به نام یزدان پاک
خب اگه بخوام دقیقش رو بگم، باید از یکم قبلترش شروع کنم.
کودکی خوبی نداشتم. یه بچه ای بودم تنها بی کس. تو خودم بودم. دیوار کوتاه بودم.
منظور اینکه سر کوفت همه سرم بود. دوست خوبم که قحطی بود.
خلاصه سرتون رو درد نمیارم. تو چند جبهه در گیر بودم.
که هر چی بود گذشت.
یه روز گردش روزگار ما رو با خود ارضایی آشنا کرد. اونم از یه کنجکاوی کودکانه شروع شد و ادامه پیدا کرد
تقریبا 12 یا 13 ساله بودم. اوایل خب خودتون می دونین برای حسش بود انجام دادنش.
یه مدت که گذشت خب یه آدم تنها با اون همه مشکلات که نه راه پس داره نه راه پیش دنبال راه فرار می گرده. چی بهتر از خود ارضایی!!!!
شاید بتونم بگم 80 درصد خود ارضایی هام بدون تحریک بود. بیشتر موقع هایی که ناراحت بودم یا مشکلات دوره کرده بودنم یا وقتی در گیری های فکری داشتم، اونجا بود که من راه فراری جز خود ارضایی نمی دیدم.
مشکلات هم که تموم نمیشه همینطور مثل خمپاره میاد.
البته نه اینکه روی تحریک حساس نبودم اتفاقا خیلی هم حساس بودم ولی خب اون مورد بیشتر بود.
چون زمان ما این دسترسی های گسترده وجود نداشت .
هیچ وقت کسی متوجه شد؟ یا با کسی راجع بهش حرف زدید؟
راستش فکر نکنم کسی متوجه شده باشه.
شاید به دلیل اینکه اولا کسی زیاد تو نخ این نبود که من چیکارا می کنم.
دومش این بود که خودمم زیاد کسی نبودم که کاری کنم که لو بره. دیگه کاری بود که یواشکی انجام میشد.
البته خودمم نمی دونم چرا یواشکی انجام میدادم. یه حسی فقط بهم می گفت نباید کسی بفهمه.والا چیز زیادی راجبش نمی دونستم که بخوام دونسته مخفیش کنم.
به هیچ کس نگفتم. دونگراتر از این بودم که در مورد مسائلم با کسی حرف بزنم چه برسه موضوعی مثل خود ارضایی!!!
اثر جسمی و روانی قابل توجهی براتون داشت؟
بله داشت.
بیشتر از اون حدی که تصورش رو میشه کرد اثر داشت.
اثر جسمی:
بی حالی، بی حوصلگی، بعضی مواقع سر درد، لرزش دست، عدم تمرکز ، تپش قلب.
جوری بودم که بعد از هر بار خود ارضایی نمی تونستم جواب یه جمع و تفریق ساده رو بدست بیارم و خودم هم میفهمیدم که به خاطر چیه. حس میکردم یه چیزی تو ذهنم کمه.
اثر روانی:
ای کاش خود ارضایی این اثر رو نداشت.
بیشتر از همه چیز تو دنیا آدم رو اذیت می کنه.
واقعا که بدترین اثر خود ارضاییه.
یه جایی خوندم که بدترین شکنجه تو چین باستان این بوده که یه نفر رو می بستن یه جایی که از بالا آب به صورت قطره قطره چکه کنه رو سرش بعد یه مدت شخص به جنون کشیده می شد.
حالا اون شخص با آب دیوونه می شه ما با این همه فشار چیکار می کنیم؟
بله دیگه تاثیر روانیش بیشتر بود:
بی حوصلگی، انزوای شدید ، تغییر نا گهانی خلق و خو ، استرس شدید.
همون طور که خودتون می دونین این موارد هر کدوم تازه مشکلات دیگه ای رو در پی داره
مثلا همون استرس خودش برای همه چیز کافیه.
حالا شما تازه همه ی این موارد رو تزریق کنین به یه شخص میشه کلکسیون همه ی امراض روحی
کی و چرا تصمیم گرفتین بذارینش کنار؟
یه دوستی دارم البته خیلی از من بزرگتره و من از تجربیات اونم استفاده کردم
یه زمانی معتاد به مواد مخدر بوده حالا دیگه سیگارم نمی کشه.حرفای این جور آدما هم گاهی شنیدن داره.
میگه آدم باید ازش سیر شده باشه تا بزاره کنار البته اون مواد رو میگه ولی فکر کنم برای ما هم صادق باشه.
منم
اولا ازش سیر شدم، دوما دیگه دیدم بیشتر از این جایز نیست بازندگیم بازی کنم. پس لازمه بذارمش کنار؛ چون سدی بود برای پیشرفتم.
در ضمن اینکه تو ناراحتی هام با خدا حرف میزدم می گفتم آخه چر؟ یه کسی یا حسی بهم می گفت باید ترک کنی تا نجات پیدا کنی.
تا قبل از آشنا شدن با کانون روند ترک چطور پیش میرفت؟
چند سال پیش با گوشی موبایل داشتم چرخ میزدم تو نت که اتفاقی با یه سری مطلب در مورد خود ارضایی رو برو شدم البته فکر نکنم کانونی اون زمان بوده باشه .
در مورد چله گرفتن ترک و اینجور بحث ها بود .تجربیات ترک یه دوستی رو هم با همون موبایل دست و پا شکسته خوندم اسمش یادمه .اسمش معین بود.
از همون موقع می خواستم ترک کنم.یه برگه بر می داشتم و از یک تا چهل رو مینوشتم و هر روزی که می گذشت یه خط رو اعداد می کشیدم شاید یه چهار یا پنج باری این کا رو کردم ولی شکست خوردم فقط یک بار به چهل روز رسیدم ولی بازم شکستم.بعد دیگه دنبال این کارو رها کردم.
یه بارم با استفاده از کلمات تاکیدی اقدام به ترک کردم .
به این صورت که با خودم قرار گذاشتم هر روز صبح به خودم روحیه بدم و بگم من شکستش می دم.
روش خوبی بود ولی بازم شکست خودم.
تو خدمت سربازی که بودم به علت گرفتری های اون اوایلش تونستم یه هفت ماهی ترک کنم ولی بازم شکستم.
البته دوست دارم بعدا اگه وقت شد بازم در مورد روش هایی که برای ترک به کار بردم بگم.
یه روز نشستم با خودم گفتم شاید من یه مهره کم دارم میام تو کانون عضو میشم ببینم چی می شه .
و این شد که عضو کانون شدم.
هیچ وقت فکر کردید ترک کردن محاله؟
راستشو بخواین اون موقع که تنهایی اقدام می کردم بهش خیلی فکر می کردم ولی از اون روزی که وارد کانون شدم حتی یه لحظه هم بهش فکر نکردم.اونم به خاطر اینکه می دونستم این ما هستیم که نباید بهش پر و بال بدیم.
در حال حاضر از اون آثار جسمی و روحی چقدرشون برطرف شده؟
آثار جسمی که الان خیلی بهترم. انرژیم برگشته. به قولی الان دیگه آجر رو از دیوار میکشم بیرون.
در کل
آثار جسمیش زود بر طرف میشه.
ولی خب به نظرم اگرم ناراحتی باشه به خاطر همون مشکلات روحی باشه؛ چون به مرور زمان این مشکلات به ضمیر نا خود آگاهمون راه پیدا کرده و برای باز گردوندنشون زمان لازمه و کار مداوم.
با وجود این تغییرات محسوسی تو خلق و خوی خودم حس می کنم. یکی اینکه استرسم خیلی کم شده دیگه زیاد استرس ندارم و این خودش خیلی خوبه. قبلا خیلی حساس بودم. یه نفر حرفی میزد که با روحیاتم جور نبود، خیلی به هم میریختم. حالا آروم تر و متین تر شدم حس می کنم داه حالم تثبیت می شه. ولی خب هنوز جا داره .
قبلا مشکلات که دوره می کرد منو اختیار فکر و ذهنم رو از دست می دادم و کاری ازم نمی اومد و فقط عقب نشینی می کردم ولی حالا با شهامت تر شدم و جسورتر.
مخصوصا
اراده و اعتماد به نفسی که تمام عمر دنبالش بودم و بهش نرسیدم رو دارم حس می کنم.
ولی بازم میگم بازم برای اینکه این مشکلات رو از توی ضمیر نا خود آگاهم پاک کنم کار بسیار هست.
چی باعث شد جلوی همون وسوسه هایی که قبلاً شکست تون میداد مقاومت کنید؟
اولا تجارب گذشته آدم رو با تجربه می کنه و آدم باید ازشون درس بگیره و ازشون استفاده کنه. آدم باید اول روی خودش و روحیاتش فکر کنه و این کاری بود که من کردم.
دوم اینکه
وقتی شکست خورد دنبال راه چاره باشه و یه چیزی به ابزار مبازه ی خودش اضافه کنه.
راستش من در مورد خودم فکر می کردم
در مورد روحیاتم.
بعد از اینکه پروژه ی چله گرفتنم با شکست روبرو شد به این نتیجه رسیدم که من تا افکار و اعصاب درستی نداشته باشم نمیتونم ترک کنم. پس دنبال راه چاره بودم.
سعی کردم زیاد از بیرون و مشکلات، خودم رو ناراحت نکنم . مشکلات ما بخوایم یا نخوایم وجود دارن. البته مطالعه ی زیادی هم داشتم تا بتونم این فکر رو حاکم بر ذهنم کنم و یه کتابی که خیلی برام خوب بود و ازش لذت بردم کتاب
آیین زندگی بود که نویسنده ی اون
دیل کارنگی هست.
ولی بازم کم بود.
بازم فکر کردم.
دیدم با وجود این اولا افکار گذشته اذیتم می کنه، دوما استرس شدید که داشت منو بیچاره می کرد.
بازم مطالعه کردم و به این نتیجه رسیدم که تمرینات ذهنی و یوگا بهترین راه حل برای استرس و پریشانی افکاره.
که
تمرینات ذهنی بعد از ورود به کانون خیلی به دردم خورد؛ برای اینکه تو وسوسه و هجوم افکار مزاحم خیلی مفید بود.
وقتی آدم یاد بگیره که یه فکر مزاحم رو از ذهنش چطور بیرون کنه خیلی موثره.
و این کار با تمرین و مداومت صورت گرفت. تمریناتی که انجام می دادم به این صورت بود که یه جای ساکت و خلوت ریلکس می کردم و سعی می کردم به چیزی فکر نکنم. اول خیلی سخت بود؛ ولی یه مدت که گذشت راحت به دست اومد و من تونستم افکارم رو بچینم و مرتب کنم.
ولی بازم کم بود.
بازم مطالعه کردم.
بعد به این نتیجه رسیدم که از کلمات تاکیدی که قبلا گفتم استفاده کنم.که بازم نتیجه نداد.
استفاده از قانون جاذبه هم در دستور کار قرار گرفت.
بازم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم بیام یه سری تو نت بزنم. حالا دیگه دسترسیم به نت خوب شده بود. اومدم کانون و اوضاع رو دیدم. و
به این نتیجه رسیدم که مهره ی بعدی، رقابت و با جمع بودنه و اینکه دست خدا با جماعته. انگیزه ای که کانون تو آدم به وجود میاره.
البته بعد از ورود به کانون هم یه مهره ی دیگه پیدا کردم:
اگر می خواین وسوسه کم بشه و حس و حال خوبی داشته باشین باید از انزوا خارج بشین. اصلا اگه فقط برای خواب به خونه برید که دیگه حرف نداره. انزوا مثل سَم میمونه.
برای تقویت اراده چیکار کردید؟
اراده تو این راه یکی از سلاح های کارساز و لازمه. همیشه مراقب باشین که یه موقع تیشه به ریشه ی اون نزنین.
توی بدترین حالات به خودتون تلقین بد نکنین. همیشه کلمات محکم و کارساز به کار ببرید.
همون دوستی که قبلا در موردش گفتم که مواد رو ترک کرده بود، یه موقع از خودش به عنوان کوه اراده نام میبرد.
اینجا بود که فهمیدم هیچ وقت نباید خودمون رو دست کم بگیریم.
از دیگر راه های محکم کردن اراده ،محکم قدم برداشتن و لباس خوب پوشیدن و به خود رسیدن رو هم کارساز میدونم.
فکر میکنید با کسی که ده روزه ترک کرده چه تفاوتی دارید؟
خب حالم تثبیت تر از 10 روز پاکیه.
