1391 دي 19، 11:42
ببخشید دیر متوجه شدم.
تسلیت می گم.
...
الا ای پیر فرزانه مکن عیبم ز میخانه
(1391 دي 19، 23:00)tark نوشته است: سلامانّا لله و انّا الیه الرّاجعون
من یه عمویی دارم از همه عموهام کوچیکتره... آخرین بار 3-4 سال پیش دیدمش... خیلی دوسش دارم سه تا بچه داره که هیچ کدومشون هم ازدواج نکردن... دختر عموی ته تغاریم خیلی به باباش وابسته بود... خیلیییییییی
اون موقع ها که بچه بودیم عموم هر وقت منو میدید لپمو می کشید و می گفت "ترک کوچولو" چرا اینقدر کوچولو موندی؟! چرا بزرگ نمیشی عزیزم؟! چرا غذا نمیخوری؟! و .... بعد بغلم میکرد ولی من با همه ی شیطنت های بچگیم ازش فرار می کردم!!
امروز صبح خیلی خیلی زود قبل از طلوع آفتاب زنگ زدن و خبر فوتش رو دادن....
عموی مهربون من الان دیگه نفس نمیکشه..
عموی مهربون من الان دیگه حرف نمیزنه..
عموی مهربون من الان دیگه پیش بچه هاش نیست..
عموی مهربون من طلوع صبح فردا رو نمیبینه..
هنوز گیج و منگم و باور نمیکنم..
خدایا یعنی حقیقته؟؟
اینا خوابه یا واقعیته؟؟؟
خدایا باور نمیکنم..