امتیاز موضوع:
  • 34 رأی - میانگین امتیازات: 4.15
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

انجمن شبانه روزی

مخلص داداش طاهر
خوبیم ، خانم بچه ها خوبند؟
الان می آن به جرم اسپم زنی ، می کنندمون تو گونی؟Khansariha (13)
.............................
انما یتقبل الله من المتقین ...


خداحافظی

 سپاس شده توسط
(1395 ارديبهشت 29، 23:19)عاشق فاطمه زهرا نوشته است: مخلص داداش طاهر
خوبیم ، خانم بچه ها خوبند؟
الان می آن به جرم اسپم زنی ، می کنندمون تو گونی؟Khansariha (13)
.............................

بد نیستن سلام دارن از راهِ دورِ آینده! 4chsmu1

اسپم زنی کجا بود؟
ب قول شاعر
بی‌حاصلست یارا اوقات زندگانی
الا دمی که یاری با همدمی برآرد


احوال دوست پرسیدن اسمش اسپم زنی نیست بردار جانم
اسپم همه اون پست هایی هستن ک توش حالی از دلی پرسیده نشه
و با خوندش لبخندی بر لبی جاری نشه
[تصویر:  15624161_425888184424770_624179248140753...%3D%3D.2.c]
برای یافتن چیزی
باید به جستجوی آنچه نیست، بروی...
53

[تصویر:  Untitled.png]
(1395 ارديبهشت 29، 23:36)طاهر نوشته است:
(1395 ارديبهشت 29، 23:19)عاشق فاطمه زهرا نوشته است: مخلص داداش طاهر
خوبیم ، خانم بچه ها خوبند؟
الان می آن به جرم اسپم زنی ، می کنندمون تو گونی؟Khansariha (13)
.............................

بد نیستن سلام دارن از راهِ دورِ آینده! 4chsmu1

اسپم زنی کجا بود؟
ب قول شاعر
بی‌حاصلست یارا اوقات زندگانی
الا دمی که یاری با همدمی برآرد


احوال دوست پرسیدن اسمش اسپم زنی نیست بردار جانم
اسپم همه اون پست هایی هستن ک توش حالی از دلی پرسیده نشه
و با خوندش لبخندی بر لبی جاری نشه
طاهر جان از دست رفتی برادر. 4chsmu1
بله ، معمولا ابتدا دنبال همدم  می گردند ، بعد شریک زندگی و بعدش هم Khansariha (13)

نه ولی خوشم می آد ، یه گود بای پارتی واسه این داداش طاهرمون گرفتیم.
این قدر سنگین بود حرکت ، نصف کانون خداحافظی کردند ، نصف دیگه هم کم رنگ شدند Khansariha (13)
یعنی طوری بود که الان طاهر خودش برگشته از سربازی ولی کانون نمی آد. 22
انما یتقبل الله من المتقین ...


خداحافظی

 سپاس شده توسط
چی بگم؟ 65
واقعا حرکت جالبی بود
تجربه ای شد از این ب بعد برا کس دیگه ای از این کارا نشه 
میترسم همین دو سه نفری ک موندن هم پر بزنن برنKhansariha (13)

و در مورد اون مورد ب خصوص هم خدا از دهنت بشنوه 4chsmu1
ما ک بدمون نمیاد
مثل بعضی ها هم نیستیم ک با دست پس بزنیم با پا پیش بکشیم
اما فعلا ک هیچ خبری نیست
 
از شوخی ک بگذریم خیلی دوست دارم باز مثل سابق بشه رفت و آمدم ولی نمیدونم گیر کار کجاست ک نمیشه
[تصویر:  15624161_425888184424770_624179248140753...%3D%3D.2.c]
برای یافتن چیزی
باید به جستجوی آنچه نیست، بروی...
53

[تصویر:  Untitled.png]
(1395 ارديبهشت 29، 23:52)طاهر نوشته است: چی بگم؟ 65
واقعا حرکت جالبی بود
تجربه ای شد از این ب بعد برا کس دیگه ای از این کارا نشه 
میترسم همین دو سه نفری ک موندن هم پر بزنن برنKhansariha (13)

و در مورد اون مورد ب خصوص هم خدا از دهنت بشنوه 4chsmu1
ما ک بدمون نمیاد
مثل بعضی ها هم نیستیم ک با دست پس بزنیم با پا پیش بکشیم
اما فعلا ک هیچ خبری نیست
 
از شوخی ک بگذریم خیلی دوست دارم باز مثل سابق بشه رفت و آمدم ولی نمیدونم گیر کار کجاست ک نمیشه
دلیلش اینه که خیلی شیک و مجلسی کت و شلوار می پوشی می آی یه گوشه می شینی.
پاشو بیا رهروان ، اونجا خانم ها نیستن. در قدم اول شلوار کردی بپوش. بعدش دو تا شوخی کن و بگو و بخند.
هم رهروان فضاش شاد می شه ، هم یخ جنابعالی آب می شه.

دیگه بیشتر از این به ذهن ناقص بنده نمی رسه ، اصرار نکن 4chsmu1
...........................

حالا که سر صحبت باز شد. در این چند روز دو تا اتفاق برام افتاده

یک این که ، سر چیزی حسابی نابمود شدم و له و لورده و ناامید شدم.
دو این که داستان خضر و موسی رو خوندین؟ خیلی پند آموز زیباست ، چند روزیه تو کف داستان گیر کردم.
انما یتقبل الله من المتقین ...


خداحافظی

 سپاس شده توسط
به نام خدا 
مشارکت همساده
این روزها دارم به کارهایی میکنم عجیب و غریب دیوونگی محض. واقعا سلامت عقل ندارم من. کلی کار و پروژه نیمه تمام دارم بعد میرم کارهای احمقانه انجام میدم. چند وقت پیش دوستم گفت عاشق یه دختره شده . همش منتظر میمونه که از دور اون رو ببینه. اصلا نمیدونه دختره سال چندمه رشته ش چیه؟ اسمش کیه؟. خب من حسودیم شد گفتم چرا من از اینکارا نکنم چرا من اینجوری عاشقی نکنم؟ منم چند هفته پیش یکی رو نشون کردم تو دانشکده رفتم یهو سر صحبت رو باهاش باز کردم. گفتم من علاقه مند شدم به شما!!! بنده خدا اولش کپ کرد 8 سال از خودم کوچیکتر بود. گفت خوب ته این علاقه به کجا میرسه؟ من گفتم یه مدت با هم آشنا بشیم. طرف برگشت گفت که همین الانشم معذبه داره با یه نامحرم حرف میزنه. خب منم گفتم قصدم ازدواجه و این حرفا. یهو بحث جدی شد گفت چی داری از خودت؟ گفتم هیچی صفره صفرم فقط علاقه دارم( البته اینم الکی گفتم فقط قیافه شو دیدم گفتم منم برم به یه دختر خیلی خوشگل پیشنهاد بدم مثه دوستم.خلاصه  سروع کرد صحبتهای منطقی که عاقلانه آدم باید ازدواج کنه و عاشقانه زندگی کنه و بالاخره شغل لازمه.منم بیماریم فعال شد شروع کردم به فریب دادنش نقش عاشقای سینه سوخته رو بازی کردم و گفتم فکر نمیکردم اینقدر مادی باشی و این چرت و پرتها. بدون هیچ نتیجه ای از هم جدا شدیم. من تقریبا قضیه رو برای خودم تموم کردم که خوب دیگه اهل دوستی و رفاقت نیست منم که قصدم ازدواج نیست هیچ شرایط خاصی هم ندارم پس همه چی تمومه. اما در یک هفته گذشته هر روز من دارم این دختره رو میبینم. یه جوری رفتار میکنه که انگار قضیه برای اون تمام نشده خیلی محجبه و مقیده و مغروره یه جا ایستادم این میاد رد میشه من زل میزنم بهش و با نگاهم تعقیبش میکنم اینم هی 5 دقیقه ای یه بار میاد از جلوی من رد میشه. روی نیمکت نشستم اینم میاد با دوستاش روی نیمکت کناری میشینه  من که تکلیفم معلومه یه آدم مریض بیمار دیوانه که کاراش همه احمقانه س یه بار دیگه ببینمش شاید باز برم نقش بازی کنم براش. یه قضیه خیلی حادتر هم برام به وجود اومده که به یکی از دوستان کانونی هم گفتم البته کمکی بهم نکرد. دیوانگی هام کامل شد با اینکه پریشب یه چیزی مصرف کردم که حالم خیلی خراب شد جوری که نصفه شب با آمبولانس بردنم دکتر. واقعا تا نزدیک مرگ رفتم و برگشتم همش مرحوم اولادی میومد تو نظرم  خیلی بد بود خیلی بد تا الان همچین چیزی رو تجربه نکرده بودم. تا دم مرگ رفتم مرگ رو به چشمم دیدم . تو اون حال با خدا که حرف میزدم میگفتم یه فرصت دیگه بهم بده که جبران کنم.ولی مثه روز برام روشنه که فراموش میکنم همه چیز رو دوباره.
شايد خوشبختي همين باشد
كه با خودت نگويي :
كاش جايِ ديگري بودم
كارِ ديگري داشتم
يك آدمِ ديگري بودم ... !

53 عاقبتت بخیر همسفر 53
(1395 ارديبهشت 30، 10:28)همساده نوشته است: به نام خدا 
مشارکت همساده
این روزها دارم به کارهایی میکنم عجیب و غریب دیوونگی محض. واقعا سلامت عقل ندارم من. کلی کار و پروژه نیمه تمام دارم بعد میرم کارهای احمقانه انجام میدم. چند وقت پیش دوستم گفت عاشق یه دختره شده . همش منتظر میمونه که از دور اون رو ببینه. اصلا نمیدونه دختره سال چندمه رشته ش چیه؟ اسمش کیه؟. خب من حسودیم شد گفتم چرا من از اینکارا نکنم چرا من اینجوری عاشقی نکنم؟ منم چند هفته پیش یکی رو نشون کردم تو دانشکده رفتم یهو سر صحبت رو باهاش باز کردم. گفتم من علاقه مند شدم به شما!!! بنده خدا اولش کپ کرد 8 سال از خودم کوچیکتر بود. گفت خوب ته این علاقه به کجا میرسه؟ من گفتم یه مدت با هم آشنا بشیم. طرف برگشت گفت که همین الانشم معذبه داره با یه نامحرم حرف میزنه. خب منم گفتم قصدم ازدواجه و این حرفا. یهو بحث جدی شد گفت چی داری از خودت؟ گفتم هیچی صفره صفرم فقط علاقه دارم( البته اینم الکی گفتم فقط قیافه شو دیدم گفتم منم برم به یه دختر خیلی خوشگل پیشنهاد بدم مثه دوستم.خلاصه  سروع کرد صحبتهای منطقی که عاقلانه آدم باید ازدواج کنه و عاشقانه زندگی کنه و بالاخره شغل لازمه.منم بیماریم فعال شد شروع کردم به فریب دادنش نقش عاشقای سینه سوخته رو بازی کردم و گفتم فکر نمیکردم اینقدر مادی باشی و این چرت و پرتها. بدون هیچ نتیجه ای از هم جدا شدیم. من تقریبا قضیه رو برای خودم تموم کردم که خوب دیگه اهل دوستی و رفاقت نیست منم که قصدم ازدواج نیست هیچ شرایط خاصی هم ندارم پس همه چی تمومه. اما در یک هفته گذشته هر روز من دارم این دختره رو میبینم. یه جوری رفتار میکنه که انگار قضیه برای اون تمام نشده خیلی محجبه و مقیده و مغروره یه جا ایستادم این میاد رد میشه من زل میزنم بهش و با نگاهم تعقیبش میکنم اینم هی 5 دقیقه ای یه بار میاد از جلوی من رد میشه. روی نیمکت نشستم اینم میاد با دوستاش روی نیمکت کناری میشینه  من که تکلیفم معلومه یه آدم مریض بیمار دیوانه که کاراش همه احمقانه س یه بار دیگه ببینمش شاید باز برم نقش بازی کنم براش. یه قضیه خیلی حادتر هم برام به وجود اومده که به یکی از دوستان کانونی هم گفتم البته کمکی بهم نکرد. دیوانگی هام کامل شد با اینکه پریشب یه چیزی مصرف کردم که حالم خیلی خراب شد جوری که نصفه شب با آمبولانس بردنم دکتر. واقعا تا نزدیک مرگ رفتم و برگشتم همش مرحوم اولادی میومد تو نظرم  خیلی بد بود خیلی بد تا الان همچین چیزی رو تجربه نکرده بودم. تا دم مرگ رفتم مرگ رو به چشمم دیدم . تو اون حال با خدا که حرف میزدم میگفتم یه فرصت دیگه بهم بده که جبران کنم.ولی مثه روز برام روشنه که فراموش میکنم همه چیز رو دوباره.
وای چرا این کارو کردین واقعا ....
معلومه اون دختره جدی میگیره[emoji17]
واقعا که .... خیلی خوشحالم جای اون دختر بیچاره نیستم
تازه الان فکر میکنه چقدر خوبه نیومده دانشگاه یه عاشق سینه چاک پیدا کرده ... احتمالا کل دوستاش خبردارشدن
خبر نداره همش الکی و یه بچه بازی .....
خودتون راضی میشید یکی با خواهرتون همچین کاری بکنه ...
خدا کنه فقط یکم عقل داشته باشه اون دختره و واقعا باورتون نکرده باشه[emoji26]
 سپاس شده توسط
(1395 ارديبهشت 30، 10:28)همساده نوشته است: به نام خدا 
مشارکت همساده
این روزها دارم به کارهایی میکنم عجیب و غریب دیوونگی محض. واقعا سلامت عقل ندارم من. کلی کار و پروژه نیمه تمام دارم بعد میرم کارهای احمقانه انجام میدم. چند وقت پیش دوستم گفت عاشق یه دختره شده . همش منتظر میمونه که از دور اون رو ببینه. اصلا نمیدونه دختره سال چندمه رشته ش چیه؟ اسمش کیه؟. خب من حسودیم شد گفتم چرا من از اینکارا نکنم چرا من اینجوری عاشقی نکنم؟ منم چند هفته پیش یکی رو نشون کردم تو دانشکده رفتم یهو سر صحبت رو باهاش باز کردم. گفتم من علاقه مند شدم به شما!!! بنده خدا اولش کپ کرد 8 سال از خودم کوچیکتر بود. گفت خوب ته این علاقه به کجا میرسه؟ من گفتم یه مدت با هم آشنا بشیم. طرف برگشت گفت که همین الانشم معذبه داره با یه نامحرم حرف میزنه. خب منم گفتم قصدم ازدواجه و این حرفا. یهو بحث جدی شد گفت چی داری از خودت؟ گفتم هیچی صفره صفرم فقط علاقه دارم( البته اینم الکی گفتم فقط قیافه شو دیدم گفتم منم برم به یه دختر خیلی خوشگل پیشنهاد بدم مثه دوستم.خلاصه  سروع کرد صحبتهای منطقی که عاقلانه آدم باید ازدواج کنه و عاشقانه زندگی کنه و بالاخره شغل لازمه.منم بیماریم فعال شد شروع کردم به فریب دادنش نقش عاشقای سینه سوخته رو بازی کردم و گفتم فکر نمیکردم اینقدر مادی باشی و این چرت و پرتها. بدون هیچ نتیجه ای از هم جدا شدیم. من تقریبا قضیه رو برای خودم تموم کردم که خوب دیگه اهل دوستی و رفاقت نیست منم که قصدم ازدواج نیست هیچ شرایط خاصی هم ندارم پس همه چی تمومه. اما در یک هفته گذشته هر روز من دارم این دختره رو میبینم. یه جوری رفتار میکنه که انگار قضیه برای اون تمام نشده خیلی محجبه و مقیده و مغروره یه جا ایستادم این میاد رد میشه من زل میزنم بهش و با نگاهم تعقیبش میکنم اینم هی 5 دقیقه ای یه بار میاد از جلوی من رد میشه. روی نیمکت نشستم اینم میاد با دوستاش روی نیمکت کناری میشینه  من که تکلیفم معلومه یه آدم مریض بیمار دیوانه که کاراش همه احمقانه س یه بار دیگه ببینمش شاید باز برم نقش بازی کنم براش. یه قضیه خیلی حادتر هم برام به وجود اومده که به یکی از دوستان کانونی هم گفتم البته کمکی بهم نکرد. دیوانگی هام کامل شد با اینکه پریشب یه چیزی مصرف کردم که حالم خیلی خراب شد جوری که نصفه شب با آمبولانس بردنم دکتر. واقعا تا نزدیک مرگ رفتم و برگشتم همش مرحوم اولادی میومد تو نظرم  خیلی بد بود خیلی بد تا الان همچین چیزی رو تجربه نکرده بودم. تا دم مرگ رفتم مرگ رو به چشمم دیدم . تو اون حال با خدا که حرف میزدم میگفتم یه فرصت دیگه بهم بده که جبران کنم.ولی مثه روز برام روشنه که فراموش میکنم همه چیز رو دوباره.

.................................................................................................................
بزار بگم بهت اگه من جای تو بودم و این کارو میکردم الان چطور راست و ریستش میکردم....

اول ببین احساسات اون دختر برات مهمه یا نه !!.....اگه که مهم نیست کلا همه چی رو بی خیال شو و به زندگی عادیت برس!!!...
اما اگه مهمه (منم فکر میکنم مهمه برات!) از این لحظه به بعد به خاطر اشتباهی که کردی هر تاوانی رو پس بده تا وجدانت آسوده بشه ....

اگه من جای تو بودم و نگران اون دختر بودم (که هستم!) حتما و حتما و حتما دوباره میشستم باهاش حرف میزدم اما این بار دیگه باید کل حقیقتو بهش میگفتم ( همون طور که دوستمون گفت احتمال باور کردنش برای یه دختر خیلی زیاده ....حتی اگه دوستتم نداشته باشه براش مهم میشی!!)....
....

شاید اولش برات سخت باشه اما مطمئن باش حقیقت گفتن خودت به اندازه ی لطمه ای که اون دختر میخوره سخت نیست !

الان مطمئنم اون دختر داره بهت فکر میکنه ....اگه واقعا پشیمونی از کارت حداقلش اینه که توی عمل نشون بدی و حقیقت رو بگی!...حتی اگه به قیمت انگشت نما شدن توی دانشگاه باشه!...

برات آرزو میکنم زود تر بتونی این مشکل رو با خودت حل کنی و حل بشه!!
 سپاس شده توسط
یه بار تو دانشگاه یه پسر به دوستم ابراز علاقه کرد...و با اصرار میخواست شماره اشو بهش بده ولی دوستم قبول نمیکرد تا اینکه پسره اعتراف میکنه اگه شماره ارو دوستم نگیر مجبوره 100 تومن بده به دوستاش ....
اون بیشعور سر اینکه دوستم ازش شماره بگیره شرط بندی کرده بود [emoji16] [emoji15]
 سپاس شده توسط
(1395 ارديبهشت 30، 10:28)همساده نوشته است: به نام خدا 
مشارکت همساده
این روزها دارم به کارهایی میکنم عجیب و غریب دیوونگی محض. واقعا سلامت عقل ندارم من. کلی کار و پروژه نیمه تمام دارم بعد میرم کارهای احمقانه انجام میدم. چند وقت پیش دوستم گفت عاشق یه دختره شده . همش منتظر میمونه که از دور اون رو ببینه. اصلا نمیدونه دختره سال چندمه رشته ش چیه؟ اسمش کیه؟. خب من حسودیم شد گفتم چرا من از اینکارا نکنم چرا من اینجوری عاشقی نکنم؟ منم چند هفته پیش یکی رو نشون کردم تو دانشکده رفتم یهو سر صحبت رو باهاش باز کردم. گفتم من علاقه مند شدم به شما!!! بنده خدا اولش کپ کرد 8 سال از خودم کوچیکتر بود. گفت خوب ته این علاقه به کجا میرسه؟ من گفتم یه مدت با هم آشنا بشیم. طرف برگشت گفت که همین الانشم معذبه داره با یه نامحرم حرف میزنه. خب منم گفتم قصدم ازدواجه و این حرفا. یهو بحث جدی شد گفت چی داری از خودت؟ گفتم هیچی صفره صفرم فقط علاقه دارم( البته اینم الکی گفتم فقط قیافه شو دیدم گفتم منم برم به یه دختر خیلی خوشگل پیشنهاد بدم مثه دوستم.خلاصه  سروع کرد صحبتهای منطقی که عاقلانه آدم باید ازدواج کنه و عاشقانه زندگی کنه و بالاخره شغل لازمه.منم بیماریم فعال شد شروع کردم به فریب دادنش نقش عاشقای سینه سوخته رو بازی کردم و گفتم فکر نمیکردم اینقدر مادی باشی و این چرت و پرتها. بدون هیچ نتیجه ای از هم جدا شدیم. من تقریبا قضیه رو برای خودم تموم کردم که خوب دیگه اهل دوستی و رفاقت نیست منم که قصدم ازدواج نیست هیچ شرایط خاصی هم ندارم پس همه چی تمومه. اما در یک هفته گذشته هر روز من دارم این دختره رو میبینم. یه جوری رفتار میکنه که انگار قضیه برای اون تمام نشده خیلی محجبه و مقیده و مغروره یه جا ایستادم این میاد رد میشه من زل میزنم بهش و با نگاهم تعقیبش میکنم اینم هی 5 دقیقه ای یه بار میاد از جلوی من رد میشه. روی نیمکت نشستم اینم میاد با دوستاش روی نیمکت کناری میشینه  من که تکلیفم معلومه یه آدم مریض بیمار دیوانه که کاراش همه احمقانه س یه بار دیگه ببینمش شاید باز برم نقش بازی کنم براش. یه قضیه خیلی حادتر هم برام به وجود اومده که به یکی از دوستان کانونی هم گفتم البته کمکی بهم نکرد. دیوانگی هام کامل شد با اینکه پریشب یه چیزی مصرف کردم که حالم خیلی خراب شد جوری که نصفه شب با آمبولانس بردنم دکتر. واقعا تا نزدیک مرگ رفتم و برگشتم همش مرحوم اولادی میومد تو نظرم  خیلی بد بود خیلی بد تا الان همچین چیزی رو تجربه نکرده بودم. تا دم مرگ رفتم مرگ رو به چشمم دیدم . تو اون حال با خدا که حرف میزدم میگفتم یه فرصت دیگه بهم بده که جبران کنم.ولی مثه روز برام روشنه که فراموش میکنم همه چیز رو دوباره.

یه پسری رو میشناسم این کارو در حق یه دخترخانوم متینی کرده بود
الان نفرین دختره زندگیش رو به خاک سیاه کشونده
از خدا بترس جناب و توبه کن و از اون خانوم هم عذرخواهی کن تا دیر نشده
اگر توی دنیای واقعی به پست من یکی میخوردین هیچ وقت شمارو به عنوان یک آدم سالم نمیدیدم جز یک فریبکار و خیلی چیزهای دیگه هم لقب درست دیگه ای نمیدادم
اگر هم تلخ گفتم برای این بود بدونین یه خانم به چه دیدی نگاه میکنه شمارو و اصلا کار کول و جالب و قابل گفتنی نیست
خدا همه رو هدایت کنه !
[تصویر:  500x890_1467400547823899_1_.jpg]

شک نکن...
درست در لحظه آخر
در اوج توکل و در نهایت تاریکی
نوری نمایان میشود
معجزه ای رخ میدهد
خدا از راه میرسد....

لطفا با احتیاط نا امید شوید , معجزه خبر نمیدهد ...

[تصویر:  u2kig0x2xk6igwj759y.jpg]
 سپاس شده توسط
(1395 ارديبهشت 30، 12:14)m12 نوشته است: یه بار تو دانشگاه یه پسر به دوستم ابراز علاقه کرد...و با اصرار میخواست شماره اشو بهش بده ولی دوستم قبول نمیکرد تا اینکه پسره اعتراف میکنه اگه شماره ارو دوستم نگیر مجبوره 100 تومن بده به دوستاش ....
اون بیشعور سر اینکه دوستم ازش شماره بگیره شرط بندی کرده بود [emoji16] [emoji15]

چقدر جالب !
من یکی رو میشناسم عینا این اتفاق براش افتاده ! میگم نکنه همین دوستت اشنای هر دوی ماست ؟ Khansariha (13)
چه پسرا خوشن برای خودشون ! شرط بندی های بچگانه تر از این سراغ ندارن ؟!
اصلا شرط بندی چیه ؟! در کل متاسفم براشون ! 65
[تصویر:  500x890_1467400547823899_1_.jpg]

شک نکن...
درست در لحظه آخر
در اوج توکل و در نهایت تاریکی
نوری نمایان میشود
معجزه ای رخ میدهد
خدا از راه میرسد....

لطفا با احتیاط نا امید شوید , معجزه خبر نمیدهد ...

[تصویر:  u2kig0x2xk6igwj759y.jpg]
 سپاس شده توسط
(1395 ارديبهشت 30، 12:32)sin-sin نوشته است:
(1395 ارديبهشت 30، 12:14)m12 نوشته است: یه بار تو دانشگاه یه پسر به دوستم ابراز علاقه کرد...و با اصرار میخواست شماره اشو بهش بده ولی دوستم قبول نمیکرد تا اینکه پسره اعتراف میکنه اگه شماره ارو دوستم نگیر مجبوره 100 تومن بده به دوستاش ....
اون بیشعور سر اینکه دوستم ازش شماره بگیره شرط بندی کرده بود [emoji16] [emoji15]

چقدر جالب !
من یکی رو میشناسم عینا این اتفاق براش افتاده ! میگم نکنه همین دوستت اشنای هر دوی ماست ؟ Khansariha (13)
چه پسرا خوشن برای خودشون ! شرط بندی های بچگانه تر از این سراغ ندارن ؟!
اصلا شرط بندی چیه ؟! در کل متاسفم براشون ! 65
نمی دونم شاید[emoji26]
 سپاس شده توسط
(1395 ارديبهشت 30، 14:56)m12 نوشته است:
(1395 ارديبهشت 30، 12:32)sin-sin نوشته است:
(1395 ارديبهشت 30، 12:14)m12 نوشته است: یه بار تو دانشگاه یه پسر به دوستم ابراز علاقه کرد...و با اصرار میخواست شماره اشو بهش بده ولی دوستم قبول نمیکرد تا اینکه پسره اعتراف میکنه اگه شماره ارو دوستم نگیر مجبوره 100 تومن بده به دوستاش ....
اون بیشعور سر اینکه دوستم ازش شماره بگیره شرط بندی کرده بود [emoji16] [emoji15]

چقدر جالب !
من یکی رو میشناسم عینا این اتفاق براش افتاده ! میگم نکنه همین دوستت اشنای هر دوی ماست ؟ Khansariha (13)
چه پسرا خوشن برای خودشون ! شرط بندی های بچگانه تر از این سراغ ندارن ؟!
اصلا شرط بندی چیه ؟! در کل متاسفم براشون ! 65
نمی دونم شاید[emoji26]

بعیدم نیست , دنیا جای کوچیکیه Khansariha (13)
[تصویر:  500x890_1467400547823899_1_.jpg]

شک نکن...
درست در لحظه آخر
در اوج توکل و در نهایت تاریکی
نوری نمایان میشود
معجزه ای رخ میدهد
خدا از راه میرسد....

لطفا با احتیاط نا امید شوید , معجزه خبر نمیدهد ...

[تصویر:  u2kig0x2xk6igwj759y.jpg]
 سپاس شده توسط
حرفای داداش همساده رو خوندم خیلی این پیام برام جالب بود!!!! :
وای چرا این کارو کردین واقعا ....
معلومه اون دختره جدی میگیره[تصویر:  emoji17.png] 
واقعا که .... خیلی خوشحالم جای اون دختر بیچاره نیستم 
تازه الان فکر میکنه چقدر خوبه نیومده دانشگاه یه عاشق سینه چاک پیدا کرده ... احتمالا کل دوستاش خبردارشدن
خبر نداره همش الکی و یه بچه بازی .....
خودتون راضی میشید یکی با خواهرتون همچین کاری بکنه ...
خدا کنه فقط یکم عقل داشته باشه اون دختره و واقعا باورتون نکرده باشه[تصویر:  emoji26.png]

چقدرم منو همساده نقطه ی مقابل همیم... کاری به درست و غلط بودنش هم ندارم... منم از یکی خوشم میاد که فقط نگاه به هم میکنیم...
اون چرا نگاه میکنه رو دیگه نمیدونم! تازه اون زورش از منم بیشتره همیشه من سرمو میندازم پایین!
حس میکنم من ازونور بوم افتادم! یعنی تمام تلاشم اینه که همه چیز داشته باشم که هروقت رفتم جلو چیزی کم نداشته باشم! 
میخوام اون حسابی کیف کنه همیشه....
هروقت هم یه کوچولو شکست بخورم فکر میکنم از دست دادمش!
 سپاس شده توسط
سلام
داداش همساده شما قرار بود دیگه این کارا رو بذاری کنار .. چی شد ؟؟

سعی کن از یه جایی شروع کنی ..
به نظرم هرچی سریع قضیه رو تموم کن .. برو به دختره راستشو بگو ..
فوقش یه حرفی بزن تا این قضیه برای دختره تموم شه ...

بعد اینکه با خوردن اون زهرماریا هیچ چیزی درست نمیشه ...

به نظرم باید یه تجدید نظر در زندگیت انجام بدی ..
از ریشه .. و اساسی .

حلش کن اگر ایرادی هست ..
  داداش اول دور این دوستاتو خط بکش ...

 هرچی اتیشه از گور این دوستا بلند میشه .. دوستای بیمار ادم سالمو هم بیمار میکنن ...


برو فکر کن در مورد این قضیه .. بشین ببین تا کی ؟؟  نباید تغییری در زندگیت ایجاد بشه ؟؟
[تصویر:  147.gif]
[تصویر:  ImamMahdi_mahdiyar_ir_Psd_7.jpg]
[تصویر:  05_blue3.png]
 سپاس شده توسط


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 7 مهمان