1392 آذر 21، 21:16
من : زینب جان ساکت باش گوش بده ببین من چی میگم.
مژگان ( 8 ساله ) خطاب به زینب :
زینب teacher با توئه!!! میدونی خانوم چقدر سنشه؟؟؟ باید به حرف بزرگ ترت گوش کنی!!!
هیچی دیگه...حس کردم 70..80 سالی سن دارم ...کم مونده دندون مصنوعی هام هم از تو دهنم پرت بشه بیرون!
--------------------------------------------------------------
من : علی جان کتاب رو بده من املا بگم ، تو توی دفترت بنویس
علی ( 5 ساله ) : خانوم نمیتونم بنویسم
من : چرا؟
علی : آخه زیر دستی ندارم
من : تو که داری تو دفتر می نویسی زیر دستی چی میخوای دیگه؟
علی : نه خانوم...زیر دستیم اونه ( اشاره به کتاب )
من : آخه این دست منه...تو یه چیز دیگه بزار
علی : باشه خانوم...
( 2 دقیقه بعد دفترچه سه سانتی شو گذاشته زیر دفترش به عنوان زیر دستی )
------------------------------------------------------------------
من : هستی جان بگو Hi
هستی ( 4 ساله ) : آی
من : نه خوشگلم! بگو های
هستی : آی
علی همراه با داد : هستی های! میفهمی ؟ های ! بزمنت؟
---------------------------------------------------------------------
ستایش ( 8 ساله ) شدیدا سرما خورده
من : بچه ها هفته دیگه امتحان دارین
ستایش عطسه کرد.
من: بچه ها خوب بخونین
ستایش آب بینی شو کشید بالا.
من : ورک بوک رو خوب حل کنید یاد میگیرین
ستایش موفق نشد همشو بکشه بالا.....آویزون شد.
من : ستایشم برو بینی تو بشور
ستایش : نه خانوم راحتیم ( همه محتویات رو مالید زیر میز )
------------------------------------------------------
مبینا ( 6 ساله ) : خانوم شما شوهر دارین؟
من : نه عزیزم
مبینا : ولی خانوم دایی ما نامزد داره
من : مبارکش باشه
مبینا : ولی خانوم خاله ما نه نامزد داره نه شوهر ولی یه عالمه دوست پسر داره
----------------------------------------------------
همون مبینا قبلی : خانوم ما چند وقت دیگه داداشمون به دنیا میاد
من : مبارکت باشه . کم مونده به دنیا بیاد؟
مبینا : نه خانوم...حالا فعلا مامانمون باردار نشده.
یا عباس