میگل انخل فلیکس (یکی از بزرگترین وبدنام ترین قاچاقی های دهه 80 میلادی) : میدونی چطور به اینجا رسیدم ؟
وقتی به چیزی نگاه میکنم چیزی که هست رو نمیبینم
چیزی که میتونه باشه رو میبینم
پیر شدن، یکدفعه اتفاق میافتد: فرمان ماشین در یک لحظه از دستت ول میشود و بعد، بوم! سقوط میکنی ته دره. پیش از این، فکر میکردم پیر شدن آهسته و آرام اتفاق میافتد: انگار که داری توی جاده شمال میرانی و نمیفهمی کِی به مقصد رسیدی. اما، واقعیت جور دیگریست: یک روز صبح، توی آیینه یک تارِ موی سفید میبینی و بعد مثلاً دلت غنج میرود که اِبی بخواند: یه مردی به سن من عاشقت بشه، با موهای جوگندمی روبهروت...
خب، پیری این نیست. وقتی، شانه در دست گرفتی و به موهای سفیدی که دارند تکثیر میشوند بیمحلی کردی، یعنی که ته درهای و امیدی به نجات نداری. پیری، یعنی که تنهای تنها، ته درهای و پرندهای در دوردست دارد آواز میخواند. و بعد، چهرهی زخمیات را در آیینهی بغلِ ماشینی اسقاطی میبینی و هیچچیز توجهات را جلب نمیکند، حتی آن چین و چروک و افتادن پوستت هم دیگر عادی شده. اما در این لحظه، هنوز یک چیز، تازهی تازه است: یادها و نامها! دست دراز میکنی و از صندلی عقب، آلبوم را بیرون میکشی و شروع میکنی به ورق زدن: عکسها، هم پیر میشوند و تو در این کهنه شدن به منظرهای محو و دور زل میزنی، در حالیکه آن پرندهی دور، روی موهات نشسته و دارد نوک میزند به گونهات! به آن آخرین قطره اشکی که از چشمهات سُر خورد.
باب مارلی یه نظریهی جالبی داشت. اون عقیده داشت که میشه نژادپرستی و نفرت رو با تزریق موسیقی و عشق به مردم درمان کرد. یه روز وقتی که قرار بود بره توی یه فستیوال صلح برنامه اجرا کنه یه مرد مسلح رفت توی خونهاش و بهش شلیک کرد.
دو روز بعد، باب مارلی دوباره رفت روی استیج و شروع به خوندن کرد. وقتی ازش سئوال کردن که با این حال و روزت برای چی اومدی اینجا؟ جواب داد: «آدمایی که سعی میکنن دنیا رو به جای بدتری تبدیل کنن، حتی حاضر نيستن یک روز به خودشون استراحت بدن. من هم همینطور. من میخوام نوری باشم در تاریکی.»