امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

حکایاتی از بزرگان ادب و عرفان

#76
زن طلحك فرزندی زایید. سلطان محمود او را پرسید كه چه زاده است؟
 گفت: از درویشان چه زاید؟ پسری یا دختری.
گفت:مگر از بزرگان چه زاید؟
 گفت: چیزی زاید، بی هنجار گوی و خانه برانداز.



رساله دلگشا عبيد زاكاني
خداکه فقط متعلق به آدمهای خوب نیست.
خدا،خدای آدمهای خلافکارهم هست؛
فی الواقع؛ خداوند:
اِند لطافت،
اِند بخشش،
اِند بیخیال شدن،
اِند چشم پوشی،
و اِند رفاقت است!



[img=0x0]http://upload7.ir/uploads//e2a72accdf826b5b0dd982e270eacf86fa33222d.jpg[/img]
[تصویر:  128fs318181.gif]مسابقه كنترل نگاه و ذهن128fs318181                                                                                                                                                                   53 قرار عاشقي 53
 سپاس شده توسط
#77
.
استاد رائفی پور (حرف حق)
 
ﯾﮏ ﻣﺪﺗﯽ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻫﻤﻪ ﻣﻠﯽ ﮔﺮﺍ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺑﺤﺚ ﺍﺯ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ!

ﺍﻣﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺍﯼ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﺗﻮ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺑﻮﺩﯼ ﮐﻪ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﻣﺎ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻓﺘﺢ ﮐﺮﺩﯼ ؛ ﺍﻣﺎ امیرالمومنین (ﻉ) ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﭼﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩ و ﺩﻝ ﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﻣﺎﺭﺍ ﻓﺘﺢ ﮐﺮﺩ !

ﮐﻮﺭﻭﺵ ﺗﻮ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﺗﺮﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﻮﺩﯼ ﻭ ﻣﯿﺒﺨﺸﯿﺪﯼ ؛ ﺍﻣﺎ امیرالمومنین (ﻉ) ﺩﺭ ﺧﻠﯿﻔﮕﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﮐﺎﺭﮔﺮﯼ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﭼﺎﻩ آﺏ ﻣﯿﺰﺩ ﻭ ﻣﯿﺒﺨﺸﯿﺪ !

ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺗﻮ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺳﯿﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﯼ ﭼﻮﻥ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﻣﯿﮕﻪ ﺗﻮ ﺳﯿﺮﺗﺮﯾﻦ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩﯼ ؛ ﺍﻣﺎ امیرالمومنین (ﻉ) ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻣﯿﻤﺎﻧﺪ ﺗﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺳﯿﺮ ﮐﻨﺪ .... افتخار ما به آریایی بودنمان نیست...
افتخارما به شیعه امیرالمومنین (ع) بودنمان است..

. "یا مولا علی (ع')
 سپاس شده توسط
#78
از آیت اله جوادی آملی سوال شد
1.براي تحصيل علم اخلاق، از كجا بايد شروع كرد؟ به خصوص ما (دانشجويان) كه به اساتيد اخلاق دسترسي نداريم.

جواب:

پاسخ : بخشي از علم اخلاق نظري است كه با مطالعه ، درس و بحث تأمين مي‏شود. قسمتي از آن هم عملي است كه به هدايت و راهنمايي معلم اخلاق وابسته است. اگر انسان به آنچه مي‏داند عمل كند، نخست اثر مثبت اعمال ظاهر مي‏شود، سپس خداي سبحان او را از آنچه نمي‏داند، آگاه مي‏سازد. در روايات آمده است: «مَنْ عَمِلَ بِما عَلِمَ وَرّثهُ اللّه عِلْمَ ما لَمْ يَعْلَمْ».[1]

عمل همراه با علم، افزون بر ماندگاري، موجب شكوفايي آن نيز مي‏گردد. اگر انسان در انجام واجبات تلاش كند؛ مستحبات را تا اندازه‏اي به جاي آورد؛ محرمات را ترك كند؛ در حد توان از مكروهات دوري جويد و افراط و تفريط در كارها را كنار بگذارد، موفق مي‏شود.
 سپاس شده توسط
#79
لقمان حکيم گفت:

من سال ها با داروهاي مختلف، مردم را مداوا کردم؛

 

و در اين مدت طولاني به اين نتيجه رسيدم؛

 

که هيچ دارويي بهتر از "محبت" نيست !

 

کسي از او پرسيد: و اگر اين دارو هم اثر نکرد چي؟

 

لقمان حکيم لبخندي زد و گفت؛

 

"مقدار دارو را افزايش بده !! "
خداکه فقط متعلق به آدمهای خوب نیست.
خدا،خدای آدمهای خلافکارهم هست؛
فی الواقع؛ خداوند:
اِند لطافت،
اِند بخشش،
اِند بیخیال شدن،
اِند چشم پوشی،
و اِند رفاقت است!



[img=0x0]http://upload7.ir/uploads//e2a72accdf826b5b0dd982e270eacf86fa33222d.jpg[/img]
[تصویر:  128fs318181.gif]مسابقه كنترل نگاه و ذهن128fs318181                                                                                                                                                                   53 قرار عاشقي 53
 سپاس شده توسط
#80
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ


روزى على (عليه السلام ) به كميل بن زياد چنين سفارش و وصيت كرد؛ فرمود: اى كميل ! شيطان باكيد و مكر لطيفش بسوى تو مى آيد و تو را
به طاعتى امر مى كند كه مى داند با آن الفت و انس دارى و آن را فرو نمى گذارى پس تو گمان مى برى كه او فرشته اى بخشنده است ، در
حاليكه بدون ترديد او شيطان رانده شده است .
سپس وقتى به او انس گرفتى و اطمينان يافتى ، تو را به اتخاذ تصميماتى هلاك كننده كه نجات در آن نيست وا مى دارد.
اى كميل ! وقتى كه شيطان در سينه ات وسوسه كرد بگو: اعوذ بالله القوى من الشيطان الغوى و اعوذ بمحد الرضى من شرما قدر و قضى و اعوذ
بالله الناس من شر الجنه و الناس اجمعين و صلى الله على محمد و آله و سلم و سلم
اين پناه جستن به حق تو را از زحمت و اذيت ابليس و شياطين همراه او، اگر چه تماما مثل او ابليس باشند، كفايت كرد.
 سپاس شده توسط
#81
از ابن عباس پرسيدند: بهترين روزها، و بهترى ماه ها، و بهترين عمل ها كدام است ؟ گفت : بهترين روزها جمعه است ،
بهترين ماه ها، ماه رمضان است ، و بهترين اعمال نمازهاى پنجگانه در اول وقت است .
اين سخن را براى اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) نقل كردند، فرمود: اگر از تمام علماى مشرق تا مغرب عالم اين سؤ ال را بپرسند،
 غير از اين جواب ندهند.
اما من مى گويم : بهترين عملها آن است كه قبول درگاه خداوند شود و بهترين ماه ها ماهى است كه در آن از گناه توبه كنى ،
 و بهترين روزها روزى است كه با ايمان به سوى خدا روى
.

یاعلی53
 سپاس شده توسط
#82
روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟
 بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟
 بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟....
بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه!
 بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه!
 سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!
مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم!
 این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!!
خداکه فقط متعلق به آدمهای خوب نیست.
خدا،خدای آدمهای خلافکارهم هست؛
فی الواقع؛ خداوند:
اِند لطافت،
اِند بخشش،
اِند بیخیال شدن،
اِند چشم پوشی،
و اِند رفاقت است!



[img=0x0]http://upload7.ir/uploads//e2a72accdf826b5b0dd982e270eacf86fa33222d.jpg[/img]
[تصویر:  128fs318181.gif]مسابقه كنترل نگاه و ذهن128fs318181                                                                                                                                                                   53 قرار عاشقي 53
 سپاس شده توسط
#83
توانگر زاده ای دیدم بر سر گور پدر نشسته و با درویش بچه ای مناظره در پیوسته که صندوق تربت پدرم(سنگ قبر)سنگین است و کتابه آن رنگین و فرش رخام اندخته و خشت زرین در او ساخته.به گور پدر تو چه ماند:خشتی دو فراهم آورده و مشتی دو خاک بر او پاشیده؟           
درویش پسر این بشنید و گفت:تا پدرت زیر آن سنگ های گران بر خود بجنبیده باشد، پدر من به بهشت رسیده باشد.
 
 (گلستان سعدی)
خداکه فقط متعلق به آدمهای خوب نیست.
خدا،خدای آدمهای خلافکارهم هست؛
فی الواقع؛ خداوند:
اِند لطافت،
اِند بخشش،
اِند بیخیال شدن،
اِند چشم پوشی،
و اِند رفاقت است!



[img=0x0]http://upload7.ir/uploads//e2a72accdf826b5b0dd982e270eacf86fa33222d.jpg[/img]
[تصویر:  128fs318181.gif]مسابقه كنترل نگاه و ذهن128fs318181                                                                                                                                                                   53 قرار عاشقي 53
 سپاس شده توسط
#84
سلطان عبدالحمید میرزا فرمانفرما(ناصرالدوله) هنگام تصدی ایالت کرمان چندین سفر به بلوچستان می رود و در یکی از این مسافرت ها چند تن از سرداران بلوچ از جمله سردار حسین خان را دستگیر و با غل و زنجیر روانه کرمان می کند.پسر خردسال سردار حسین خان نیز با پدر زندانی و در زیر یک غل بودند. چند روز بعد فرزند سردار حسین خان در زندان به دیفتری مبتلا می شود. سردار بلوچ هر چه التماس و زاری می کند که فرزند بیمار او را از زندان آزاد کنند تا شاید بهبود یابد ولی ترتیب اثر نمی دهند.

سردار حسین خان به افضل الملک، ندیم فرمانفرما نیز متوسل می شود.افضل الملک نزد فرمانفرما می رود و وساطت می کند، اما باز هم نتیجه ای نمی بخشد. سردار حسین خان حاضر می شود پانصد تومان از تجار کرمان قرض کرده و به فرمانفرما بدهد تا کودک بیمار او را آزاد کند و افضل الملک این پیشنهاد را به فرمانفرما منعکس می کند، اما باز هم فرمانفرما نمی پذیرد.

افضل الملک به فرمانفرما می گوید: قربان آخر خدایی هست،پیغمبری هست،ستم است که پسری درکنار پدر در زندان بمیرد.اگر پدر گناهکار است ،پسر که گناهی ندارد. فرمانفرما پاسخ می دهد: در مورد این مرد چیزی نگو که فرمانفرمای کرمان،نظم مملکت خود را به پانصد تومان رشوه سردار حسین خان نمی فروشد.

 

همان روز پسر خردسال سردار حسین خان در زندان در برابر چشمان اشکبار پدر جان می سپارد.دو سه روز پس از این ماجرا یکی از پسرهای فرمانفرما به دیفتری دچار می شود.هر چه پزشکان برای مداوای او تلاش می کنند اثری نمی بخشد.به دستور فرمانفرما پانصد گوسفند در آن روزها پی در پی قربانی می کنند و به فقرا می بخشند اما نتیجه ای نمی دهد و فرزند فرمانفرما جان می دهد.

 فرمانفرما در ایام عزای پسر خود،در نهایت اندوه بسر می برد.درهمین ایام روزی افضل الملک وارد اتاق فرمانفرما می شود.فرمانفرما به حالی پریشان به گریه افتاده و به صدایی بلند می گوید:

افضل الملک!باور کن که نه خدایی هست و نه پیغمبری! والا اگر من قابل ترحم نبودم و دعای من موثر نبوده، لااقل به دعای فقرا و نذر و اطعام پانصد گوسفند می بایست فرزند من نجات می یافت.

افضل الملک در حالی که فرمانفرما را دلداری می دهد می گوید:

این فرمایش را نفرمایید، چرا که هم خدایی هست و هم پیغمبری، اما می دانید که فرمانفرمای جهان نیز نظم مملکت خود را به پانصد گوسفند رشوه ی فرمانفرما ناصرالدوله نمی فروشد!
خداکه فقط متعلق به آدمهای خوب نیست.
خدا،خدای آدمهای خلافکارهم هست؛
فی الواقع؛ خداوند:
اِند لطافت،
اِند بخشش،
اِند بیخیال شدن،
اِند چشم پوشی،
و اِند رفاقت است!



[img=0x0]http://upload7.ir/uploads//e2a72accdf826b5b0dd982e270eacf86fa33222d.jpg[/img]
[تصویر:  128fs318181.gif]مسابقه كنترل نگاه و ذهن128fs318181                                                                                                                                                                   53 قرار عاشقي 53
 سپاس شده توسط
#85
کاروانی در یونان بزدند و نعمت بی قیاس(۱) ببردند . بازرگانان گریه و زاری کردند و خدا و پیمبر شفیع آوردند اما فایده نکرد .

