1395 ارديبهشت 29، 23:19
خوبیم ، خانم بچه ها خوبند؟
الان می آن به جرم اسپم زنی ، می کنندمون تو گونی؟
.............................
(1395 ارديبهشت 29، 23:19)عاشق فاطمه زهرا نوشته است: مخلص داداش طاهر
خوبیم ، خانم بچه ها خوبند؟
الان می آن به جرم اسپم زنی ، می کنندمون تو گونی؟
.............................
(1395 ارديبهشت 29، 23:36)طاهر نوشته است:طاهر جان از دست رفتی برادر.(1395 ارديبهشت 29، 23:19)عاشق فاطمه زهرا نوشته است: مخلص داداش طاهر
خوبیم ، خانم بچه ها خوبند؟
الان می آن به جرم اسپم زنی ، می کنندمون تو گونی؟
.............................
بد نیستن سلام دارن از راهِ دورِ آینده!
اسپم زنی کجا بود؟
ب قول شاعر
بیحاصلست یارا اوقات زندگانی
الا دمی که یاری با همدمی برآرد
احوال دوست پرسیدن اسمش اسپم زنی نیست بردار جانم
اسپم همه اون پست هایی هستن ک توش حالی از دلی پرسیده نشه
و با خوندش لبخندی بر لبی جاری نشه
(1395 ارديبهشت 29، 23:52)طاهر نوشته است: چی بگم؟دلیلش اینه که خیلی شیک و مجلسی کت و شلوار می پوشی می آی یه گوشه می شینی.
واقعا حرکت جالبی بود
تجربه ای شد از این ب بعد برا کس دیگه ای از این کارا نشه
میترسم همین دو سه نفری ک موندن هم پر بزنن برن
و در مورد اون مورد ب خصوص هم خدا از دهنت بشنوه
ما ک بدمون نمیاد
مثل بعضی ها هم نیستیم ک با دست پس بزنیم با پا پیش بکشیم
اما فعلا ک هیچ خبری نیست
از شوخی ک بگذریم خیلی دوست دارم باز مثل سابق بشه رفت و آمدم ولی نمیدونم گیر کار کجاست ک نمیشه
(1395 ارديبهشت 30، 10:28)همساده نوشته است: به نام خداوای چرا این کارو کردین واقعا ....
مشارکت همساده
این روزها دارم به کارهایی میکنم عجیب و غریب دیوونگی محض. واقعا سلامت عقل ندارم من. کلی کار و پروژه نیمه تمام دارم بعد میرم کارهای احمقانه انجام میدم. چند وقت پیش دوستم گفت عاشق یه دختره شده . همش منتظر میمونه که از دور اون رو ببینه. اصلا نمیدونه دختره سال چندمه رشته ش چیه؟ اسمش کیه؟. خب من حسودیم شد گفتم چرا من از اینکارا نکنم چرا من اینجوری عاشقی نکنم؟ منم چند هفته پیش یکی رو نشون کردم تو دانشکده رفتم یهو سر صحبت رو باهاش باز کردم. گفتم من علاقه مند شدم به شما!!! بنده خدا اولش کپ کرد 8 سال از خودم کوچیکتر بود. گفت خوب ته این علاقه به کجا میرسه؟ من گفتم یه مدت با هم آشنا بشیم. طرف برگشت گفت که همین الانشم معذبه داره با یه نامحرم حرف میزنه. خب منم گفتم قصدم ازدواجه و این حرفا. یهو بحث جدی شد گفت چی داری از خودت؟ گفتم هیچی صفره صفرم فقط علاقه دارم( البته اینم الکی گفتم فقط قیافه شو دیدم گفتم منم برم به یه دختر خیلی خوشگل پیشنهاد بدم مثه دوستم.خلاصه سروع کرد صحبتهای منطقی که عاقلانه آدم باید ازدواج کنه و عاشقانه زندگی کنه و بالاخره شغل لازمه.منم بیماریم فعال شد شروع کردم به فریب دادنش نقش عاشقای سینه سوخته رو بازی کردم و گفتم فکر نمیکردم اینقدر مادی باشی و این چرت و پرتها. بدون هیچ نتیجه ای از هم جدا شدیم. من تقریبا قضیه رو برای خودم تموم کردم که خوب دیگه اهل دوستی و رفاقت نیست منم که قصدم ازدواج نیست هیچ شرایط خاصی هم ندارم پس همه چی تمومه. اما در یک هفته گذشته هر روز من دارم این دختره رو میبینم. یه جوری رفتار میکنه که انگار قضیه برای اون تمام نشده خیلی محجبه و مقیده و مغروره یه جا ایستادم این میاد رد میشه من زل میزنم بهش و با نگاهم تعقیبش میکنم اینم هی 5 دقیقه ای یه بار میاد از جلوی من رد میشه. روی نیمکت نشستم اینم میاد با دوستاش روی نیمکت کناری میشینه من که تکلیفم معلومه یه آدم مریض بیمار دیوانه که کاراش همه احمقانه س یه بار دیگه ببینمش شاید باز برم نقش بازی کنم براش. یه قضیه خیلی حادتر هم برام به وجود اومده که به یکی از دوستان کانونی هم گفتم البته کمکی بهم نکرد. دیوانگی هام کامل شد با اینکه پریشب یه چیزی مصرف کردم که حالم خیلی خراب شد جوری که نصفه شب با آمبولانس بردنم دکتر. واقعا تا نزدیک مرگ رفتم و برگشتم همش مرحوم اولادی میومد تو نظرم خیلی بد بود خیلی بد تا الان همچین چیزی رو تجربه نکرده بودم. تا دم مرگ رفتم مرگ رو به چشمم دیدم . تو اون حال با خدا که حرف میزدم میگفتم یه فرصت دیگه بهم بده که جبران کنم.ولی مثه روز برام روشنه که فراموش میکنم همه چیز رو دوباره.
(1395 ارديبهشت 30، 10:28)همساده نوشته است: به نام خدا
مشارکت همساده
این روزها دارم به کارهایی میکنم عجیب و غریب دیوونگی محض. واقعا سلامت عقل ندارم من. کلی کار و پروژه نیمه تمام دارم بعد میرم کارهای احمقانه انجام میدم. چند وقت پیش دوستم گفت عاشق یه دختره شده . همش منتظر میمونه که از دور اون رو ببینه. اصلا نمیدونه دختره سال چندمه رشته ش چیه؟ اسمش کیه؟. خب من حسودیم شد گفتم چرا من از اینکارا نکنم چرا من اینجوری عاشقی نکنم؟ منم چند هفته پیش یکی رو نشون کردم تو دانشکده رفتم یهو سر صحبت رو باهاش باز کردم. گفتم من علاقه مند شدم به شما!!! بنده خدا اولش کپ کرد 8 سال از خودم کوچیکتر بود. گفت خوب ته این علاقه به کجا میرسه؟ من گفتم یه مدت با هم آشنا بشیم. طرف برگشت گفت که همین الانشم معذبه داره با یه نامحرم حرف میزنه. خب منم گفتم قصدم ازدواجه و این حرفا. یهو بحث جدی شد گفت چی داری از خودت؟ گفتم هیچی صفره صفرم فقط علاقه دارم( البته اینم الکی گفتم فقط قیافه شو دیدم گفتم منم برم به یه دختر خیلی خوشگل پیشنهاد بدم مثه دوستم.خلاصه سروع کرد صحبتهای منطقی که عاقلانه آدم باید ازدواج کنه و عاشقانه زندگی کنه و بالاخره شغل لازمه.منم بیماریم فعال شد شروع کردم به فریب دادنش نقش عاشقای سینه سوخته رو بازی کردم و گفتم فکر نمیکردم اینقدر مادی باشی و این چرت و پرتها. بدون هیچ نتیجه ای از هم جدا شدیم. من تقریبا قضیه رو برای خودم تموم کردم که خوب دیگه اهل دوستی و رفاقت نیست منم که قصدم ازدواج نیست هیچ شرایط خاصی هم ندارم پس همه چی تمومه. اما در یک هفته گذشته هر روز من دارم این دختره رو میبینم. یه جوری رفتار میکنه که انگار قضیه برای اون تمام نشده خیلی محجبه و مقیده و مغروره یه جا ایستادم این میاد رد میشه من زل میزنم بهش و با نگاهم تعقیبش میکنم اینم هی 5 دقیقه ای یه بار میاد از جلوی من رد میشه. روی نیمکت نشستم اینم میاد با دوستاش روی نیمکت کناری میشینه من که تکلیفم معلومه یه آدم مریض بیمار دیوانه که کاراش همه احمقانه س یه بار دیگه ببینمش شاید باز برم نقش بازی کنم براش. یه قضیه خیلی حادتر هم برام به وجود اومده که به یکی از دوستان کانونی هم گفتم البته کمکی بهم نکرد. دیوانگی هام کامل شد با اینکه پریشب یه چیزی مصرف کردم که حالم خیلی خراب شد جوری که نصفه شب با آمبولانس بردنم دکتر. واقعا تا نزدیک مرگ رفتم و برگشتم همش مرحوم اولادی میومد تو نظرم خیلی بد بود خیلی بد تا الان همچین چیزی رو تجربه نکرده بودم. تا دم مرگ رفتم مرگ رو به چشمم دیدم . تو اون حال با خدا که حرف میزدم میگفتم یه فرصت دیگه بهم بده که جبران کنم.ولی مثه روز برام روشنه که فراموش میکنم همه چیز رو دوباره.
(1395 ارديبهشت 30، 10:28)همساده نوشته است: به نام خدا
مشارکت همساده
این روزها دارم به کارهایی میکنم عجیب و غریب دیوونگی محض. واقعا سلامت عقل ندارم من. کلی کار و پروژه نیمه تمام دارم بعد میرم کارهای احمقانه انجام میدم. چند وقت پیش دوستم گفت عاشق یه دختره شده . همش منتظر میمونه که از دور اون رو ببینه. اصلا نمیدونه دختره سال چندمه رشته ش چیه؟ اسمش کیه؟. خب من حسودیم شد گفتم چرا من از اینکارا نکنم چرا من اینجوری عاشقی نکنم؟ منم چند هفته پیش یکی رو نشون کردم تو دانشکده رفتم یهو سر صحبت رو باهاش باز کردم. گفتم من علاقه مند شدم به شما!!! بنده خدا اولش کپ کرد 8 سال از خودم کوچیکتر بود. گفت خوب ته این علاقه به کجا میرسه؟ من گفتم یه مدت با هم آشنا بشیم. طرف برگشت گفت که همین الانشم معذبه داره با یه نامحرم حرف میزنه. خب منم گفتم قصدم ازدواجه و این حرفا. یهو بحث جدی شد گفت چی داری از خودت؟ گفتم هیچی صفره صفرم فقط علاقه دارم( البته اینم الکی گفتم فقط قیافه شو دیدم گفتم منم برم به یه دختر خیلی خوشگل پیشنهاد بدم مثه دوستم.خلاصه سروع کرد صحبتهای منطقی که عاقلانه آدم باید ازدواج کنه و عاشقانه زندگی کنه و بالاخره شغل لازمه.منم بیماریم فعال شد شروع کردم به فریب دادنش نقش عاشقای سینه سوخته رو بازی کردم و گفتم فکر نمیکردم اینقدر مادی باشی و این چرت و پرتها. بدون هیچ نتیجه ای از هم جدا شدیم. من تقریبا قضیه رو برای خودم تموم کردم که خوب دیگه اهل دوستی و رفاقت نیست منم که قصدم ازدواج نیست هیچ شرایط خاصی هم ندارم پس همه چی تمومه. اما در یک هفته گذشته هر روز من دارم این دختره رو میبینم. یه جوری رفتار میکنه که انگار قضیه برای اون تمام نشده خیلی محجبه و مقیده و مغروره یه جا ایستادم این میاد رد میشه من زل میزنم بهش و با نگاهم تعقیبش میکنم اینم هی 5 دقیقه ای یه بار میاد از جلوی من رد میشه. روی نیمکت نشستم اینم میاد با دوستاش روی نیمکت کناری میشینه من که تکلیفم معلومه یه آدم مریض بیمار دیوانه که کاراش همه احمقانه س یه بار دیگه ببینمش شاید باز برم نقش بازی کنم براش. یه قضیه خیلی حادتر هم برام به وجود اومده که به یکی از دوستان کانونی هم گفتم البته کمکی بهم نکرد. دیوانگی هام کامل شد با اینکه پریشب یه چیزی مصرف کردم که حالم خیلی خراب شد جوری که نصفه شب با آمبولانس بردنم دکتر. واقعا تا نزدیک مرگ رفتم و برگشتم همش مرحوم اولادی میومد تو نظرم خیلی بد بود خیلی بد تا الان همچین چیزی رو تجربه نکرده بودم. تا دم مرگ رفتم مرگ رو به چشمم دیدم . تو اون حال با خدا که حرف میزدم میگفتم یه فرصت دیگه بهم بده که جبران کنم.ولی مثه روز برام روشنه که فراموش میکنم همه چیز رو دوباره.
(1395 ارديبهشت 30، 12:14)m12 نوشته است: یه بار تو دانشگاه یه پسر به دوستم ابراز علاقه کرد...و با اصرار میخواست شماره اشو بهش بده ولی دوستم قبول نمیکرد تا اینکه پسره اعتراف میکنه اگه شماره ارو دوستم نگیر مجبوره 100 تومن بده به دوستاش ....
اون بیشعور سر اینکه دوستم ازش شماره بگیره شرط بندی کرده بود [emoji16] [emoji15]
(1395 ارديبهشت 30، 12:32)sin-sin نوشته است:نمی دونم شاید[emoji26](1395 ارديبهشت 30، 12:14)m12 نوشته است: یه بار تو دانشگاه یه پسر به دوستم ابراز علاقه کرد...و با اصرار میخواست شماره اشو بهش بده ولی دوستم قبول نمیکرد تا اینکه پسره اعتراف میکنه اگه شماره ارو دوستم نگیر مجبوره 100 تومن بده به دوستاش ....
اون بیشعور سر اینکه دوستم ازش شماره بگیره شرط بندی کرده بود [emoji16] [emoji15]
چقدر جالب !
من یکی رو میشناسم عینا این اتفاق براش افتاده ! میگم نکنه همین دوستت اشنای هر دوی ماست ؟
چه پسرا خوشن برای خودشون ! شرط بندی های بچگانه تر از این سراغ ندارن ؟!
اصلا شرط بندی چیه ؟! در کل متاسفم براشون !
(1395 ارديبهشت 30، 14:56)m12 نوشته است:(1395 ارديبهشت 30، 12:32)sin-sin نوشته است:نمی دونم شاید[emoji26](1395 ارديبهشت 30، 12:14)m12 نوشته است: یه بار تو دانشگاه یه پسر به دوستم ابراز علاقه کرد...و با اصرار میخواست شماره اشو بهش بده ولی دوستم قبول نمیکرد تا اینکه پسره اعتراف میکنه اگه شماره ارو دوستم نگیر مجبوره 100 تومن بده به دوستاش ....
اون بیشعور سر اینکه دوستم ازش شماره بگیره شرط بندی کرده بود [emoji16] [emoji15]
چقدر جالب !
من یکی رو میشناسم عینا این اتفاق براش افتاده ! میگم نکنه همین دوستت اشنای هر دوی ماست ؟
چه پسرا خوشن برای خودشون ! شرط بندی های بچگانه تر از این سراغ ندارن ؟!
اصلا شرط بندی چیه ؟! در کل متاسفم براشون !