امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

حکایاتی از بزرگان ادب و عرفان

#91
ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺯ ﭘﯿﻤﺎﻧﻪ ﻧﻨﻮﺷﯿﺪ ، ﺣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ
ﻫﺮ ﮐﺲ ﮐﻪ ﺑﻨﻮﺷﺪ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺩﺍﺭ ﻣﻘﺎﻡ ﺍﺳﺖ
ﻣﺎ ﺩﻭﺵ ﺑﻪ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﯼ ﻋﺸّﺎﻕ ﺑﺮﻓﺘﯿﻢ
ﺩﯾﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﻣﺴﺘﯽ ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﮐﯿﺶ ﻭ ﻣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ
ﮔﻔﺘﯿﻢ ﺑﻪ ﭘﯿﻤﺎﻧﻪ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﺴﺘﯿﺪ ؟
ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺷﺮﺍﺏ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﯾﺎﺭ ﺑﻪ ﮐﺎﻡ ﺍﺳﺖ
ﮔﻔﺘﯿﻢ ﭼﺮﺍ ﯾﺎﺭ ﺑﺸﺪ ﺳﺎﻏﺮ ﻣﺴﺘﺎﻥ ؟
ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺴﺘﯽ ﺳﺒﺐ ﻋﺸﻖ ﻣﺪﺍﻡ ﺍﺳﺖ
ﮔﻔﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﺯﻋﺸﻖ ﭼﻪ ﺁﯾﺪ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ؟
ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻋﺸﻖ ﺑﺮﺩﻝ ﻋﺸﺎﻕ ﻃﻌﺎﻡ ﺍﺳﺖ
ﮔﻔﺘﯿﻢ ﮐﻪ  ﺩﻭﺯﺥ ﺷﻮﺩ ﺁﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﻋﺸﺎﻕ
ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎﯼ ﺳﻼﻡ ﺍﺳﺖ
ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﺷﺪﯾﻢ ﺍﺯ ﭘﯽ ﺁﻥ ﺟﺎﻡ ﻭ ﺷﺮﺍﺑﺶ
ﺯﯾﺮﺍ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﻘﺼﺪ ﭘﯿﻤﺎﻧﻪ ﻭ ﺟﺎﻡ ﺍﺳﺖ


                مولانا
53 53 53 53
[تصویر:  05_blue.png]
#92
دو نفر بودند و هر دو در پي حقيقت ، اما براي يافتن حقيقت يكي شتاب را برگزيد و ديگري شكيبايي. اولي گفت: آدميزاد در شتاب آفريده شده، پس بايد در جست وجوي حقيقت دويد. آنگاه دويد و فرياد برآورد: من شكارچي ام، حقيقت شكار من است. او راست مي گفت، زيرا حقيقت، غزال تيز پايي بود كه از چشم ها مي گريخت.

اما هر گاه كه او از شكار حقيقت باز مي گشت، دست هايش به خون آغشته بود. شتاب او تير بود. هميشه او پيش از آن كه چشم در چشم غزال حقيقت بدوزد، او را كشته بود. خانه باورش مزين به سر غزالان مرده بود. اما حقيقت، غزالي است كه نفس مي كشد. اين چيزي بود كه او نمي دانست.

    ديگري نيز در پي صيد حقيقت بود.اما تير و كمان شتاب را به كناري گذاشت و گفت: خداوند آدميان را به شكيبايي فراخوانده است. پس من دانه اي مي كارم تا صبوري را بياموزم و دانه اي كاشت، سال ها آبش داد و نورش داد و عشقش داد. زمان گذشت و هر دانه، دانه اي آفريد. زمان گذشت و هزار دانه، هزاران دانه آفريد. زمان گذشت و شكيبايي سبزه زار شد. و غزالان حقيقت خود به سبزه زار او آمدند. بي بند و بي تير و بي كمان.

    و آن روز، آن مرد، مردي كه عمري به شتاب و شكار زيسته بود، معني دانه و كاشتن و صبوري را فهميد. پس با دستهاي خوني اش دانه اي در خاك كاشت... 

53 53 53 53
[تصویر:  05_blue.png]
#93
زود قضاوت نکنیم

انسان سرمایه داری در شهری زندگی میکرد اما به هیچ کسی ریالی کمک نمیکرد فرزندی هم نداشت وتنها با همسرش زندگی میکرد در عوض قصابی در آن شهر به نیازمندان گوشت رایگان میداد روز به روز نفرت مردم از این شخص سرمایه دار بیشتر میشد مردم هر چه اورا نصیحت میکردند که این سرمایه را برای چه کسی میخای در جواب میگف نیاز شما ربطی به من نداره بروید از قصاب بگیرید تااینکه او مریض شد احدی به عیادت او نرفت این شخص در نهایت تنهایی جان داد هیچ کس حاضر نشد به تشییع جنازه او برود همسرش به تنهایی او را دفن کرد اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد دیگر قصاب به کسی گوشت رایگان نداد اوگفت کسی که پول گوشت رامیداد دیروز از دنیا رفت!!
[تصویر:  sms-rooz-pedar.jpg]
 سپاس شده توسط
#94
خانه

در خانه ای که آدم ها یکدیگر را دوست ندارند.
بچه ها نمی توانند بـــــزرگ شوند !
شایـد قــــــد بکشند ،
اما بال و پـــــر نخواهند گرفت !
ﻣﻴﺪﻭﻧید ﺧﻮﻧﻪ ﻛﺠﺎﺳﺖ؟

ﺧﻮﻧﻪ ﺍﻭﻧﺠﺎﻳﻰ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﻳﻪ ﭘﺬﻳﺮﺍﻳﻰ ﺻﺪ ﻣﺘﺮﻯ و چهار ﺗﺎ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﻮﺍﺏ و ﻛﻠﻰ ﺍﻣﻜﺎﻧﺎﺕ ﺩﻳﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ.

خونه يعنى احترام و درك متقابل
ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ ﺟﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﻭﻗﺘﻰ ﺑﻬﺶ ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﻨﻰ ﻳﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﻴﺎﺩ ﺭﻭ ﻟﺒﺎﺕ
خونه يعنى آرامش وامنيت
ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ ﻳﻪ ﺍﺳﺘﻜﺎﻥ ﭼﺎﻯ ﮔﺮﻡ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﻛﺴﺎنی ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﻮﻥ ﺩﺍﺭﻯ
خونه يعنى فضايى خالى از خشم
خالى از دود
خالى از قرص خواب واسترس
ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ ﻭﻗﺘﻰ ﻭﺍﺭﺩﺵ ﻣﻴﺸﻰ ﻟﺒﺨﻨﺪ بزنى و لبخند ببينى.

ﻳﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﻮﺏ ﻣﺘﺮﺍﮊﺵ ﺑﺎﻻ ﻧﻴﺴﺖ؛ ﻭﺳﻌﺖ ﻗﻠﺐ ﺁﺩﻣﺎﺵ ﺯﻳﺎﺩﻩ.
[تصویر:  sms-rooz-pedar.jpg]
 سپاس شده توسط
#95
به چه کار آیدت آن دل


که به خوبان نسپاری؟؟!!!!   

سعدی
53 53 53 53
[تصویر:  05_blue.png]
#96
بايزيد بسطامي را پرسيدند :
اگر در روز رستاخيز خداوند بگويد چه آورده اي؛
چه خواهي گفت؟
بايزيد فرمود :
وقتي فقيري بر کريمي وارد ميشود ,
به او نميگويند چه آورده اي.
بلکه ميگويند چه ميخواهي
زندگى يک پاداش است ,نه يک مکافات.
 فرصتى است کوتاه تا ببالى ,بيابى , بدانى , بينديشى , بفهمى , وزيبا بنگرى ,ودر نهايت در خاطره ها بمانى...


53 53 53 53
[تصویر:  05_blue.png]
#97
بودا به دهی سفرکرد ، زنی که مجذوب او شده بود از بودا خواست تا مهمان اوشود ، بودا پذیرفت ومهیای رفتن به خانه آن زن شد ، کدخدای دهکده  هراسان خود را به بودا رسانید وگفت: این زن هرزه است و بد نام ، به خانه او نروید ، بودا لبخندی زد و به کدخدا گفت: یکی از دستانت را به من بده ، کدخدا تعجب کرد ویکی از دستانش را در دست بودا گذاشت ، آنگاه بودا گفت حالا کف بزن ، کدخدا بیشتر تعجب کرد وگفت: هیچ کس نمی تواند بایک دست کف بزند ، بودا لبخندی زد وگفت: هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد مگر اینکه مردان دهکده نیز هرزه باشند ، بنابراین مردان و پول هایشان است که از این زن ، زنی هرزه ساخته اند .
برو  و به جای نگرانی برای من ، نگران خودت و دیگر مردان دهکده ات باش.

53 53 53 53
[تصویر:  05_blue.png]
#98
شروع جنگ


سلطان محمود از طلحک پرسید:

فکر میکنی جنگ و نزاع چگونه بین مردم آغاز می شود؟

طلحک گفت: ای پدر سوخته،

سلطان گفت: توهین میکنی، سر از بدنت جدا خواهم کرد،

طلحک خندید و گفت:

جنگ اینگونه آغاز میشود،

کسی غلطی میکند و کسی به غلط جواب میدهد.

(عبید زاکانی)
[تصویر:  sms-rooz-pedar.jpg]
#99
به ابوسعید ابوالخیر گفتند:

فلانی قادر است پرواز کند،
گفت: این که مهم نیست ، مگس هم میپرد.

گفتند: فلانی را چه میگویی؟ روی آب راه میرود!
گفت: اهمیتی ندارد، تکه ای چوب نیز همین کار را میکند.

گفتند: پس از نظر تو شاهکار چیست؟
گفت: اینکه در میان مردم زندگی کنی ولی هیچگاه به کسی زخم زبان نزنی، دروغ نگویی، کلک نزنی و سو استفاده نکنی و کسی را از خود نرنجانی.

این شاهکار است..

53 53 53 53
[تصویر:  05_blue.png]
عشق در جهنم

داستانی از پائولوکوئیلو

شخصی بود که تمام زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود و وقتی ازدنیا رفت همه می گفتند به بهشت رفته است . آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت می رفت . در آن زمان بهشت هنوز به مرحله کیفیت فراگیر نرسیده بود.استقبال از او باتشریفات مناسب انجام نشد.دختری که باید او را راه می داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد . در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود .آن شخص وارد شد و آنجا ماند.چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه پطرس قدیس را گرفت پطرس که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده است؟ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت:آن شخص را که به دوزخ فرستاده اید آمده و کار و زندگی ما را به هم زده.از وقتی که رسیده نشسته وبه حرفهای دیگران گوش می دهد...در چشم هایشان نگاه می کند..به درد و دلشان می رسد حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت وگو می کنند..یکدیگر را در آغوش می کشند و می بوسند.دوزخ جای این کارهانیست!!!بیایید و این مرد را پس بگیریدوقتی راوی قصه اش را تمام کرد با مهربانی به من نگریست و گفت : با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی ...خودشیطان تو را به بهشت بازگرداند .
شاهکار مولانا در تقسيم بندي ما انسانها

آنکس که بداند و بخواهد که بداند 
 خود را به بلنداي سعادت برساند.

آنکس که بداند و بداند که بداند
 اسب شرف از گنبد گردون بجهاند .

آنکس که بداند و نداند که بداند 
 با کوزه ي آب است ولي تشنه بماند !

آنکس که نداند و بداند که نداند
 لنگان خرک خويش به مقصد برساند !! 

آنکس که نداند و بخواهد که بداند
 جان و تن خود را ز جهالت برهاند !!

آنکس که نداند و نداند که نداند 
 در جهل مرکب ابدالدهر بماند !!

آنکس که نداند و نخواهد که بداند
حيف است چنين جانوري زنده بماند!!! 


53 53 53 53
[تصویر:  05_blue.png]
شخصی به دارالحکومه رفت و گفت:
از كسي پولی طلب دارم. و پس نمی دهد.
گفتند: آیا شاهد داري؟
گفت: خدا!...
گفتند: کسی را معرفي کن؛ که قاضی او را بشناسد!!

عبید زاكانی
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif]~~...ko0ochak basho0o ASHEgh ke ESHGH midanad ayin b0zo0org kardanat [email=r@A]r@A[/email]**!!!...~~
   
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif] 
[تصویر:  ko4o_96670753446949498754.png]


 سپاس شده توسط
یک روز ملا نصر الدين براي تعمير بام خانه خود مجبور شد مصالح ساختماني را بر پشت الاغ بگذارد و به بالاي پشت بام ببرد. الاغ هم به سختي از پله ها بالا رفت. ملا مصالح ساختماني را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پايين هدايت كرد. ملا نمي دانست كه خر از پله بالا مي رود، ولي به هيچ وجه از پله پايين نمي آيد. هر كاري كرد، الاغ از پله پايين نيامد. ملا  الاغ را رها كرد و به خانه آمد كه استراحت كند. در همين موقع ديد الاغ دارد روي پشت بام بالا و پايين مي پرد. وقتي كه دوباره به پشت بام رفت، مي خواست الاغ را آرام كند كه ديد الاغ به هيچ وجه آرام نمي شود. برگشت و بعد از مدتي متوجه شد كه سقف اتاق خراب شده و پاهاي الاغ از سقف آويزان شده است. بالاخره الاغ از سقف به زمين افتاد و مرد. بعد ملا نصرالدين گفت لعنت بر من كه نمي دانستم كه اگر خری به جايگاه رفيع و پست مهمي برسد، هم آنجا را خراب مي كند و هم خودش را مي كشد.
53 53 53 53
[تصویر:  05_blue.png]
 سپاس شده توسط
در خصوص داستان مرگ عطار نیشابوری حکایت های مختلفی اومده که دو تاش رو اینجا بیان می کنم و فکر می کنم ارزش خوندن داشته باشن

بیان اول :
عبدالحسین زرین‌کوب در کتاب «با کاروان حله» درباره عطار نیشابوری به بیان افسانه‌هایی می‌پردازد که به آغاز و پایان زندگی این شاعر عارف مربوط است: «به موجب افسانه‌ها، در کشتار عام نیشابور شیخ فریدالدین عطار که پیری ضعیف بود به دست مغولی اسیر افتاد.
مغول وی را پیش انداخت و همراه برد. در راه مریدی شیخ را شناخت، پیش آمد و از مغول درخواست تا چندین سیم از وی بستاند و شیخ را به وی بخشد. اما شیخ روی به مغول کرد و گفت که بهای من نه این است. مغول پیشنهاد مرید نیشابوری را نپذیرفت و شیخ را همچنان چون اسیر پیش راند.
اندکی بعد یک تن از آشنایان شیخ را شناخت، پیش آمد و از مغول درخواست تا چندین زر از وی بستاند و شیخ را به وی بخشد. شیخ باز رو به مغول کرد و گفت که بهای من این نیست. مغول نیز که می‌پنداشت شیخ را به بهای گزاف از وی بازخواهند خرید نپذیرفت و همچنان با شیخ به راه افتاد.
در نیمه راه روستایی‌ای پیش آمد که خر خویش را می‌راند، شیخ را بشناخت و از مغول درخواست تا وی را رها کند. مغول از وی پرسید که در ازای آن چه خواهد داد و روستایی گفت یک توبره کاه. اینجا شیخ روی به مغول کرد و گفت بفروش که بهای من این است. مغول برآشفت شمشیر کشید و در دم شیخ را هلاک کرد.
اما شیخ که تیغ مغول سرش را به خاک افکند بود خم شد، سر خویش برگرفت و بر گردن نهاد، پس از آن در حالی که یک منظومه کوتاه خویش – بی‌سرنامه - را می‌سرود در برابر چشم حیران مغول راه خویش در پیش گرفت و وقتی منظومه را به پایان آورد ایستاد و همان‌جا افتاد و جان داد...

