خاک
بی تو دور از ضربه های قلب تو 
قلب من می پوسد آنجا زیر خاک
بعد ها نام مرا باران و باد 
نرم می شویند از رخسار سنگ 
گور من گمنام می ماند به راه 
فارغ از افسانه های نام و ننگ 

فروغ فرخزاد
 سپاس شده توسط
بزن آن پرده اگر چند تو را سیم از این ساز گسسته

بزن این زخمه اگر چند در این کاسه ی تنبور نمانده‌ست صدایی

بزن این زخمه بر آن سنگ بر آن چوب

بر آن عشق که شاید بردم راه به جایی

پرده دیگر مکن و زخمه به هنجار کهن زن

لانه جغد نگر کاسه آن بربط سُغدی ز خموشی

نغمه سر کن که جهان تشنه ی آواز تو بینم

چشمم آن روز مبیناد که خاموش درین ساز تو بینم

نغمه ی توست بزن آنچه که ما زنده بدانیم

اگر این پرده برافتد من و تو نیز نمانیم

اگر چند بمانیم و بگوییم همانیم

"استاد شفیعی کدکنی"

پیشنهاد میشه تصنیف ش رو با صدای استاد شجریان بشنوید فوق العاده ست  Khansariha (8)
 سپاس شده توسط
شاعر! تو را زین خیل بی‌دردان، کسی نشناخت
تو مشکلی و هرگزت آسان، کسی نشناخت

کنج خرابت را بسی تـَـسخـَـر زدند اما
گنج تو را، ای خانه‌ی ویران کسی نشناخت

جسم تو را، تشریح کردند از برای هم
اما تو را ای روح سرگردان! کسی نشناخت

آری تو را، ای گریه‌ی پوشیده در خنده!
وآرامش آبستن توفان! کسی نشناخت

زین عشق ورزان نسیم و گلشنت، نشگفت
کای گردباد بی‌سر و سامان! کسی نشناخت

وز دوستداران بزرگ کفر و دینت نیز
ای خود تو هم یزدان و هم شیطان، کسی نشناخت

گفتند: این دون است و آن والا، تو را، اما
ای لحظه‌ی دیدار جسم و جان! کسی نشناخت (۱)

با حکم مرگت روی سینه، سال‌های سال
آن جا، تو را در گوشه‌ی یمگان، کسی نشناخت (۲)

فریاد « نای »ت را و بانگ شکوه‌هایت را،
ای طالع و نام تو نا هم خوان! کسی نشناخت (۳)

بی‌شک تو را در روز قتل عام نیشابور
با آن دریده سینه‌ی عرفان، کسی نشناخت (۴)

ای جوهر شعر تو، چون نام تو برّنده!
ذات تو را ای جوهر برّان، کسی نشناخت (۵)

روزی که می‌خواندی: مخور می محتسب تیز است!
لحن نوایت را در آن سامان، کسی نشناخت (۶)

وقتی که می‌کندند از تن پوستت را نیز
گویا تو را زان پوستین پوشان، کسی نشناخت (۷)

چون می‌شدی مخنوق از آن مستان، تو را ای تو،
خاتون شعر و بانوی ایمان! کسی نشناخت 

آن دم که گفتی، باز گرد ای عید! از زندان
خشم و خروشت را، در آن زندان، کسی نشناخت (۸)

چون راز دل با غار می‌گفتی تو را، هم نیز،
ای شهریار شهر سنگستان، کسی نشناخت (۹)

حتــّا تو را در پیش روی جوخه‌ی اعدام
جز صبحگاه خونی میدان، کسی نشناخت (۱۰)

هرکس رسید از عشق ورزیدن به انسان گفت
امّا تو را، ای عاشق انسان! کسی نشناخت.

حسین منزوی

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. مکن در جسم و جان منزل که این دون است و آن والا
قدم زین هر دو بیرون نه، نه این جا باش، نه آن جا
«سنایی غزنوی»
۲. ناصر خسرو قبادیانی          
۳. مسعود سعد سلمان
۴. عطار نیشابوری                 
۵. سیف فرغانی
۶. حافظ : اگر چه باده فرخبخش و باد گلبیز است
به بانگ چنگ مخور می که محتسب تیز است
۷. عمادالدین نسیمی از پیروان نهضت حروفیه که به دستور یکی از اعقاب تیمور ظاهرا، پوست از تنش، زنده زنده کندند.
۸. فرخی یزدی: سوکواران را مجال بازدید و دید نیست
بازگرد ای عید از زندان که ما را عید نیست
۹. م. امید(اخوان ثالث) و شعر قصه ی شهر سنگستان:
سخن می‌گفت در سر آغاز کرده
شهریار شهر سنگستان...
۱۰. خسرو گلسرخی...


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان