به نام خدا
مشارکت همساده
سلام دوستان بهبودی عیدتون مبارک
دیدم صحبت از مشارکت کردن و فعال شدن بیشتر تو مسابقات گروهی هست. منم گفتم چراغ اول رو روشن کنم
خدا کنه صادقانه باشه حرفام
خب من زیاد تو مسابقات گروهی شرکت نمیکنم اما وقتی به درون خودم نگاه میکنم میبینم چون من خجالت میکشم لغزش کنم میترسم بیام شرکت کنم بعد بگم قرمز شدم. یعنی یه جوری وقتی شرکت کردم و قرمز شدم حس سنگین بدی روم قرار گرفته.میترسم اون حس تکرار بشه. حتی یکی دو بار هم ناصادقی کردم تو مسابقه و اعلام لغزش نکردم. راستی یه بارم لغزشی شدم چون خجالت کشیدم اعلام کنم کلا چند هفته کانون نیومدم. میدونید در مواقع اورژانسی هم وقتی تو گروه چند نفره هستم خیلی استرس شدید میگیرم و کلا ذهنم میره به اینجا که دارم ناامید میکنم گروه رو.یعنی از راهکارها دور میشم خودم و مغزم معطوف به این میشه که الان گند میزنم به امید گروه باور گروه به امتیازات گروه. راستش بیماریمم وسوسه میکنه که تو خودت برنامه خودتو جلو ببر به کسی کاری نداشته باش اینجوری بی تنش تر میتونی پیش بری. گاهی هم فکر میکنم که تو گروه بودن یعنی گره زدن پاکیت به بقیه.گاهی هم احساس خودکم بینی میکنم و متفاوت بودن وقتی بقیه میتونن پاکی جمع کنن تو گروه و من نمیتونم.
اما راجع به اینکه کم مشارکت میکنم. راستش من وقتی حرف میزنم و از دغدغه هام میگم یه حسی شروع میکنه به اینکه تو چرا اینقدر نازک نارنجی هستی؟ چرا یه ذره اعتبار و آبرو برا خودت حفظ نمیکنی؟ خودمم قیاس میکنم با بچه هایی که اینجان و هیچی از حس و حالشون نمیگن و سرشون به کار خودشون گرمه. بعد هی تو سر خودم میزنم که ببین اینا دارن به زندگیشون میرسن و سرگرم کاراشون هستن مشکلاتشونم خودشون حل میکنن بعد تو مثه بچه کوچیک ها هی غر میزنی هی نق میزنی. گاهی هم که میرم تو پروفایل بقیه راهکار میگیرم و از حس و حال روزانه م حرف میزنم از خودم بدم میاد میگم مگه اون طرف چی از من زیادی داره؟ چرا هر چی تو مغزته سریع میریزی بیرون؟ چرا خودتو سبک و کوچیک میکنی؟ تازه بدتر اینکه میگم تو یه سری حرفها و باورها رو انتقال میدی از خدا حرف میزنی و بهبودی بعد خودت میگی حالت بده و وسوسه داری و دنبال جنس مخالفی و این حرفا یعنی میترسم رفتارم درستی حرفها و شعارهای برنامه رو هم خراب کنه.اصلا گاهی تو این فکر میرم که من حق ندارم از بهبودی حرف بزنم.
آره دیگه راستش جدیدا از افرادی که کمتر مشارکت میکنن و همیشه حس و حال خوبی دارن تو دهنم بت ساختم و دوست دارم مثه اونا باشم. همین الانم به خودم میگم تو چرا داری این حرفا رو میزنی؟ برو به زندگیت برس به درسا به کارا. آهان بعد رنجش شدید هم میگیرم از این حس و حالها باعث میشه همون بت ها رو کنترل کنم و قضاوت کنم پیش خودم میگم اینا دروغ میگن و نقاب میزنن اینقدرها ردیف نیستن و مشتی. میگم کانون برا اینا روتین شده و یه کار معمولی که میان وگرنه دنیال پاکی و بهبودی نیستن. گاهی هم میگم فقط خودم کارم درسته. به اعضایی که ازدواج کردن و بعد میان میگن همه چی گل و بلبله سوءظن دارم. شاید بیماری درونمه که میگه رهایی از این منجلاب امکانپذیر نیست. اونا اینقدر حالشون خوب نشده دارن دروغ میگن منتهی روشون نمیشه بگن.
به عنوان جمع بندی ترس از قضاوت بقیه، تایید طلبی، خودمحوری و منفی بینی ۴ عاملیه که اثر منفی گذاشته روی من در کانون و حتی جاهای دیگه