عزیز :.:.::. * اعلام وضعیت اولین بسته پاکی مسابقه #پاکی_رمضان * .::.:.


امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان ها و حکایات كوتاه و خواندنی

ابو عمر زجاجی انسانی وارسته و نیکوکار بود، می‌گوید: مادرم از دنیا رفت، خانه ای را از او به ارث بردم، خانه را به پنجاه دینار فروختم و عازم حج شدم. چون به سرزمین نینوا رسیدم، دزدی بیابانی در برابرم سبز شد، به من گفت: چه داری؟ در درونم گذشت راستی و صدق امری پسندیده و مورد دستور خداوند است، خوب است به این دزد حقیقت مطلب را بگویم. گفتم: مرا کیسه ای است که بیش از پنجاه دینار در درون آن نیست. گفت: کیسه را به من بده. کیسه را به او دادم، شمرد و سپس باز گرداند، گفتم: چه شد؟ گفت: آمدم پول تو را ببرم، 
راستی تو مرا برد. از چهره اش نور ندامت پدیدار شد، معلوم بود در درونش از وضع گذشته ی خود توبه کرده، از مرکب پیاده شد، به من گفت: سوار شو، گفتم: نیاز به سواری ندارم. اصرار کرد سوار شدم، او هم به دنبال من پیاده به حرکت آمد. به میقات رسیدیم، به حال احرام درآمد، آنگاه به جانب حرم شتافت، تمام اعمال حج را در کنار من به جای آورد، بعد از آن از دنیا رفت [۱]!
----------
[۱]: ۱) - روح البیان: ۲ / ۲۳۵.
أَعْدَي عَدُوِّكَ نَفْسَكَ الَّتِي بَيْنَ جَنْبَيْكَ - بزرگترین دشمن انسان، هوای نفس است

أفْضَلُ الجِهادِ جِهادُ النَّفْسِ عنِ الهَوى ، و فِطامُها عَن 
جَاهِدُوا أَهْوَاءَكُمْ كَمَا تُجَاهِدُونَ أَعْدَاءَكُم‏ - با هواهای نفسانی خودتان مثل دشمنتان بجنگید

به قبرستان گذر کردم صباحی شنیدم ناله و افغان و آهی شنیدم کله‌ای با خاک می‌گفت که این دنیا نمی‌ارزد بکاهی


 سپاس شده توسط
در کتاب ثمراة الحیوة جلد سوم صفحه سیصدو هفتاد و هفت نوشته:
جوانی در بنی‏ اسرائیل زندگی می‏کرد و به عبادت حق تعالی مشغول بود روزها را به روزه و شبها را بنماز و طاعت، تا بیست سال کارش همین بود تا که یک روز فریب خورده و کم کم از خدا کناره گرفت و عبادتها را تبدیل به معصیت و گناه کرد و از جمله گنه کاران قرار گرفت و در این کار بیست سال باقی ماند یک روز آمد جلو آئینه خود را ببیند، نگاه کرد دید موهایش سفید شده از معصیتهای خود بدش آمد واز کرده‏ های خود سخت پشیمان گردید.
گفت خدایا بیست سال عبادت و بیست سال معصیت کردم اگر برگردم بسوی تو آیا قبولم می‏کنی.
صدائی شنید که می‏ فرماید: «اجبتنا فاحببناک ترکتنا فترکناک و عصیتنا فامهلناک و ان رجعت الینا قبلنا».
تا آن وقتی که ما را دوست داشتی پس ما هم تو را دوست داشتیم. ترک ما کردی پس ما هم تو را ترک کردیم، معصیت ما را کردی ترا مهلت دادیم. پس اگر برگردی بجانب ما، تو را قبول می‏کنیم.
پس توبه نمود و یکی از عبّاد قرار گرفت. از این مرحمتها از خدا نسبت به همه گنه کاران بوده و هست.
بازآ بازآ هرآنچه هستى بازآى
گر كافر و گبر و بت پرستى بازآى
[size][font]
اين درگه ما درگه ناميدى نيست
[/font][/size]
صدبار اگر توبه شكستى بازآى
أَعْدَي عَدُوِّكَ نَفْسَكَ الَّتِي بَيْنَ جَنْبَيْكَ - بزرگترین دشمن انسان، هوای نفس است

أفْضَلُ الجِهادِ جِهادُ النَّفْسِ عنِ الهَوى ، و فِطامُها عَن 
جَاهِدُوا أَهْوَاءَكُمْ كَمَا تُجَاهِدُونَ أَعْدَاءَكُم‏ - با هواهای نفسانی خودتان مثل دشمنتان بجنگید

به قبرستان گذر کردم صباحی شنیدم ناله و افغان و آهی شنیدم کله‌ای با خاک می‌گفت که این دنیا نمی‌ارزد بکاهی


 سپاس شده توسط
جوانک شاگرد بزاز، بی خبر از دامی در راهش گسترده شده است، به کار روزانه اش مشغول بود و نمی دانست این زن زیبا و متشخص که به بهانه خرید پارچه به مغازه آنها رفت و آمد می کند، عاشق و دلباخته اوست و در قلبش طوفانی از عشق و هوس و تمنا برپاست.
روزی زن به مغازه آمد و دستور سفارش مقدار زیادی جنس بزازی داد. آن گاه به عذر اینکه قادر به حمل آن ها نیست، و پول هم همراه ندارد، گفت: پارچه ها را بدهید این جوان بیاورد و در خانه به من تحویل دهد و پول آن ها را بگیرد.
مقدمات کار قبلًا از طرف زن فراهم شده بود. خانه از اغیار خالی بود. جز چند کنیز اهل سِرّ، کسی در خانه نبود. محمد ابن سیرین که جوان زیبایی بود، پارچه ها را به دوش گرفت و همراه آن زن آمد تا داخل خانه شد، در از پشت بسته شد. ابن سیرین در یک لحظه فهمید که دامی برایش گسترده شده است. سعی کرد با موعظه و نصیحت و خواهش و التماس خانم را منصرف کند، اما کارساز نبود. زن هوس باز عشق سوزان خود را برای او شرح داد، و گفت: «من خریدار اجناس شما نبودم، خریدار تو بودم.» ابن سیرین زبان به نصیحت و موعظه گشود و از خدا و قیامت سخن گفت، در دل زن اثر نکرد. التماس و خواهش کرد، باز فایده نبخشید. زن گفت چاره ای نیست. باید کام مرا برآوری و همین که دید ابن سیرین در عقیده خود پافشاری می کند، او را تهدید کرد، گفت: «اگر به عشق من احترام نگذاری و مرا کامیاب نسازی، الآن فریاد می کشم و می گویم این جوان نسبت به من قصد سوء دارد. آنگاه معلوم است که چه بر سر تو خواهد آمد.»
ابن سیرین هراسان شد. از طرفی ایمان و عقیده و تقوا به او فرمان می داد که عفت و پاکدامنی خود را حفظ کند و از طرف دیگر سر باز زدن از تمنای آن زن به قیمت جان و آبرو و همه چیزش تمام می شد. چاره ای جز اظهار تسلیم ندید. اما فکری مثل برق از خاطرش گذشت. با خود گفت باید کاری کنم که عشق این زن تبدیل به نفرت شود و خودش از من دست بردارد. اگر بخواهم دامن تقوا را از آلودگی حفظ کنم، باید یک لحظه آلودگی ظاهر را تحمل کنم. به بهانه قضای حاجت از اطاق بیرون رفت، با بدن و لباس آلوده برگشت و به طرف زن آمد. تا چشم آن زن به او افتاد، روی درهم کشید و فورا او را از منزل بیرون کرد.[1]
بدین ترتیب، ابن سیرین با استمداد از خداوند، خود را با یک لحظه آلودگی ظاهری، برای همیشه از آلودگی معنوی نجات داد. خداوند به سبب این عمل عفیفانه او، علم تعبیر خواب را بدو آموخت و او در این علم به مقامی رسید که پس از معصومان (ع)، هیچ کس بدان نرسید.
پی نوشت
[1] مجموعه آثار استاد شهيد مطهرى، ج 18، ص 387؛ به نقل از: الكنى والالقاب، ج 1، ص 313 ..
[تصویر:  Untitled_2.png]
 سپاس شده توسط
حضرت ابراهیم علیه السلام آتش پرستی را به مهمانی دعوت کرد. هنگام خوردن غذا به او فرمود: اگر مسلمان شوی در غذا مهمان من خواهی بود. آن مردِ گبر از جا برخاست و از خانۀ ابراهیم بیرون رفت. خطاب رسید: ابراهیم! غذایش ندادی مگر به شرط تغییر مذهبش امّا من هفتاد سال است او را با کفرش روزی می‌دهم. 
ابراهیم به دنبال او رفت و وی را به خانه آورد و برایش سفره طعام حاضر کرد، گبر به ابراهیم گفت: چرا از شرط خود پیشمان شدی؟ ابراهیم داستان حضرت حق را برای او گفت. آتش پرست فریاد برآورد: این گونه خداوند مهربان با من معامله 
ص: ۲۴۳ 
می کند؟ ابراهیم! اسلام را به من تعلیم کن، سپس قبل از خوردن غذا به خاطر آن لطف و عنایت حق مسلمان شد [۱] .
----------
[۱]: ۱) -محجّة البیضاء: ۲۶۷/۷.
أَعْدَي عَدُوِّكَ نَفْسَكَ الَّتِي بَيْنَ جَنْبَيْكَ - بزرگترین دشمن انسان، هوای نفس است

أفْضَلُ الجِهادِ جِهادُ النَّفْسِ عنِ الهَوى ، و فِطامُها عَن 
جَاهِدُوا أَهْوَاءَكُمْ كَمَا تُجَاهِدُونَ أَعْدَاءَكُم‏ - با هواهای نفسانی خودتان مثل دشمنتان بجنگید

به قبرستان گذر کردم صباحی شنیدم ناله و افغان و آهی شنیدم کله‌ای با خاک می‌گفت که این دنیا نمی‌ارزد بکاهی


 سپاس شده توسط
داستان : 4chsmu1 4chsmu1

ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﻭﺍﺭﺩ ﺑﻘﺎﻟﯽ ﺷﺪ ﻭ ﮐﺎﻏﺬﯼ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺑﻘﺎﻝ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﯿﺴﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻬﻢ ﺑﺪﯼ، ﺍﯾﻨﻢ ﭘﻮﻟﺶ.» ﺑﻘﺎﻝ ﮐﺎﻏﺬ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻟﯿﺴﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺩﺭ ﮐﺎﻏﺬ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺩ. ﺑﻌﺪ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﭼﻮﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﻮﺑﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﻭ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﻣﺎﻣﺎﻧﺖ ﮔﻮﺵ ﻣﯿﺪﯼ، ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﯾﮏ ﻣﺸﺖ ﺷﮑﻼﺕ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺟﺎﯾﺰﻩ ﺑﺮﺩﺍﺭﯼ.» ﻭﻟﯽ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺍﺯ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺗﮑﺎﻥ ﻧﺨﻮﺭﺩ. ﻣﺮﺩ ﺑﻘﺎﻝ ﮐﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﭽﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻦ ﺷﮑﻼﺗﻬﺎ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﯿﮑﺸﺪ، ﮔﻔﺖ: «ﺩﺧﺘﺮﻡ! ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻧﮑﺶ، ﺑﯿﺎ ﺟﻠﻮ ﺧﻮﺩﺕ ﺷﮑﻼﺗﻬﺎﺗﻮ ﺑﺮﺩﺍﺭ.» ﺩﺧﺘﺮﮎ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: «ﻋﻤﻮ! ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻡ ﺧﻮﺩﻡ ﺷﮑﻼﺗﻬﺎ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺭﻡ، ﻧﻤﯿﺸﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﻬﻢ ﺑﺪﯾﻦ؟» ﺑﻘﺎﻝ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﭘﺮﺳﯿﺪ: «ﭼﺮﺍ ﺩﺧﺘﺮﻡ؟ ﻣﮕﻪ ﭼﻪ ﻓﺮﻗﯽ ﻣﯿﮑﻨﻪ؟»  ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﻪ ﮔﻔﺖ: «ﺁﺧﻪ ﻣﺸﺖ ﺷﻤﺎ ﺍﺯ ﻣﺸﺖ ﻣﻦ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻩ!» ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺁﺩﻡ ﺑﺰﺭﮔﺎ، ﺣﻮﺍﺳﻤﻮﻥ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ ﺑﭽﻪ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﻧﯿﺲ ﮐﻪ ﺑﺪﻭﻧﯿﻢ ﻭ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﮐﻪ ﻣﺸﺖ ﺧﺪﺍ ﺍﺯ ﻣﺸﺖ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻭ ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯿﻬﺎﯼ ﺍﻃﺮﺍﻓﻤﻮﻥ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻩ..
 سپاس شده توسط
روزی خلیفه هارون الرشید و جمعی از درباریان به شکار رفته بودند. بهلول با آنها بود در شکارگاه آهویی نمودار شد. خلیفه تیری به سوی آهو انداخت ولی به هدف نخورد. بهلول گفت احسنت !!!
خلیفه غضبناک شد و گفت مرا مسخره می کنی ؟
بهلول جواب داد :احسنت من برای آهو بود که خوب فرار نمود.
[تصویر:  Untitled_2.png]
 سپاس شده توسط
مردی شبی را در خانه ای روستایی می گذراند...؛
پنجره های اتاق باز نمی شد .
نیمه شب احساس خفگی کرد و در تاریکی به سوی پنجره رفت اما نمی توانست آن را باز کند . 
با مشت به شیشه پنجره کوبید، هجوم هوای تازه را احساس کرد
و سراسر شب را راحت خوابید .
صبح روز بعد فهمید که شیشه کمد کتابخانه را شکسته است و همه شب، پنجره بسته بوده است...!
" او تنها با فکر اکسیژن، اکسیژن لازم را به خود رسانده بود...!!! "

افکار از جنس انرژی اند و انرژی، کار انجام می دهد...
عاقبت خاک شود حسن جمال من و تو
خوب و بد می گذرد وای به حال من و تو
 سپاس شده توسط
قسمتی از کتاب "سمفونی مردگان" نوشته ی عباش معروفی:


پدر نماز وحشت خواند،و بعد که هوا گرگ و میش شد،بی آن که با کسی حرف بزند به حیاط رفت.در زیرزمین را با لگد گشود،و درست در لحظه ای که خورشید از تیرگی در آمد ،آن اتاق را با تمام اثاثیه و کتاب هایش به آتش کشید.روی لکه ی سیاهی که کنار حوض از ماه ها پیش مثل عنکبوت سیاه لش خود را پهن کرده بود،قدم میزد و می گفت:"این روح شیطان است که دارد می سوزد."
غروب پیش از تاریک شدن هوا آیدین آمد .خانه در سکوت غم انگیز ی فرو رفته بود.گویی یکی از افراد خانواده مرده است،و دیوار ها راز مرگی را پنهان نگه میدارن.و سال ها بعد هنگاهی که آیدین این روزها را به یاد می آورد به مادر گفت : " خیلی غم انگیز بود.
بوی سوختگی می آمد.بوی دود می آمد.و آیدین انگار که میداند چه اتفاقی افتاده ،با خونسردی تمام به حیاط رفت،به دخمه نزدیک شد ،و در برابر آن سیاهی احساس میکرد بی وزن شده است. نمیتوانست باور کند و از خشم به خود می لرزید.از پله های زیرزمین پایین رفت.آن جا فقط سیاهی و نیستی بود.آب سیاهرنگی کف زمین را پوشانده بود.بوی ویرانی و مرگ می آمد،بوی بشر اولیه،و بوی حیوانیت.انگار کسی را سوزانده اند و خاکسترش را به در و دیوار مالیده اند.اتاق پر از خاکستر و چوب نیم سوخته بود. و کتاب ها و شعر ها همراه شعله ی آتش به آسمان رفته بودند.حتی چیزی هم پیدا نمیشد که آیدین بتواند لحظه ای روی آن بنشیند.یک لحظه تصمیم گرفت با سنگ تمام شیشه های خانه را بریزد پایین .بعد هوار بکشد:"اگر زندگی ات را آتش نزنم بچه ی تو نیستم."
خوبی بخواهیم به تمام جهان به همسایه ها به رهگذرانِ پیاده روهای شهر،خوبی بخواهیم و خوب باشیم و خوب بمانیم
این دنیا نیاز مُبرَم به انرژیهای مثبت دارد
به نگاه های محبت آمیزِ آدمیزاد به دستهای یاری دهنده، به تبسم های صورتی رنگ هستی ،به کلماتی برنگ عشق
این دنیا دستی می خواهد تا پاک کند تمام رنگهای کدر بدخواهی را، دلهایی صاف، آسمانی آفتابی ، افقی معجزه آسا
خوبی را دریغ نکنیم هر چقدر خوبی برای دیگری بخواهیم دنیا همانقدر خوبی ها را نثارمان خواهد کرد،...
 سپاس شده توسط
از روی صندلی شیک اطاق انتظار بلند شدم:

-من هستم، بله؟
و همزمان چشمانم روی صورت بزک کرده ی منشی میانسال چرخ خورد. نگاهش از سر تا به پا براندازم کرد. زیر نگاه خیره اش معذب شدم.
-بیا اینجا
با قدمهای لرزان به سمتش رفتم، نگاه دختران جوان متقاضی را روی خودم حس کردم. دست و پایم را گم کرده بودم. مقابل میز ایستادم. با خودکار چند بار روی برگه ای در دستش، ضربه زد و گفت:
-میزان تحصیلاتت دیپلمه؟
آب دهانم را قورت دادم:
-بله، دیپلمه هستم
دهانش به لبخند مضحکی، کج شد:
-واسه ی این شغل، ما متقاضی فوق لیسانس هم داریمو با دستش به دخترانی که روی صندلی های اطاق انتظار نسشته بودند اشاره کرد. نیم نگاهی به چهره های بی حس و حالشان انداختم و با نگرانی به منشی خیره شدم، خواستم چیزی بگویم که پیش دستی کرد:
-بیا این برگه ی تقاضات، برو تو شاید مدیر عامل نگاهی به قیافه ات کرد و استخدام شدی
صدای خنده ی ریزش اعصابم را بهم ریخت. به دستش نگاه کردم که با برگه به سمتم دراز شده بود، به آرامی برگه را گرفتم و چند قدم به سمت اطاق مدیرعامل حرکت کردم، صدایش را از پشت سرم شنیدم:
-گفتی مطلقه ای دیگه؟
با شنیدن این حرف نفسم تند شد. برگه را در دستم فشردم. خواستم قید کار را بزنم و برگردم و برگه را توی صورتش بکوبم، ولی چهره ی مینای یازده ساله جلوی چشمانم نقش بست که چند شب پیش، مظلومانه گفته بود:
-کفشم سوراخ شده آبجی، آب میره توش، وقتی تو کلاس راه میرم، جیر جیر صدا می خوره خیلی خجالت می کشم
چشمانم را به آرامی باز و بسته کردم و به سمتش چرخیدم:
-بله، مطلقه هستم،
دوباره خندید:-خیل خوب، برو تو ببینم با تحصیلات دیپلمت استخدام میشی، یا با اینکه مطلقه ای و برو رو داری
دلخور و عصبی نگاهش کردم، چقدر نفرت انگیز بود، دیگر منتظر نماندم تا بیش از این آماج طعنه و کنایه هایش قرار بگیرم، دوباره چرخیدم و با قدمهای سنگین وارد اطاق مدیر عامل شدم.....................نگاهم روی چهره ی مدیر عامل چرخ خورد. مرد قد بلند و درشتی که موهای سرش ریخته بود. با دیدن من لبخند پت و پهنی روی لبش نقش بست و دندانهای زردش مشخص شد:
-بله؟ برای استخدام تشریف آوردین؟به آرامی گفتم:
-سلام، بله برای آگهی استخدامی که تو روزنامه زده بودین....حرفم را قطع کرد و گفت:
-فرمی که پر کردینو بدین به من
به سمتش رفتم. با چشمان دریده اش زل زده بود به من. برگه را روی میز گذاشتم و همانطور مقابل میزش ایستادم. چند لحظه براندازم کرد و گفت:
-بفرمایید بشینید، سرکار خانم؟
با دندانهای بهم فشرده گفتم:
-ابراهیمی هستم
سری تکان داد:
-بله، بشینید خانم ابراهیمی عزیز
روی صندلی کنار میزش نشستم و با دلهره به چهره اش نگاه کردم. چشم از من گرفت و به برگه ی روی میز خیره شد:
-خوب، مونا خانم، مطلقه
مکث کرد و سرش را بلند کرد. چشمانش برق می زد:
-چرا جدا شدی؟جا خوردم. با گیجی پرسیدم:
-باید بگم؟
خندید:
-اگه قراره باهم همکار بشیم، بله باید بگی
باز هم ضربان قلبم بالا رفت.قرار بود استخدامم کند؟
-می خواین استخدامم کنین؟
خندید و دندانهای زردش بیشتر توی ذوق زد:
-آره، اگه با هم کنار بیایم چرا که نه، ما شرایطمونو میگیم شما هم اگه بتونین این شرایطو رعایت کنین، از همین امروز کارتون شروع میشه
خودم را به سمت لبه ی صندلی کشاندم و گفتم:
-من سابقه ی کار ندارم، ایرادی نداره؟
-خودمون راهتون میندازیم، اصلا نگران نباشین، شرایط راحت و ویژه ایه، اصلا سخت نیست، ینی با خانمی با وضعیت شما اصلا سخت نیستباز هم گیج شدم:
-چه وضعیتی؟ من چه وضعیتی دارم؟
-خوب شما..خندید و به پشتی صندلی تکیه داد:
-خوب شما مطلقه ای، شرایطی که می خوام بگم براتون خیلی راحته، اصلا راست کار زنهای مطلقه است، تازه شما خودت سراپا سابقه ای، دختر نیستی که ندونی باید چی کار کنیو اینبار قهقهه زد. تکان خوردم. انگار تازه متوجه ی نگاه های دریده و طعنه های کلامش شده بودم، چند لحظه با نفرت نگاهش کردم.مردک بی حیا چطور به خودش جرات داده بود تا چنین حرفهای درشتی بار من کند؟از روی صندلی بلند شدم و مقابلش ایستادم. یکی از ابروهایش بالا رفت:
-چی شد خانم؟ پشیمون شدین؟برگه را از زیر دستش کشیدم:
-بدش به من
جا خورد و اخم کرد:
-ینی چی این کار؟
برگه را در دستم مچاله کردم:
-مرتیکه ی بد ترکیب
اخمهایش در هم شد:
-می فهمی چی میگی؟
-آره می فهمم، خجالت بکش بند کیفم را روی شانه جا به جا کردم و به سمت در خروجی به راه افتادم. صدایش را شنیدم:-برو بابا گدا گشنه، داشتم بهت لطف می کردم، برو ببینم کجا می خوای کار نون و آبدار پیدا کنی، ماهی ششصد واست آب می خورد، شایدم هفتصد،پاهایم سست شد، اینبار چهره ی میلاد در برابر چشمانم نقش بست: 
-نمیرم اردو، باید پنج هزار تومن پول بدیم، با این پنج هزار تومن می تونیم یک کیلو سیب زمینی بخریمو یه روغن، لا اقل چهار شب گرسنه نمونیم
صدای مدیر عامل را شنیدم:-خدا بهت هیکلو قیافه داده ازش استفاده‌کن
خوبی بخواهیم به تمام جهان به همسایه ها به رهگذرانِ پیاده روهای شهر،خوبی بخواهیم و خوب باشیم و خوب بمانیم
این دنیا نیاز مُبرَم به انرژیهای مثبت دارد
به نگاه های محبت آمیزِ آدمیزاد به دستهای یاری دهنده، به تبسم های صورتی رنگ هستی ،به کلماتی برنگ عشق
این دنیا دستی می خواهد تا پاک کند تمام رنگهای کدر بدخواهی را، دلهایی صاف، آسمانی آفتابی ، افقی معجزه آسا
خوبی را دریغ نکنیم هر چقدر خوبی برای دیگری بخواهیم دنیا همانقدر خوبی ها را نثارمان خواهد کرد،...
 سپاس شده توسط
پس به خیالت به دیپلمه بی سوادی مثل تو صندلی ریاست میدن؟تحقیرش دلم را سوزاند. با دندانهای بهم فشرده در اطاق را باز کردم و از اطاق خارج شدم و با تمام توانم در را به هم کوبیدم. با صدای وحشتناک کوبیده شدن در، صدای بد و بیراه مدیر عامل از داخل اطاقش بلند شد. نگاهم روی نگاه متعجب و پرسشگر دختران جوان و منشی میانسال، ثابت ماند. منشی زودتر از دیگران به خودش آمد:

-چته؟ این چه طرزه درو بستنه؟ 
نگاهش کردم. جنس نگاهم تحقیر آمیز شد. احتمالا تاریخ مصرفش گذشته بود که به تکاپو افتاده بودند برای مدیر عامل، مترسک جدیدی استخدام کنند. نگاه ترحم آمیزی به دختران مشتاقی انداختم که انگار خوشحال بودند یک رقیب از میدان به در شده. برگه ی در دستم را مچاله کردم و با عجله از سالن خارج شدم...خسته و کلافه وارد حیاط خانه شدم. وارد خانه ی استیجاری که از دو ماه پیش، پرداخت کرایه ی آن عقب افتاده بود. همین روزها بود که سر و کله ی صاحب خانه پیدا شود و دوباره آبروی نداشته مان را بر باد دهد. نفس خسته ام را بیرون فرستادم و از حیاط گذشتم و وارد خانه شدم. نگاهم روی در و دیوار نکبت زده ی خانه چرخ خورد. می دانستم که همین حالا مینا جست و خیز کنان به استقبالم می آید و همان سوال همیشگی را تکرار میکند.چقدر می خواستم یک دروغ همیشگی را برایش تکرار کنم؟از مینا خجالت می کشیدم. دستم را به دیوار تکیه زدم و خم شدم تا کفش کهنه ام را از پا خارج کنم. صدای دویدن به گوشم رسید. می دانستم میناست. چشمانم را بستم.
-آبجی، آبجی برام کفشی خریدی؟همانطور که سرم را به پایین خم کرده بودم، گفتم:
-فردا می خرم مینا، امروز نتونستم
مینا چیزی نگفت، اما می توانستم قیافه ی غم زده اش را در ذهنم، مجسم کنم.تقصیر او چه بود که نمی فهمید فقر یعنی چه؟او که گناهی نداشت، گناه پدر من بود که این همه سال، خودش را بیمه نکرد و وقتی چند ماه پیش از داربست ساختمان، سقوط کرد و مرد، زندگی فلاکت بارمان از آنچه که بود، بدتر شد.با صدای میلاد سرم را بلند کردم:-سلام آبجی، چه خبر؟به برادر پانزده ساله ام خیره شدم، موهای پشت لبش سبز شده بود. استخوان لاغر سرشانه هایش از زیر بلوز نازکش، مشخص بود. دلم ریش شد.آخر این دو طفل معصوم چه گناهی کرده بودند؟فقر چه بی رحمانه به خانواده ی چهار نفره ام، دهن کجی می کرد.کفشم را از پا خارج کردم و همانطور که قدم به داخل خانه می گذاشتم، گفتم:
-سلام، فعلا هیچ چی
خواستم از کنارش بگذرم که دستم را گرفت:
-آبجی، کار جور نشد نه؟
به چشمان درشتش خیره شدم، دیگر مرد شده بود، او که مینا نبود تا سرش شیره بمالم. چانه بالا انداختم و به سمت تنها اطاق خانه رفتم و هر دو نفرشان را مخاطب قرار دادم:
-عزیز خوبه؟ داروهاشو خورد؟ بهتره؟مینا جست و خیز کنان دنبالم دوید:
-آره، خودم داروهاشو بهش دادم آبجی، خوبه، کمتر سرفه می کنه
گره ی روسری ام را شل کردم و وارد اطاق شدم. با دیدن صورت رنگ پریده ی مادر، چهره ام در هم شد:
-سلام عزیزمادرم سرش را بلند کرد و چشمان بی فروغش را به من دوخت:
-سلام، چه خبر؟
از این کلمه ی "چه خبر" بیزار بودم. "چه خبر" در خانه ی ما، به معنی امید بود، به معنی اینکه بالاخره روزنه ی نجاتی برای ما پیدا شده باشد و من مثل جغد شوم، با خبرهای بد، هربار این روزنه را کور میکردم. دکمه های مانتوام را گشودم:
-هیچ خبر عزیز، این هشتمین جایی بود که برای کار سر زدمو نتیجه نگرفتممادر آه کشید:
-بدبختیهای ما کی تموم میشه مونا؟با نا امیدی گفتم:
-خودمم نمی دونم، دیگه مغزم کار نمیکنه، هرجا میرم یا تحصیلات عالیه می خوان یا...نگاهم روی مینا که ناخنش را می جوید و کنار چهار چوب در تکیه زده بود، ثابت ماند. صدای مادر را شنیدم:
-یا چی؟
بی توجه به مادر به سمت مینا رفتم:
-برو آبجی، برو به درس و مشقت برس،
معصومانه گفت:
-همه رو نوشتم آبجیکلافه گفتم:
-برو بازی کن، برو برنامه تلویزیون ببین
و در اطاق را حرکت دادم تا ببندم. مینا از درگاه فاصله گرفت و عقب رفت:
-آبجی امروز تو مدرسه، زنگ ورزش، خانم گفت بدوئیم، من دوئیم ته کفشم پاره شدچانه ام لرزید:
-می خرم مینا، برات میخرم، یه کم صبر کن
بغض کرد:
-کی می خری؟
-می خرم آبجی، میخرم، برو به درسات برس
چشمان دلگیرش آتشم زد. به سرعت در اطاق را بستم تا چشمم به چشمان غمگینش نیفتد.......................به سمت مادرم چرخیدم:
-ناهار چی خوردین؟
مادر غم زده جواب داد:
-چی بود تا بخوریم؟ تخم مرغ آب پز و نون، برای تو چیزی نموند مجبور شدم همه رو بدم مینا و میلاد بخورن، همش سه تا بود
-خوب کاری کردی، من گرسنه نیستم
-خوب، داشتی میگفتی، یا تحصیلات می خوان یا چی؟
اخم کردم. به یاد نگاه های هیز و دریده ی مدیر عامل افتادم. با نفرت گفتم:
-یا می خوان ما رو بکنن هم خوابه ی خودشون، مرتیکه ی بی شرف، نمی دونی امروز چه تیکه هایی بار من می کرد، دلم می خواست خرخره شو بجوئم، شاید چهل، چهل و پنج سالش بود، با اون دندونهای زردش
خوبی بخواهیم به تمام جهان به همسایه ها به رهگذرانِ پیاده روهای شهر،خوبی بخواهیم و خوب باشیم و خوب بمانیم
این دنیا نیاز مُبرَم به انرژیهای مثبت دارد
به نگاه های محبت آمیزِ آدمیزاد به دستهای یاری دهنده، به تبسم های صورتی رنگ هستی ،به کلماتی برنگ عشق
این دنیا دستی می خواهد تا پاک کند تمام رنگهای کدر بدخواهی را، دلهایی صاف، آسمانی آفتابی ، افقی معجزه آسا
خوبی را دریغ نکنیم هر چقدر خوبی برای دیگری بخواهیم دنیا همانقدر خوبی ها را نثارمان خواهد کرد،...
 سپاس شده توسط
مادر چشمانش را ریز کرد : 

- چی میگفت مگه ؟ 
-عزیز دیگه چی میخاستی بگه ؟ میگفت ماهی ششصد هفتصد برات آب میخوره، وای خدا، الان که دارم اینا رو میگم نفسم بالا نمیاد
مادر تک سرفه ای کرد و با ناباوری گفت:
-ماهی هفتصد تومن؟ وای، پول خوبیه
با دهان نیمه باز نگاهش کردم:
-عزیز؟ منظورتون چیه؟
دوباره سرفه کرد:
-جواب رد دادی نه؟
اینبار نتوانستم چیزی بگویم.نکند منظورش این بود که باید قبول می کردم؟یک قدم به سمتش رفتم:
-عزیز منظورتون چیه؟ نکنه باید قبول می کردم؟
چشمانش از اشک پر شد، حرفی نزد. حیرت زده تکرار کردم:
-عزیز، باید قبول می کردم؟
با پر روسری اش، اشک چشمانش را پاک کرد. نگاهم روی دستان چروکیده اش، ثابت ماند. اینبار چانه ی من هم لرزید.به چه فلاکتی افتاده بودیم که مادرم از من می خواست هم خوابه ی مدیر عامل شوم....سرم را پایین انداختم. نمی خواستم اشک چشمانم را ببیند. صدایش را شنیدم:
-دو ماهه کرایه خونه رو ندادیم، امروز فردا صاحبخونه میاد وسایلهامونو میندازه بیرون،سرفه کرد، سرفه های خشکش، اعصابم را بهم میریخت.-به بقال و چغال بدهکاریم، هیچ کی به ما پول قرض نمیده، از بس قرض گرفتیمو پس ندادیم،دوباره سرفه کرد، قطره اشکی از روی گونه ام سر خورد.
-آخرین بار که گوشت خوردیم کی بود مونا؟ خرج دوا درمون من به جهنم، من خودم به درک، این دو تا بچه چی کار کنن؟
نالید:
-فردا آواره ی خیابون بشیم چی؟ پول پیشمون مگه چقدره؟ امروز و فردا آبو گاز و برقمون هم قطع میشه، تلفن خونه هم که قطعه، بازم بگم مونا؟صدایم لرزید:
-ینی تو میگی دخترت بره تو بغل مدیر عامل بخوابه؟ بره به اینو اون......، تا بدبختی هامون تموم شه؟مادر دوباره با پر روسری اش اشکهایش را پاک کرد:
-صیغه شو، صیغه شو تا حروم نباشه
با شنیدن این حرف، کمرم تا شد. به زانو افتادم و با بیچارگی به عزیز نگاه کردم. به زن میانسالی که فقر او را به زانو در آورده بود و می خواست دخترش را قربانی کند.ناباورانه زمزمه کردم:-عزیز اینا رو واقعا میگی؟ یا شوخی میکنی تا من از اون حال و هوا بیام بیرون؟-شوخی نمیکنم مونا، چندجا رفتی دنبال کار؟ چندجا سر زدی؟ واسه کلفتی هم قبولت نکردن، همه ترسیدن زن جوون مطلقه ی برو رو دار، شوهرشونو، پسرشونو، از راه بدر کنه، نکنه منتظری از آسمون یه کیسه پول بیوفته دستمون؟زمزمه کردم:
-تو داری علنی به من میگی......بشم؟
مادر با بغض گفت:
-نه، من دارم علنی به تو میگم پیشنهادش خوب بود، اما تو سیاست نداشتی بگی باشه، صیغه میشم هشتصد به من بدینبا شنیدن این حرف، پشت دستانم را روی چشمانم گذاشتم، چشمانم را بستم و های های گریستم....صدای بغض دار مادرم را شنیدم:
-میبینی زندگیمونو، میبینی به چه روزی افتادیم که من باید این روزها رو ببینم؟ فقر دینو ایمون میبره، بخدا دیگه به دینو ایمون فکر نمی کنم، فردا پس فردا ما آواره ی کوچه و خیابون میشیم، بخدا اگه می تونستم، اگه میشد، خودم می رفتم صیغه ی اینو اون می شدم، خودم حروم می شدم تا بچه هام سر گشنه روی بالش نذارن، من پیرم، من مریضم،دوباره به هق هق افتاد:
-ببین دستامو، ببین مونا، کدوم مردی میاد دست منو تو دستش بگیره؟ با دستام حتی کلفتی هم نمی تونم بکنم، خاک تو سرم مونا، خاک تو سرم
میان هق هق سرفه کرد. چند لحظه نگاهش کردم و دوباره به گریه افتادم.
-من که نمی تونم به مینا بگم بره دنبال این کار، اون بچه است، یازده سالشه، اون نباید فدا بشه، یکی از ماها باید فدای بقیه بشه، گناه تو پای من، خود خدا هم منو تورو می بخشه، می دونه دیگه راه به جایی نداریم، مونا توروخدا بیا این کارو بکن، تو که زندگیت فدا شد، تو که هستو نیستت به باد رفت، مینا و میلاد می تونن بهتر از منو تو زندگی کنن
روی زمین خودم را به سمت دیوار کشیدم، به دیوار تکیه زدم و به مادرم خیره شدم. زانوانم را تا کردم و دست چپم را، روی زانو ام گذاشتم. صدایم دو رگه شده بود:
-تو میگی چی کار کنم؟ من که امروز از اون شرکت اومدم بیرون، به مدیرعاملشم بد و بیراه گفتم-عیبی نداره، دوباره فردا صبح برو بگو پشیمون شدی، برو بگو با شرایطشون موافقی
باز هم به گریه افتاد. سر تکان دادم:
-عزیز به غیر از من، هفت هشت تا دختر جوون اونجا نشسته بودن
مادر نالید:
-اونا که مثه تو خوشگل نیستن، مثه تو خوشگلن؟ برو واسه مدیر عامل عشوه بریز، برو بگو همه جوره باهاش کنار میای، برو نذار این شغل از دستت بپره
سرم را به دیوار تکیه زدم و به سقف خیره شدم:
-عزیز، مدیر عامله خیلی بد قیافه بود، خیلی، از تصور اینکه بخوام صیغه اش بشم، حالم بهم می خوره
صدای مادرم بلند شد:
-اون که نمی خواد شوهرت بشه، اون می خواد واست پول خرج کنه، یه سال دووم بیار، بزار از این بدبختی خلاص بشیم، شاید تو این مدت یه شغل آبرومند هم پیدا کردیو صیغه رو هم فسخ کردی
با بی حالی گفتم:
-اگه فسخ نکرد چی؟ اگه مثه داوود بلای جونم شد چی؟
مادر خودش را جا به جا کرد:
-گفتم که نمی خواین عقد دائم کنین

ادامه دارد
خوبی بخواهیم به تمام جهان به همسایه ها به رهگذرانِ پیاده روهای شهر،خوبی بخواهیم و خوب باشیم و خوب بمانیم
این دنیا نیاز مُبرَم به انرژیهای مثبت دارد
به نگاه های محبت آمیزِ آدمیزاد به دستهای یاری دهنده، به تبسم های صورتی رنگ هستی ،به کلماتی برنگ عشق
این دنیا دستی می خواهد تا پاک کند تمام رنگهای کدر بدخواهی را، دلهایی صاف، آسمانی آفتابی ، افقی معجزه آسا
خوبی را دریغ نکنیم هر چقدر خوبی برای دیگری بخواهیم دنیا همانقدر خوبی ها را نثارمان خواهد کرد،...
 سپاس شده توسط
- صیغه موقت با دائم فرق میکنه، به دلت بد نیار . 

بازهم زمزمه کردم 
اگه مث داوود هرشب عرق خورد و با کمربند افتاد به جونمو سیاه و کبودم کرد چی ؟ اگه شیشه و پنجره رو شکست چی؟
مادر کلافه شد:
-می گم عقد دائمش نشو، می فهمی چی میگم مونا یا تو هپروتی
،در هپروت نبودم، پنج سال زندگی با داوود آنقدر برایم تلخ و عذاب آور بود که می ترسیدم نظیر آن با مرد دیگری دوباره تکرار شود. آنقدر شبهای وحشتناکی را زیر کتکهایش به صبح رسانده بودم که تا مدتها از سایه ی خودم هم می ترسیدم. همان کتکهایی که باعث شد، جنین دو ماهه ام سقط شود و در نهایت کارد به استخوانم برسد و از او جدا شوم.
-مونا حواست با منه عزیز؟ گوش میدی به حرفم؟
نفس عمیق کشیدم:
-آره حواسم هست، خیل خوب
مادر هول و دستپاچه گفت:
-خیل خوب چی؟ راضی شدی؟
به چشمان منتظرش خیره شدم
-آره راضی ام، کار دیگه ای هم می تونم بکنم؟
با عجله گفت:
-بهش بگو همه ی پولو اول بده، بگو بزار یه کم نفس بکشیم، توروخدا چهارصد تومن کرایه خونه رو ببر بده، پول آب و گاز و برقو ببر بده، این دو تا بچه چند وقته غذای درست و حسابی نخوردن، یکم خرتو پرت بخر بریز تو یخچال...حرفش راقطع کردم:
-باشه عزیز، می دونم چی کار کنم، باشه، اعصابم خورده دیگه در موردش حرف نزن
-فردا میری تو همون شرکته؟
تکیه ام را از دیوار جدا کردم و از روی زمین بلند شدم:
-آره میرم
-الان کجا میری؟
-میرم یه آبی به صورتم بزنممادر حرفی نزد. سلانه سلانه به سمت در اطاق رفتم.....
همین که در اطاق را باز کردم با میلاد سینه به سینه شدم. چهره اش در هم بود.یعنی صحبتهای من و مادر را شنیده بود؟-چیه میلاد؟
-آبجی می خوام یه چیزی بگم
به سمت دستشویی رفتم:
-بگو
-آبجی من می خوام از فردا برم سر کار، می خوام درسو ول کنم برم دنبال کار
بین راه متوقف شدم، به سمتش چرخیدم:
-کجا می خوای بری سر کار؟
-می خوام برم مکانیکی آقا محمود به عنوان شاگرد کار کنم، گفت روزی چهار تومن به من میده، میشه ماهی صد و بیست تومناخم کردم:
-کار کنی که چی بشه؟سینه سپر کرد:
-کار کنم تا وضع مالیمون بهتر بشه
دوباره چرخیدم تا به سمت دستشویی بروم:
-لازم نکرده، بشین درستو بخون، من خودم یه فکری می کنم
صدایش را شنیدم:
-چه فکری میکنی آبجی؟
دستگیره ی در دستشویی را پایین کشیدم:
-تو کاری نداشته باش
-قضیه ی صیغه و ایناست دیگه آبجی، مگه نه؟یخ کردم، 
دستگیره ی در را رها کردم و به شدت به سمتش چرخیدم، حرفهایمان را شنیده بود.
-منظورت چیه؟
یک قدم عقب رفت:
-خودت می دونی آبجی منظورم چیه، صدای تو و عزیز رو شنیدمبا عصبانیت به سمتش رفتم:-تو غلط کردی فال گوش وایسادینگاهم افتاد به مینا که گوشه ای کز کرده بود. لبهایم را بهم فشردم و گفتم:-دیگه حرف اضافه نمی زنی، میری مثه آدم درستو می خونی، مشکلمونم زود حل میشهمیلاد بغض کرد:-نمی ذارم بری صیغه بشی، مگه تو زن بدی هستی که این کارو بکنیبا شنیدن این حرف روانم بهم ریخت. چشمانم گشاد شد به سمتش رفتم:
-دهنتو می بندی یا ببندمش؟ تو کار بزرگترت فوضولی نکن
دو طرف لبش به سمت پایین کشیده شد. به زحمت سعی میکرد جلوی اشک ریختنش را بگیرد:
-من میرم کار میکنم، من مرد این خونم، بابا همیشه میگفت اگه یه روز نباشه من مرد خونم، نباید صیغه بشی، من خودم میرم سر کارچانه ی من هم لرزید. 
به یاد حرف مدیر عامل افتادم:
"پس به خیالت به دیپلمه ی بی سوادی مثل تو، صندلی ریاست میدن"نمی خواستم خواهر و برادرم بی سواد باشند. نمی خواستم مثل من به خاطر داشتن مدرک دیپلم، تحقیر شوند. مادر راست میگفت یکی باید برای بقیه قربانی میشد. باید خودم را قربانی میکردم.به یک قدمی اش رسیدم:
-مگه نمی گم تو کار بزرگترت فوضولی نکن؟ فکر مکانیکی آقا محمودو از سرت بیرون میکنی، هرچی لاتو آسمون جله تو اون مکانیکی ریخ....حرفم را قطع کرد و یک قدم عقب رفت، پشتش به دیوار چسبید:
-اینکه من شاگرد مکانیک بشم بهتره یا اینکه تو صیغه بشیبا این حرف گر گرفتم. بچه ی پانزدهه ساله داشت حماقتم را به رخم می کشید.چه می دانست دیگر دوره ی مرد خانه بودن گذشته؟چه می دانست پاک زندگی کردن برای قصه هاست؟دو قدم فاصله ی بینمان را طی کردم و دستم را عقب بردم و با قدرت زیر گوشش کوبیدم. صورتش یک ور شده اش، به شدت به یک سمت خم شد. صدای عزیز را شنیدم:
-چی شد مونانگاهم روی میلاد ثابت ماند. هنوز به یک سمت خم شده بود، شانه هایش تکان می خورد. گریه می کرد. بغض در گلویم نشست. متوجه ی مینا شدم که به سمتم آمد و با نگرانی به شلوارم چسبید:
-آبجی نزنش
چه می دانستند این دختر و پسر؟چه می دانستند معنی فقر و بدهی خیلی سنگینتر از این است که با صد و بیست هزار تومان، بتوان مقابلش ایستاد.چشم از مینا گرفتم و به میلاد خیره شدم که دستش را روی گونه اش گذاشته بود. دلم برایش کباب شد، کتکش زده بودم.برادر پانزده ساله ام را کتک زده بودم....مینا را از خودم جدا کردم و به سمتش رفتم، دستم را به سمت بازوی لاغرش دراز کردم.

خوبی بخواهیم به تمام جهان به همسایه ها به رهگذرانِ پیاده روهای شهر،خوبی بخواهیم و خوب باشیم و خوب بمانیم
این دنیا نیاز مُبرَم به انرژیهای مثبت دارد
به نگاه های محبت آمیزِ آدمیزاد به دستهای یاری دهنده، به تبسم های صورتی رنگ هستی ،به کلماتی برنگ عشق
این دنیا دستی می خواهد تا پاک کند تمام رنگهای کدر بدخواهی را، دلهایی صاف، آسمانی آفتابی ، افقی معجزه آسا
خوبی را دریغ نکنیم هر چقدر خوبی برای دیگری بخواهیم دنیا همانقدر خوبی ها را نثارمان خواهد کرد،...
 سپاس شده توسط
و که گناهی نداشت،پسر بود، برادر بود، مرد خانه بود، خانه ای که فقر و بدبختی از سر و رویش می بارید،او که تقصیری نداشت،او فقط غیرت داشت،فقر که غیرت نمی شناسد.مینا دوباره به پایم چسبید، یک دستم را روی سر مینا گذاشتم و دست دیگرم را دور کمر میلاد حلقه کردم،هر سه نفر گریه می کردیم....بین درگاه نشسته بودم و کفشهای کهنه ام را به پا می کردم. کهنگی اش بدجور توی ذوق می زد. پوزخند زدم.برای چه کسی می خواستم کفشهای نو و براق بپوشم؟برای مدیر عامل؟او که دیروز از بالا تا پایین براندازم کرده بود . با همین رخت و لباسهای کهنه مرا پسندیده بود. تازه امروز از صدقه سری رژ لب و خط چشمم، صورتم به نوا آمده بود. مرد جماعت که به کفشهای یک زن نگاه نمی کردند، آنچه زیر مانتوی یک زن بود، برایشان جذابیت بیشتری داشت.با صدای مینا به خودم آمدم:

-آبجی چقدر خوشگل شدی،
سرم را بالا کردم و نگاهم روی صورت مظلومش که در قاب مقنعه ی سفید رنگش محصور شده بود، ثابت ماند. بی اختیار به کفشهایش نگاه کردم. کفشهایش پاره بود. دلم گرفت، از روی زمین بلند شد و دستی به سرش کشیدم:
-برو مدرسه، مراقب خودت باشیا
-چشم آبجی
از پشت سر به مینا نگاه کردم، ته کفشش وا رفته بود، نمی توانست خوب راه برود، به آسمان نگاه کردم. هوا ابری بود، تا چند ساعت دیگر باران می بارید، آنوقت خواهر کوچکم مجبور بود با این کفشهای پاره.....چهره ام در هم شد، صدایش زدم:-مینابه سمتم چرخید:-بعله آبجی؟
-بیا اینجامینا 
با نگاهی پرسشگر به سمتم آمد. چتر در دستم را به سمتش دراز کردم:
-بگیر، ممکنه بارون بباره، خیس نشی
لبخند زد و چتر را از دستم گرفت و خواست بچرخد که گفتم:
-امروز برات کفش می خرم
چهره اش از هم باز شد. به سمتم پرید:
-راس میگی آبجی؟
مرا در آغوش کشید و دستش را دور کمرم حلقه کرد، سری تکان دادم:
-آره مینا، راست می گم، حالا برو دیرت میشه
مینا شکمم را بوسید و حلقه ی دستش را تنگ تر کرد. دوباره شکمم را بوسید و از من جدا شد و به سمت در حیاط رفت. با صدای پایی به عقب چرخیدم، میلاد بود. کتابهایش در دستش بود. با اخم به من سلام کرد:
-سلام آبجی
-سلام
بی کلامی حرف به سمت در حیاط رفت. از من دلخور بود، در وضعیتی نبودم که به دلخوری میلاد فکر کنم. باید هرچه سریعتر به آن شرکت لعنتی می رفتم، به مینا قول داده بودم برایش کفش بخرم.......
وارد سالن انتظار شدم. دست و پایم می لرزید. با نگرانی چشمهایم را دور تا دور سالن چرخاندم. نگاهم روی همان منشی میانسال ثابت ماند. دختر جوانی کنارش نشسته بود. هیچ کدام متوجه ی حضور من نشده بودند. به غیر از آن دو کس دیگری داخل سالن نبود. کمی ته دلم قرص شد. با قدمهای لرزان به سمت میز منشی رفتم. با صدای قدم هایم منشی میانسال سرش را بلند کرد و با دیدن من پوزخند زد:
-هه، دوباره برگشتی که
نفس عمیق کشیدم تا حرف تندی بر زبانم جاری نشود. حالا وقت زبان درازی نبود
:-اومدم، اومدم برای شغل دیروزی، اومدم تا اگه میشه...
-نخیر نمیشه، باید همون دیروز فکرهاتو میکردی،نگاهم به سمت دختر جوان کشیده شد. انگار آشنا بود.یعنی یکی از همان هفت هشت دختر دیروزی بود؟
-خوب الان فکرهامو کردم، پشیمون شدم، می خوام اینجا کار کنم
منشی میانسال یکی از ابروهایش را بالا برد و قیافه ی مضحکی پیدا کرد:
-پشیمون شدی؟ نه بابا، مگه خونه ی خاله ست که پشیمون شدی؟ یادت رفته دیروز چه جفتکهایی مینداختی؟ الان اومدی میگی پشیمونی؟با شنیدن توهینهایش قیافه ام در هم شد:
-میشه به آقای مدیر عامل بگین با من حضوری حرف بزنه، شاید ایشون بخوان من استخدام بشم
برای چند لحظه به دختر جوان نگاه کرد، سری تکان داد. دوباره به سمتم چرخید:
-ما یه نفرو استخدام کردیم
و با دستش به دختر جوان اشاره زد:
-الانم دارم بهش فوت و فن کارو یاد میدم، وقتی کسی لیاقت نداشته باشه، میشه همین، کار کجا بود؟ الان دست از پا درازتر برگشتی که چی؟صدایم لرزید:
-شما با آقای مدیرعامل صحبت کنین، شاید قبول کردن
اخم کرد:
-حوصلمو داری سر می بریا، میگم استخدام کردیم، تموم شد رفت، دیروز بلبل زبونی کردی رفتی خونه ات لنگتو وا کردی نشستی، دو دوتا چهارتا کردی دیدی نه انگار اینجا بهتر بود؟ برو وقت ما رو نگیر، کار داریم
رو به دختر جوان کرد:
-خوب کجا بودیم؟ آهان، اینا هم فرمهای ارزیابیه
کفشهای پاره ی مینا جلوی چشمانم نقش بست. به خواهرم قول داده بود امروز برایش کفش می خرم، به او گفته بودم کفش نو می خرم. من نیامده بودم تا دست خالی بازگردم. دندانهایم را روی هم فشار دادم تا بتوانم التماس کنم. به خاطر خواهرم، به خاطر برادرم، باید به خاطر آنها التماس می کردم:
-خانم توروخدا به آقای مدیر عامل بگین، شاید قبول کردن، خواهش میکنم
دخترجوان حرفم را قطع کرد:
-خانم منشی میگن استخدام کردن تموم شد رفت، نکنه می خوای نون منو آجر کنی؟
نگاهم روی صورتش چرخید.او هم مثل من بدبخت بود؟

خوبی بخواهیم به تمام جهان به همسایه ها به رهگذرانِ پیاده روهای شهر،خوبی بخواهیم و خوب باشیم و خوب بمانیم
این دنیا نیاز مُبرَم به انرژیهای مثبت دارد
به نگاه های محبت آمیزِ آدمیزاد به دستهای یاری دهنده، به تبسم های صورتی رنگ هستی ،به کلماتی برنگ عشق
این دنیا دستی می خواهد تا پاک کند تمام رنگهای کدر بدخواهی را، دلهایی صاف، آسمانی آفتابی ، افقی معجزه آسا
خوبی را دریغ نکنیم هر چقدر خوبی برای دیگری بخواهیم دنیا همانقدر خوبی ها را نثارمان خواهد کرد،...
 سپاس شده توسط
و هم به خواهرش قول داده بود امروز برایش کفش بخرد؟او هم به عالم و آدم بدهکار بود؟دو ماه بود که گوشت نخورده بود؟او سیاست داشت تا به مدیر عامل بگوید صیغه میشوم، ماهی هشتصد هزار تومان به من بده؟لبهایم لرزید:

-خانم دوتا منشی استخدام کن، چی میشه؟منشی میانسال بی حوصله شد:-ای بابا اعصابمو خورد کردی، برو دنبال کارت، دیروز که بهت گفتم شانست زده....گذاشتی واسه من، الان اومدی افتادی به عز و جز؟ برو بیرون تا زنگ نزدم به نگهبانیآخرین تلاشم را کردم:
-شما با آقای مدیرعامل صحبت کنین، به پاتون می افتم
-آقای مدیرعامل سفارش کردن اگه اینطرفها پیدات شد، با تیپا بندازمت بیرون، حالا با پای خودت برو تا زنگ نزدم نگهبانی...........
از شرکت که خارج شدم، باران می بارید، دل من هم گرفته بود، چشمانم آماده بود تا ببارد.قبول نکردند، قبول نکردند مترس مدیر عامل شوم.به مینا چه می گفتم؟می گفتم خواهرت عرضه نداشت هم خوابه شود؟باز هم مجبور بود با همان کفشهای پاره به مدرسه برود؟باز هم قرار بود همکلاسی هایش مسخره اش کنند؟دیگر نمی توانست زنگهای ورزش بدود، با آن کفش پاره چگونه می توانست بدود؟باز هم چانه ام لرزید. جواب عزیز را چه می دادم؟گفته بود امروز چهارصد تومان پول کرایه ی عقب افتاده را به صاحبخانه بدهم.کنار خیابان ایستادم، قطرات باران روی سرم فرو می چکید. باز هم باید در همان نکبت و بدبختی، دست و پا می زدیم. تا چند روز دیگر حتما صاحبخانه به سراغمان می آمد. چشمه ی اشکم جوشید، به ماشینهای در حرکت نگاه کردم.باید فاحشه می شدم؟باید تن فروشی می کردم؟دیگر راهی برایم باقی نمانده بود، لبهایم لرزید. خدا را صدا کردم.خدایا کمک کنخدا را صدا کردم، خدایا کفشهای خواهرمخدایا یک کیلو گوشت چند هزار تومان است؟ بیست و پنج هزار تومان؟من به دویست و پنجاه گرم گوشت، راضی ام،خدایا، خدایا...سرم را خم کردم، باز هم خدا را صدا زدم.ناگهان یخ کردم. صدای ویراژ ماشینی از مقابلم و پاشیده شدن آب از سر تا پایم، باعث شد یخ کنم. با دردمندی سرم را بلند کردم و نگاهم روی سانتافه ی مشکی رنگی که به سرعت از مقابلم گذشته بود، ثابت ماند. نگاه از سانتافه گرفتم و به خودم خیره شدم. از سر تا به پا گل بودم. اشکها بهانه پیدا کردند تا روی گونه ام جاری شوند. بی توجه به نگاه کنجکاو عابرین دوباره سرم را خم کردم و زار زدم.خدایا گفته بودم کمکم کنی، این کمکت بود؟با دستم مانتوی مشکی ام را به جلو کشیدم تا خیسی اش با بدنم مماس نشود. هنوز گریه می کردم، با دیدن لاستیکهای ماشینی که مقابلم توقف کرده بود، سر بلند کردم. همان سانتافه ی مشکی بود، با غضب به شیشه ی دودی ماشین خیره شدم. چند ثانیه بعد شیشه ی سمت کمک راننده، پایین کشیده شد و نگاهم با نگاه مرد جوانی تلاقی کرد که با ناراحتی گفت:-خانم، آب روی سر شما ریخت؟با گریه گفتم:
-آره، ببین چه بلایی سرم آوردی؟ این خیابون یه وجبی جای ویراژ دادنه؟
-خانم معذرت می خوام، آخه چرا گریه میکنین؟ تشریف بیارین بالایک قدم عقب رفتم و نالیدم:
-نمیام بالا، حالا چجوری برم خونه، ببین از سر تا پا گلم
مرد جوان کمی به سمت شیشه خم شد:
-خانم بیاین بالا دیگه، شما اینجوری گریه می کنین من بدجوری اعصابم خورد میشه، آب ریخت رو سرتون، اسید که نریخت
با بغض نگاهش کردم. باید هم این حرف را می زد، کسی که سوار سانتافه می شد، می توانست بفهمد دوماه گوشت نخوردن یعنی چه؟خواهرش با کفش پاره شده به مدرسه می رفت؟با یادآوری بدبختی هایم دوباره اشکهایم سرازیر شد.
-خانم بیا بالا، ای بابا چرا مثه ابر بهار گریه میکنی آخه، بیا بالا سد معبر کردمصدای بوق ماشین های به صف شده بلند شد.-خانم بیا بالا دیگه، بیا بالا تو هم آبجی منی، بیا بالا، بارون هم تند شده بیابا گفتن آبجی، یاد میلاد افتادم. پسرک پانزده ساله ای که تصمیم داشت به خاطر خانواده ترک تحصیل کند.یعنی به کسی که به من گفته بود آبجی می توانستم اعتماد کنم؟شاید هم مرا تا در خانه می رساند، حتی پول کرایه تاکسی هم نداشتم. باران هم که شدت گرفته بود و تا چند دقیقه ی دیگر از سر تا به پل خیس می شدم.شاید هم امشب با او می خوابیدم و پولی کف دستم می گذاشت. مادر راست می گفت، یکی از ما دو نفر باید قربانی می شد. خدا را صدا کردم و سانتافه ی مشکی رنگ را به سراغم فرستاد. خدا هم به من اجازه داده بود. گناهش پای مادرم که با زبان بی زبانی از من می خواست تن فروشی کنم...با دستهای لرزان درب ماشین را باز کردم و داخل ماشین نشستم...
صدای بالا کشیدن گاه و بیگاه بینی ام، تنها صدایی بود که در ماشین به گوش می رسید. با وجود گرمای ماشین، لرز در وجودم نشسته بود. آنقدر عصبی بودم که حتی نشستن در یک ماشین مدل بالا هم برایم جذابیت نداشت. این، همان ماشینی بود که همیشه از دور، حسرت زده به صاحبانش نگاه می کردم، اما حالا و در این موقعیت...دوباره اشکها روی گونه ام جاری شد. صدای مرد جوان بلند شد:

خوبی بخواهیم به تمام جهان به همسایه ها به رهگذرانِ پیاده روهای شهر،خوبی بخواهیم و خوب باشیم و خوب بمانیم
این دنیا نیاز مُبرَم به انرژیهای مثبت دارد
به نگاه های محبت آمیزِ آدمیزاد به دستهای یاری دهنده، به تبسم های صورتی رنگ هستی ،به کلماتی برنگ عشق
این دنیا دستی می خواهد تا پاک کند تمام رنگهای کدر بدخواهی را، دلهایی صاف، آسمانی آفتابی ، افقی معجزه آسا
خوبی را دریغ نکنیم هر چقدر خوبی برای دیگری بخواهیم دنیا همانقدر خوبی ها را نثارمان خواهد کرد،...
 سپاس شده توسط
ی بابا هنوز دارین واسه خاطر آبی که روی شما پاشیدم، گریه می کنین؟

با آستین مانتو ام به پشت چشمم کشیدم. چند لحظه ی بعد جعبه ی دستمال کاغذی به سمتم دراز شد:
-خانم با آستین پاک می کنین؟ مرسی پرستیژ
با حرص دستمالی از داخل جعبه کشیدم و روی بینی ام گذاشتم.
-واسه چی گریه میکنین آخه؟نیم نگاهی به او انداختم. نگاهم روی چهره ی کنجکاوش ثابت ماند. جوان به نظر می رسید. شاید سی و پنج یا سی و شش ساله بود، پارگی کوچک کنار لبش، جلب توجه می کرد. با دیدن چهره ام خندید:
-چه ریملی زدین؟ خیلی ریمل داغونیه، دور چشمتون شده چاه نفت
خجالت زده دستمال را به دور چشمم کشیدم. صدای خنده اش را شنیدم:
-با اون دستمالی که دماغتونو گرفتین که نباید بکشین به چشمتون، این دستمال
جعبه ی دستمال کاغذی را روی زانوهایم گذاشت
-اینم آینه 
آفتابگیر ماشین را به سمت پایین هدایت کرد. به آینه خیره شدم. با دیدن قیافه ام خجالت کشیدم. ریملم پخش شدهی دور چشمم، منظره ی مضحکی به وجود آورده بود. دستمال را از جعبه کشیدم و سعی کردم سیاهی ها را پاک کنم ...
-خونوتن کجاست؟ از کدوم ور برم؟ از بس گریه کردین نشد بپرسم از کدوم ور برم سمت خونه تون
زمزمه کردم:
-برین سمت خیابون هدایت
-باشه میرم، حالا میگین علت گریه ی شما واسه چی بود؟
بی حوصله گفتم:
-به خاطر کار شما نبودخندید:
-پس به خاطر چی بود؟
کلافه از این همه سوال و جوابش گفتم:
-یه شغل نون و آب دارو از دست دادم
-هوممم، چه شغلی بود که باعث شد اینجوری به خاطرش خودتونو اذیت کنین؟
-منشی گری تو یه شرکت
راهنما زد و به سمت راست پیچید و همزمان نگاهمان در هم گره خورد. چشم از او گرفتم و به سمت پنجره؛ رو گرداندم. صدایش را شنیدم:-حقوقش چقدر بود؟ تو این خراب شده خیلی باشه به منشی دویست میدنآه کشیدم:
-مدیر عاملش گفت ششصد میده، شایدم هفتصد
-هفتصد؟ چه خبره؟ تحصیلاتتون چقدره مگه؟
به آرامی گفتم:
-دیپلم
-واسه دیپلمه تو شهر به این کوچیکی ماهی هفتصد؟
سکوت کردم و همچنان به خیابان خیره شدم. صدایش بلند شد:
-ببخشید، میشه بدونم شغل پدر و مادرتون چیه؟جا خوردم و به سمتش چرخیدم.به شغل پدر و مادرم چه کار داشت؟با دیدن نگاه متعجبم بلافاصله گفت:
-البته اگه برای شما مسئله ای نیست
-پدرم مرده، مادرم هم خونه داره
سری تکان داد:
-ببخشید من اینقدر سوال میپرسم، میشه بگین دقیقا تو اون شرکت شرح وظایف شما چی بود؟ آخه می دونین، من خودمم شرکت دارم، شرکت صادرات وارداته، منشی هم دارم، ولی ماهی دویست و پنجاه تومن بهش میدم
با حسرت نگاهش کردم.منشی داشت؟ماهی دویست و پنجاه تومن به او می داد؟نکند لفظ صوری اش دویست و پنجاه تومان بود؟بی توجه به سوالش پرسیدم:
-منشی دارین؟ چند تا منشی دارین؟خندید:
-یه دونه دیگه خانم، اون شرکت مگه چقدره؟ همون یه دونه کافیه
با التماس نگاهش کردم:
-منشی دیگه ای نمی خواین؟ کارمند نمی خواین؟پشت چراغ قرمز ایستاد و اینبار کامل به سمتم چرخید. در این حالت بهتر می توانستم به چهره اش نگاه کنم. صورت زیبایی نداشت اما چشمانش نافذ بود. با شنیدن صدایش تکان خوردم:
-چه کارمندی؟ چجور کارمندی؟ منشی دیپلمه؟نا امیدانه به رو به رو نگاه کردم، نگاهم روی ثانیه شمار ثابت ماند. نفسم را بیرون فرستادم و در ماشین را باز کردم.
-کجا میرین؟
-مرسی منو تا اینجا رسوندین، بقیه راهو پیاده میرم
-زیر این بارون؟-مهم نیست-یه ماشین دیگه میاد آب میپاشه روی سرتونابی توجه به او، پای راستم را روی پاگیر ماشین گذاشتم.-بمونین شاید در مورد کارمند هم به توافق رسیدیمبا شنیدن این حرف میخکوب شدم، به سمتش چرخیدم:-راست میگین؟-آره از قرار معلوم خیلی به این شغل احتیاج دارین،بی توجه به طعنه ی کلامش گفتم:-یعنی از امروز بیام سر کار؟لبخند کجی زد و به ثانیه شمار اشاره زد:-سبز شد، از کدوم ور برم؟با عجله گفتم:-مستقیم برین، نگفتین به کارمند احتیاج دارین؟-خانم صبر کنین، یکی یکی، من هنوز اسم شما رو هم نمی دونمتند و سریع گفتم:-من مونا ابراهیمی هستمبدون اینکه از او بپرسم خودش را معرفی کرد:
-منم رامین بابازاده لیدی خوشگلبا شنیدن این حرف تعجب نکردم. خوب او یک شرکت صادرات و واردات داشت، پس پولدار بود. شاید چشمش مرا گرفته باشد. اصلا چقدر خوب بود صیغه ی خودش می شدم. من که حاضر شده بودم صیغه ی مدیر عامل کله تاس شوم که دندانهای زردش توی ذوق می زد. رامین که از نظر چهره، خیلی از او بهتر بود. اصلا به قول عزیز، قیافه اش به چه درد من می خورد؟ یک سال تامینم کند تا ببینم بعدا چه خاکی می توانم بر سرم بریزم:
-آقای بابازاده توروخدا بگین تو شرکتتون به منم یه شغلی میدین؟
-خوب شاید تونستیم به توافق برسیم، شما اول به من بگو چرا اون شغل نونو آب دارو از دست دادین؟ ماهی هفتصد تومن کم پولی نبودابدون فکر جواب دادم:
-دیروز با مدیرعاملش که صحبت کردم جواب رد دادم، اما وقتی رفتم خونه پشیمون شدم، امروز دوباره رفتم سراغ مدیر عامل اما یه نفر دیگه رو استخدام کرده بودن


خوبی بخواهیم به تمام جهان به همسایه ها به رهگذرانِ پیاده روهای شهر،خوبی بخواهیم و خوب باشیم و خوب بمانیم
این دنیا نیاز مُبرَم به انرژیهای مثبت دارد
به نگاه های محبت آمیزِ آدمیزاد به دستهای یاری دهنده، به تبسم های صورتی رنگ هستی ،به کلماتی برنگ عشق
این دنیا دستی می خواهد تا پاک کند تمام رنگهای کدر بدخواهی را، دلهایی صاف، آسمانی آفتابی ، افقی معجزه آسا
خوبی را دریغ نکنیم هر چقدر خوبی برای دیگری بخواهیم دنیا همانقدر خوبی ها را نثارمان خواهد کرد،...
 سپاس شده توسط


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان