1397 خرداد 21، 14:05
ویرایش شده
من چی شد که دست از سرزنش کردن برداشتم؟
فکر کنم چهار روز گذشته...
و این چهار روز اوایل خیلی به سرزنش کردن خودم پرداختم. نا امیدی داشت روی تایم نمازام اثر میذاشت. روم نمیشد نماز بخونم.!!
هرچند...از چند هفته پیش نماز های اول وقت به آخر وقت کشیده شدند.
ولی دیروز ظهر پررو بازی در اوردم. نماز اول وقت...و بعد از اون چند روز رو زیارت ال یاسین. هر روز در حد دو سا سه صلوات فرستادن برای تعجیل در فرج و اومدن مولا عج...تا اینکه...
امروز یه کلاسی داشتم. وقتی رفتم دیدم برگزار نشده.. ....و مثل اینکه هفته قبل گفتن تشکیل نمیشه چون نبودم نفهمیدم.
خلاصه درمونده شده بودم که بمونم یا برگردم... خیابون میرفندرسکی تا گلستان شهدا فقط یه تاکسی...!فکر کنم دو تومن!
به خودم اومدم میون بهشت بودم. باهاشون حرف زدم. فیلم شهید خرازی رو بالا سرشون گوش دادم...ویسی که قبلش چند بار شاید گوش داده بودم و این جمله هه رو نشنیده بودم انگار.
حرفای امام خمینی رو میگفت...و من کمی فکر کردم.
یکی از جملاتش
«زندگی کردن برای زندگی بی ارزش است»
چند تا از ویس هایی که استاد پناهیان گفته بودن و نفهمیدم و اثر نکرده بود روم...اونجا گوش دادم.
توی امضام اضافه شون کردم. خواستید ببینید.(چگونه مهربانی خدا را باور کنیم؟ _استاد پناهیان)
بعدشم تا مقبره یوشع نبی ع و چند تا عالم هم رفتم.
یه کتابی هم بهم معرفی شد تو راه...
مکیال.
مربوط به امام زمانه...(عجل الله)
خودم هنوز نرفتم ببینم چیه...شاید بخرمش. یا دانلودش کنم.
بچه ها دمه صبح که از خواب بیدار شدم. تو راه کلاس بدنم میلرزید از سر ما! اصلا حالم خوب نبود.
دلدرد بدی...
به طوری که گفتم نکنه تو مترو بالا بیارم(با عرض معذرت )
داشت جونم در میومد...گفتم حتما این درده به خاطر گناهمه...باید تحملش کنم.
ولی دیگه واقعا داشت جونم به لبم میرسید. نا نداشتم راه برم!
خلاصه یه مکالمه کوتاهی با خدا کردم...هنوزم درد داشت.
تا اینکه صلوات فرستادم و ذکر گفتم...بعدم که وارد گلستان شهدا شدم
به خودم اومدم دیدم درد ندارم(:
چند روز بود میخواستم دوکلمه با خدا حرف بزنم ولی نمیتونستم...نمیدونم چرا انگار نمیشد...حسش نبود؟
شاید! اصلا گاهی اینطوری میشه اخلاقم! .
ولی انگار اگر دلم درد نمیگرفت باخدا حرف نمیزدم! از زور درد، با خدا حرف زدم...( دل درد دان هاشم از سر مهربونیه...عجب خدای خوبی(:...عجب بنده قدر نشناسی :/ !)
حالا که فکر میکنم میبینم خیلی چیزا از اول ترکم کمرنگ تر شد...حتی مکالمه ام با خدا تبدیل شده بود به یه چیز روتین!
مثل رئیس و کارمند!
نه عبد و معبود...
امیدوارم راه برگشتم به در بخوره...تاپیک برای موفقیت های ترک دیدم. ولی برای موفقیت رهایی از شکست ندیدم
این شد که اینجا گفتم.
بابت دعا هاتون ممنونم. مطمئنم از دعاهای شما و امام زمانه (عجل الله فرجه)
اینارو نگفتم که بگم...گاهی یه کمک کوچولو میتونه نجاتت بده...یه آدمی که خیلی ساده...مثلا کارت اتوبوس نداشته باشه و تو به جاش کارت بزنی.
اینارو گفتم که بگم اگر هم شکست خوردی ...اگر تو ام مثل من فکر میکنی ادم نمیشی. از این توهمات خارج بشی.
بیشتر از اون که ما از شکستمون ناراحت بشیم باید فکر کنیم خدارو چقدر ناراحت کردیم.
و خدا رو چند روزه بعد شکستن منتظر گذاشتی که برگردی؟
ولی بدون...
خدا بازم بغلت میکنه...
این قانونه...
تو نمیتونی خودتو از بازی حذف کنی...قانون دنیا ایستادن درمقابل قوانینی هست که خیلیاش باعث رنج ما میشه...
با توی بغل خدا بودن فقط میشه تحمل کرد.
اگر تو ام مثل من با صورت خوردی زمین...
اصلا دربو داغووون!
له! لهه لهی!
یه نگاه بنداز به شرایط زیارت امام حسین. امام های دیگه غسل کردن برای زیارتشون مستحب مؤکد ه...ولی امام حسین ع اشکال نداره. ژولیده...دربو داغون...برو سرتو بذار .روشونه ی پدرت زار بزن.
بگو غلط کردم اقا...غلط کردم.
ببخشید نفهم شدم و فرج حجت خدا رو عقب انداختم.
ببخشید که گند زدم و بازم اشکهاشو به خاطر حماقت من ریخت...
اقا شما پا درمیونی کن...
پیش خدا پادرمیونی کن. پیش حجت خدا( عجل الله فرجه)پا درمیونی کن.
از شهیدا خیلی کمک بگیرید. حتی اگر سیاه ترین لکه روی زمین بودید از شهیدا کمک بخواین.
باهاشون حرف بزنید و درددل کنید...
همه چی درست میشه.اوما یه طوری شما رو سبک میکنن که راحت تر بتونید با امام حسین و بعد هم حجه ابن الحسن و بعدش خدا حرف بزنید.
با دعایی که امام در حقمون میکنه.موفق میشیم...
انشاالله
اینم از تجربه ناقص من بود دیگه...سعی کردم کامل بنویسم...اگر نبوده حلال کنید(:
ممممممنووووووون از همه بچه هایی که سر سجاده شون مارو فراموش نکردن...و نمیکنن.
انشاالله آتیش این دفعه ام به کمسویی شمع سری قبل نباشه
انشاالله همه بچه های کانون برن جز لیست یاران خاص امام زمان(عج)
انشاالله هرررررررررررچه زووووووووووووووود تر بیان...خسته شدیم...بیان دیگه...
مام زود تر از اومدنشون اصلاح بشیم تا وقتی اومدن آدمهای درست حسابی شده باشیم کمکشون باشیم.
فقط بچه ها...
دلاتونو جارو کنید...اگر شکست خوردید...یا نخوردید فرقی نداره...خونه تکونی هر هفته یا ماهانه لازمه
اگر شکست خوردید یه زمانی رو برای احیا کردن خودتون بذارید...خیلی ها معتقدن سرزنش نکنیم خودمونو...
من میگم به اندازه سرزنش کنیم.
نه اندازه ای که مثل من بعد چند روز حالتون از همه چی به هم بخوره! ( :/ )
نه اینکه کلا به صفا و سربه هوایی باشه...وسطش دیگه
امیدوارم مفهومشو رسونده باشم
و امیدوارم مفید بوده باشه و وقت تون رو الکی نگرفته باشم
یا علی