عزیز :.:.::. * اعلام وضعیت اولین بسته پاکی مسابقه #پاکی_رمضان * .::.:.


امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان ها و حکایات كوتاه و خواندنی

مردی سگش را در خانه می گذارد تا از طفل شیر خوارش مواظبت کند
و خودش برای شکار بیرون رفت
و زمانی که برگشت، سگش را دید که در جلو خانه ایستاده و پارس میکند
و پنجه هایش خون آلود است.
مرد با تفنگش به سوی سگ شلیک کرد، او را کشت و با سرعت وارد خانه شد تا باقی مانده ی فرزندش را ببیند.
زمانی که وارد شد دید که گرگی غرق در خون غلتیده و فرزندش بدون هیچ آسیبی سالم است. 
قبل از اینکه عکس العملی نشان دهید به حرف های طرف مقابل گوش كنيدتا به دلیل قضاوت اشتباه تا آخر عمر گریان نباشید...
عاقبت خاک شود حسن جمال من و تو
خوب و بد می گذرد وای به حال من و تو
 سپاس شده توسط
ﭘﺴﺮ ﺩﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍی ﻭﺍﺭﺩ ﮐﺎﻓﯽ ﺷﺎﭖ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺸﺖ ﻣﯿﺰ ﻧﺸﺴﺖ. ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺑﺴﺘﻨﯽ ﺷﮑﻼﺗﯽ ﭼﻨﺪ؟ ﺧﺪﻣﺘﮑﺎﺭ: 50 ﺳﻨﺖ. ﭘﺴﺮﮎ پولهایش ﺭﺍ ﺷﻤﺮﺩ ﺑﻌﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪ: بستنی ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﭼﻨﺪ ﺍﺳﺖ؟ ﺧﺪﻣﺘﮑﺎﺭ ﺑﺎ ﺑﯽ ﺣﻮﺻﻠﮕﯽ ﮔﻔﺖ: 35 ﺳﻨﺖ. ﭘﺴﺮ: ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺑﺴﺘﻨﯽ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﺪ. ﺧﺪﻣﺘﮑﺎﺭ ﯾﮏ ﺑﺴﺘﻨﯽ ﺁﻭﺭﺩ. ﭘﺴﺮ ﺑﺴﺘﻨﯽ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﺮﺩ، صورت حساب ﺭﺍ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻭ ﺭﻓﺖ. ﺧﺪﻣﺘﮑﺎﺭ هنگام ﺗﻤﯿﺰ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﯿﺰ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﺵ ﮔﺮﻓﺖ، ﭘﺴﺮﺑﭽﻪ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ 15 ﺳﻨﺖ ﺍﻧﻌﺎﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺗﯽ ﮐﻪ می توانست ﺑﺴﺘﻨﯽ ﺷﮑﻼﺗﯽ ﺑﺨﺮﺩ. ﺷﮑﺴﭙﯿﺮ: ﺑﻌﻀﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﺯﺍﺩﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ، ﺑﺮﺧﯽ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺭﺍ ﺑﺪﺳﺖ میآﻭﺭﻧﺪ، ﻭ ﺑﻌﻀﯽ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺭﺍ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺭﻧﺪ.
عاقبت خاک شود حسن جمال من و تو
خوب و بد می گذرد وای به حال من و تو
اسب سواری مرد چلاقی را دید که کمک می خواست. دلش بحالش سوخت، او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند. مرد چلاق وقتی بر اسب سوار شد، دهنه ی اسب را کشید و گفت: اسب را بردم، و با اسب گریخت. صاحب اسب داد زد: تو تنها اسب را نبردی، جوانمردی را هم بردی. اسب مال تو، اما صبر کن. مرد چلاق اسب را نگهداشت، مرد سوار گفت: هرگز به هیچکس نگو چگونه اسب را بدست آوردی، زیرا می ترسم که دیگر هیچ سواری به پیاده ای رحم نکند.
عاقبت خاک شود حسن جمال من و تو
خوب و بد می گذرد وای به حال من و تو
در یک مسابقه کُشتی، تختی حریفش را تحت فشار قرار داده بود که باعث ناراحتی شدید پای حریفش شد. او با دست به پایش اشاره کرد. تختی که متوجه ناراحتی او شد، رهایش کرد و از جا بلند شد. تماشاچیان اعتراض کردند که چرا این کار را کردی؟ تختی در برابر همه اعتراضها، سکوت کرد. حریف تختی که عمل جوانمردانه تختی را دید، منتظر داور نشد و خودش دست تختی را بعنوان برنده بلند کرد. زنده باد مرام و مردانگی، زنده باد تختی. از کتاب «تو تویی»
عاقبت خاک شود حسن جمال من و تو
خوب و بد می گذرد وای به حال من و تو
 پادشاهی در زمستان به نگهبان گفت: سردت نیست؟ نگهبان: چرا، ولی مجبورم تحمل کنم. پادشاه: میگویم برایت لباس گرم بیاورند. ولی فراموش کرد. صبح جنازه سرمازده نگهبان را دیدند، در حالی که روی دیوار نوشته بود: ای پادشاه، من هر شب با همین لباس کم، سرما را تحمل می‌کردم اما وعده لباس گرم تو، مرا از پای درآورد. مواظب وعده هایمان باشیم.
عاقبت خاک شود حسن جمال من و تو
خوب و بد می گذرد وای به حال من و تو
نجار،یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد.آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف نوشیدنی به خانه اش دعوت کند.
موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند،قبل از ورود،نجار چند دقیقه در سکوت جلو درختی در باغچه ایستاد.بعد با دو دستش،شاخه های درخت را گرفت.
چهره اش بی درنگ تغییر کرد.خندان وارد خانه شد،همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند،برای فرزندانش قصه گفت،و بعد با دوستش به ایوان رفتند تا نوشیدنی بنوشند.
از آن جا می توانستند درخت را ببینند.دوستش دیگر نتوانست جلو کنجکاوی اش را بگیر،و دلیل این رفتار نجار را پرسید.
نجار گفت:«آه،این درخت مشکلات من است.موقع کار،مشکلات فراوانی پیش می آید،اما این مشکلات،مال من است و ربطی هم به همسر و فرزندانم ندارد.وقتی به خانه می رسم،مشکلاتم را به شاخه های آن درخت می آویزم.روز بعد،وقتی می خواهم سر کار بروم،دوباره آن ها را از روی شاخه برمی دارم.جالب این است که وقتی صبح به سراغ درخت می روم تا مشکلاتم را بردارم،خیلی از مشکلات،دیگر آن جا نیستند،و بقیه هم خیلی سبک شده اند.»
او که حافظ توست هرگز نخواهد خوابید ...

2uge4p4 Khansariha (69) 2uge4p4
 عقاب چگونه دوباره متولد میشود؟ ﻋﻤﺮ ﻋﻘﺎﺏ 70 ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﺑﻪ سن 40 ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪ، ﭼﻨﮕﺎﻝﻫﺎﯾﺶ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺍﻧﻌﻄﺎﻑِ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻃﻌﻤﻪ ﺭﺍ ﺩﯾﮕﺮ ندﺍﺭﺩ. ﻧﻮﮎ ﺗﯿﺰﺵ ﮐُﻨﺪ، ﺑﻠﻨﺪ ﻭ ﺧﻤﯿﺪﻩ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺷﻬﺒﺎﻝ ﻫﺎﯼ ﮐﻬﻨﺴﺎﻝ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﮐﻠﻔﺘﯽ ﭘﺮ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻪ ﻣﯿﭽﺴﺒﺪ ﻭ پرﻭﺍﺯ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺩﺷﻮﺍﺭ ﺍﺳﺖ. ﺁﻧﮕﺎﻩ ﻋﻘﺎﺏ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﻭﺭﺍﻫﯽ:  بمیرد یا ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﺘﻮﻟﺪ ﺷﻮﺩ. ﻭﻟﯽ ﭼﮕﻮﻧﻪ؟ ﻋﻘﺎﺏ ﺑﻪ ﻗﻠﻪ ﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﺮﻭﺩ ﻧﻮﮎ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺑﺮ ﺻﺨﺮﻩ ﻣﯿﮑﻮﺑﺪ ﺗﺎ ﮐﻨﺪﻩ ﺷﻮﺩ و ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﯿﻤﺎﻧﺪ ﺗﺎ ﻧﻮﮐﯽ ﺟﺪﯾﺪ ﺑﺮﻭﯾﺪ. ﺑﺎ ﻧﻮﮎ ﺟﺪﯾﺪ ﺗﮏ ﺗﮏ ﭼﻨﮕﺎﻝﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺟﺎﯼ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺗﺎ ﭼﻨﮕﺎﻝ ﻧﻮ ﺩﺭﺁﯾﺪ . ﻭ ﺑﻌﺪ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮐﻨﺪﻥ ﭘﺮﻫﺎﯼ ﮐﻬﻨﻪ ﻣﯿﮑﻨﺪ. ﺍﯾﻦ ﺭﻭﻧﺪ ﺩﺭﺩﻧﺎﮎ 150 ﺭﻭﺯ ﻃﻮﻝ ﻣﯿﮑﺸﺪ ﻭﻟﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ 5 ﻣﺎﻩ ﻋﻘﺎﺏ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﯼ ﻣﺘﻮﻟﺪ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺪ 30 ﺳﺎﻝ ﺩﯾﮕﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﺪ. ﺑﺮﺍﯼ ﺯﯾﺴﺘﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﺮﺩ،ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﺘﻮﻟﺪ ﺷﺪ یا ﺑﺎید مُرد.
عاقبت خاک شود حسن جمال من و تو
خوب و بد می گذرد وای به حال من و تو
روزی خواجه ای در میان گروهی از عوام، اندر فواید سحرخیزی سخن می راند که ای مردم همانند من که همواره صبح زود از خواب برمی خیزم عمل کنید که فواید بسیاری بر آن است. بهلول که در آن جمع بود گفت؛ ای خواجه؟ «تو از خواب بر نمی خیزی، از رختخواب بر می خیزی و میان این دو، تفاوت از زمین است تا آسمان. «درک درست از یک پند، سرآغاز یک تغییر درست است» ازامروز از خواب برخیزید، نه از رختخواب.
عاقبت خاک شود حسن جمال من و تو
خوب و بد می گذرد وای به حال من و تو
 از عارفی پرسیدند: استادت در طریقت چه كسی بود؟ گفت: یك سگ، روزی سگی را دیدم كه از  شدت  تشنگی در حال مرگ بود و هربار كه خم میشد تا از آب رودخانه بنوشد، تصویرش را در آب می دید و تصور میكرد سگ دیگری در آب است و می ترسید. پس از مدتی، ترس خود را كنار گذاشت و به درون رودخانه پرید، تصویرش در آب ناپدید شد و متوجه شد آنچه باعث ترسش شده، خودش بوده است. در واقع مانع میان او و آنچه بدنبالش بود به این شكل از میان رفت. من نیز وقتی به درون خود فرو رفتم متوجه شدم مانع من و آنچه در جستجویش می باشم خودم هستم.
عاقبت خاک شود حسن جمال من و تو
خوب و بد می گذرد وای به حال من و تو
یک پسر و دختر کوچک مشغول بازی با یکدیگر بودند، پسر کوچولو یه سری تیله و دختر چنتایی شیرینی داشت، پسر گفت: من همه تیله هامو بهت میدم و تو هم همه شیرینی هاتو به من بده، دختر قبول کرد، پسر بزرگترین و زیباترین تیله رو یواشکی برداشت و بقیه را به دختر داد، اما دختر کوچولو همانطور که قول داده بود تمام شیرینی ها رو به پسرک داد، اون شب دختر کوچولو خوابید و تمام شب خواب بازی با تیله های رنگارنگ رو دید، اما پسر کوچولو تمام شب نتونست بخوابه به این فکر میکرد که حتما دخترک هم یه خورده از شیرینی هاشو قایم کرده و همه رو بهش نداده...

پ.ن:عذاب مال کسی است که صادق نیست
و آرامش از آن کسانی است که صادق اند...
عاقبت خاک شود حسن جمال من و تو
خوب و بد می گذرد وای به حال من و تو
در باغ دیوانه خانه ای قدم می زدم که جوانی را سرگرم خواندن کتاب فلسفه ای دیدم. 
منش و سلامت رفتارش- با بیماران دیگر تناسبی نداشت.کنارش نشستم و پرسیدم:
"اینجا چه می کنی ؟"
با تعجب نگاهم کرد. اما دید که من از پزشکان نیستم. پاسخ داد:" خیلی ساده پدرم که وکیل ممتازی بود.می خواست راه او را دنبال کنم. عمویم که شرکت بازرگانی بزرگی داشت . دوست داشت از الگوی او پیروی کنم. مادرم دوست داشت تصویری از پدر محبوبش باشم .
خواهرم همیشه شوهرش را به عنوان الگوی یک مرد موفق مثال می زد.
برادرم سعی می کرد مرا طوری پرورش بدهد که مثل خودش ورزشکاری عالی بشوم.
مکثی کرد و دوباره ادامه داد:
"در مورد معلم هایم در مدرسه -استاد پیانو- و معلم انگلیسی ام هم همین طور شد. همه اعتقاد داشتند که خودشان بهترین الگویند . هیچ کدام آنطور به من نگاه نمی کردند که باید به یک انسان نگاه کرد... طوری به من نگاه می کردند که انگار در آیینه نگاه می کنند. 
بنابراین تصمیم گرفتم خودم را در این آسایشگاه بستری کنم. اینجا دست کم می توانم خودم باشم."
برگرفته از: کتاب قصه هایی برای پدران. فرزندان. نوه ها
او که حافظ توست هرگز نخواهد خوابید ...

2uge4p4 Khansariha (69) 2uge4p4
یک جیرجیرک را انداختم توی جعبه کفش، کلی هم برایش خار ریختم، مدام جیر جیر می کرد. آنقدر که دیوانه ام کرده بود، چند روز بعد ساکت شد. وقتی رفتم درِ جعبه را برداشتم، گوشه ای خشک شده بود. ظاهرش همان جیرجیرک بود اما دل و روده اش خالی شده بود. آن قدر خودش با خودش جیر زده بود که از توو خودش، خودش را خورده بود. آدم هم وقتی تنها می شود فکر و خیال ها می ریزند سرش، واقعیت و خیال. بعضی وقت ها فکر می کنی واقعی هستند. حتی به آدم های واقعی که توی زندگی ات هستند هم شک می کنی. سعی کنید همیشه افکار منفی را حتی در تنهایی از خود دور کنید در غیر اینصورت خودتان از درون خود را میخورید
عاقبت خاک شود حسن جمال من و تو
خوب و بد می گذرد وای به حال من و تو
مورچه‌اي كوچك ديد كه قلمي روي كاغذ حركت مي‌كند و نقش‌هاي زيبا رسم مي‌كند. به مور ديگري گفت اين قلم نقش‌هاي زيبا و عجيبي رسم مي‌كند. نقش‌هايي كه مانند گل ياسمن و سوسن است. آن مور گفت: اين كار قلم نيست، فاعل اصلي انگشتان هستند كه قلم را به نگارش وا مي‌دارند. مور سوم گفت: نه فاعل اصلي انگشت نيست؛ بلكه بازو است.هنر زيرا انگشت از نيروي بازو كمك مي‌گيرد. مورچه‌ها همچنان بحث و گفتگو مي‌كردند و بحث به بالا و بالاتر كشيده شد. هر مورچة نظر عالمانه‌تري مي‌داد تا اين­كه مسأله به بزرگ مورچگان رسيد. او بسيار دانا و باهوش بود گفت: اين هنر از عالم مادي صورت و ظاهر نيست. اين كار عقل است. تن مادي انسان با آمدن خواب و مرگ بي هوش و بي‌خبر مي‌شود. تن لباس است. اين نقش‌ها را عقل آن مرد رسم مي‌كند.
مولوي در ادامه ی داستان مي‌گويد: آن مورچة عاقل هم، حقيقت را نمي‌دانست. عقل بدون خواست خداوند مثل سنگ است. اگر خدا يك لحظه، عقل را به حال خود رها كند همين عقل زيرك بزرگ، ناداني‌ها و خطاهاي دردناكي انجام مي‌دهد.
 سپاس شده توسط
(1395 مرداد 22، 23:37)بازگشت به خاک نوشته است: منم میخوام مثل همسایه ابوبصیر بشم

همسایه باید شروط مسلمانی را در حق همدیگر رعایت کند همسایه باید از هر جهت همسایه ى خود را رعایت کند ، همچون برادرى مهربان با همسایه معامله نماید ، به درد همسایه برسد ، مشکلاتش را حل کند ، در امور زندگى به او کمک دهد ، در حوادث روزگار به یارى او برخیزد ،

ولى همسایه ى ابوبصیر این گونه نبود ، در دولت ستمکار بنى عباس شغل پردرآمدى داشت ، با تکیه بر آن دولت ثروت زیادى به چنگ آورده بود . ابوبصیر مى گوید : همسایه ام چند کنیز آوازه خوان و گروهى مطرب داشت ، به طور دایم مجلس لهو و لعب و مشروبخوارى او و دوستانش برپا بود . من که تربیت شده ى فرهنگ اهل بیت (علیهم السلام) بودم از این وضع نگرانى سختى داشتم ، روحیه ام آزرده بود ، در رنج فراوانى بسر مى بردم ، بارها با زبانى نرم با همسایه سخن گفتم ، گوش نداد ، به اصرار زیادى برخاستم توجه نکرد ، ولى از امر به معروف و نهى از منکر غفلت نکردم تا روزى به من گفت : من مردى مبتلا به هوا و شیطانم ، تو اگر وضع مرا براى امام بزرگوارت حضرت صادق (علیه السلام) تعریف کنى شاید با توجه حضرت صادق (علیه السلام) و دم عیسوى آن امام بزرگوار ، از این آلودگى فساد و از این شرّ و بدبختى نجات پیدا کنم .

ابوبصیر مى گوید : سخنش را پذیرفتم ، حرفش را قبول کردم ، پس از مدتى در مدینه خدمت حضرت صادق (علیه السلام) رسیدم و اوضاع همسایه ام را براى حضرت توضیح دادم و نگرانى سخت خود را به امام باکرامتم اظهار نمودم .امام فرمودند : چون به کوفه برگردى به ملاقاتت مى آید ، از قول من به او بگو اگر کارهاى زشت خود را ترک کنى ، از لهو و لعب دست بردارى و با تمام گناهانت قطع رابطه نمایى ، بهشت را براى تو ضامن مى شوم .

چون به کوفه برگشتم دوستان به دیدنم آمدند ، او هم آمد ، وقتى خواست برود به او گفتم : نرو زیرا با تو سخنى دارم ، چون اطاق خلوت شد و جز من و او کسى نماند ، پیام حضرت صادق را به او رساندم و اضافه کردم امام صادق (علیه السلام) به تو سلام رسانده !همسایه ام با تعجّب گفت : تو را به خدا سوگند مى دهم ، امام صادق به من سلام رسانده و به شرط توبه از گناه ، بهشت را براى من ضامن شده ؟! قسم خوردم که متن این پیام همراه با سلام از جانب حضرت صادق براى توست . گفت : ابوبصیر ، مرا بس است .

پس از چند روز پیام داد مى خواهم تو را ببینم ، به در خانه اش رفتم در زدم ، آمد پشت در ، در حالى که لباسى به تن نداشت ، گفت : ابوبصیر ، آنچه در اختیارم بود به محلّ معیّنش رساندم ، از تمام اموال حرام سبک شدم ، از تمام گناهانم قطع رابطه کردم .براى او لباس آماده نمودم و گاهى به دیدنش مى رفتم و اگر مشکلى داشت رسیدگى مى نمودم .

یک روز برایم پیام فرستاد که در بستر بیمارى گرفتارم ، به عیادتش رفتم ، عیادت از او و رعایت حالش ادامه یافت ، تا روزى به حال احتضار افتاد ، در آن حال براى چند لحظه بیهوش شد ، چون به هوش آمد ، در حالى که لبخند به لب داشت به من گفت : ابوبصیر ، امام صادق (علیه السلام) به وعده اش وفا کرد ، سپس از دنیا رفت !

در آن سال به حج رفتم ، پس از حج براى زیارت قبر پیامبر و ملاقات با امام صادق (علیه السلام) به مدینه مشرّف شدم ، چون به دیدن امام رفتم یک پایم در اطاق و پاى دیگرم بیرون بود که حضرت صادق (علیه السلام) به من فرمودند : ابوبصیر ، من نسبت به همسایه ات به وعده اى که داده بودم وفا کردم !

[تصویر:  nasimhayat.png]
او زنی بود جوان، خوش صدا، رقاصه، بی توجه به حلال و حرام الهی. در شهر بصره مجلس فسق و فجوری از ثروتمندان و جوانان نبود مگر این که شَعْوانه برای خوشگذرانی آنان در مجلس حاضر می‌شد، او در آن مجالس آوازه خوانی می‌کرد، می‌رقصید و بزم آلودگان را گرم می‌کرد، شعوانه را در این امور عدّه ای از دختران و زنان همراهی می‌کردند. 
روزی برای رفتن به مجلس بدکاران، با تعدادی از همکارانش از کوچه ای می‌گذشت، شنید از خانه ای ناله و افغان بلند است، با تعجب گفت: چه خبر است؟ یکی از همکارانش را برای جستجوی موضوع فرستاد، ولی از برگشتن او خبری نشد، نفر دوم را فرستاد تا از آن مجلس خبری بیاورد برنگشت، سومی را به دنبال خبر گرفتن فرستاد و از او به اصرار خواست برگردد و مانند آن دو نفر او را به انتظار نگذارد، او رفت و بعد از اندک مدّتی بازگشت و گفت: ای خاتون، این ناله و ماتم بدکاران و فریاد و نعره ی گنهکاران است! 
شعوانه گفت: بهتر این است که خود بروم و از آن مجلس خبر بگیرم. 
نزدیک مجلس آمد، مشاهده کرد واعظی برای مردم سخن می‌گوید: سخنش به این آیه رسیده بود: 
« إِذٰا رَأَتْهُمْ مِنْ مَکٰانٍ بَعِیدٍ سَمِعُوا لَهٰا تَغَیُّظاً وَ زَفِیراً * وَ إِذٰا أُلْقُوا مِنْهٰا مَکٰاناً ضَیِّقاً مُقَرَّنِینَ دَعَوْا هُنٰالِکَ ثُبُوراً» [۱] . 
ص: ۱۲۰ 
زمانی که آتش دوزخ، تکذیب کنندگان قیامت را از مکانی دور ببیند، خروش و فریاد جهنم را از دور به گوش خود می‌شنوند، چون آن تبهکاران را در زنجیر بسته به محل تنگی از جهنم دراندازند، در آن حال فریاد واویلا از دل برکشند! 
شعوانه چون این آیه را شنید و با قلب و جان به مفهوم آن توجه کرد، عربده ای کشید و گفت: ای گوینده! من یکی از گنهکارانم، من نامه سیاهم، من شرمنده و خجالت زده ام، آیا اگر توبه کنم توبه‌ام در پیشگاه حق مورد پذیرش است؟ واعظ گفت: آری، گناهت قابل بخشش است، گرچه به اندازه ی شعوانه باشد! گفت: وای بر من که خود من شعوانه هستم، مرا چه اندازه آلودگی است که گنهکار را به من مثل می‌زنند، ای واعظ! از این پس گناه نکنم و دامن آلوده نسازم و به مجلس اهل گناه قدم نگذارم. واعظ گفت: خداوند هم نسبت به تو ارحم الراحمین است. 
شعوانه به حقیقت توبه کرد، اهل عبادت و بندگی شد، گوشت روییده از گناه در بدنش آب شد، دلش گداخت، سینه اش سوخت، ناله و فریادش به نهایت رسید، در خود نگریست و گفت: آه! این دنیای من، آخرتم چه خواهد شد، در درونش صدایی احساس کرد: ملازم درگاه باش تا ببینی در آخرت چه می‌بینی.
----------
[۱]: ۱) - فرقان (۲۵): ۱۲ - ۱۳.
أَعْدَي عَدُوِّكَ نَفْسَكَ الَّتِي بَيْنَ جَنْبَيْكَ - بزرگترین دشمن انسان، هوای نفس است

أفْضَلُ الجِهادِ جِهادُ النَّفْسِ عنِ الهَوى ، و فِطامُها عَن 
جَاهِدُوا أَهْوَاءَكُمْ كَمَا تُجَاهِدُونَ أَعْدَاءَكُم‏ - با هواهای نفسانی خودتان مثل دشمنتان بجنگید

به قبرستان گذر کردم صباحی شنیدم ناله و افغان و آهی شنیدم کله‌ای با خاک می‌گفت که این دنیا نمی‌ارزد بکاهی


 سپاس شده توسط


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان