کار مفید امروزم این بود که یکی از بیمارا رو که از دیروز بعد عملش جراحی داشت و نمیتونست بخوابه و هیچ مسکنی ارومش نمیکرد، به حرف گرفتم و حرف زدیم و حرف زدیم تا متوجه شدم که سنگ صبورش شدم و داره درد و دل میکنه و اخرشم به گریه افتاد
اینقدر گریه کرد تا ارووم شد تو بغلم و کم کم خوابش برد
هم جسمش هم روحش خیلی خسته است...
خدا اگر به روزای خوب میرسونیش اینجا نگهش دار وگرنه بذار بیاد پیش خودت...
امروز یکی از اقوام از شهرستان اومده بود اینجا کار داشت.
تعارف می کرد و می خواست بره، اما من اصرار کردم که بمونه و کمی استراحت کنه.
اونم قبول کرد، بعد که براش جا انداختم، دیدم سریع خوابش برد و دو سه ساعت خوابید