1399 فروردين 4، 13:30
دستش رو گلویم بود و فشار می داد.
خودش بود، بعضی شب ها می آمد،
امشب هم پیدایش شده بود، همیشه هم در خواب، بیصدا می آمد و آرام خود را به من می رساند.
آرام دستانش را دور گردنم حلقه می کرد و محکم فشار می داد.
دستانم سر شده بود، تکان نمی خوردم. بی حرکت تقلا می کردم که خلاص شوم، اما فایده نداشت.
صورتش بی روح بود و نگاهم می کرد، چشمانم داشت از حدقه بیرون میزد و تمام بدنم لمس شده بود ....
رضوانه :
اولش فکر کردم از اجنه است اما خوب که دقت کردم دیدم قیافه اش فرق میکنه
گفتم تو کی هستی ؟ با من چکار داری ؟
گفت من همونم که روز و شب رو ازت گرفتم
انقدر بهم فکر کردی تا آخر دچارم شدی
من کرونا هستم
تو خواب شروع کردم به جیغ کشیدن
از صدای جیغ خودم از خواب پریدم
Aurora:
باده:
پوشه ها را جابه جا کردم و متن نوشته شده را لای زونکن گذاشتم تا فردا باید
غلط های طنز نویسی هنر جو هارا میگرفتم چشمانم میسوخت و خسته بودم.. سعی کردم اهمیت ندهم
اگر آدم خیال پردازی کنارم بود، حتماً تصور می کرد امروز برای من روز بزرگیه. اما نکته اینجا بود که نه امروز فرقی با بقیه ی روزها داشت، نه آدمی کنار من بود.
نگاهی به برگه ی تصحیح شده ی یکی از بچه ها انداختم که لیوان چای ام رویش لک انداخته بود. با خودم فکر کردم کرونا با ذهن این بچه ها چکار کرده که موضوع اصلی تکلیف را فراموش کرده اند... قرار بود درباره ی ((اغراق خد واقعیت )) بنویسند نه تلفیق عجایب غرایب روزمره و مونولوگ نویسی..
با دو انگشت استخوان بینی م رو مالش دادم و دوباره چشمام رو باز و بسته کردم..
صدای پاش رو شنیدم
_گفت: دلت برای خانواده ت تنگ شده؟
شونه بالا انداختم که ندید.
به سمتم چرخید و گفت: آره؟
- نه.
از جوابم کمی جا خورد و سکوت کرد.
- ناراحتی که من نیفتادم زندان؟!!
به صورتش نگاه کردم و گفتم: نه... فقط تعجب می کنم که چرا صورتت از یادم نرفته!
ه صورتش نگاه کردم و گفتم: نه... فقط تعجب می کنم که چرا صورتت از یادم نرفته!
چشم هاش ناراحت شد. درست مثل همون روزها اگر جواب تلفن هاش رو نمی دادم. حتماً حواسم پی یکی از استادها و دانشجوها بود، یا خواستگار جدید برام اومده بود یا هر چیز دیگه ای که اون لحظه به فکرش می رسید...
- حتی یه بار نیومدی سراغم!
- من که نسبتی باهات نداشتم، چجوری می اومدم ملاقات؟
راست می گفت. من فقط دنبال بهونه بودم که ناراحتیم رو سر یه نفر خالی کنم.
- ببرمت خونه؟
:- نه. اگر می خواستن می اومدن دنبالم.
- باید بهشون مهلت بدی... اون ها که مثل ننه بابای من به این چیزها عادت ندارن!
عاشق:
کامل برگشتم که به تیکه ای که انداخته بود اعتراض کنم
اما کسی اونجا نبود
به نظر خیلی خسته شده بودم، چند وقتی می شد که به خاطر کرونا خودم رو تنها توی خونه قرنطینه کرده بودم.
و حالا داشتم با امیرحسین صحبت می کردم.
بعد از این که کرونا گرفت ازش خبر نداشتم، وسوسه شدم که بهش زنگ بزنم...
Aurora:
با این فکر لبخند رضایت مندی روی لب هام جاخوش کرد و بی تعلل شماره ی امیر رو گرفتم. کمی بوق خورد و بعد صدای جدیش پشت گوشی پیچید:
-جانم؟
به یک باره لبخندم جمع شد. امیر و اینطور سلام و علیک کردن عجیب بود. به روی خودم نیاوردم و با لحن گرمی گفتم:
-چطوری داداشی؟
مکثی کرد و انگار داشت سعی می کرد خودش رو عادی جلوه بده
بعدی:
خوبی بخواهیم به تمام جهان به همسایه ها به رهگذرانِ پیاده روهای شهر،خوبی بخواهیم و خوب باشیم و خوب بمانیم
این دنیا نیاز مُبرَم به انرژیهای مثبت دارد
به نگاه های محبت آمیزِ آدمیزاد به دستهای یاری دهنده، به تبسم های صورتی رنگ هستی ،به کلماتی برنگ عشق
این دنیا دستی می خواهد تا پاک کند تمام رنگهای کدر بدخواهی را، دلهایی صاف، آسمانی آفتابی ، افقی معجزه آسا
خوبی را دریغ نکنیم هر چقدر خوبی برای دیگری بخواهیم دنیا همانقدر خوبی ها را نثارمان خواهد کرد،...
این دنیا نیاز مُبرَم به انرژیهای مثبت دارد
به نگاه های محبت آمیزِ آدمیزاد به دستهای یاری دهنده، به تبسم های صورتی رنگ هستی ،به کلماتی برنگ عشق
این دنیا دستی می خواهد تا پاک کند تمام رنگهای کدر بدخواهی را، دلهایی صاف، آسمانی آفتابی ، افقی معجزه آسا
خوبی را دریغ نکنیم هر چقدر خوبی برای دیگری بخواهیم دنیا همانقدر خوبی ها را نثارمان خواهد کرد،...