یکبار.دوبار. سه بار. چهار پنج بار بعد از آن هم که بوق میخورد جوابی نمیشنود.
انگار که چیز چربی مالیده شده باشد به صفحه لمسی گوشی اش، انگشت شستش را به عرض میکشد روی صفحه. با دقت نگاه میکند به مربع قرمز رنگ توی صفحه. مطمئن میشود که هنوز تماسش قطع نشده. دوباره میبردش نزدیک گوشش
مشترک مورد نظر در حال حاضر قادر به پاسخ گویی نیست...
میگوید که شورش را درآورده اند مردم.میگوید واقعا حالش بهم میخورد وقتی بد قولی میکنند.
-بیا حالا من فردا مهمون دارم از اهواز. دیسکمم زده بیرون. اینم دستمونه گذاشته تو حنا
موبایل را میبرد نزدیک صورتش. ابروهایش چروک برمیدارند...
سینا مامان بیا ببین درست دارم شماره میگیرم ؟
درست دارد شماره میگیرد. ولی جواب نمیدهد.
قرار است عصر برسند. از اهواز.مهمان ها
من هم حرص میخوردم که چرا جواب تلفن نمیدد کارگر وقتی قول داده است. حرص میخوردم اگر مهمان ها میرسیدند و غسل نکرده بودم...حرص میخوردم اگر حال نداشتم بروم تا سر کوچه دو تا نان بخرم، حرص میخوردم که بدنم به هم چسبیده است و پوستم کش می آید انگار، وقتی میخواهم دستم را کمی بلند کنم یا اگر چند دقیقه تند راه بروم، بوی تند عرقم می آمد، بیشتر از بوی ادکلنی که چند روز پیش زده بودم به پیراهنم.
اما نمیخورم دیگر.
قرص میخورم به جایش. عجیب... احتیاجی نیست به خودم ثابت کنم که چرا باید ترک کنم. مضراتش را لیست کنم مثلا و بررسی کنم تاثیرش را در زندگی خودم و محاسبه کنم که اگر این جور نبود چجور میشد...اعصابم خورد نیست ازینکه مهمان ها میرسند و باید بروم توی صف نان تازه.
روانپزشک داد. شبی نصفی.
اعصابم خورد نمیشود که کارگر بد قولی کرده و نیامده برای تمیز کاری.
میگویم که نگران دستشویی و حمام نباشد مادرم. تاید و فرچه را برمیدارم. نگران نیستم که از کجا شروع کنم، نگران نیستم که کی تمام میشود...
شروع میکنم به شستن دیوار ها.
شیلنگ کوتاه است. دستم را میگیرم جلویش تا دو متر جلوتر را آب بکشم. آب میپاشد به پرو پاچه ی آدم.باید با آفتابه آب پاشید. لای شیار های سنگ دستشویی سیاه شده است. آب می گیرم. اول عمودی برس را میکشم رویشان. بعد می فهمم که باید افقی بکشم تا آب نپاشد. لکه های زرد رنگی که کشیده شده اند روی سنگ نمیروند با تاید. نمیروند از دور چاه بست. باید دستت را تکیه کنی و خم شوی تا برسد. انگار که کلیدت افتاده باشد توی جوب نموری که اندازه ی یک دست عمق دارد و برش داری...باید خم شوی، دست بکشی تا بلکه صدای برخورد کلید را با دیواره بشنوی...
شک میکنم فرچه خراب باشد که لکه ها نمیروند. ولی مثل اول سفید نیست.
با آستین صورتم را خشک می کنم...
اعصابم خورد نیست.
میروم که بگویم کار دستشویی تقریبا تمام است...مادر با تلفن حرف میزند. میگویم :
-نمیخواد بگی دیگه بیاد من خودم حمومم میشورم با دیواراش
انگشتش را میگیرد جلوی بینی اش ...
ششششش !
رویش را میکند آنطرف.
نمشید حالا بشون بگید که دارید میاید اینجا ؟ اصلا باهم وردارید بیاید اینجا...والا به خدا بی تعارف
میدونم. میدونم. خوشحال میشدیم بیاید به خدا.
نه بابا دشمنت شرمنده میدونم بالاخره مهمونه دیگه میاد یهو...