چو پیروز شود دزد تیره روان - چه غم دارد از گریه کاروان ؟

لقمان حکیم اندر آن کاروان بود، یکی از کاروانیان او را گفت که مگر اینان را نصیحتی کنی و موعظه ای گویی تا از مال ما دست بردارند که دریغ باشد چنین نعمتی که ضایع شود،گفت : دریغ ضایع کردن حکمت است که با اینان گفتن .

آهنی را که موریانه بخورد - نتوان برد از او به صیقل ، زنگ

با سیه دل چه سود گفتن و وعظ - نرود میخ آهنین بر سنگ

همانا که جُرم از طرف ماست

به روزگار سلامت،شکستگان دریاب - که جبر خاطر مسکین(۲) ، بلا بگرداند

چو سائل به زاری طلب کند از تو چیزی - بده و گرنه ستمگر به زور بستاند

۱. نعمت بی قیاس : ثروت بسیار

۲. جبر خاطر مسکین : یاری مسکین

[تصویر:  nasimhayat.png]
#86
درویشی به نزد پادشاهی رفت. پادشاه او را گفت که: «ای زاهد!»
گفت: «زاهد تویی!»
گفت: «من چون زاهد باشم که همۀ دنیا از آن من است؟!»
گفت: «نی! عکس می‌بینی! دنیا و آخرت و مُلکت جمله از آن من است و عالَم را من گرفته‌ام. تویی که به لقمه‌ای و خرقه‌ای قانع شده‌ای!»
عنوان کتاب: [فیه ما فیه - قرن 7 هـ . ق]
نویسنده: [مولانا جلال الدّین محمّد رومی]

[تصویر:  nasimhayat.png]
#87
شاعری پیش امیر دزدان رفت و ثنایی بر او بگفت.
فرمود تا جامه ازو برکنند و از ده به در کنند. مسکین، برهنه به سرما همی رفت...

سگان در قفای وی افتادند. خواست تا سنگی بردارد و سگان را دفع کند. در زمین یخ گرفته بود.
عاجز شد، گفت: این چه حرامزاده مردمانند، سگ را گشاده اند و سنگ را بسته!

امیر از غرفه بدید و بشنید و بخندید، گفت: ای حکیم، از من چیزی بخواه.
گفت جامه خود را می خواهم اگر انعام فرمایی. رضینا من نوالک بالرحیل.

امیدوار بود آدمی به خیر کسان
                            مرا به خیر تو امٌید نیست،شر مرسان

سالار دزدان را رحمت بر وی آمد و جامه باز فرمود و قبا پوستینی، بر او مزید کرد و درمی چند.

خلاصه یکی از حکایات سعدی

[تصویر:  nasimhayat.png]
 سپاس شده توسط
#88
آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید. روزری یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت،از او پرسید
تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند، را دوست داشته باشی؟

آهنگر سر به زیر اورد و گفت:
وقتی که میخواهم وسیله آهنی بسازم،یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم.سپس آنرا روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواه درآید.اگر به صورت دلخواهم درآمد،می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود،اگر نه آنرا کنار میگذارم.

همین موضوع باعث شده است که همیشه به درگاه خدا دعا کنم که خدایا ، مرا در کوره های رنج قرار ده ،اما کنار نگذار.
[تصویر:  05_blue.png]
 سپاس شده توسط
#89
ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺣﺎﻓﻆ ﺩﺭ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ ﺑﺮﺧﯽ ﻣﺮﺩﻡ ﮐﻮﭼﻪ ﻭ ﺑﺎﺯﺍﺭ، به استناد حرف های عالم ﺷﻬﺮ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻣﯿﺮﯾﺰﻧﺪ ﻭ ﻣﺎﻧﻊ ﺩﻓﻦ ﺟﺴﺪ ﺷﺎﻋﺮ ﺩﺭ ﻣﺼﻼﯼ ﺷﻬﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ، ﺑﺎﯾﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺷﺮﺍﺏ ﺧﻮﺍﺭ ﻭ ﺑﯽ ﺩﯾﻦ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﻧﺒﺎﯾﺪ در اين ﻣﺤﻞ ﺩﻓﻦ ﺷﻮﺩ .
ﻓﺮﻫﯿﺨﺘﮕﺎﻥ ﻭ ﺍﻧﺪﯾﺸﻤﻨﺪﺍﻥ ﺷﻬﺮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﻪ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﺑﺮﻣﯿﺨﯿﺰﻧﺪ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﮕﻮ ﻣﮕﻮﯼ ﻭ ﺟﺮ ﻭ ﺑﺤﺚ ﺯﯾﺎﺩ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﯿﺎﻥ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﮐﻪ ﮐﺘﺎﺏ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻭﺭﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻓﺎﻝ ﺑﮕﯿﺮﻧﺪ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺁﻣﺪ ﺑﺪﺍﻥ ﻋﻤﻞ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪ .
ﮐﺘﺎﺏ ﺷﻌﺮ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻏﺰﻝ ﻧﻤﺎﯾﺎﻥ ﻣﯿﺸﻮﺩ :

ﻋﯿﺐ ﺭﻧﺪﺍﻥ ﻣﮑﻦ ﺍﯼ ﺯﺍﻫﺪ ﭘﺎﮐﯿﺰﻩ ﺳﺮﺷﺖ
ﮐﻪ ﮔﻨﺎﻩ ﺩﮔﺮﺍﻥ ﺑﺮ ﺗﻮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﻧﻮﺷﺖ
ﻣﻦ ﺍﮔﺮ ﻧﯿﮑﻢ ﻭ ﮔﺮ ﺑﺪ ﺗﻮ ﺑﺮﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎﺵ
ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺁﻥ ﺩِﺭﻭَﺩ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﮐﺎﺭ ﮐﻪ ﮐﺸﺖ
ﻫﻤﻪ ﮐﺲ ﻃﺎﻟﺐ ﯾﺎﺭﻧﺪ ﭼﻪ ﻫﺸﯿﺎﺭ ﻭ ﭼﻪ ﻣﺴﺖ
ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ ﭼﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﭼﻪ ﮐﻨﺸﺖ

ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﺣﯿﺮﺕ ﺯﺩﻩ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﻭ ﺳﺮﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺰﯾﺮ ﻣﯽ ﺍﻓﮑﻨﻨﺪ . ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺩﻓﻦ ﺻﻮﺭﺕ ﻣﯽ ﭘﺬﯾﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺣﺎﻓﻆ " ﻟﺴﺎﻥ ﺍﻟﻐﯿﺐ " ﻧﺎﻣﯿﺪﻩ ميشود. 

منبع: كتاب «ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺍﺩﺑﯿﺎﺕ ﺍﯾﺮﺍﻥ» ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﺩﻭﺍﺭﺩ ﺑﺮاون


53 53 53
[تصویر:  05_blue.png]
 سپاس شده توسط
#90
یک مرد لاف زن, پوست دنبه ای چرب در خانه داشت و هر روز لب و سبیل خود را چرب می کرد و به مجلس ثروتمندان می رفت و چنین وانمود می کرد که غذای چرب خورده است. دست به سبیل خود می کشید. تا به حاضران بفهماند که این هم دلیل راستی گفتار من. 

اما شکمش از گرسنگی ناله می کرد که  ای درغگو, خدا , حیله و مکر تو را آشکار کند! این لاف و دروغ تو ما را آتش می زند. الهی, آن سبیل چرب تو کنده شود, اگر تو این همه لافِ دروغ نمی زدی, لااقل یک نفر رحم می کرد و چیزی به ما می داد. ای مرد ابله لاف و خودنمایی روزی و نعمت را از آدم دور می کند. شکم مرد, دشمن سبیل او شده بود و یکسره دعا می کرد که خدایا این درغگو را رسوا کن تا بخشندگان بر ما رحم کنند, و چیزی به این شکم و روده برسد.
 
عاقبت دعای شکم مستجاب شد و روزی گربه ای آمد و آن دنبه ی چرب را ربود. اهل خانه دنبال گربه دویدند ولی گربه دنبه را برد. پسر آن مرد از ترس اینکه پدر او را تنبیه کند رنگش پرید و به مجلس دوید, و با صدای بلند گفت پدر! پدر! گربه دنبه را برد. آن دنبه ای که هر روز صبح لب و سبیلت را با آن چرب می کردی. من نتوانستم آن را از گربه بگیرم.

حاضران مجلس خندیدند, آنگاه بر آن مرد دلسوزی کردند و غذایش دادند.

حکایتی برگرفته از "مثنوی"

53 53 53
[تصویر:  05_blue.png]
 سپاس شده توسط


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان