1395 ارديبهشت 27، 1:06
تازه دانشگاه قبول شده بودم
اولین بارم بود که از خانوادم دور شده بودم
رفتم سر اولین کلاسم (کلاس معارف بود!)
دیر رسیده بودم خجالت زده همون دم در نشستم! بعد از من یه دختری اومد تو کلاس که کل اون سال رو غرق در فکر اون گذروندم (اینقد برا کنکور خر زده بودم که کلا بدون اینکه یه صفحه برا امتحانات ترم 1 درس بخونم معدلم 16.65 شد!)
ترم دوم توی امتحانات بود که دیگه دلمو زدم به دریا گفتم بادا باد هرچی میخواد بشه مرگ یه بار شیون یه بار
رفتم جلو بهش گفتم دوسش دارم، رفیقش کنارش بود بهم گفت یه نگاه توی اینه به خودت بنداز بعد بیا جلو!
رفتم جلو اینه دیدم واویلا راست میگه (قیافم خداییش خوبه ولی اونموقع حدودا 110 کیلو بودم با قد 170!)
خلاصه از اونجایی که با انجمن پرخوران گمنام اشنا بودم کمر همت رو بستم و ترم 3 که تموم شد حدودا 80 شده بود و البته یه دونده و رکابزن حرفه ای!
اما...
اما نگو که این بنده خدا متاهل بوده و ما خبر نداشتیم (خب حلقه نداشت )
خلاصه یکم دپرس شده بودم ولی از لاغریم داشتم لذت میبردم تازه نماز خون شده بودم و صد البته 3 ماه بود خ.ا رو ترک کرده بودم
حدودا دو هفته قبل عید 89 بود که رفته بودم کافی نت خواهرم داشتم مطلب میخوندم که خواهرم یه مشتری فرستاد پیشم
(چند سالی بود که مواقع بیکاریم میرفتم اونجا کمک)
دختره اولش گفت خانم اگه میشه خودتون انجام بدید (یه لحظه سرمو بلند کردم دیدم اوه اوه از این دختر چادریاس! ولی صورتشو ندیدم) ولی خواهرم گفت سرم شلوغه اگه عجله داری بشین داداشم انجام میده
خلاصه یه کاری توی سایت پیام نورش داشت براش انجام دادم (اولش رمزش رو سهوا اشتباه زدم کلی غر زد!) و رفت
منم گفتم بذار ببینم این دختره چه شکلی بود اقا شانس ما نگو انتقال موقت بوده عکسش هم تو سایت نبود (اولین و اخرین بارم بود توی سایت شخصی کسی رفتم اصلا نمیدونم منی که از این کارا نمیکردم یهو چی شد که ...)
خلاصه شمارشو برداشتم و دقیقا یادمه برای روز اول عید به اولین نفری که پیام فرستادم ایشون بودند.
بازم باید خلاصه کنم اولش که ایشون مطمئن شدند من پسرم دیگه جواب تلفن ندادند و بعد از اینکه کلی اشنایی دادم (خانمم از اشناهای دور مامانم دراومد!) خصوصیات رفتاری خودم رو با پیام براش میفرستادم و ایشون هم همینطور کم کم دیدیم اخلاقمون توی یه مایه است هر چند اختلافاتی هم بود ولی تشابهات بیشتر بود.
دردسرتون ندم با کلی خجالت بعد از 4 ماه به مامانم گفتم (روز اول قبل از اولین پیام به خواهرم گفته بودم - دیدم اگه به مشکلی برخوردم یکی همفکرم باشه بد نیست!) اخه اونموقع 20 سالم شده بود!
برای اولین بار قرار گذاشتیم همو ببینیم رفتم دانشگاه پیام نورشون (البته قبلش از مامانم اجازه گرفتم) وقتی دیدمش باورم نمیشد یه فرشته بود (زیباتر از دختری که تو دانشگاهمون عاشقش شده بودم و صد البته هزار برابر باایمان تر از اون)
اونجا یکم حرف زدیم قرار شد توی مرداد برم خواستگاریش
پدرم تنها حرفی که زد گفت پسر تو میتونی تونبونتو بکشی بالا؟! ماهم بچه پررو گفتیم اقا 20 سالمون شده همسن خودتون موقع ازدواج!
خلاصه با کلی دعوا رفتیم خواستگاری
پدرش گفت چکاره ای؟ گفتم بیکار
گفت خونه؟ گفتم ندارم
گفت ماشینی موتوری چیزی؟ گفتم یه دوچرخه دارم
گفت سربازی؟ گفتم نرفتم
گفت درست؟ گفتم دو سال دیگه دارم
خیلی دل میخواد نه؟! یا بنظرتون حماقته؟!
ولی من فقط به خدا اعتماد کردم که خودش گفته شما برید ازدواج کنید من وسایلش رو فراهم میکنم.
قبل از عروسی خونمون جور شد یک سال بعدش هم ماشین خریدم
هرچند هنوزم کاری برام جور نشده ولی خدارو شکر با همین خورده کاریا تا الان تونستم زندگیمو بگردونم
خدا به عهدش وفا کرد ولی من نه. وای بر من خدایا منو ببخش
الان 6 سال گذشته سختی داشته ولی خوشیش زیاد تر بوده الان با بهترین هدیه ای که میتونستم از خدا بگیرم دارم زندگی میکنم
دوستان زندگی رو سخت نگیرید
همش مگه چند سال میخوایم عمر کنیم؟ اگه 60 سال در نظر بگیریم اونوقت اگه 30 سالگی ازدواج کنید (که الان همین هم میگند زوده!) نصفشو تنها گذروندید!