نقل دوم :
شیخ بهاءالدین در کتاب معروف خود «کشکول» این واقعه را چنین تعریف می‌کند که وقتی لشکر تاتار به نیشابور رسید اهالی نیشابور را قتل عام کردند و ضربت شمشیری توسط یکی از مغولان بر دوش شیخ خورد که شیخ با همان ضربت از دنیا رفت و نقل کرده‌اند که چون خون از زخمش جاری شد شیخ بزرگ دانست که مرگش نزدیک است. با خون خود بر دیوار این رباعی را نوشت:
در کوی تو رسم سرفرازی این است
مستان تو را کمینه بازی این است
با این همه رتبه هیچ نتوانم گفت
شاید که تو را بنده نوازی این است

روز ۲۵ فروردین در تقویم ایران روز ملی عطار است که هرساله در نیشابور، آرامگاه وی همراه برنامه‌های عطار شناسی برگزار می‌شود؛ گلباران آرامگاه عطار، ارائه پژوهش‌هایی در مورد این شاعر، نمایشگاه کتاب و خوشنویسی و شب شعر از جمله برنامه‌هایی است که در این روز برگزار می‌گردد. (ویکی پدیا)

[تصویر:  nasimhayat.png]
 سپاس شده توسط
مرکز درونی خودت استاد واقعی تو است .
 استادان بیرونی می توانند کمک کنند اما کمک آنها اساسا در جهت پیدا کردن استاد درونی است ؛ و وقتی استاد درونی پیدا شد نیازی به استاد بیرونی نیست
آنگاه تو خودت استاد شده ای .
اما این زمانی اتفاق می افتد که بدون افکار، بدون کلمات ، بدون تصورات ، بدون هرگونه موجی ، سکوت درونی را درک کرده باشی .
 وقتی فهمیدی و سکوتی بی موج ، بی فکر و بی حرکت را حس کردی _ این سکوت استاد درونی تو می شود .
 اکنون از این سکوت به تو راهنمایی می شود. ((وقتی مرید آماده است استاد نیز اماده است)) 
وقتی آماده دریافت راهنمای درونی هستی ، به طور طبیعی و خودکار راهنمای درونی می آید اما مرید باید آماده باشد.
منظور از آماده بودن مرید چیست؟ بدین معنا است که تماما دریافت کننده ،   خالی ،  بی نفس ، تسلیم و در آسودگی ژرف باشد . 
وقتی چیزی نمی گویی و فقط برای گوش دادن حاضری ، وقتی هیچ تئوری بر حقیقت وضع نمی کنی _برهنه ، تهی و آماده ی اجازه دادن به حقیقتی که خودش را آشکار کند؛ تو  هشیارانه یا ناهوشیارانه چیزی را بر حقیقت تحمیل نمی کنی ؛ تو تحمیل را متوقف کرده ای ، آماده ای تا به هرجا که حقیقت هدایتت می کند بروی _آنگاه تو مریدی ...تفاوتی میان شاگرد و مرید وجود دارد ؛
 شاگرد در پی اطلاعات است ، مرید در پی اطلاعات نیست ، جستجوی او برای شناخت  است ، تجربه ی اصیل .
او به گفته های دیگران علاقمند نیست . 
او به آنچه که می تواند حس کند علاقمند است ، شاگرد اطلاعات جمع می کند ؛
 او حافظه اش را برای آن تربیت کرده و هرچه حافظه بیشتر تربیت شده باشد اطلاعات بیشتری جمع می کند، نفسانی تر می شود . 
شاگرد هیچگاه نمی تواند خالی باشد، جستجوی اولیه ی او نفسانی است.
کسی ثروت می اندوزد و دیگری دانش . تفاوتی وجود ندارد ، هر انباشتنی نفس را تغذیه می کند . هرچه مقدار اندوخته بیشتر باشد احساس نفسانی بیشتری خواهی داشت . 
بنابراین شاگرد یا محقق مرید نیست ، بٌعدش متفاوت است . 
مرید برای انباشتن جستجو نمی کند بلکه برعکس آماده انداختن تمام اندوخنه ها است .
 اگر حقیقت فقط در آن خالیا رخ دهد ، او آماده انداختن تمام اندوخته و دانش است...

اشو
[تصویر:  Untitled_2.png]


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان