1392 فروردين 14، 20:18
ویرایش شده
قسمت دوم داستان من و کامبیز:
==============================================
بارونی: گفته بودم که در موقعیت کامل حساس برخورد اسطوره ی مشنگی،کامبیز با آن فرد مجهول الهویه ی زامبیایی قرار داشتیم و خوب مسلما هیچ کس به اندازه ی من روی این قضیه تمرکز نکرده بود،چون غالب افراد آن جمع از عمق فاجعه ی ارتباطی ِ کامبیز بی خبر بودند.....
کریم: مخصوصاً که از رسم و رسومات عجیب زامبیایی ها خبر داشتم.
امیرحسین : خان عمو هر ساله در ایّام مشخّصی از سال به فراخور فصل خاطراتش را چند باره برایمان تعریف می کرد .
مثلا آبان ماه از خاطراتش را در آلبانی سخن می راند ، اوایل اسفند یاد خاطراتش در سیبری و شنا زیر یخ و حشر و نشر با خرس های قطبی می افتاد و مرداد ماه به یاد خاطراتش در زامبیا می افتاد.
این طور که خان عمو می گوید یک بار که در حال شنا در رودخانه ی زامبزی بوده گاوکوسه ای با نژاد اصیل آفریقایی به او حمله ور می شود ولی در حمله ی اوّل تنها موفّق به کندن انگشت کوچک پای خان عمو می شود! همیشه خاطره به این جا که میرسد خان عمو مکثی می کند و با متانت می گوید "البته از خرس یک مو کندن هم غنیمت است!"
و علی الظّاهر یک بومی آفریقایی با قایقی در آن نزدیکی بوده و خان عمو را به درون قایق می کشد و به این ترتیب به تعبیر خان عمو کوسه را از دست خان عمو نجات می دهد !
کریم: خان عمو همچنان مشغول تعریف خاطراتش بود که زنگ در به صدا در آمد.
رفتم و در را باز کردم. مهمان خان عمو پشت در بود. به زبان زامبیایی سلام کرد و با متانت خودش را معرفی کرد: "من زیمبا الدوله هستم. اومدم سال نو رو به شما و خان عموی محترمتون تبریک بگم". فارسی رو خیلی قشنگ صحبت می کرد. گفتم بفرمایید داخل. خان عمو هم اومد به استقبال.
هپي : خان عمو طوري اقاي زيمبالدوله رو در اغوش كشيده بودن كه گويي سالهاست در انتظار ديدن وي ميباشند .. حس ميكردم اگر من به جاش زيمبا الدوله در اغوش عموجان بودم به صورت كاملا زيبا له ميگشتم .. در همين افكار زيبا غوطه ور بودم و با لبخندي كه نميدانم از كجا امده بود به ان دو نگاه ميكردم ..
بارونی: بالاخره لحظه ای که انتظارش را می کشیدم ...برخورد کامبیز خان با زیمباالدوله،به وقوع پیوست،تفکرم نسبت به مشنگیه او پر بیراه نبود!کامبیز خان با حرکاتی موزون وار که فقط و فقط از جناب استاد بر میآمد خود را به سمت زمیباالدوله رساند!نه تنها من و کامران و بقیه و خانواده در حیرت چنین حرکات محیرالعقولی بودیم!که خود زیمباالدوله که کشورشان به آداب و رسوم موزن معروف است نیز در کف قرهای کمر کامبیز بود!،خلاصه به هر طریقی که بود کامبیز خود را به زیمبا الدوله چسباند،و او به راحتی دریافت که اگر می خواهد سفر بی دردسری را داشته باشد باید از دوستی با این گلوله ی اعتماد به نفس خودداری نماید!
آرشام: باید اعتراف کنم بزرگترین نقطه ضعف من به رغم اظهارات متناقض اطرافیانم که مرا «سر به هوا»، «چش سفید»، «وسواسی» یا «جیغ جیغو» میخوانند چیزی جز «کنجکاوی محض و حقیقتجویانه» نیست. بی گمان این کنجکاوی سندرم همهگیری باید باشد میان هر آدم نرمالی که در چنین خانوادهی کسل کنندهی میزید. لازم هم نیست که بگویم مجموعه اعضای نرمال این خانواده نه فقط محدود که تنها شامل یک نفر است. و حالا از شما چه پنهان این به اصطلاح «رفیق»های غربتی خان عمو گاهی بدجوری آنتنهای جستجوگر مخ من را برای دریافت حداکثر اطلاعات ممکن فعال میکنند. مخصوصا این سیاه سیبیلوی خوش مشرب با آن ته لهجهی آفریقایی و صدای بم و دماغ پهن و لبخند سه رنگش: سفید، قرمز، مشکی.
چند دقیقهای به این گذشت که زینباالدوله دلسوزانه بکوشد تا تلاش خفرفروشانهی خان عمو برای «آفریقایی مخلوط» حرف زدن را تحسین کند و درنهایت هم موفق شد او را از ادامهی آن منصرف کند. اگر شرلوک هلمز یک شخصیت خیالی نبود قطعا مثل من یک زن بود. برای هر زنی کافیست یک نگاه با گوشهی چشم به قد و بالای زینباالدوله بیاندازد که در آنی شستش خبردار شود که او...
سها: شباهت هاي چندگانه اي با خان عموي ما دارد! از خال مبارك بر پيشاني بگير تا بزرگي ناخن شصت پاي راست! نوع پوشش اين شازده ي ب ظاهر زامبياي اما ب نظر من ايراني الاصل نشان از خوش سليقگي و مايه داري اش ميكند.. نوع نشستن و نگاه آرامش هم اعتماد ب نفس حقيقي اش را نمايش ميدهد.. ظاهرا همه را ميشناسد! راستي.. چرا فهميد ك خان عمو خان عموي من است؟!؟ بله.. او همه را ميشناسد..... اما چرا؟
کریم: من که قضیه رو فهمیده بودم، ولی تصمیم گرفتم به روی خودم نیارم. توی همین فکرها بودم که زیمبا رو کرد به خان عمو و گفت: «آداب و رسوم ما رو که هنوز یادته؟!»
خان عمو یه نگاه انداخت به مازیار و گفت: «مازیار جان، ممکنه دور حیاط رو روی دستات راه بری؟» زیمبا خان هم در تایید فرمایشات خان عمو ادامه داد: «پسر باید قوی باشه، باید بتونه با کوسه بجنگه!»
امیرحسین خان: مازیار که کم کم نزدیک بود چرتش تبدیل به یک خواب با عمق نزدیک به سه برابر عمق استخر خانه ی خان دایی شود ناگهان با شنیدن "مازیار جان" گفتن عمو میخکوب شد و خوب که گوش کرد فهمید عمو و آن ناشناس درحال پختن یک دیگ آش با دو، سه وجب روغن رویش برای ایشان هستند. سریع به خودش آمد و برای دفع بلا رو به عمو و زیمباالدوله کرد - پیش خودمان بماند، با این که مازیار، پسر خان عمو نابغه ی بنده([sup]عموی بزرگ این خاندان که سال گذشته در اثر سقوط پاره ای آجر از دیوار خرابه ی روبرو بر فرق سر مبارکشان عمر خود را به شما تقدیم کردند[/sup])است، اما از لحاظ هوش و ذکاوت تا حدی به بنده رفته است. یا شاید هم من به مازیار رفته ام! - و گفت: (( عموجان بنده که دیگر آب از سرم گذشته است، و دیگر چه قوی باشم چه نه سوگل خانم([sup]همسر مازیار[/sup]) باید تحمل کنند ( خنده ی حضار، و اندکی اخم از جانب سوگل خانم! ) بهتر است کار را به مجردها واگذار کنید تا بلکه خودی نشان دهند)) و به کامبیز اشاره کرد
کریم: زیمبا خان گفت: «به سلامتی مبارکه. امیدوارم همیشه خوشبخت باشید. کی باشه بیایم دومادی کامبیز خان». خان عمو زیمبا رو دعوت کرد که بیان داخل و گل بگن و گل بشنون. زیمبا خان هم که انگار مراسم زور آزمایی رو فراموش کرده بود با یه لحن غرور آمیزی گفت:
بارونی: «بابایی بریم تو که خیلی سردم شده!»
با شنیدن کلمه ی «بابا»از زیمبا الدوله که دقیقا حکم سوتی بزرگ قرن را داشت!رنگ از صورت زن عمو جان پرید....و حالا خودتان تصور بفرمایید شرایط برخورد زن عمو با خان عمو،گل پسرشان کامبیز خان والا مقام با زن عمو و خان عمو و زیمباالدوله، و از همه جالب تر سوگلیِ عمو که نهایت سعی خود را میکرد که در برابر مازیار از ماستمالیزاسیون به روش خاندان والا مقام استفاده کند.
پایان.
چه خوب یادم هست
عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:
وسیع باش،و تنها و سربه زیر و سخت.
جملات و متونی که از دکتر شریعتی میذارین صرفا با ذکر منبع لطفا!