عزیز :.:.::. * اعلام وضعیت اولین بسته پاکی مسابقه #پاکی_رمضان * .::.:.


امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
عاشق:
دستش رو گلویم بود و فشار می داد.
خودش بود، بعضی شب ها می آمد،
امشب هم پیدایش شده بود، همیشه هم در خواب، بیصدا می آمد و آرام خود را به من می رساند.
آرام دستانش را دور گردنم حلقه می کرد و محکم فشار می داد.

دستانم سر شده بود، تکان نمی خوردم. بی حرکت تقلا می کردم که خلاص شوم، اما فایده نداشت.
صورتش بی روح بود و نگاهم می کرد، چشمانم داشت از حدقه بیرون میزد و تمام بدنم لمس شده بود ....

رضوانه :

اولش فکر کردم از اجنه است  [تصویر:  4chsmu1.gif] اما خوب که دقت کردم دیدم قیافه اش فرق میکنه
گفتم تو کی هستی ؟ با من چکار داری ؟
گفت من همونم که روز و شب رو ازت گرفتم
انقدر بهم فکر کردی تا آخر دچارم شدی
من کرونا هستم [تصویر:  khansariha (89).gif]
تو خواب شروع کردم به جیغ کشیدن 
از صدای جیغ خودم از خواب پریدم
 

Aurora:
باده:
پوشه ها را جابه جا کردم و متن نوشته شده را لای زونکن گذاشتم تا فردا باید
غلط های طنز نویسی هنر جو هارا میگرفتم چشمانم میسوخت و خسته بودم.. سعی کردم اهمیت ندهم
اگر آدم خیال پردازی کنارم بود، حتماً تصور می کرد امروز برای من روز بزرگیه. اما نکته اینجا بود که نه امروز فرقی با بقیه ی روزها داشت، نه آدمی کنار من بود.
نگاهی به برگه ی تصحیح شده ی یکی از بچه ها انداختم که لیوان چای ام رویش لک انداخته بود. با خودم فکر کردم کرونا با ذهن این بچه ها چکار کرده که موضوع اصلی تکلیف را فراموش کرده اند... قرار بود درباره ی ((اغراق خد واقعیت )) بنویسند  نه تلفیق عجایب غرایب روزمره و مونولوگ نویسی..
با دو انگشت استخوان بینی م رو مالش دادم و دوباره چشمام رو باز و بسته کردم..
صدای پاش رو شنیدم
_گفت: دلت برای خانواده ت تنگ شده؟
شونه بالا انداختم که ندید.
به سمتم چرخید و گفت: آره؟
- نه.
از جوابم کمی جا خورد و سکوت کرد.
- ناراحتی که من نیفتادم زندان؟!!
به صورتش نگاه کردم و گفتم: نه... فقط تعجب می کنم که چرا صورتت از یادم نرفته!
ه صورتش نگاه کردم و گفتم: نه... فقط تعجب می کنم که چرا صورتت از یادم نرفته!
چشم هاش ناراحت شد. درست مثل همون روزها اگر جواب تلفن هاش رو نمی دادم. حتماً حواسم پی یکی از استادها و دانشجوها بود، یا خواستگار جدید برام اومده بود یا هر چیز دیگه ای که اون لحظه به فکرش می رسید...
- حتی یه بار نیومدی سراغم!
- من که نسبتی باهات نداشتم، چجوری می اومدم ملاقات؟
راست می گفت. من فقط دنبال بهونه بودم که ناراحتیم رو سر یه نفر خالی کنم.
- ببرمت خونه؟
:- نه. اگر می خواستن می اومدن دنبالم.
- باید بهشون مهلت بدی... اون ها که مثل ننه بابای من به این چیزها عادت ندارن!

عاشق:

کامل برگشتم که به تیکه ای که انداخته بود اعتراض کنم
اما کسی اونجا نبود
به نظر خیلی خسته شده بودم، چند وقتی می شد که به خاطر کرونا خودم رو تنها توی خونه قرنطینه کرده بودم.
و حالا داشتم با امیرحسین صحبت می کردم.
بعد از این که کرونا گرفت ازش خبر نداشتم، وسوسه شدم که بهش زنگ بزنم... 

Aurora:
با این فکر لبخند رضایت مندی روی لب هام جاخوش کرد و بی تعلل شماره ی امیر رو گرفتم. کمی بوق خورد و بعد صدای جدیش پشت گوشی پیچید:
-جانم؟
به یک باره لبخندم جمع شد. امیر و اینطور سلام و علیک کردن عجیب بود. به روی خودم نیاوردم و با لحن گرمی گفتم:
-چطوری داداشی؟
مکثی کرد و انگار داشت سعی می کرد خودش رو عادی جلوه بده

بعدی:
خوبی بخواهیم به تمام جهان به همسایه ها به رهگذرانِ پیاده روهای شهر،خوبی بخواهیم و خوب باشیم و خوب بمانیم
این دنیا نیاز مُبرَم به انرژیهای مثبت دارد
به نگاه های محبت آمیزِ آدمیزاد به دستهای یاری دهنده، به تبسم های صورتی رنگ هستی ،به کلماتی برنگ عشق
این دنیا دستی می خواهد تا پاک کند تمام رنگهای کدر بدخواهی را، دلهایی صاف، آسمانی آفتابی ، افقی معجزه آسا
خوبی را دریغ نکنیم هر چقدر خوبی برای دیگری بخواهیم دنیا همانقدر خوبی ها را نثارمان خواهد کرد،...
_عالی،توخوبی؟کارهات خوب پیش میره؟
_منم خوبم ،سعی کردم کنجکاوی نکنم امیر هرچقدرهم سعی میکرد پنهان کاری کنه اما آخرکاری باز ب من میگفت.
داشتم براش از کارهام میگفتم ک بالاخره خودش حرفم و قطع کرد ،موقع باده گفتن صداش میلرزید ..
_باده؟
_چیزی شده امیرحسین؟
_راستش عمه خانم بود ،عمه ی بابا ؟
سعی کردم چهره ی عمه خانم و ب یاد بیارم ،همون پیرزن خمیده ک همیشه جیب جلیقه ش پر از نخودو کشمش بود .
_عمه ملوک؟
_آره آره ، بیماری قلب داشت کرونا گرفت ب رحمت خدا رفت.
خیالم راحت شد،ب هرحال پیرزن عمرش و کرده بود دیگه .
_امیر خدا رحمتش کنه،چیز دیگه ای هست ک باید بهم بگی؟
_باده راستش مراسم ختم ک نگرفتن ،وصیت نامه ش خونده شد ،همین دو ساعت پیش بود .
همه ی مال و اموالش و بخشیدن ب خیریه .

اینکه چیز خوبی بود ،پس چرا امیر اینطوری حرف میزد؟..............


پ ن:تونستم نجات بدم؟ 65 منطقی برین جلو خب،مثل قبلی از جن و پری ب حشره و خیالات نرسیم  Hanghead
اینکه چیز خوبی بود ،پس چرا امیر اینطوری حرف میزد؟..............

_اتفاقی افتاده؟
با پرسش این سوال بود ک قفل دهن اقا امیر باز شد و خبر از راز عمه خانمی داد ک همیشه فکر میکردم تنها داراییش همون نخودچی کشمش های تو جیبشه.
طبق وصیت نامه عمه خانم تمام ثروتش و داده بود ب خیریه اما وظیفه ای رو دوش خانواده ما و خانواده ی عمو گذاشته بود ک هیچ سردرنمیاوردم!
آخرین خواسته ی عمه از ما این بود .....

پ ن:واقعا نمیدونم ی مرده چ درخواستی میتونه داشته باشه ک برای بازموندگان سخت باشه : )

پ ن۲:خیلی دلم میخواد بنویس های خودمونی اینبار ی پیام مهمی داشته باشه ک کمک کنه ولی نمیدونم چطور میشه تبدیلش کرد ب کلید اسرار: )

پ ن۳: هرکی طنز ادامه بده اعتبار منفی میدم : )
پ ن  مهم :  همو توصیه های جیران.. طنز ننویسید....  +  کلیشه ایش نکنید بابا....
اسمها داره  قرو قاطی میشه...  اون بالا  اشاره  شد باده  زندان  بوده  و دلخوره از امیر...  از طرفی  یه  نمه  توهمیه 4chsmu1  

به نام خدا   ادامه
در واقع الان وقت فکر و خیال نبود بدنم و بیشتر از ان ذهنم به خواب نیاز داشت  بدتر از همه فکر کردن به کلاس صبح و شاگردها بیشتر  باعث  خمیازه ام میشد...
....
صدای  جیغ  الارم به اندازه ی کافی اعصاب خورد کن بود دیه حوصله ی دعوا های اون مرتیکه  رو ندشتم....
کافی رو توی ماگ خرسی  ریختم عکس چشمای اون  خرس بهم دهن کجی میکرد با خودم فکر کردم این سلیقه ی کدوم ادم احمقیه....
مترو مثل همیشه شلوغ بود 
.. - ببخشید خانم
بی توجه به مزاحمت ها سرگرم موبایلم بودم دوباره صد زد
- ببخشید خانم شما یه کیف پول قرمز ندیدید
باده : میخوای بری باهاش شهربازی
_ اره  ساعت ۹
بدون  اینکه  بهش نگاه  کنم کوله مو باهاش جابه جا  کردم.... خیلی اروم دم گوشم گفت :  کلاغا  خبر اوردن جنست تو بازار دوباره  پخش شده....  اگه همینطور بیخیالی طی کنی به زودی سراغ توام میان...  
فرصت نشد بقیشو بگه همون موقع از مترو خارج شد....
خوبی بخواهیم به تمام جهان به همسایه ها به رهگذرانِ پیاده روهای شهر،خوبی بخواهیم و خوب باشیم و خوب بمانیم
این دنیا نیاز مُبرَم به انرژیهای مثبت دارد
به نگاه های محبت آمیزِ آدمیزاد به دستهای یاری دهنده، به تبسم های صورتی رنگ هستی ،به کلماتی برنگ عشق
این دنیا دستی می خواهد تا پاک کند تمام رنگهای کدر بدخواهی را، دلهایی صاف، آسمانی آفتابی ، افقی معجزه آسا
خوبی را دریغ نکنیم هر چقدر خوبی برای دیگری بخواهیم دنیا همانقدر خوبی ها را نثارمان خواهد کرد،...
 سپاس شده توسط
با خودم گفتم من که موادفروش نبودم، بزرگترین خلافم خرید وفروش موادمخدر جهانگیری Khansariha (13) بود که بابتش جریمه شدم و یک ماه هم رفتم زندان بعد از آزاد شدن هم که بوسیدم گذاشتم کنار از اونموقع تا به امروز هم که دیگه نه سراغ دلار رفتم نه سکه Khansariha (56)
به خودم شک کردم، داشتم فکر میکردم که با صدای دستفروش مترو به خودم اومدم
پسرک 7-8 ساله ای بود که اصرار میکرد ازش آدامس بخرم 53258zu2qvp1d9v
بهش گفتم ازت آدامس بخرم ولی باید بیای بشینی اینجا تا با هم حرف بزنیم Khansariha (56)



پ.ن:من به قولم عمل کردم 65
53 برنامه ریزی روزانه  53 

در این دنیا اگر غم هست
صبوری کن خدا هم هست
 سپاس شده توسط
با خودم گفتم من که موادفروش نبودم، بزرگترین خلافم خرید وفروش موادمخدر جهانگیری [تصویر:  khansariha%20(13).gif] بود که بابتش جریمه شدم و یک ماه هم رفتم زندان بعد از آزاد شدن هم که بوسیدم گذاشتم کنار از اونموقع تا به امروز هم که دیگه نه سراغ دلار رفتم نه سکه [تصویر:  khansariha%20(56).gif]
به خودم شک کردم، داشتم فکر میکردم که با صدای دستفروش مترو به خودم اومدم
پسرک 7-8 ساله ای بود که اصرار میکرد ازش آدامس بخرم [تصویر:  53258zu2qvp1d9v.gif]
بهش گفتم ازت آدامس بخرم ولی باید بیای بشینی اینجا تا با هم حرف بزنیم [تصویر:  khansariha%20(56).gif]


پسرک گفت خانم من باید ادامسا رو بفروشم  . متاسفم Hanghead
در هر حال دلم سوخت و ازش ادامس خریدم 
اونروز به کلاس دیر رسیدم و بچه ها کلاس رو شلوغ کرده بودن 
موقع تدریس فکرم مدام پیش عمه خانم و وصیتش بود و بچه ها هم اینو متوجه شدن 
یکیشون گفت خانم اجازه اگه حالتون خوب نیست کلاسو تعطیل کنین
و کن اللهم بعزتک لی فی کل الاحوال رئوفا
خدایا به عزتت سوگند با من در همه حال مهربان باش

53 دعای کمیل 53
 سپاس شده توسط
دلم میخواست به حرفش گوش کنم و بفرستمشون خونه اما جواب منفی دادم و بلند شدم و پشت به کلاس شروع کردم به نوشتن روی تخته، نباید شاک هام رو میدیدن نمیدونم این بغض از کجا روی گلوم مونده بود که حالا داشت میبارید نمیدونم از پشت میله ها تا اینجا کشوندمش یا بغضیه که عزیزترین هام توی دلم کاشتن هرچی که بود زمان خیلی بدی رو برای سر باز کردن انتخاب کرده بود
صدای زنگ که بلند شد حس عجیبی وجودم رو فراگرفت از یه طرف میخواستم با سرعت هرچه بیشتر خودم رو به مراسم برسونم و سر از وصیت نامه دربیارم از یه طرف هم دلم میخواست تا فردا تو کلاس بمونم و اصلا به اون مراسم نرم
تو خوب بمون، نذار خوبا تموم شن
 سپاس شده توسط
بعد از کلنجار رفتن های بسیار بالاخره تونستم خودم و راضی کنم و برای خبردار شدن از وصیت عمه خانم برم خونه،انقدر افکار پریشانی داشتم ک نمیدونم چطور رسیدم خونه..
زنگ درو ک زدم امیر باز کرد،بعد از حرف های روزمره بالاخره رسیدیم ب اصل مطلب ..
عمه خانم وصیت کرده بود که از دوست دوران نوجوانیش حلالیت بگیریم.دوستی ک جز نام و ی آدرس قدمی ۵۰سال پیش چیزی ازش نداشتیم.
آدرسی ک کیلومترها از ما دور بود و باید ب جنوب ایران سفر میکردیم،جایی ک نمیشناختیم..
..........
پ ن:(عمه خانم چیکار کرده ک باید طلب حلالیت از ی دوست قدیمی رو داشته باشه؟°_‌° )
 سپاس شده توسط
دم در با امیر مشغول صحبت بودیم یک دفعه درد عجیبی رو توی تموم بدنم حس کردم چشمام سیاهی رفت عقب عقب رفتم همه جا تاریک شد و خوردم زمین تنها چیزی که یادم میاد صدای نگران امیر بود که فریاد زد:

باده.... 

چه قدر بوی الکل میاد اینجا دیگه کجاست به زور بلند شدم و نشستم چشمام هنوز تار میبینین چرا همه جا انقدر سفیده 
چی شده؟ چه خبره؟ هنوز گیج بودم که صدای امیر رو از پشت در شنیدم
سمیه خانم سمیه خانم باده به هوش اومد و بعد هم صدای پای امیر که میدوید و می گفت خانم پرستار به هوش اومد به هوش اومد
سمیه (مامانم) با عجله وارد اتاق شد و اومد روی صندلی کنار تختم نشست دستم رو گرفت و با نگرانی گفت 
سمیه : باده جان قربونت بره مادر حالت چطوره؟ 
ماتم برده بود خیلی برام عجیب بود بعد از این که از زندان آزاد شدم مامان و بابام دیگه تحویلم نمیگرفتن حتی توی خونه راهم نمیدادن 
مامانم دوباره با صدای یه کم بلند تر گفت 
باده میشنوی صدامو اینجایی؟ 
به خودم اومدم خوش حال بودم از اینکه بعد از اون ماجرا ها دوباره مامانم رو پیش خودم دارم دستش رو فشردم و گفتم:
آره مامان جون میشنوم شما چرا...  امیر و دکتر وارد اتاق شدن و نذاشتن حرفم تموم بشه 
دکتر اومد نزدیک و شروع به معاینه کردنم کرد 
کارش که تموم شد رو به مادرم و امیر کرد و گفت حالش خوبه نگران نباشید هر دوشون یه نفس راحت کشیدن دکتر به امیر گفت بهتره حاج خانوم رو ببری آبمیوه ای چیزی براشون بگیری معلومه که فشارشون افتاده امیر گفت چشم دکتر و با مامانم از در خارج شد 
وقتی بیرون رفتن دکتر برگشت پیش من و گفت 
غیر از اون توهمات و سر درد مشکل دیگه ای نداری؟ 
پرسیدم :
شما از کجا میدونید
جواب داد: همسرتون برام گفتن 
زیر لب گفتم اون همسرم نیست و روم رو از دکتر برگردوندم و گفتم چرا گاهی  بدن درد هم دارم 
دکتر یه سری برگه رو گذاشت کنارم روی میز و گفت آزمایش اعتیاد شما مثبته
این رو که گفت رنگم پرید سرم رو برگردوندم سمت دکتر با حالت تعجب آمیخته به ترس گفتم : اعتیاد؟؟ اعتیاد به چی؟ 



بعدی
[تصویر:  uVwrXF.png]
 سپاس شده توسط
دکتر گفت:اعتیاد به ... آقای دکتر،آقای دکتر یکی از مجروحین تصادف دیشب،ایست قلبی کرده،دکتر فورا از اتاق بیرون رفت و با پرستار به سمت سی سی یو دویدند،من که از ترس می لرزیدم به خودم می گفتم نکنه دکتر به سمیه گفته باشه،اگه بفهمه حتما سکته می کنه،منم جای اون بودم سکته می کردم،یک عمر بچه ات رو با بدبختی به دندون بگیری و بزرگ کنی،طعنه این و اون رو بشنوی و دم نزنی،واسه یه لقمه نون کلفتیه هر کس و ناکسی رو بکنی،حالا نتیجه بدبختی هات بشه یه بدبختی جدید... مغزم داشت منفجر می شد نمی دونستم چیکار کنم،چشمام رو بستم و یه دل سیر گریه کردم و به درگاه هر کسی که صدام رو میشنید گلایه، گریه تنها توانایی انسان ناتوانه...
مادر قربونت بره،مادر تصدقش بشه،...
این صدای سمیه بود که مثل آب روی آتیش می موند و آتیش وجودم رو خنک می کرد،چقدر صداش آرامبخش بود،دلم می خواست بغلش کنم مثل وقتی که بچه بودم و شب ها با کابوسی ترسناک از خواب می پریدم و تنها پناهگاهم آغوش گرمش بود،اما این بار کابوس حقیقت من رو از خواب جهالت  بیدار کرده بود و می ترسیدم که 'نتونه با حقیقت کنار بیاد'...
 سپاس شده توسط
سلام رفقا
اگر امکان داره لطف بفرمایید چند تا نکته رو رعایت کنید
۱ همون اول برای داستان اسم انتخاب کنید
۲ با در نظر گرفتن کشش داستان شروع کننده تعیین کنه که داستان تا چند پست یا صفحه ادامه پیدا کنه
۳ در هر پست اسم داستان آورده بشه و حتما پایان در انتها ذکر بشه
 ۴ یجورایی یک داستان فقط پیش بره و قاطی نشه
چون من خواستم ادامه بدم و به چند صفحه قبل که مراجعه کردم متوجه چیزی نشدم
ممنون از توجهتون

ﺻﺪﺑﺎﺭ ﻭ ﻫﺰﺍﺭﺑﺎﺭ ﺑﺴﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ

ﺧﻮﻥ ﻣﻴﮕﺮﻳﺪ ﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺳﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ
               
از دیدنش همون قدر که خوشحال بودم هول هم بودم اومدو کنارم ایستاد چشم هاش هنوز مثل قبل مهربون بود با همون چشم ها نگاهم میکرد و متوجه بی قراری من شد آروم پرسید 
_عزیزم چیزی شده نبینم میوه دلم غم داره 
جواب دادم :نه مامانم چیزی نیست فقط یه کم سردرد دارم میخوام استراحت کنم 
گفت :پس من میرم بیرون تو راحت استراحت کن و از اتاق خارج شد 
بغض دوباره گلوم رو گرفت به اون یه ماه لعنتی توی زندان  فکر کردم به نرگس فکر کردم دختری که باعث این بدبختی من توهماتم و سردرد ها و بدن درد هام بود وقتی وارد زندان شدم تنها کسی که تحویلم گرفت نرگس بود ازش خوشم اومد دختر مهربونی به نظر میرسید  کم کم رابطمون قوی تر شد یاد روزی افتادم که با دل پر رفتم پیشش و گفتم نرگس خسته شدم از اینجا دلم برا خونمون تنگ شده دیگه تحمل زندان و آدم هاش رو ندارم  و زدم زیر گریه نرگس سرم رو تو آغوش گرفت و گفت منم همین جور بودم ولی راه تحمل اینجا رو پیدا کردم میخوای کمکت کنم با شوق گفتم  آره که میخوام نرگس گفت خب فقط..... 
توی همین فکر ها بودم که 
امیر اومد تو اتاق گفت دکترا گفتن میتونیم ببریمت  پاشو وسایلت رو  جمع کن بریم  گفتم کجا؟ گفت میرسونمت خونتون 
بهش گفتم بابام توی خونه راهم نمیده چه جوری برم اونجا 
جواب داد:اتفاقا الآن بابات اومد دنبال سمیه خانم گفت میتونی بیای خونه ولی نمیخوام چشمم بهت بیوفته فقط حق داری بری تو اتاق خودت 
برام جای تعجب نداشت از اول رابطم با بابام خوب نبود ولی خب این از تنهایی توی خونه خودم خیلی بهتره 
توی راه بودیم سرم رو به شیشه پنجره ماشین تکیه داده بودم و بیرون رو نگاه میکردم شب بود ولی آسمون بدون ستاره  چراغ خونه ها جای ستاره هارو گرفته بودن چه قدر از این شهر متنفرم  
امیر بدون مقدمه گفت : شنبه اون هفته میخوام برم دنبال کار های عمه خانوم تو هم هستی؟ 
فکر کردم حوصله این مسخره بازی ها رو ندارم ولی از طرفی خوبه یه کم از این شرایط دور میشم 
جواب دادم: 

بعدی
[تصویر:  uVwrXF.png]
 سپاس شده توسط
عمه خانم بی کس نبود ، یعنی ما بودیم  ولی بچه هم داشت ، روزگاری شوهر هم داشت .
شوهرش در جوانی مُرد و عمه هم از زور فقرِ آن سالها راضی شد که مدتی بچه هایش را بفرستد پیش عمویشان که تا اینجایش بی بازگشت بودند و بی هیچ خبری.
دلم سوخت حرف بدی زدم ، یعنی چه که پیر بود و عمرش را کرده بود .
چشم های منتظر پیر نمی شوند و من آنقدر کودک بودم ندانستم عمه از چه رنج می بُرد .

ﺻﺪﺑﺎﺭ ﻭ ﻫﺰﺍﺭﺑﺎﺭ ﺑﺴﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ

ﺧﻮﻥ ﻣﻴﮕﺮﻳﺪ ﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺳﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ
               
 سپاس شده توسط
راستیتش من گیج شدم.صبر می کنم تا این داستان تموم بشه.فقط یه لطف کنید وقتی به آخر داستان رسیدید وخواسته داستان جدید رو شروع کنید به من هم بگیدمشارکت کنم.ممنون میشم
 سپاس شده توسط
شنبه آمد و من هم نتوانستم نگاه های سنگین خانواده را تحمل کنم و با امیر راهی شدم .
آبادان ، با ماشین او ، راه طولانی و تنهایی و شب که زبان سنگ را هم به سخن باز میکند و او آنچه گفت از گذشته هایش و من هیچ .
نه اینکه از درد و اثرات اتفاقات هفته گذشته دل و دماغ نداشته باشم ، می ترسیدم اختیار آن چه میگویم با من نباشد و چیزی بپرانم که ناراحت شود.
گفت : تلخ نباش ، حرف بزن حداقل چای بریز خوابم میبره ها .
 سیگار روشن کرد پرسید که دودش اذیتم میکند یا نه 
برایم فرقی نمیکرد .
نور آفتاب  و شرجی و گرما همزمان به تنم ورود کرد و از خواب پریدم ، کنار زده بود و آدرس می پرسید ، سوار شد نگاهم کرد و گفت : بیدار شدی پس جات خالی دیشب کلی حرف زدم باهات هرچی که روم نمیشد رو بهت گفتم و تو میشنیدی ولی تو خواب 
خندید گفتم: بازم بگو خب 
چای خواست : نه دیگه ازون حرفای تنهایی بود ، بریم که نزدیکیم 
چای خوردیم و راه افتادیم ، آبادان محله ایست یعنی مثلا در محله سفید آبی ها همه از هفت پشت هم خبر دارند و آدرس و شماره پلاک هم که دستگرمی است برایشان.
این بود که آدرس دوست پنجاه ساله را پیدا کردیم ، نهار شده بود . گرسنه بودم  و امیر هم همینطور ، بدجنسی کردیم که درست سر وقت نهار در بزنیم و وارد شویم.
شب شده بود ، بیرون امدیم و به قصد برگشت سوار شدیم.
چه حرف ها که شنیدیم از کینه ها و حلالیتی که از قضا بر عکس باید می شد و از عمه خانم خواسته می شد و حالا که از دنیا رفته بود حسرت دوست پنجاه ساله را دیدیم.
کسانی را در خانه دیدیم که خود نمیدانستند ولی فامیلمان بودند و فرزندان عمه.
دوست پنجاه ساله بیخیال همه رازههایش را بیرون ریخت و من فهمیدم همه چیز دنیا آنقدر ها مهم نیست و راحت می توان سوار غم ها شد و یا حتی وجدان.
با امیر قول گذاشتیم که حرفی نزنیم و همان طور که بود از خوشمزگی دست پخت دوست عمه تعریف کنیم و اینکه با این سن زیادش چه مو حنایه خوش سلیقه ایست.
به امیر گفتم : دیشب هر چی که گفتی رو شنیدم ، یعنی خواب و بیدار بودم ، حالا هم فکر میکنم درست شنیدم و خواب و وهم قاطی اش نبوده اگر هم نیاز بود که معلومم کنی درست بوده راه درازه و تا بیدارم میتونی همونا رو یا بیشتر و کمتر بگی.
تعجب کرد و یکجور هایی چشم ریز کرد که مثلا بهش یکدستی نزده باشم و میدانست که درست میگویم.
زدم زیر خنده قیافه اش برایم خنده دار شده بود.
امیر هم زد زیر خنده و گفت : هر چه گفتم درست و حرف دلم هم همون ، اگر قبول کنی منم قول میدم زود بر نگردیم و کلی شهر های دیگه رو بگردیم.
شنیده بودم و میدانستم مقداری وهم و خواب هم همراهش همزده شده بود و این آش همه رنگ را سر کشیدم
به راستی که شاید دنیا خوابی باشد و ما خفتگان.



پایان.


دوستان کمی و زیادیش رو ببخشید
من احساس کردم که پیچیدگی زیادی لازم نیست و اینطور نوشتم
دوست داشتید ادامه داشته باشه میتونید انجام بدید

ﺻﺪﺑﺎﺭ ﻭ ﻫﺰﺍﺭﺑﺎﺭ ﺑﺴﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ

ﺧﻮﻥ ﻣﻴﮕﺮﻳﺪ ﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺳﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ
               


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان