1391 بهمن 22، 13:34
(1391 بهمن 19، 14:05)آرشام نوشته است: 1) چرا از استمنا متنفرم ؟ چرا حالم از استمنا بهم می خورد ؟
2)اگر کسی استمنا کند ، چه احساسات منفی برایش به ارمغان می آورد ؟
3) استمنا چه رنج هایی را برای فرد به ارمغان می آورد ؟و تکرار آن برایش چقدر عذاب اور است ؟
4) با انجام استمنا چه چیز هایی را از دست می دهد ؟
5)کسی که خود ارضایی میکند چه شرایط بد و منفی برای خودش به وجود می آورد ؟
6)استمنا چطور روابط فرد را در خانواده و تاثیرات اجتماعیش را بد و منفی میکند ؟
تنفرم از استمنا... یه دلیلش اینه که وقتی خودم رو تصور میکنم که در حال این عمل زشت هستم فکر میکنم چقدر نفرت انگیزم... یا وقتی به این فکر میکنم که تمام این لحظات نفرتانگیز رو میتونستم پر از زیبایی، عشق، ایمان و تلاش کنم فقط تاسف واسم میمونه و فکر میکنم که زندگیای که فقط یه بار بهم میدن رو چرا نابود میکنم به دست خودم؟ نمی خوام بپذیرم که اونقد پستم که از پس خودم بر نمیام... چه شکستی برام بدتر از شکست خوردن از خودمه؟ و چه پیروزی بالاتر از غلبه بر نفس خودم؟ وقتی استمنا میکنم اراده ام، روحیه ام و توانم تحلیل میره ضعیف میشم. میل و عطشم به بهتر شدن کم رنگ میشه و آدمی میشم خوار و خفیف، پست و لئیم به چیز پشیز و پستی چنگ زدم و خودم رو از خدا و نور و روشنی دور کردم و تن به پایین ترین و پست ترین دادم.
کسی که استمنا کنه بدترین احساس براش اینه که از خودش متنفر میشه! از این که جلوی نفس خودش مغلوبه و خودش رو مشغول پستیهایی بیارزش و بی فایده کرده و از نیکی ها و روشنی ها دوره و اراده اش ناتوان شده آزار میبینه! مرتب آزار مبیبینه! و ایمانش رو به خودش به خدای خودش و به اینکه میتونه بهترین زندگی رو داشته باشه از دست میده به حداقل ها تن میده و باور بهترین و شریفترین بودن رو از دست میده. این آدم برای بهتر شدن امیدش رو از دست میده فکر میکنه زندگی همینه که هست نمیخواد بهتر باشه به خودش میگه همه چیز به جهنم! میخواد که بقیه بزارن تو منجلاب خودش دست و پا بزنه! حرص و طمع برای لذت های ناچیز، وجودش رو پر میکنه و بهترین ها وزیباترین ها رو نمیبینه... و چه حسی بدتر از اینه که آدم به پستی تن بده وقتی میتونه بهترین باشه. آدم برای خودش تاسف آور میشه. استمنا توانم رو در تصمیمگیری ها و انتخاب مسیر صحیح بین «بد آسون» و «خوب سخت» سست میکنه.
استمنا برای فرد رنج ضعیف بودن، رنج خفیف بودن، رنج آسیب زدن به خود رو مزهی هر روزهی زندگی میکنه. برای کسی که همه ی دنیا رو خیر و نیکی میخواسته تن دادن به پستی و رنج خودش و رنج دیگران یه امر روز مره میشه واسش. این آدم ایمانش رو به نیکی و تلاش از دست داده. این آدم حاظره برای لذت های پست خودش همه چیز و همه کس رو قربانی کنه. این آدم روز و شبش یکیه و ارزش هاش بی ارزشترین چیزهاست و امید براش دورترین چیز. کسی که مبتلا باشه خودش رو مرتب تحقیر میکنه.
تکرار... تکرار... تکرار... این بدترین قسمته استمناست. اگه یه بار بود تموم میشد و میرفت هر آشغالی که بود. ولی فقط تکرار این حسا... این چرخه ی باطل هست که آدم رو از بین میبره. هر بار فقط یه ضربه ی کوچیک به ارزش ها و اراده ی آدم میزنه تا به خودش میاد طرف میبینه که دیگه نه ارزشی... نه اراده ای... نه امیدی... گرفتار یه چرخه ی بی پایانه انگار. هربار حساش بدتر میشن کم کم آدم کرخ میشه... اون فرد مبتلا، دیگه باور به ترک کردن نداره، میگه اینطوری هم میتونم زنده بمونم... و ... بین «سخت زیبا» و «آسون پست»، آسون پست رو انتخاب میکنه مرتب. و مرتب حسای تکراری و بد... مرتب مرتب مرتب... حالت تهوع از این گردش بی توقف بدترین قسمتشه.
استمنا روحش، امیدش و تلاشش رو میگیره... استمنا لذت بردن از زیبایی های واقعی، درک عظمت ها و غرق شدن در آرامش رو به کل از زندگیش محو میکنه... چشماهش براش بینا نیست، گوش هاش براش شنوا نیست... دلش براش پراحساس نیست، همه چیز توی یک خود بیارزش شروع میشه و همونجا هم تموم میشه... همه چیزش خودشه... لذت دهنده لذت برنده... اجتماعش یه وجود خفیف و ضعیفه. دیگه حس ما بودن رو با هیچ کس تجربه نمیکنه تا توی این چرخه ی ارضا های خودیه... همه براش بقیه هستن و خودش هست و خودش. آینده مبهمه براش و گذشته یادآوریه اشتباهاش. و این لحظه لحظه ی حس بد پست بودنش. این فرد فرصت در اجتماع بودن رو از دست میده. فرصت عاشق شدن و عشق ورزیدن رو از دست میده. فرصت محترم بودن و احترام گذاشتن رو از دست میده. فرصت لذت از آرامش یک عبادت رو از دست میده. فرصت های زیادی رو توی زندگی از دست رفته میزاره و خودش رو مشغول ناچیزترین حسای حرمت شکن میکنه... آخ که چقدر این حس رنجآوره... اینکه حرمتها واسه آدم میشکنه... اینکه میشه آدمی که سر هیچی خودش نمیتونه قسم بخوره... از دست رفته همه ی قداست ها براش.
کسی که استمنا میکنه به وضوح عصبیتر و نامحترم تره. مرد مردونگیش رو از دست میده زن خانم بودنش رو... آروم آروم مرد استمنا کار ارادهی مردونگیش، مقاومتش در برابر دشواری ها و استحکام شونه هاش برای بار مسئولیت های سخت کم میشه... از وقارش کم میشه از ایمانش و امیدش... همه ی اینا اونو برای خانواده و اجتماع حقیرتر میکنه. استمنا نابودش اگه نکنه سستش میکنه ضعیفش میکنه و آدمی پستتر از چیزی که هدفشه میکنه.
یکی از بدترین خاطرات من از استمنا زمانی بود که تصور خودم رو وی یه شیشه دیدم... آدمی پست، ضعیف، درگیر با خودش که همه چیز توی چهره ش توی اندامش کثیف و پسته. و بدترین حسم به استمنا وقتیه که روزهای عمرم رو میشمارم به لحظه ای فکر میکنم که دیگه دارم میرم از این دنیا از خودم میپرسم چه کردی با فرصتت با زندگیت؟ و ترس و وحشت وجودم رو فرا میگیره...
بِسودهترین کلام است
دوستداشتن.
رذل
آزارِ ناتوان را دوستمیدارد
لئیم
پشیز را و
بُزدل
قدرت و پیروزی را.
آن نابِسوده را
که بر زبانِ ماست
کجا آموختهایم؟
1) چرا عاشق ترک و پاکی هستم ؟ چرا دوست دارم ترک کنم و پاک باشم ؟
2) پاکی و تقوا چه احساسات لذت بخش و عاشقانه ای برایم به ارمغان میآورند ؟
3)پاکی و تقوا چقدر برایم لذت بخش است ؟
4) در صورت ترک ، حفظ پاکی و تقوا چه چیز هایی بدست می اورم ؟
5) چگونه ترک و پاکی ، روابطم را در خانواده و تاثیرات اجتماعیم را خوب و عالی میکند ؟ چقدر شرایط زندگی ام را بهبود می بخشد ؟
عاشق پاکی هستم چون زندگی رو برام میسازه... چون به خودم باور پیدا میکنم. چون میدونم بهترین سالهای زندگیم روزهای ترکم بوده... چه روزهای موفق و زیبایی چه روزهایی که به خودم افتخار نکردم روزهایی که می گفتم بهترین سال زندگی 22 سالگیم بود... آه خدا... زیبایی پاک بودن به خود ایمان داشتن و خدا رو کنار خود حس کردن حد ندار برام... وای که چه زیباست دیدن و شنیدن و دل دادن به معجزه هایی که همیشه در اطرافم جاری هستن و وقتی که پاکم همه ی اونها برام حیزت انگیز عظیم و دلنشینن. دیدن ستاره ها و درخت ها و ابرها و نور های آسمون برام هر کدوم معجزه ی عظیمیه وقتیی پاکم وقتی خدا کنارمه... وقتی دل به عظمت خدا بستم. وقتی پاکم روحم آرامش داره و برای پیشرفت و تکامل احساس فضای خیلی بیشتری دارم.
هیچ احساسی قشنگتر از همراهی یه ایمان قوی برام نیست. وقتی برام هر چیزی معنی داره. وقتی از خودم خارج میشم و این کل یک پارچه از هستی رو به چشمم میبینم. لحظه ها مثل جریان رود کوچیک و آرومی هستن که منو توی خودشون شناور میکنن. و همه چیز، همه چیز فقط روشنیه. همه ی بدی ها بهانه اند، همه ی جنگها، خونریزی ها و پستی ها فقط بهانه ای برای گمراهی هستن، همه فقط دامهایی هستند برای اونایی که بال ندارن یا چشم ندارن، اونا گرفتار میشن. برای اونها که آزادند و گرفتار دامی نیستن، نه ترسی هست و نه اضطرابی و نه حسرتی... وای که چه عظمتی داره این حس که چیزی نابودگر من نیست که من زرهی از ایمانم دارم. نه مرگ به من آسیبی میرسونه نه هر مشکلی که پیش بیاد... من مرد خدام و اون حامی منه.
لذت ایمان و پاکی، لذت متقی بودن، مثل روئین تن بودنه. مثل اینه که همه ی بدیها کیلومترها پایینترن، مثل اینکه مثل یک عقاب پرواز میکنم روی هر چیزی که بده و به اون پایین فقط به چشم تاسف و تعقل نگاه میکنم... و رو میکنم به خدا میگم خدایا شکرت که آزادم. خدایا از این پرواز بی حد متشکرم. خدایا تو حامی من باش میخوام که بهترین باشم!
ترک که کنم سلامتی روحم رو بدست میارم... دوباره نیرو میگیرم و توکل واقعی توی لحظه هام جاری میشه. باور میکنم که گذر زمان به ضررم نیست که برای منه!!! احترام به خونواده ام رو و عشق به اجتماع و اهدافم رو بدست میارم. میفهمم واقعا میفهمم که هستی چقدر عظیمه و اون دنیای کوچیک و خفیف و لئیمانه ی در خود و منجلاب خود غلط زدن چقدر پست و کوچیک بود... زندگی مثل لحظه ای میشه که پرتوهای نور خورشید از پشت ابر به زمین میتابه، آرامش، عظمت، و سبکی.
ترک که کنم مرد میشم! مرد واقعی... مردی که محکمه مثل کوه. مردی که مرده نه اینکه مذکر باشه! مردی که بزرگه دلش و روحش. مردی که خونوادهاش روش حساب میکنن. مردی که مردم به ارادهاش قبطه میخورن. مردی که چشمهایی باز داره، گوشهایی شنوا و دلی آسمونی. میخوام مرد باشم. میخوام مرد باشم. میخوام مرد باشم.
به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
و به پرواز کبوتر از ذهن
واژهای در قفس است
حرفهایم مثل یکتکه چمن، روشن بود
من به آنان گفتم: آفتابی لب درگاه شماست
که اگر در بگشایید به رفتار شما میتابد
و به آنان گفتم: سنگ، آرایش کوهستان نیست
همچنانی که فلز، زیوری نیست به اندام کلنگ
در کف دست زمین، گوهر ناپیداییست
که رسولان، همه از تابش آن خیره شدند
پی گوهر باشید
لحظهها را به چراگاه رسالت ببرید
و من آنان را به صدای قدم پیک، بشارت دادم
و به نزدیکی روز،
و به افزایش رنگ
به طنین گل سرخ، پشت پرچین سخنهای درشت
و به آنان گفتم: هر که در حافظة چوب، ببیند باغی
صورتش در وزش بیشهی شور ابدی خواهد ماند
هر که با مرغ هوا دوست شود خوابش آرامترین خواب جهان خواهد بود
آنکه نور از سرِ انگشت زمان برچیند
میگشاید گره پنجرهها را با آه
زیر بیدی بودیم
برگی از شاخة بالای سرم چیدم، گفتم: چشم را باز کنید
آیتی بهتر از این میخواهید
یا رب! به تو امید بستم.
استمنا توانم رو در تصمیمگیری ها و انتخاب مسیر صحیح بین «بد آسون» و «خوب سخت» سست میکنه. ازش متنفرم.
کسی که مبتلا باشه خودش رو مرتب تحقیر میکنه.
وقتی پاکم روحم آرامش داره و برای پیشرفت و تکامل احساس فضای خیلی بیشتری میکنم.
مسئله این نیست که چقدر میتونی مشت بزنی؛
مسئله اینکه چقدر میتونی مشت بخوری و باز ادامه بدی.
چقدر زمین بخوری و باز پاشی وایسی.
آدم اینجوری برنده میشه!