ولی
حس می کنم دارم از ستیغ کوهی بالا میرم که این کوه بر خلاف همه ی کوه ها، شروع بالا رفتن از اون سخت تره. شاید به خاطر اون چندتا تخته سنگ ابتدای کار باشه و پس از گذشت از اونا یکم کار راحت بشه؛ ولی آدمی هیچ گاه ایمن نیست و باید مراقب پرت شدن نیز بود. خوبشو بخواین انسان بودن یعنی همین. یعنی فراز و نشیب. یعنی از آتش گذشتن یعنی...
ببخشین من هوس کردم شعر بنویسم.
به قول حافظ که میگه:
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حایل/ کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها
به نظرتون آقای رندی که هیچ وقت مبتلا نشده، چقدر با شما متفاوته؟
خب راستش سوال سختیه.
گاهی موقعا به این موضوعات فکر می کنم . شاید اگه مبتلا نبودم کمتر اجتماع گریز می شدم و الان اینقدر تنها نبودم ولی اینا حرفی بیش نیست .
و از اونجایی که هر کسی یه سیر تحولی تو زندگیش داره تا ساخته بشه و بازم چون مقایسه کردن جز سردرد چیز دیگه ای نداره و بازم از اونجایی که مقایسه باعث تضعیف روحیه میشه بنابر این به یک بیت حافظ بسنده می کنم:
چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند/ گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر
چیزی هست که باعث شه خدا رو شکر کنید به خاطر این ابتلا؟
اول از همه باید بگم من مشکلات شخصیتی هم داشتم وقتی مبتلا شدم خود ارضایی بهشون دامن زد پس
همه ی مشکلاتم رو نمی تونم گردن خود ارضایی بندازم.
ولی در کل من به خود ارضایی به شکل یه مشکل نگاه کردم و
زیاد بزرگش نکردم. مسئله ی اصلی هم همین جاست. من یه مشکلی دارم به اسم خود ارضایی و ازش می گذرم.
خب حالا این دید چه خوبی ای داره؟
اولا خود ارضایی رو برای خودمون غول نکردیم، دوم اینکه حالا که به دید مشکل نگاهش می کنیم.
اولا مشکل راه چاره داره. دوم اینکه حالا برای خودمون حامی هم میتونیم داشته باشیم تو مشکلات. و چه حامی بهتر از خدا؟
به نظرم این دید بهتره تا اینکه خدا رو روبروی خودمون ببینیم و هی بگیم ما خلاف حرف خدا عمل کردیم و خدا من رو دوست نداره و غیره.
از سوال دور نشیم.حالا که من به دید مشکل بهش نگاه می کنم مسئله ی دیگه ای مطرحه.
مشکلات رو خدا بر سر راه آدم میذاره تا آدم ساخته بشه و ما هر چه هستیم و خواهیم بود نتایج عکس العمل های ما در مواجهه با مشکلاتمونه.
با وجود این مشکلاتی که داشتم، ولی خب طبع لطیفی رو که الان دارم و احساس لطیفی رو که گاهی پیدا می کنم رو خیلی دوست دارم.
کلا گاهی با خودم فکر می کنم اگه این مشکلات رو نداشتم شاید اصلا این افکار رو نداشتم. شاید اصلا کتاب نمی خوندم. شاید اصلا با اونایی که حالا آشنا شدم آشنا نمی شدم. آخرشم آدم نمیتونه حسش رو کامل بیان کنه برای همین بازم با یه بیت شعر تمومش می کنم:
سوز دل اشک روان آه سحر ناله ی شب/ این همه از نظر لطف شما می بینم
چقدر کمک خدا رو تو این راه حس کردید؟
خدا خیلی تو این راه به آدم کمک می کنه خیلی جاها کمک هایی بهم شد که واقعا حضور خدا رو حس کردم .
ولی خب مشکلی که از قدیم بوده و هست و خواهد بود آدم نمیدونه چطور اون حس و حال رو توصیف کنه و بگه که چی شده. اصلا مابعدالطبیعه یعنی همین.
ولی چیزی نیست که بشه انکارش کرد.
فقط میتونم بگم که دوستان، خدا همیشه و همه جا حامی و کمک و مددکار ماست و خیلی بزرگتر و مهربانتر از اونیه که ما فکرشم نمی تونیم بکنیم.
خواهشی که دارم اینه که خدا رو اینجور تصور نکنین که حالا ما گناه کاریم و اونم حالا نابودمون می کنه.
خلاصه اینکه خدا خیلی مهربونه ما خیلی چاکرشیم
برای این که در آینده بچه ی خودتون مبتلا نشه نقشه ای دارید؟
در این باره شاید نظر من با خیلی ها متفاوت باشه ولی باید گفت.
به نظر من بهترین نقشه جامعه ای باز باشه ولاغیر.
تا زمانی که حتی گفتن این مسائل زشت باشه و من نوعی تو این سن خودم برم به این موضوع پی ببرم، فایده نداره.
حالا اگرم گفته بشه به قولی حرف که باد هواست!!! دوست دارم این بحث رو ادامه بدم ولی فعلا همین کافیه.
اگه بفهمید خانمی که رفتید خواستگاریش قبلاً مبتلا بوده چی میشه؟
این سوالتونم که از اون بالایی سختره که.
خب فکر کنم اول با خودم بگم ای داد ما هر جا میریم خ.ا تاکسی در بست می گیره زودتر میاد.
حالا خارج از شوخی اگه اون خانوم بتونه بذاره کنار فکر نکنم مشکلی داشته باشه. همون طور که اگه آقایون بذارن کنار مشکلی به وجود نمیاد. البته خدا رو شکر شما می گین قبلا مبتلا بوده پس مشکلی فکر نکنم باشه
در حال حاضر برای این که دیگه هیچ وقت گرفتار نشید برنامه ی خاصی دارید؟
خب راستش اگه بخوایم به این سوال پاسخ بدیم باید اول از همه خود ارضایی رو بشناسیم اصلا تعریفش کنیم.
حالا جالب اونجاست که بعضی ها از بس ازش غول ساختن میترسن تعریفش کنن.
به نظر من بهترین تعریفی که از خود ارضایی شنیدم فکر کنم فروید بود اگه اشتباه نکنم.
می گفت: خود ارضایی یه عملیه که به علت نبود نفر دوم که حضورش لازمه به بیراهه کشیده میشه. و طی اون فرایند به دلیل اینکه شخص برای نفر دوم تصویر سازی ذهنی می کنه فشار بسیار زیادی به مغز خودش میاره و مشکلات بعدی که در پی میاره که پیشنهاد می کنم در موردش بخونین.
پس به این نتیجه میرسیم که در ساختار ما چه از نظر روحی و چه از نظر جسمی نیاز به یه فرد به عنوان مونس و همدم و شریک قرار داده شده.حالا به نظر من ما هر کاری هم انجام بدیم و هر راه کاری هم داشته باشیم در آخر اون نفر دوم رو در کنار خود لازم داریم.
ولی این حال و روز و این جامعه ای که من میبینم ؟!!!
خب از این مطلب بگذریم که اصلا فکرشم ناراحتم می کنه.
و اینکه در حال حاضر با این شرایط راهکاری رو که دارم تقویت مهره هایی که بدست آوردم :
1- تقویت اراده و اعتماد به نفس
2-خارج کردن خود ارضایی از ضمیر نا خودآگاهم.که استفاده از تلقینات سودمند بسیار مفیده.
3-سعی کنم از پریشانی افکار دوری کنم.و خودم رو ناراحت نکنم.به قول حافظ:
حافظا چون غم و شادی جهان در گذر است/بهتر آن است که من خاطر خود خوش دارم
4-از انزوا خارج بشم.
و اینکه من باید جنبه ی خودم رو بالا ببرم چون من
بخوام یا نخوام با مسائل تحریک کننده مواجهه می شم پس باید محکم باشم و استوار.
حرف آخر؟
در آخر می خواستم آرزوی موفقیت کنم برای دوستان
و اینکه این حرفایی که گفتم تجربیات شخصیم بود و چیزایی بود که خودم تجربه کردم چیزی نیست که حالا یه جایی بخونید و بگید خب اینا شعاره و اون طرف که حال منو درک نمی کنه که این حرف رو میزنه انجام دادنش فقط یکم همت می خواد و علاقه
البته اینا برای من موثر بوده.
دوست دارم تو حرف آخر چند بیت از یکی از غزل های حافظ رو بنویسم خیلی دوسشون دارم.
نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی/که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش/که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی
در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است/حیف باشد که ز کار همه غافل باشی
نقد عمرت ببرد غصه ی دنیا بگزاف/گر شب و روز درین قصه ی مشکل باشی
گر چه راهیست پر از بیم زما تا بر دوست/رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی
حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد/صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی
شاد و موفق و پیروز باشین